خاطرات عبدالرحیم جعفری از مصادره انتشارات امیرکبیر
تاریخ ایرانی: عبدالرحیم (تقی) جعفری، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر که روز ۱۱ مهر ۹۴ در سن ۹۶ سالگی درگذشت، پیش از انقلاب مالک بزرگترین بنگاه انتشاراتی خصوصی در خاورمیانه بود که پس از انقلاب اموالش به حکم دادگاه به سازمان تبلیغات اسلامی واگذار شد. او که بیش از ۳۰ سال پیگیر بازگشت اموالش بود، چند ماه پیش از مرگ از پس گرفتن آن ناامید شد.
ماهنامه «اندیشه پویا» خاطرات او از دوران دادگاه، زندان و مصادره اموال انتشارات امیرکبیر را منتشر کرده که بخشهایی از آن انتخاب شده است:
* روزی مرا به «زیر هشت» خواستند و ورقهای به دستم دادند: این کیفرخواست شماست که برایتان صادر شده. متعاقب آن سیل آگهیهای متعدد دادسرای انقلاب در روزنامهها و مجلات، که عبدالرحیم جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر روز دوشنبه دوم اردیبهشت ۵۹ در شعبهٔ دوم دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه میشود، هر کس شهادت و یا شکایتی از او دارد به شعبهٔ مزبور مراجعه کند. پیشبینی میکردم که فردا روز بدی در پیش رو خواهم داشت. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. همهٔ فکر و خیالم این بود که فردا کارگران تحریک شده، دادگاه را به میتینگ حزبی بدل خواهند کرد و جوی به وجود خواهند آورد که رهایی از آن ممکن نخواهد بود. سحرگاه روز دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۵۹ دیگر تاب نیاوردم، برخاستم، پتو و تشک را جمع کردم، به نمازخانه رفتم و نماز صبح را خواندم و دعا کردم خدایا امروز به من کمک کن!
* برای رفتن به دادگاه آماده میشوم؛ چند کتاب و پوستر مربوط به زمان انقلاب و یک جلد کلامالله مجید و یک جلد نهجالبلاغه چاپ امیرکبیر و چند کتاب دیگر از انتشاراتم را در یک چمدان دستی میگذارم... و منتظر میمانم که بلندگو از زیر هشت صدایم کند. حالا دقایق میگذرند، به کندی، به تلخی، عقربههای ساعت از هشت به هشت و نیم، از هشت و نیم به نُه... و سرانجام به ده میرسند. بلندگوی زیر هشت خشخشکنان گلو صاف میکند و اعلام میکند: آقای عبدالرحیم جعفری لباس بپوشد و به زیر هشت بیاید. چمدان کوچکم را بر میدارم. از پلههای بند و زیر هشت پایین میرویم. درختان تازه برگ کردهاند، گلها تازه شکفتهاند. هوا صاف و آفتابی است. محوطهٔ زندان خلوت است. به دادسرا و دادگاه انقلاب اسلامی میرسیم.
* پس از نیم ساعتی مرا به سالن محکمه بردند. سکوت کامل بر دادگاه حکمفرما بود. سر برگرداندم تا ببینم آیا از کارگران اعتصابی هم کسی آمده است یا نه. از نبودن کارگران اعتصابی که آن جنجالها را به راه انداخته بودند، یا رقبای فامیلی که آتش بیار معرکه بودند در شگفت شدم. دادگاه رسمیت یافته بود. قرائت کیفرخواست یک دقیقه هم طول نکشید. از جا برخاستم: «شاکی من در این دادگاه کیست؟» مشاور محکمه صدا زد: آقای... در میان سکوت از ته سالن آمد و کنار میز ایستاد. رو به حاضران، کنار مشاور. گفت آقای جعفری در چاپ و صحافی کتابهای درسی با تخطی از مقررات قرارداد با وزارت آموزش و پرورش اجرتی کمتر از میزان مقرر در قرارداد وزارت آموزش و پرورش به چاپخانهها و صحافیها میداده. آقای رئیس دادگاه گفت که همین خودش سوءاستفاده است... آن روز آقای احمد محمدی اردهالی که سالها در شرکت کتابهای درسی با من همکاری داشت و سرپرستی انبار کتاب با او بود، اجازهٔ صحبت گرفت و شمهای از خدمات مرا برشمرد. آقای محمدی در شرکت جدید کتابهای درسی هم که پس از شرکت ما تشکیل شد رئیس انبار بود. برادرش آقای محمد محمدی اردهالی از طرف آقای رجایی، وزیر وقت آموزش و پرورش، به مدیریت شرکت کتابهای درسی جدید منصوب شده بود. آقای احمد محمدی اردهالی هر چند شمهای از خدمات مرا برشمرد، اما مشاور دادگاه سخنان او را قطع کرد و دیگر اجازهٔ صحبت به او نداد: «من چند بار باید به حاضرین در جلسه یادآوری کنم که ما کارهای خوب آقای جعفری را میدانیم. هر کس شکایت دارد صحبت کند!»
* آن روزها در زندان با آقایان دکتر احسان نراقی و مهندس محسن فروغی و دکتر باقر عاقلی و پرویز اشجعی بیشتر محشور بودم و گاه با آنها مشورت میکردم. این دوستان که میدیدند جلسات محاکمهٔ من همچنان ادامه مییابد، توصیه میکردند هر طور شده سر و ته قضیه را یک جوری هم بیاور و جریان را کش نده... نهمین جلسه! لایحهٔ مختصر دفاعیه را با صدای رسا خواندم و پس از خواندن به مشاور دادم که ضمیمهٔ پرونده کرد و ختم دادرسی را اعلام نمود. آن روز پانزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ بود.
* یک روز عصر در عالم بلاتکلیفی نشسته بودم و کتاب «میخواندم» که از بلندگوی زیر هشت احضار شدم. اوایل ماه رمضان بود. آقای نظری گفت «لباس بپوشید، باید بروید به دفتر حضرت آقای گیلانی، شما را خواستهاند»... صدایی از داخل اتاق گفت «آقای جعفری بیایند تو.» آیتالله گیلانی با روی باز از من استقبال کرد، از جا بلند شد، جواب سلامم را داد و با من دست داد و دعوت به نشستنم کرد... نشستم و سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما شد. پس از لحظاتی آیتالله گیلانی سکوت را شکست: «پسرتان دنبال کارتان هست... خیلی شلوغ کرده، پیش همه رفته، حتی آقای دکتر باهنر سفارش شما را کردهاند ولی رئیس دادگاه شما حکم مصادرهٔ کل اموال شما را صادر کرده.» گفتم: «ایشان خیلی کم لطفی فرمودهاند.» آیتالله گیلانی مهلت نداد: «من که نگذاشتم... شما زحمت کشیدهاید... خدمت کردهاید و من شما را میشناسم، از کارهای شما اطلاع دارم. شما بیایید برای خدمت به جمهوری اسلامی یک سوم اموالتان را به دانشگاه امام جعفر صادق واگذار کنید، با ما همکاری کنید، ما هم از تجربیات شما استفاده کنیم، کنار ما باشید، حکمی هم برای شما صادر نمیکنیم.» گفتم: «اگر حضرتعالی قول میدهید که موسسهام زیر نظر خودم و به مدیریت خودم و پسرم اداره شود خوب چه مانعی دارد؟ من هیچ حرفی ندارم.» از اتاق درآمدم و نفس راحتی کشیدم.
* چند ماهی از ملاقات و قرار با آیتالله گیلانی گذشت و خبری نشد. صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۵۹ بود که آزاد شدم. حکم صادر شد. در آن آمده بود: «با توجه به اینکه حسب اقرار صریح، نامبرده وجوه شرعیهٔ خود را هم نمیپرداخته و نیز با ملحوظ کردن قرار دادن خدمات مثبت فرهنگی موسسهٔ امیرکبیر، حکم به استرداد دو سوم اموال منقول و غیرمنقول عبدالرحیم جعفری فرزند علیاکبر و کسانی که از قبل وی به ثروت نامشروع رسیدهاند، در جهت تقویت فرهنگ اسلامی زیر نظر جامعهٔ مدرسین حوزهٔ علمیهٔ قم صادر و اعلام میدارد... ضمناً دادگاه مقدار زمانی را که متهم در یادداشت بوده به عنوان تعزیر کافی دانسته و حکم آزادی وی را صادر مینماید.»
نظر شما :