شاهد کودتا که ناجی کودکان فلج شد
گفتوگو با دکتر مرتضی مشایخی درباره سیاست و طبابت
تاریخ ایرانی: دکتر مرتضی مشایخی فرزند حاج شیخ محمدباقر مشایخی در سال ۱۲۹۹ در شهر خوانسار به دنیا آمد. او پزشک برجسته اطفال است که همراه استادش دکتر محمد قریب فلج اطفال یا پولیو را در ایران ریشهکن کردند. او هنوز در این سن به طبابت ادامه داده و در تهران در دو کلینیک سورنا و آسیا با همکاری دیگر پزشکان مشغول حل مشکلات بیماریهای کودکان است. او در گفتوگو با فریبا امینی، روزنامهنگار مستقل ساکن ایالات متحده که در اختیار «تاریخ ایرانی» گذاشته شده، خاطرات خود درباره همکاری با دکتر محمد قریب و ریشهکن شدن فلج اطفال در ایران و نیز مشاهداتش از روز کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و پس از آن شرکت در جلسات محاکمه دکتر مصدق را نقل کرده است.
***
فرزند حاج شیخ محمدباقر مشایخی چطور از زندگی در خوانسار به تحصیل طب در تهران رسید؟
من در سال ۱۲۹۹ در شهر خوانسار که شهری کوهستانی و سرسبز است در یک خانواده روحانی به دنیا آمدم. پدرم جوان بود که در دوره اول مجلس به نمایندگی مردم انتخاب شد. وقتی مجلس توسط لیاخوف روسی بمباران شد و عدهای زخمی و کشته شدند پدرم متواری شد و آمد به خوانسار و در آنجا پس از ازدواج با مادرم خانم بتول مهدویان صاحب دو پسر و یک دختر شدند و در همان شهر فعالیت اجتماعی و مردمداری و کشاورزی میکردند تا ما بزرگ شدیم. چون مدرسه در خوانسار فقط تا کلاس پنجم بود ناگزیر شدیم که خوانسار را ترک کنیم و برویم به اصفهان و با برادرم تحصیل را در آنجا ادامه دهیم. او همیشه ما را تشویق میکرد که به علوم جدید روی بیاوریم. او به تمام معنا یک روشنفکر بود. من در اصفهان چهار سال ماندم و کلاس ششم ابتدایی و سه سال اول متوسطه را تمام کردم. برادرم نیز موفق به اخذ دیپلم شد. من خاطرات خوبی از اصفهان دارم و کلاً از آن شهر خوشم میآمد. از کودکی علاقه به ادبیات داشتم و گاهی شعر میگفتم. وقتی که دوازده سالم بود شعری گفتم و برای نامه عرفان اصفهان فرستادم که آنها چاپ کردند. مضمون آن شعر این بود:
باز بر صحنه آفاق نظر باید کرد
از وطن با دل و جان دفع خطر باید کرد
ملک مردان قوی خواهد و افکار بلند
از سر خویش خرافات بدر باید کرد
در همان سالهایی که در اصفهان تحصیل میکردم آقای حکمت که در زمان رضاشاه، استاد دانشگاه تهران و وزیر فرهنگ بود، به اصفهان آمده بود. به او گفتند که دانشآموز جوانی هست (یعنی من) که شعر میگوید. او که برای بازدید به مدرسه ما آمده بود وقتی مرا دید به من گفت پس حالا بخوان. من این شعر را خواندم
خسته بود از بار سنگین جهالت پشت ما
تا که نور حکمت از بهر سبکباری رسید
ایشان خیلی خوششان آمد. رفتند به تهران و برای من جایزهای که کتابی درباره تاریخ سیستان بود را فرستادند. کلاس هفتم بودم که پدرم فوت کردند و بعد از آن ما به تهران رفتیم. آن زمان وضع تهران مثل حالا نبود. آب از اطراف میآمد و خیابانها سرسبز بود. تهران خوش آب و هوا بود و جمعیت محدودی داشت. من سه سال دیگر درس خواندم و دیپلمم را در تهران گرفتم. با شهر آشنایی بیشتر پیدا کردم و با اینکه به ادبیات علاقه زیاد داشتم اما آن رشته را انتخاب نکردم. دیدم مردم به طب بیشتر احتیاج دارند. تلفات در آن زمانها زیاد بود. به این خاطر در رشته پزشکی ادامه تحصیل دادم.
من در سال ۱۳۱۸ وارد دانشکده طب شدم و شش سال ادامه دادم. البته در این شش سال اتفاقات خیلی هیجانانگیزی در ایران رخ داد از جمله در سال ۱۳۲۰ متفقین به ایران حمله کردند و ما شاهد بودیم که چگونه به ملت ما شبیخون زدند و شبانه روسیه از شمال و انگلیس از جنوب حمله کردند و تلفات زیادی به ما وارد آوردند و خیلی لطمه زدند. آنها با گران کردن ارز خرج خودشان را هم درآوردند. از ملت گرسنه و مظلوم ایران باج گرفتند. در هر صورت آن سالها را ما طی کردیم تا در سال ۱۳۲۴ که فارغالتحصیل شدم. چون در دانشگاه به بخش اطفال خیلی علاقه داشتم با استاد برجسته دکتر محمد قریب آشنا شدم. بعد از پایان خدمت نظام تقاضا کردم که با ایشان کار کنم که ایشان موافقت کردند و من در بخش ایشان Assistant libre بودم. یک سال بعد در امتحان برای پست Assitant Fixe قبول شدم. من که چندین سال در بخش ایشان بودم از رهنماییهایشان بسیار استفاده بردم و سال ۱۳۲۹ ایشان از دانشگاه تقاضای یک رئیس درمانگاه کردند که من برای این مسئولیت انتخاب شدم. در آن زمان هیچ درمانگاه بزرگی برای اطفال وجود نداشت. دکتر قریب این درمانگاه جدید را به من واگذار کردند و مردم زیادی هم مراجعه میکردند. روزانه میتوانستیم ۲۰۰ بیمار را بپذیریم. این موقعیت برای من بسیار آموزنده بود که با دکتر قریب آشنا شوم و علاقهام به ایشان بیشتر شد، چون ایشان هم مردی دلسوز بود و هم باسواد و به مادیات نیز اهمیتی نمیداد. ما به اتفاق او با درشکه به جنوب شهر میرفتیم و در آنجا رایگان به بیماران کمک میکردیم.
چرا به طب اطفال علاقهمند شدید؟
به دلیل اینکه مادرم در سه سالگیام در هنگام زایمان فرزند دیگرش فوت کرد و چون مشکلات زندگی را در کودکی دیده بودم با اینکه به ادبیات علاقه زیادی داشتم به خود گفتم که وظیفه من این است که طب را انتخاب کنم که تا امروز این خدمت به اطفال ادامه دارد. با وجود اینکه میتوانستم درآمد زیادی داشته باشم ولی با دیدن مردم فقیری که نمیتوانستند پول ویزیت پرداخت کنند، من هرگز از آنها پول نمیگرفتم و یا حداقل مبلغ را میگرفتم.
چطور با خواهر دکتر امیرحسین آریانپور، جامعهشناس و استاد دانشگاه آشنا شدید و ازدواج کردید؟
۳۰ سالم بود که با خانواده آریانپور که آنها را خوب میشناختم و افراد روشنفکری بودند آشنا شدم. از طریق برادر همسر آیندهام - دکتر امیرحسین آریانپور - که با ایشان ارتباط داشتم با خواهرشان آشنا شدم و ازدواج کردم که حاصل آن سه فرزند به نامهای مهرداد، آرمان و آزیتا بود. مهرداد که در سال ۱۳۳۲ به دنیا آمد، استاد جامعهشناسی در دانشگاه جورج تاون (واشنگتن) شد که متاسفانه در ۱۳ مهر ۱۳۹۰ درگذشت. در سال ۱۳۳۲ که علیه دکتر مصدق کودتا شد، خانه ما هم نزدیک منزل ایشان در خیابان کاخ بود و چون از نزدیک شاهد فجایع آن روز بودم، علاقهام بیشتر به ایشان شد. ما ناظر بودیم که اراذل و اوباش و یک عدهای ناراضی هجوم آوردند به خانه ایشان و باز میشنیدیم که دکتر مصدق گفته بودند که من اینجا مینشینم با همسرم. این مرد بزرگ حاضر بود که اینها بیایند ولی ایشان از آنجا خارج نشوند و به زور دکتر مصدق را از راه دیگری بیرون بردند و گویا از آنجا ایشان تسلیم دولت شد. پس از دستگیری دکتر مصدق به وسیله یکی از افسران ارشد توانستم در محاکمه ایشان شرکت کنم و ببینم که این مرد نامدار واقعاً چقدر عالی این محاکمه را اداره و افسری که مأمور محاکمه بود را چگونه کلافه کرده بود. ایشان به قوانین آشنایی داشت. من با چشم خود دیدم چقدر این محاکمه به نفع ملت ایران تمام شد، چون این مرد بزرگ چنان آشنایی به حقوق داشت و همه مدارک را جمع کرده بود که با نشان دادن آنها سرتیپ آزموده، رئیس دادگاه را کلافه کرده بود. من به وسیله سپهبد روحانی که با هم در سبزوار آشنا شده بودیم و من طبیب خانوادهاش بودم توانستم در محاکمه یا بیدادگاه دکتر مصدق شرکت کنم.
شما از نظر سیاسی به جبهه ملی و دکتر مصدق گرایش داشتید. چرا به این طرز فکر علاقهمند بودید؟
من فعالیت سیاسی نداشتم. در آن زمان چپها در دانشگاه فعالیت داشتند و من در همسایگی خسرو روزبه که آن زمان ستوان بود زندگی میکردم. با ایشان تماس داشتم ولی حس میکردم گرچه این جوانها خوشنام بودند و برای مملکت دلسوز ولی پشت پرده ممکن است که کمونیست باشند و من نمیتوانستم خودم را قانع کنم که با اینها باشم. جریانی که پشتیبان دکتر مصدق بود جریان ملی بود و به خاطر آن بیشتر به این جریان ارادت پیدا کردم و همه جا نطقهایشان را میخواندم. وقتی کودتا شد من هم مانند خیلیها متأثر شدم.
از دوران بعد از کودتا بگویید. کار پزشکی شما چگونه ادامه پیدا کرد؟
من طی این سالها به کار پزشکی خودم ادامه دادم و در سال ۱۳۳۴ با استادم دکتر قریب مشورت کردم که برای فوق تخصص اطفال به خارج بروم و ایشان موافقت کردند و گفتند رشته روانشناسی اطفال را بخوان. سپس با همسر و فرزندم مهرداد به پاریس رفتیم. شش ماه بعد دکتر قریب به من تلفن کردند که رشته اعصاب کودکان را بخوان زیرا فلج اطفال به ایران آمده است و کودکان دارند فلج میشوند و هیچ کس نیست که به داد اینها برسد. من گوش دادم و در رشته فلج اطفال تحصیل کردم. اتفاقاً در پاریس هم فلج اطفال آمده بود. بعد برگشتم ایران و دیدم همانطور که ایشان گفته بود فلج همه ایران را گرفته بود.
در این مورد چه کار کردید؟
ساختمان بزرگی گرفتیم که همه بیماران فلج میآمدند و در آنجا از صبح زود تا نیمه شب فیزیوتراپی میکردیم. بعد ساختمان دیگری گرفتیم، چون بعضی از این بچهها وقتی فلج میشوند پایشان کج میشود. من هم رفتم به مرکز شیر و خورشید سابق و از آنها کمک گرفتم. یک متخصص آلمانی که به ایران آمده بود وسایل مختلفی برای انحرافات ارتوپدی این بیماران را میساخت. او در تمام مدت در کنار ما بود. خوشبختانه کمکهای زیادی به این کودکان شد. آن آلمانی قبل از شروع جنگ ایران و عراق به کشورش برگشت. بعد رفتیم جمالآباد یک فرد خیری به نام آقای نورافشار به ما خانهای چندین هزار متری داد و ما بیمارانی که احتیاج به عمل جراحی داشتند را به آنجا میبردیم و عمل میکردیم.
فلج اطفال چطور در ایران شایع شد؟
بیماری فلج اطفال یا پولیو از طریق ویروس انتقال مییابد. ما وقتی معالجه میکردیم در ضمن واکسن هم میزدیم که جلوی هجوم ویروس را بگیرد. قبل از اینکه در تهران لولهکشی بشود آب آلوده بود و به خاطر آلودگی آب این ویروس شیوع مییابد. پرفسوری فرانسوی که با دکتر قریب آشنا بود به نام پرفسور دوبره که استاد ایشان بود آمد و هفت، هشت روز در تهران و اصفهان بود. ایشان چون پایهگذار طب اطفال فرانسه بود. وقتی در تلویزیون راجع به واکسن فلج اطفال و لزوم استفادهاش صحبت کرد، مردم قبول کردند بچههایشان را واکسن بزنند. بعدها این واکسن خوراکی شد. ۱۵ سال زندگی من وقف مبارزه با فلج اطفال و درمان آن شدم. وقتی کار ما تمام شد یعنی فلج ریشهکن شد، در دوره جنگ یک موشک به موسسه اصابت کرد و یکی از دستیارانم شهید شد و من مجبور شدم که آنجا را تعطیل کنم ولی خوشبختانه کار ما تمام شده بود.
نظر شما :