مصدق در حصر؛ خاطرۀ ماندگار یک نام نیک
رهبری که پس از مرگ جایگاهی اسطورهوار یافت
تاریخ ایرانی: مصدق در ۸۴ سالگی درگذشت و اگرچه برای خانواده و دیگر اعضای جنبش ملیگرای ایران جسما زنده بود، اما یازده سال آخر زندگی او برای عموم مردم آغاز شکلگیری جایگاه اسطورهوار پس از مرگش بود: بنای پیکرهاش در قلب مردمان. قضات دادگاه عالی، سرافکنده از اشتباهی قضایی که داشتند مرتکب میشدند اما زیر فشار مقاومتناپذیر دولت، خجالتزده حکمی را که علیه او صادر شده بود، تأیید کردند. سه سال زود تمام شد، مردادماه ۱۳۳۶ آزادش کردند و او را فرستادند به احمدآباد؛ آنجا هم تحت نظارت نگهبانها بود و فقط خانواده و چندتایی خدمتکار قدیمی اجازهٔ تماس با او را داشتند، تقریبا تا زمان مرگش.
در دههٔ آخر زندگی مصدق، ایران در مسیر پیشرفت بود؛ شاه بنیاد حکومتی پلیسی پی ریخت که تا تسخیر سال ۱۳۵۷ مدام سفت و سختتر و متورمتر شد. همچنان که کشور از درآمدهای نفتی و وامهای آمریکایی پیش رفت، از رونق به رکود و بعد دوباره به رونق رسید، و در انتخاباتها همینطور دست برده میشد، مخالفان شکنجه میشدند، و سال ۱۳۴۲ معترضان سوراخ سوراخ شدند، فساد و عدم توازن اجتماعی هم رشد کرد. برنامهٔ شاه برای اصلاحات متجددانه نقطهٔ پایان اتحاد روحانیان و شاه بود، اتحادی که سال ۱۳۳۲ تاج و تخت را نجات داد. جای این اتحاد را گونهای صنعتیسازی گرفت با محوریت اقلیت ثروتمند و قدرتمند؛ فقرای بیزمین تبدیل شدند به طبقهٔ کارگر شهری، طبقهای تازه آلتدست هم مارکسیستها و هم اسلامگراها. شاه خودش را از ثریای نازا خلاص و برای بار سوم ازدواج کرد، و سال ۱۳۳۹ وارثی را که آنقدر مشتاقش بود، به دست آورد. میزان نفوذ و تأثیرش چنان زیاد شد که دیگر هیچ تصمیم مهمی را بیدستور و حرف او نمیشد گرفت؛ یکی از نخستوزیرها خودش را خطاب به مجلس «غلام» شاه معرفی کرد.
مصدق از همهٔ این ماجراها و اتفاقات به دور بود و با این حال حضورش کماکان همچون شبحی آزاردهنده باقی بود. شاه او را با جمهوریخواههای طرفدار جمال عبدالناصر مرتبط خواند که حالا سایهشان داشت بر منطقه میگسترد و سال ۱۳۳۷ به عراق هم رسید، جایی که جمعیت تصاویر عبدالناصر را حمل میکردند که داشت گردن شاه فیصل را میزد؛ از جمع دوستان ایران، یک پادشاهی دیگر هم به خاک افتاده بود. سه سال بعدتر، شاه یکی دیگر از اداهای هرازگاه تجددگرایانهاش را درآورد و ملیگراها اجازهٔ راهپیمایی در مسیری مشخص یافتند؛ اسم مصدق که آمد، تشویق و هلهله تا چند دقیقه ادامه یافت. مصدق از احمدآباد و به میانجی خانوادهاش که به سان پیک عمل میکردند، همکاران قدیمیاش را راهنمایی میکرد، اما در اردوگاه ملیگراها هم اختلاف بود، آنقدر که سال ۱۳۴۱ مجبور شد هشداری موجز و مختصر بدهد علیه آنها که داشتند نشانههایی از سازش با دربار نشان میدادند. شاه سال ۱۳۴۴ یک بار دیگر تصمیم گرفت آنهایی که آرمانهای رقیب قدیمی را ترویج میکردند، سر جای خودشان بنشاند؛ آخرین جلوهها و مظاهر جبههٔ ملی را هم با موجی از دستگیریها محو کردند.
سال ۱۳۴۴ شاه به روزنامهنگاری فرانسوی گفت مصدق بابت امنیت خودش توی ملکی که دارد حبس است، چون «اگر برگردد به خانهاش در تهران، مردم توی خیابان دارش خواهند زد...او همان جایی که هست، راضی و خوشحال است. خوب میخورد و در هشتاد و شش سالگی به ورزش مورد علاقهاش میپردازد: خرسواری. دیگر چی میتواند بخواهد؟» لاف و گزافهٔ مشوش شاه به حقیقت این مثل صحه میگذارد که دو درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
شاه فخر میفروخت و زنبارگیهایش را میکرد؛ ثروتی به هم زد؛ همان قدر وحشیانه از دوستانی چون ارنست پرون برید که از همسرانش؛ و به رغم همهٔ اینها دلش میخواست به آدم خوب بودن هم شهره شود. چطور ممکن بود آدم خوبی باشد؟ کشور تجربهٔ یک آدم خوب را کرده بود.
مصدق سه سال جوانتر از آنی بود که شاه ادعا کرد و خر هم سوار نمیشد، حقیقت این بود که احتمالا ساواکیهایی که سرتاسر ملک او را میپاییدند، نمیگذاشتند چنین کاری کند. شاه تقلا میکرد دوست داشته شود و بهش احترام بگذارند اما فقط هر روز بیشتر و بیشتر ازش میترسیدند و بیزار میشدند؛ همزمان کاری از مصدق در مورد خوشنامی روزافزونش بر نمیآمد. کارهایی که در مقام نخستوزیری کرده بود، خودشان سخنگوی او بودند. او وظیفهاش را انجام داده بود و هیچ نقشی در تحلیل و برداشت حامیانش از کودتا و دولتش نداشت. ازش کلمهای دریغ و پشیمانی از هر آنچه کرده، شنیده نشد. به عکس، شاه تا دم مرگ از پذیرش مسوولیت فرار میکرد و پی کسب همدردی و دلسوزی بود.
حضور و بودن مصدق حالا دیگر کاسته شده بود تا حد چند چیز: خانواده، مکاتبات و نظارت بر امور بیمارستان نجمیه و خرده املاکش. تا آخر عمر به کار رفتارهای بلندنظرانهٔ مختصر بود. صدها نامه از هواداران و دوستداران قاچاقی به احمدآباد رسید و هیچکدام هم بیپاسخ نماند. دیگر بازیگر هیچ نمایشی نبود و متانتش در پیمودن سراشیب عمر، روی تصویر کاریکاتوری قدیمی از مجنونی علیل خط بطلان کشید. دیگر خبری از نعرهها یا استغاثههای پیژامه به تن نبود. آنها بخشی از نمایشی بودند که اجرا میکرد و حالا دیگر نمایش تمام شده بود. اشکها، هرگاه که پایین میآمدند، واقعی بودند.
بعد از کودتا، روی عکسش بر کتابهای انجام تکالیف مدارس، تصویر شاه را چسباندند، اما بچه مدرسهایها کتابها را میگرفتند جلوی نور تا عکس او را بیابند و چهرهٔ مصدق را ببینند که داشت از پس شاه مستقیم نگاهشان میکرد. در تهران، وقتهایی که زهرا میرفت نان بخرد، غریبههایی با احتیاط میآمدند کنارش و ازش عکسی امضا شده از شوهرش میخواستند. زهرا به شوخی میگفت: «فکر میکنن این آدمی که هیچ کاری رو درست انجام نمیده، پیغمبره.» اما عادت کرده بود همیشه یک کپه از چنین عکسهایی اینور و آنور همراهش داشته باشد.
یک بار اجازه دادند آدمی فنیکار برای رفع کردن مشکلی برود به احمدآباد و بهش نگفتند دارد وارد خانهٔ کی میشود؛ خم شده بود داشت کارش را میکرد که نخستوزیر سابق آمد دم در. مرد زل زد به او، ابزارش تلقتلوق افتادند زمین، و خودش را انداخت جلو تا دست مصدق را ببوسد.
بعد از فاصله گرفتن هردم افزون متحدان سابق از همدیگر، متحدانی که هر چه داشتند به پای دربار ریخته بودند، درخشش جایگاه اسطورهوارش تابناکتر از قبل هم شد. آیتالله کاشانی شادی کودتا را کرده بود اما خیلی زود با دولتی که در به قدرت رساندنش کمک کرده بود، به مشکل خورد، و از خیلی پیش از زمان مرگش در سال ۱۳۴۰ دیگر تأثیرگذاری نداشت. نه حسین مکی و نه مظفر بقایی هیچ کدام به مقامی بلندپایه که طمعش را کرده بودند، نرسیدند؛ دومی سال ۱۳۶۶ در زندان مرد.
در واپسین سالهای عمر مصدق، سروکلهٔ داراییهای قدیم هم در احمدآباد پیدا شد، اموالی که از غارت خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ به جا مانده بودند. سال ۱۳۳۵ مثلا کتابی به دست مصدق رسید که به تاراج رفته و بعد به طریقی افتاده بود دست کتابفروشی در میدان بهارستان. مصدق کتاب را «یادگاری» هدیه داد به مردی که آن را برایش برگردانده بود.
مصدق کماکان از خانوادهٔ حسین فاطمی نامهها میگرفت؛ همدیگر را بابت خسران مشترکشان دلداری و تسلی میدادند. در نامهای به برادرزادهٔ فاطمی نوشت: «هر وقت به مرارتهایی که آن مرد شجاع متحمل شد، فکر میکنم، نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم که متأثر نشوم، و اطمینان دارم که نام نیک او تا ابد در صفحات تاریخ ایران باقی خواهد ماند.» در نامهای دیگر به رئیس یکی از طوایف فارس، مصدق پیشنهاد او را در روز کودتا برای فرار به شیراز و پذیرفتن حمایتش به یاد میآورد. مصدق این پیشنهاد را رد کرده بود به همان دلیلی که همهٔ پیشنهادهای دیگر را رد کرده بود، چون از ریخته شدن خون منزجر بود و حاضر نبود دلیل ریخته شدن خونی باشد.
چه بازنشستهٔ بیآزاری، اما شاه باز هم ولش نمیکرد. به محض مستقر شدن مصدق در احمدآباد، جمعی اوباش گسیل شدند تا او را تهدید کنند و مجبور شد درخواست نگهبان بدهد. گروهی که آمدند تشکیل شده بود از چند سرباز و دو ساواکی و یکی از اولین کارهایی که کردند جلوگیری از قدم زدن او در اطراف ملک بود و معاشرت با مستأجرانش. ملک فیصل که سرنگون شد، نسیم جمهوریخواهی یک بار دیگر لرزه به تن شاه انداخت و نگهبانهای اطراف مصدق بیشتر هم شدند.
همانجور به زندانبانهایش رسیدگی و توجه میکرد که به زندانبانهای زمان حبس در بیرجند کرده بود. غلامحسین به یاد میآورد که رفتار ساواکیها جوری بود انگار «جزو اعضای خانوادهاند». دوتا از اتاقهایی را گرفتند که مصدق داده بود بسازند تا کلاس درس روستا شود، و سهمشان را از همان غذایی میگرفتند که خود مصدق میخورد. سر یک زمستان غلامحسین به دستور پدرش ده تا کت پشمی خرید. مصدق یکی را برداشت، چندتایی را پخش کردند بین روستاییها و دوتا هم نصیب ساواکیها شد.
بیشتر از همیشه به سنت مرتاضانهٔ مألوفش رجوع کرد که سادگی و پرهیزکاری را همنشین داشت. صبح زود پا میشد، لباس براقش را میپوشید، و فنجانی چای همراه نان و پنیر میخورد. بعد میرفت بیرون و توی آلونک چوبی کوچکی مینشست که داده بود توی باغ بسازند و از تویش میتوانست رفت و آمد کارگرانی را تماشا کند که سر زمین کار میکردند. ناهار و شام ساده بودند و تکراری. زلزلهای آمد و ترکهایی روی دیوارها انداخت، جلویشان را با روزنامه پوشاند. پرتقال در تهران چقدر گران شده، به بچههایش گفت دیگر برایش پرتقال نخرند.
عمدتا در خودش فرو رفته و اغلب از وضعیت کشور ملول بود، اما خانواده که بهش سر میزدند، سر حال میآمد. زهرا چند ماه نخست تبعید را پیشش ماند و بعد برگشته بود به جایی که در خیابان حشمتالدوله داشتند. از آن پس جمعهها میآمد، همراه بچهها و هر کس دیگری که اتفاقی آمده بود به دیدنشان مثلا نوهشان هدایت متین دفتری، یا خواهرزادهٔ مصدق فرهاد دیبا. خانواده با آمیزهای از مهر و احترام با او برخورد میکردند که رابطهٔ میان پیر و جوان را تار و پود میتند و معنا میبخشد. ممکن بود بدهد برای یکی از نتیجهها خری پالان کنند و غلامحسین هم به روستاییانی که بیماری و کسالت داشتند، دارو میداد. مصدق عامدانه از تبعیضهایی که بسیاری از خانوادههای ایرانی دچارش بودند، پرهیز داشت و به آداب قدیمیاش پایبند بود؛ یک بار حاضر نشد لب به صبحانه بزند تا اینکه مهمان بیملاحظهاش بالاخره چند ساعت بعد از بیدار شدن او، خودش را از تختخواب کند.
سال ۱۳۳۹ روزنامهها به صورت مسلسل خاطرات شاه را چاپ کردند، اوجش روایتی از نخستوزیری مصدق و رخدادهای مردادماه ۱۳۳۲. مصدق مبهوت تحریفهای فاحش شاه بود اما همین تحریکش کرد روایت خودش را از رخدادها به دست بدهد و شروع کرد به نوشتن جلد دوم خاطراتش که به دوران نخستوزیری و نزاعهایش با شاه میپرداخت و نسخههایی از آن را به غلامحسین و احمد داد تا امن و امان ازش حفاظت کنند. ساواکیها بو بردند اما موفق نشدند خاطرات را پیدا کنند.
سال ۱۳۴۴ زهرا ضیاءالسلطنه درگذشت. بعد از آبتنی کردن در خانهٔ ییلاقیشان وسط تپهها سینه پهلو کرده بود. زنی بود که روی پای خودش میایستاد، ارتباطهای خودش را داشت و در را رو به همه باز نگه داشته بود؛ او مرکز یک خانوادهٔ گسترده و پرجمعیت بود و به شدت دوستش داشتند. فرجام زندگی مشترک این زوج با مهری آمیخته به طنز و طعنه عجین بود. مصدق، زهرا را دست میانداخت که اغلب اوقات سرش به نماز و دعا است و میگفت: «خانم، من میخواهم بدانم تو چی از خدایت میخواهی که باید شب و روز مزاحمش بشوی؟» زهرا هم با همان تحقیر معمولش جواب میداد: «تو چه میدونی؟ برو پی کارت!» شاه اجازه نداد مصدق در زمان بستری بودن زهرا در بیمارستان نجمیه به دیدنش برود؛ زهرا که مرد، مصدق کنارش نبود.
از دست دادن زهرا، مصدق را از پا انداخت. زهرا «همهٔ اتفاقاتی را که سر من آمد، تحمل کرد... و وقتهایی که به احمدآباد میآمد، تسلایی بود و تأثیر عظیمی روی من میگذاشت. آرزوی من بود که پیش از او این جهان را ترک کنم اما حالا من ماندهام و او رفته و دیگر هیچ کاری نمیشود کرد جز اینکه از خدا بخواهم جان من را هم هر چه زودتر بگیرد و از این هستی رقتبار خلاصم کند.» طی ربع قرن پیشترش مصدق به تناوب احساساتی مشابه بروز داده بود، فقط با این سیاست که هالهای از هراس و حس ناخوشی بپراکند. نشان داده بود جسما و ذهنا قویتر از آنی است که آدمها را سوق داده بود در مورد او گمان کنند. حالا دیگر بسش بود.
ذهنش تا کمابیش پایان عمر تیز و هشیار باقی ماند، تا آن روزی که یکی از همبازیهای تختهنردش مچش را گرفت که دارد مهرههایش را قبل زمانی که باید، برمیدارد. مصدق گفت: «تو هم اگه میخوای میتونی برداری» و بازی متوقف شد. پاییز سال ۱۳۴۵ کسانی که به مصدق سر میزدند، متوجه ورمی روی گونهٔ چپش شدند و بهش اجازه داده شد برای دادن آزمایشهایی به تهران برود. مراقبانش هم همراهش آمدند.
در تهران، بین آزمایشها مات و مبهوت تعداد ماشینهای توی خیابانها بود و سطحی بودن زندگی مدرن غمگینش کرد؛ اشاره کرد به یکی از مجلههایی که هیچوقت در احمدآباد ندیده بود و گفت: «این روزها مردم فقط به سطح توجه دارن و ظاهر چیزها.» لحظاتی حس طنزش گل میکرد؛ از زن جوانی از دوستدارانش پرسید چه جور شوهری دوست دارد: «چاق یا لاغر؟ طاس یا پرمو؟» اما نتیجهٔ آزمایشها شگون نداشت. ورم سرطانی بود.
کسانی که دوستش داشتند، دلشان میخواست نجاتش بدهند، اما خودش همان زمان هم به فکر میراثی بود که به جا میگذاشت. عصبانی شد وقتی فهمید غلامحسین از شاه خواسته اجازه بدهد او را برای درمان به خارج از کشور ببرند. «چرا من باید بروم به اروپا؟ پس شما به چه درد میخورید که ادعا دارید دکترید و در خارج درس خواندهاید؟ اگر شماها واقعا دکترید، پس همینجا من را درمان کنید!» به هر حال شاه اجازه داد دکترهای خارجی بیایند و او را همان جا معالجه کنند. این حتی خشمگینترش هم کرد. «نفرین خدا به هر کسی که میخواهد معادل هزینههای زندگی چند خانوادهٔ فقیر را صرف آوردن دکتر خارجی برای من کند!»
سرطان، خوردن غذا را برایش دشوار کرد، و نحیفتر و تکیدهتر شد. عمل موفقی کردند و غده را درآوردند، از پیاش دورهای از برقدرمانی که هیچ عاقلانه نبود و اثر فاجعهباری داشت؛ خونریزی داخلی قدیمیای که از دورهٔ جوانی مبتلایش بود، دوباره عود کرد. منتقلش کردند به بیمارستان نجمیه و آنجا در راهروی بیرون اتاق، خانواده برایش مراسم احیا گرفتند؛ واپسین جملات مهرآمیزش را همان جا خطاب بهشان زمزمه کرد. کمی پیش از ساعت هفت صبح روز ۱۴ اسفندماه ۱۳۴۵ درگذشت.
مصدق زنده ماند و دید آرمانهایش زیر موج بلندی از دلارهای نفتی غرق شدند، موجی که بعد از افزایش کلان قیمت نفت در اوایل دههٔ ۱۳۵۰ بدل به سیل شد. نفت خاورمیانه را تبدیل کرده بود به خواستنیترین جای زمین، و هر روز بیشتر از پیش، خود تولیدکنندهها و نه شرکتها بودند که مهار چاهها را به دست میگرفتند. تقاضای جهانی سیری رو به بالا داشت و همین سوخت، محرک رونق و پیشرفتی تا آن زمان تصورناپذیر در ایران، عربستان سعودی و دیگر حکومتهای سلطنتی حوزهٔ خلیج فارس شده بود.
قراردادهای مشارکتی که مطابقشان تولیدکنندهها بخشی از نفت فروخته شدهشان را سهم میبردند، جانشین امتیازنامههای قدیم شده بود؛ سال ۱۳۵۱ شاه با تحکم تمام قراردادی بست که مطابقش شرکتهای حاضر در کنسرسیوم تبدیل میشدند به پیمانکارهایی خدماتی برای شرکت ملی نفت ایران. نفت ایران به ظاهر دوباره ملی شده بود، اما ماجرا هلهلهٔ اندکی برانگیخت، چون شاه ایران همچون همیشهاش به شدت وابسته به آمریکا باقی مانده بود و نمیتوانست کل این پول نو رسیده را جذب و مال خود کند. تورم، فساد و نارضایتی آنقدر زیاد شد که او را درهم شکست.
شاه بدل شده بود به حاکمی خودکامه و مشهودترین دشمنانش اسلامگراهای رادیکال و چپها بودند. همچنان که نبرد ملی داشت به اوجش میرسید، آرمانهای مصدق هم دوباره به زبانها میآمد، اما انقلاب سال ۱۳۵۷ به رغم اینکه گرایشهای ملیگرایانهاش بسیار مدیون خاطرات سال ۱۳۳۲ بود، فقط تا حدی مصدقی بود. در واقعیت آیتالله خمینی خیلی زود نشان داد همدلی بیشتری با آرمانهای مصدق ندارد. بعد بازگشت پیروزمندانهاش از تبعید، به سرعت اعلام کرد ما به نفت علاقهای نداریم و اسلام میخواهیم. دموکراسی غربی را هم غاصب حق خداوند برای حکمرانی خواند. آیتالله خمینی راهی برای قوت قلب دادن دوباره به مردم تدبیر کرده بود، اینکه جمهوریخواهی خطری برای دین نخواهد بود؛ بنا بود جمهوری او اسلامی باشد.
این راهحل آیتالله خمینی بود برای غلبه بر شکافهایی که تغییرات سریع اجتماعی و جنگ سرد باعثشان شده بودند. جواب او تنها جواب پیشنهادی برای سوالهای پیش آمده نبود. در جاهایی دیگر از خاورمیانه، پانعربیسم جمال عبدالناصر به ناسیونال سوسیالیسمی انجامیده و حاصل پیشپاافتاده و پیشبینیپذیری داده بود همسان صدام حسین و حافظ اسد. ترکیهای که آمریکا پشتیبانیاش میکرد، میان شوراهای نظامی حاکم و دموکراسیهای مدنی صلب و سخت در نوسان بود، و عربستان سعودی و باقی حکومتهای سلطنتی حوزهٔ خلیج فارس کماکان داشتند تا حد زیادی تحت قیمومیت آمریکا پیش میرفتند و تجربهٔ رونق داشتند اما به ندرت گامی به سوی دموکراسی یا سیاست خارجی مستقل بر میداشتند. ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی هر دو در جنگ هشت سالهٔ عراق با ایران تحت حاکمیت آیتالله خمینی، به صدام حسین کمک کردند؛ آمریکا همزمان انواع مختلفی از اسلامگرایی رادیکال سعودی را به سان وزنهای برای متعادل کردن کمونیسم در افغانستان تحت اشغال شوروی کمک و ترویج میکرد.
تا وقتی در سرزمینهای تاریخی مهد اسلام، طرفهای جنگ سرد داشتند منافعشان را پی میگرفتند، دستیابی به حق استقلال فردی و ملی بود؛ و همین که جنگ سرد تمام شد، امپراتوری شوروی هم درهم شکست و حاکمان خودکامهٔ منطقه متوسل به انواع ترفندها شدند برای حفظ حمایت تنها ابرقدرت باقیمانده. وعده دادند سد راه اسلامگرایی رادیکال یا ایران یا صدام خواهند بود و با اسرائیل مدارا خواهند کرد. به عوضش ایالات متحده گناهان بسیارشان را بخشید. هیچکدام از رئیسجمهورهای آمریکا دلشان نمیخواست همان جور که جیمی کارتر سال ۱۳۵۷ ایران را «از دست داد»، عربستان سعودی یا مصر را «از دست بدهند».
نهایتا با اتمام دورهٔ ریاستجمهوری جورج بوش و کاهش میل و رغبت آمریکا به دخالتهای فرامرزی بود که ایالات متحده بالاخره نگاهش را به سیاست خارجی عوض کرد و دیگر آن را به چشم بازیای با حاصل جمع صفر ندید. زمستان ۱۳۸۹ که حسنی مبارک سقوط کرد، آمریکا نه مصر را به دست آورد و نه از دستش داد؛ به عوضش مردم مصر گامی به سوی استقلال و حاکمیت ملی برداشتند، گامی که میتوانستند دههها پیشتر بردارند. بهار عربی فقط حکومتهای وابسته به آمریکا را هدف نگرفته و به عربها هم محدود نشده؛ به عکس، بهار عربی مربوط است به «جنبشی وسیعتر در اذهان مردمان»، همان جنبشی که اوایل دههٔ ۱۳۳۰ جورج مکگی، دوست مصدق، تشخیصش داد و بعدها دولت آمریکا در پیجویی اهداف کوتاهمدت ایالات متحده، به کرات نادیدهاش گرفت. دههها زمان خواهد برد تا این جنبش به انتهای راهش برسد و سخت است پیشبینی اینکه حاصلش چه خواهد شد. کشف سرکش و پر خطر راههایی تازه است برای زندگی و ادارهٔ جامعه خود مدرنیته.
معدود دخالتهای خارجی در خاورمیانه به فرومایگی و بد گوهری کودتای سال ۱۳۳۲ بودند، معدود رهبرانی در خاورمیانه هم کمتر از محمد مصدق مستحق عداوت ما بودند. فهم او از استقلال و دموکراسی نتیجهٔ غوطه خوردن درازمدتش بود در اندیشههای غرب و احساس نزدیکی حتی ژرفتری با جامعه و مردم خودش. ملیگرایی دههها پیش از مصدق هم نیرویی بود حاضر در جامعه، اما او نخستین کسی بود که کوشید بر پایهٔ آزادی جمعی و فردی، یک دولت خاورمیانهای مدرن برپا کند. آزادی بیان یا ارتباطات آدمی معمایی است فروبسته، اگر سیاستگذاری دولت نمایندهٔ او بر پایهٔ فشارهای بیرونی وارده باشد یا فرنگیان مظنون به جرم را تسلیم دادگاه خارجی خودشان کند. به همین دلیل بود که دعوت جورج بوش به اصلاحات دموکراتیک باعث چنان بیاعتمادی و بدگمانی شد؛ دعوتش همراه بود با رزمآراییهای قلدرمآبانهای یادآور مباشران و مدیران بریتانیایی عصر استعمار.
با سقوط مصدق، ایران محکوم شد به ربع قرن حکومت استبدادی وقیح و غلیان و انفجار سال ۱۳۵۷. معنایش این نیست که ادعا کنیم اگر کودتایی رخ نداده بود، حاصلی بهشتی عاید میشد، چون احتمالا بیشمار مصائب دیگر بر سر دولت مصدق آوار میشد، اما احتمالا تاریخ ایران بسیار خوشنودتر از آنی بود که تا حالا بوده. ایران تحت حاکمیت مصدق احتمالا بدل میشد به الگویی مثبت برای دیگر کشورها و روند توسعهٔ انسانی در منطقه سرعت میگرفت، چون رؤیایش جوهر مشترکی داشت با رؤیایی که جلوهاش شد بهار عربی سال ۱۳۸۹، پیشبینی این رخدادها بود در شصت سال پیش.
تا حدی که ابهامات آرشیوهای روسی مجال میدهند، این را هم با اطمینان میشود گفت در مردادماه ۱۳۳۲ ایران هیچ در آستانهٔ کمونیست شدن نبود. حزب توده با همهٔ تواناییهایش برای ایجاد ناآرامی، اصلا آنقدر قوی نبود که بتواند خودش قدرت را تصاحب کند و مصدق هم تمایلی نداشت آلتدست آنها بشود. انفعال سیاست خارجی شوروی بعد از مرگ استالین باعث شد مسکو از کودتای دومی شگفتزده شود، واکنشش هم خاموشی و گیج زدن بود؛ حزب توده هم البته فرمانهای مصدق مبنی بر نریختن به خیابانها را گوش کرده بود. سالها بعد، مقاماتی آمریکایی که مسوول رصد فعالیتهای حزب توده بودند، پذیرفتند که این حزب خیلی قدرتی نداشته و «مقامهای بلندپایهتری در ایالات متحده مرتبا در میزان قدرت آن اغراق میکردند.» سر آخر هم مارکسیسم در ایران صرفا زمانی به خواست تودهها بدل شد که عناصری از اسلام را جذب خودش کرد و البته آن زمان دیگر تبدیل شد به چیزی جز مارکسیسم.
سرنگونی مصدق همانقدر که کار آمریکاییها بود، کار انگلیسیها هم بود، و در شادمانیشان همراه بودند. کیم روزولت در گزارش سرخوشانه اما نه در همهٔ موارد معتبری که از رخدادهای تابستان ۱۳۳۲ نوشت، دیدار با وینستون چرچیل درازکش را در لندن شرح داده، سر راه برگشتنش به ایالات متحده. نخستوزیر انگلستان تازه از سکته به هوش آمده بوده و مدام خواب میرفته و بیدار میشده، اما به اوج داستان که رسیدهاند، حسابی حواسش جمع شده و طوری به هیجان آمده که گفته «من اگر چند سالی جوانتر بودم، هیچ عشقی نداشتم مگر خدمت تحت فرمان شما در این عملیات معظم.» روزولت در جایگاه مشاوری علاقمند به امور ایران، بعدها این قضیه را با آب و تاب بسیار تعریف میکرد همچنان که همهٔ چیزهای دیگر مربوط به کودتا را.
به رغم همهٔ لذت و شعفی که چرچیل داشت، زنگ خطر برای بریتانیا و امور برونمرزیاش به صدا درآمده بود. سال ۱۳۳۵ مصدقیسم دوباره هجوم آورد؛ جمال عبدالناصر کانال سوئز را ملی کرد و آنتونی ایدن، نخستوزیر جانشین چرچیل همراه با فرانسه و اسرائیل حمله کرد به آنجا. این بار آیزنهاور همراه نشد. از رفتار شتابزدهٔ ایدن خشمگین شد و چیزی نمانده بود شناورهای آمریکایی و انگلیسی فرانسوی در آبهای آزاد به همدیگر حمله کنند. پوند انگلستان گرفتار بحرانی بیسابقه بود و آیزنهاور فقط به این شرط تقاضای کمک مالی فوری را پذیرفت که ایدن نیروهایش را عقب بکشد. ایدن درهمشکسته و تلخ کام همان کاری را کرد که بهش گفتند، و از هر زاویهای نگاه میکردی، شکست خورد و افتضاح به بار آورد. کانال سوئز از دست رفت و روابط انگلستان و آمریکا مسموم شد. دولت جمال عبدالناصر قدرتمندتر از همیشه به کارش ادامه داد و جاهطلبیهای پانعربیاش بدل شدند به ابزار نفوذ و استیلای شوروی در خاورمیانه.
بعد از این ماجرا دیگر بریتانیا پیوسته در حال عقبنشینی بود. طی سیزده سال متعاقب ماجرای سوئز، تقریبا همهٔ مستعمرههای بریتانیا در آفریقا، خاور دور و غرب هند استقلالشان را به دست آوردند. بخشهای عظیمی از نیروهای مسلح بریتانیا منحل شدند. بریتانیا جایگاهی را که زیر آفتاب گوارای خاورمیانه داشت، به آمریکا واگذار کرد و سال ۱۳۴۷ نیروهای نظامیاش را از خلیج فارس بیرون کشید. شاه ایران امیدوار بود پرکنندهٔ این شکاف پیش آمده باشد و بدل به ژاندارم منطقه شود. دولت نیکسون این خواست را پذیرفت و اواسط دههٔ ۱۳۵۰ دیگر ایران نیمی از میزان فروش سلاح آمریکا به کشورهای خارجی را به خودش اختصاص داده بود.
مصدق پیژامهپوش هم به سان گاندی لنگپوش در کار تحقیر کردن یک امپراتوری بود، حتی به رغم اینکه بر خلاف گاندی، جلوی ماجراجویی او را در میانهٔ مسیرش گرفتند. بریتانیاییها ظاهرا برندهٔ رخدادهای مردادماه ۱۳۳۲ بودند، اما دیگر خبر از هیچ بازگشتی به وضعیت پیشین نبود. وقتی شرکت نفت ایران و انگلیس (که حالا اسمش شده بود بریتیش پترولیوم) به ایران برگشت، سهامداری بود خردهپا در کنسرسیومی که اکثریتش با پنج شرکت آمریکایی بود. بعضی ایرانیها ولکن جذبهٔ مرموز قدرت بریتانیا نبودند و میلی نداشتند زوال امپراتوری بریتانیا را بپذیرند، اینکه دیگر چیزی نیست جز نمایندهٔ باهوش و زیرک ایالات متحده برای رساندن بار آمریکا به مقصدش، اما حقیقت همین بود و جلویش را هم نمیشد گرفت. طی زمان بریتانیا به تدریج خودش را با استراتژیها و روشهای آمریکاییها سازگار کرد، در بعضی موارد با ترشرویی و در بعضی موارد با فراغ بال. برای بریتانیا میارزید که فقط برای محقق نشدن سرنوشتی که ایدن پیشبینی کرده بود، تن به همهٔ این خفتها بدهد، از تبدیل شدن به حد «چند میلیون آدمی که دارند در جزیرهٔ دور از ساحل اروپا زندگی میکنند، جزیرهای که در آن هیچکس نمیخواهد به هیچ چیز خاصی علاقه داشته باشد.»
حاصل کودتاها دوستانی اندک و دشمنانی بسیار است. آمریکا و مقامهایش زیر بار پذیرش دخالت در ماجراهای پر نشیب و فراز مردادماه ۱۳۳۲ نرفتند، و رفتار شاه هم متین و دو پهلو بود، اما برای بیشتر ایرانیها بدیهی بود که آیزنهاور، مصدق را سرنگون کرده و یک حاکم مستبد جایش گذاشته. ایالات متحده کمابیش یکشبه از نیرویی خیرخواه بدل شد به همدست شاه در بیعدالتیها و سرکوبش. سال ۱۳۳۹ کنت لاو توبه کرده و نوشت: «ایرانیها خیلی خوب از نقش آمریکا [در کودتا] باخبرند، اگرچه عامهٔ آمریکاییها چنین نیستند. در نتیجه بسیاری از ایرانیها ایالات متحده را در ایجاد و حمایت از حکومتی مسئول میدانند که به نظر آنها هر روز بیشتر از پیش بد نهاد و شرارتبار میشود.»
به هشدار لاو توجهی نشد، و کار به جایی رسید که گشودن گرههای منازعات داخلی ایران حتی از منازعات داخل ایالات متحده هم دشوارتر شد. سال ۱۳۵۷ سفارت ایالات متحده در تهران نزدیک هزار نفر کارمند داشت و تقریبا در همهٔ زمینههای ممکن همکاریهای دوجانبه در جریان بود: امور نظامی و تجارت، امور استراتژیک و فرهنگی. ایالات متحده به خصوص روابط نزدیکی با سازمان اطلاعات ایران داشت، ساواک.
متعاقب عزیمت شاه در دی ماه و بازگشت آیتالله خمینی از تبعید در بهمنماه ۱۳۵۷، طبیعی بود انقلابیها بپندارند آمریکاییها تلاش خواهند کرد دوست قدیمیشان، شاه، را برگردانند. مگر سال ۱۳۳۲ چنین کاری نکرده بودند؟ ادای انساندوستانهٔ کارتر در پذیرش شاه به خاک آمریکا برای درمان سرطان، یکسر همان تأییدیهای بود که این انقلابیها لازم داشتند. روز ۱۳ آبان ماه ۱۳۵۷ دانشجویانی تندرو از دیوارهای سفارتخانهٔ ایالات متحده بالا رفتند و بحران گروگانگیری ایران آغاز شد.
به چشم ایالات متحده و بسیاری کشورهای جهان، بازداشت دهها آدمی که مصونیت دیپلماتیک داشتند، بیحرمتی عظیمی به عزت و شرف بود. اما تاریخ به ایرانیها یاد داده بود فرستادههای خارجی در خفا پیشقراولان جاسوسی و توطئهچینیاند و بعضی اسنادی هم که داخل سفارتخانهٔ ایالات متحده پیدا کردند، مؤید این نظرشان بود. گروگانگیرها کارشان را اقدامی پیشگیرانه میدانستند اما لمحهای احساس بیداد تاریخی هم محرکشان بود. دانشجوها در جریان بازجویی از اسرایی که گرفته بودند، در مورد آن تعدادی از مأموران سیآیای که موفق به شناساییشان شده بودند، سختگیرتر و خشنتر بودند تا دیپلماتهای عادی. به چشم یکی از این مأمورها، گروگانگیرها او و همکارانش را «جانشینان عاملان سیآیای در حوادث سال ۱۳۳۲» میدانستند و ایرانیها چون «نمیتوانستند آنهایی را که در کودتای سال ۱۳۳۲ نقش داشتند، مجازات کنند، خشمشان را سر ما خالی میکردند.»
در آغاز انقلاب، به نظر میآمد ممکن است سر آخر مصدقیها بزرگترین تکه را از قدرت سیاسی سهم ببرند. مهدی بازرگان، مردی که ملی کردن صنعت نفت را برای مصدق در عمل اجرا کرده بود، نخستوزیر موقت آیتالله خمینی شد و کریم سنجابی وزیر امور خارجهٔ او. اما آیتالله خمینی پی خلق و خوی انقلابی خالصتر و نابتری میگشت و بحران گروگانگیری یک فرصت بود. تندروها از ماجرای تسخیر سفارت برای تحقیر بازرگان استفاده کردند؛ بازرگان هم بعد ناکامیاش در گرفتن زمام ماجرا از دست دانشجوها استعفا داد. گروگانها تا آخرین روز دیماه ۱۳۵۹ آزاد نشدند بعد اینکه رأیدهندگان آمریکایی رئیسجمهور جیمی کارتر را بابت ناکامیاش در فیصله دادن به آزمون دشوار گروگانگیری، پس زدند و نخواستند. زهر بحران گروگانگیری تا سالهای سال در کام ایالات متحده میماند، درست همانطور که زهر ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲ همچنان در شریان حیات ایران جاری بود.
بعد از انقلاب، مردم جبران دو و نیم دههای را کردند که نمیتوانستند نامی از مصدق ببرند. نام خیابان پهلوی، شاهرگ شمال به جنوب تهران، را عوض کردند و به یاد او گذاشتند مصدق. کبابیهایی به اسم مصدق باز شد و تمبر و اعلانهایی منتشر شدند با نشان سر او؛ کتاب خاطراتش هم چاپ شد. ایرج افشار تاریخنگار تقاضای تأسیس مرکز مطالعات مصدق داد و اینکه احمدآباد بدل به موزه شود.
مصدق عمارتش را برای بچههایش گذاشته بود و با اینکه هیچکدامشان نرفته بودند آنجا زندگی کنند، اما کماکان حسابی بهش رسیده بودند. دیوارهای فروریختهٔ اطرافش را تعمیر کرده بودند و اتاقخواب او را عین همان زمانی نگه داشته بودند که او رفته بود، تشکی نازک یک گوشهاش (تختخواب روسی دیگر برایش راحت نبود)، طنابی بسته به دیوار که به کمکش میتوانست خودش را سرپا کند، و میزی که رویش قرص و قلم پخش بود. تکه روزنامههایی را که چپانده بود لای ترکهای دیوار، درآورده بودند و ترکها را گچ گرفته بودند. بعد پاره روزنامهها را چسبانده بودند روی گچ تازه. به نظر میآمد هیچ چیزی عوض نشده.
مصدق در احمدآباد دفن شده بود چون اجازه ندادند او را کنار شهدایی خاک کنند که در جریان خیزش مردمی سال ۱۳۳۱ علیه قوام جان داده بودند. او را در اتاق غذاخوری طبقهٔ همکف خانهاش دفن کردند جایی که از آن پس حرمت و تقدس یک زیارتگاه را یافت. دوازدهمین سالگرد مرگ مصدق شش هفته بعد خلاصی ایران از دست شاه فرا رسید. نخستین بار بود که مردم میتوانستند همراه همدیگر به آنجا بیایند و یاد او را گرامی بدارند. مسوولان اتوبوسرانی اعلام کردند دهها وسیلهٔ نقلیه را به عزاداران اختصاص خواهند داد و یک غذافروشی پیشنهاد داد که میتواند اسباب کارش را به احمدآباد منتقل کند. قرار بود در اتاق غذاخوری هم باز شود و از مردم دعوت شد به صف بیایند دستشان را بگذارند روی قبر برآمدهٔ او و فاتحه و نماز میت بخوانند.
قافلهٔ عظیم مردمان روز ۱۴ اسفندماه ۱۳۵۷ راه افتاد؛ اتوبوسها از مبدأ دانشگاه تهران حرکت کردند و غران و پرسرعت عازم شدند. اما مصدق مثل همیشه همه را غافلگیر و شگفتزده کرد. خانواده برای پذیرایی از بیست، سی هزار نفر تدارک دیده بودند، نه چند صد هزار آدم که داشتند به زیارت میآمدند. با ماشین، وانت، موتورسیکلت و حتی پای پیاده آمدند و همهٔ پیشبینیها نقش بر آب شد. جادهٔ منتهی به احمدآباد بند آمد، اتوبوس مخصوص خبرنگاران وسط راه گیر کرد و مسافرانش رهایش کردند و کهنهکارهای سالخوردهٔ ملی کردن صنعت نفت مجبور شدند کیلومترها راه را وسط گل و لای پیاده بروند. امکان اینکه مردم کنار قبر فاتحه بخوانند نبود؛ درهای خانه را بستند تا جلوی هجوم جمعیت را بگیرند. از ناهار هم هیچ خبری نبود. به رغم اینها همه به نظر خوشحال میآمدند، آدمهایی که با او معاشرت داشتند یا دیده بودندش، کنار آدمهایی که فقط میدانستند الان جای او خالی است، وسط سرما اطراف خانهاش در احمدآباد توی زمینهای زراعی دو طرفش ایستاده بودند و زور میزدند صدای سخنرانیها را از بالای داربستی که توی باغ خانهٔ مصدق هوا کرده بودند، بشنوند. سر آخر یادش را چنین گرامی داشتند.
و سالها گذشت و گرامی داشتن یادش سختتر و سختتر شد. کتابها و مقالاتی منتشر شدند که خاطرهٔ او را به لجن میکشیدند، و پیروان کاشانی ادعا کردند ملی کردن صنعت نفت دستاورد آیتالله بوده و مصدق همهٔ آن مدت داشته برای بریتانیا کار میکرده. من در جریان بهبود اوضاع به ایران رفتم، زمانی که محدودیتها آرامآرام داشت کم میشد و میشد دوباره او را دوست داشت. همان جا بودم که دورهٔ بهبود پایان گرفت و همراهش بردباری در مواجهه با این قهرمان سکولار مرده تمام شد.
نامش دیگر روی هیچ خیابانی نیست، تصویر چهرهاش هم روی هیچ تمبری نیست، اما خاطرهاش در دل ایرانیان دستنخورده مانده، چون آرمانهایش جهانیاند و فنا و زودگذری قدرت را به سخره میگیرند. خودش یک بار به شاه گفت روزهای خوب و بد میگذرند، آنچه میماند نام نیک یا بد است.
* بخشی از کتاب «ایرانی میهنپرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» که برای اولین بار در سایت «تاریخ ایرانی» ترجمه و به طور کامل منتشر شد.
نظر شما :