جدال چریک با نادم: تاریخ ما ستیز با خودکامگی است
نامه بیژن جزنی درباره ندامتنامه پرویز نیکخواه
به نوشته روزنامه کیهان در همان روز، «مهندس پرویز نیکخواه، چه آن زمان که به اتهام شرکت در حادثه ۲۱ فروردین ۴۴ به زندان افتاد و چه موقعی که در جریان دادگاه با کمال صراحت از موضع و مشی سیاسی خود داد سخن میداد و دفاع میکرد و چه هنگامی که پس از ۵ سال زندان تاب نیاورد و غلطنامه را امضا کرد و بعدها در خدمت رژیم منحط شاه به سرپرستی گروه تحقیق رادیو تلویزیون برگزیده شد، پیوسته مردم از وی تصویری پرابهام و گنگ در ذهنشان داشتند. پرویز نیکخواه پس از چند سال اقامت در خارج از کشور با کولهباری از تجربیات و مطالعات تئوریک تصمیم گرفت راهی ایران شود و برای تحقیق و مطالعه درباره اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور، به فعالیت بپردازد. اما پس از چند سال آنچه که از فرنگ به سوغات آورده بود و هر آنچه را که در داخل کشور کسب کرده بود، همه و همه را در جهت منافع ارتجاع و بر علیه اندیشههای مترقیانه ملت ایران به کار بست و با به راه انداختن گروههای تحقیق رادیو تلویزیون، پژوهشهای ضد انقلابی خود را گسترش داد و به طرق مختلف عامل سانسور رژیم فاسد گذشته شد و او هم همچون جعفریان اما «سر به تو» و پنهانی نظریهپرداز رژیم سابق بود.»
او از عوامل سابق حزب توده بود و با پیوستن به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مقیم اروپا به سازمان انقلابی حزب توده (گروه مائوئیستی) پیوست و به ایران آمد و بازداشت شد و ابراز ندامت کرد و جزو حامیان نظام پهلوی شد تا جایی که او را یکی از تئوریسینهای حزب رستاخیز نامیدند و یکی از مدیران شاخص رادیو تلویزیون ایران شد.
او مدعی شد که در زندان به این نتیجه رسیده که انقلاب سفید و در رأس آن اصلاحات ارضی شاه از روش مبارزان سیاسی پیشین (مارکسیسم مائوئیستی) نیز مترقیانهتر است و بنابراین نظام شاهنشاهی پهلوی در شئون سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در مسیر تکامل پیش میرود. نیکخواه در دفاعیاتش در دادگاه انقلاب گفت: «در سال ۴۷ که از زندان شاه آزاد شدم با این تصور که امکان یک حرکت رفرمیستی در داخل رژیم وجود داشت و اگر مطلبی هم در آن زمان و یکی دو سال بعد نوشتم اکثراً با این تصور بود که در چند سال اخیر به تدریج ثابت شد که رژیم شاه عمیقاً تباه و فاسد است و به همین علت کوشش بسیار کردم که خود را از زیر سلطه این رژیم کنار بکشم. هنگامی که مبارزه مردم علیه رژیم شدت گرفت من هرگز در مقابل این مبارزه نبودهام.»
اما ۸ سال قبل از آنکه نیکخواه را تیر انقلاب خلاص کند، بیژن جزنی از بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در نامهای از زندان نوشته بود: «طفلک نیکخواه! چه زود جوانمرگ شد.» جزنی ۶ سال قبل از آنکه پشت تپههای زندان اوین توسط ماموران ساواک تیرباران شود در ۴ خرداد ۱۳۴۹ نامهای درباره ندامتنامه نیکخواه از زندان نوشت. متن کامل این نامه در یکی از سایتهای خارج از کشور منتشر شده که «تاریخ ایرانی» آن را بازنشر میکند:
***
ماندهام معطل که نامه پرویز نیکخواه را به جد بگیرم یا آن را تنفرنامهای همچون تنفرنامههای مبتذل دیگر تلقی کنم. صفت مبتذل نه بر محتوی و مضمون این تنفرنامهها و ندامتنامهها اطلاق میشود بلکه نامهها ماهیتاً مبتذل است. زیرا هدفی جز یافتن آزادی فردی زندانی و رهایی از مشقت زندان ندارد.
ناگزیرم که اول نامه نیکخواه را همچون ندامتنامهای مطول بررسی کنم زیرا به صواب نزدیکتر است. در این صورت حکایت نیکخواه حکایت آن بدبختی است که نیمی از پیازها را خورد و نیمی از تازیانهها را نوش جان کرد و سرانجام یکصد دینار طلا را تمام و کمال داد و جانش را وارهاند.
آیا نیکخواه نمیدانسته عواقب سینه سپر کردن در مقابل دستگاه چیست؟ آیا نمیدانسته زندان چگونه جایی است و چه مصائب و محرومیتهایی را در چهار دیواری آن میباید تحمل کرد؟ اگر همه این مسائل را میدانسته پس خودش را خوب نمیشناخته. اگر میدانسته که یک من دوغ چقدر کره میدهد پس نمیدانسته خودش چند مرده حلاج است.
نیکخواه در دادگاه پرمدعا و زبان دراز باقی ماند. انقلابینمایی و عوامفریبی کرد و در عین حال با زرنگی بینظیری که شایسته جوانی درس خوانده بود فرصتهایی را که دستگاه برای کوبیدن این و آن در اختیارش گذاشت مغتنم شمرد و نتیجه هم چندان بد از آب درنیامد. نیکخواه به ده سال زندان محکوم شد حال آنکه دیگران تا پای چوبه دار رفتند.
نیکخواه در مراحل تحقیق هم برای دریافت چنان نتیجهای زمینهسازی کرده بود و اینک این جوان در نیمه راه ده سال زندانش به زانو درآمده و ندامتنامه داده است.
من در این نظر که نیکخواه در سطور آخر ندامتنامهاش نوشته با او همعقیدهام که «پرده اوهام را دریدن بهتر از آن است که تجارب تلخ روزگار، که بسیاری از جوانان پر های و هوی را تاب تحمل آن نیست، آدمی را به زانو درآورده و به چنان ورطه تباهی سوق دهد که بسیاری از پیشینیان را.» بله، اگر جناب نیکخواه که پس از متلاشی شدن شبکههای سازمان جوانان، مدام که در ایران بوده جرات دست یازیدن به سیاه و سفید را نداشت، در محیط امن و امان بریتانیای کبیر بر منابر کنفرانسهای پر های و هوی جا میگرفت و بعد هم بیدردسر در دانشکده پلیتکنیک تهران صاحب یک نیمچه کرسی نمیشد، امروز چنین فضاحتی به بار نمیآورد.
اگر نیکخواه از کشورش، ملتش و دستگاه حاکمه جابرش برداشتی راستین میداشت و پرده اوهام فرنگ از جلوی چشمش دریده میشد، و یا درانده میشد، امروز همچون پیشینیان سرشناس چون بهرامی و شرمینی و یزدی و آن خیل دریوزگان از پای درنمیآمد و به این ورطه تباهی سوق داده نمیشد.
قصد لجنمال کردن نیکخواه در میان نیست، ورنه میشد برای تحلیل گذشته و حال او لحن دیگری را برگزید. نیکخواه دیگر مرده است و نبش قبر کردن و به مرده چوب زدن شایسته نیست. میخواهیم بدانیم که چگونه نیکخواهها به این ورطه کشیده میشوند و پرویز نیکخواه از صدور چنین ندامتنامه بلندبالایی چه هدفی داشته است.
نیکخواه در صدر نامهاش از شجاعتی سخن میگوید که در قاموس زبان فارسی «وقاحت» نام دارد. نیکخواه به حق دارای چنین وقاحتی هست زیرا اوست که یک روز در فرنگ آنطور یقه میدراند و در نقش یک پیامبر نوآور برداشتهای سطحی خود را همچون آیاتی نجاتبخش بر سر و روی جوانان ایرانی فرنگستان میکوبد و هم اوست که در دادگاه همچون قهرمانی بر حق تر و خشک را به دم ناسزا میگیرد و حاضر نمیشود حتی یک مو از مدعیانش بکاهد و امروز درصدد یافتن مقام و منزلتی در جرگه نادمین «شجاعانه» ندامتنامهاش را همچون پرچم ظفر بر سر دست بگیرد.
نیکخواه میخواهد این رنگ عوض کردن را زیر سپر شجاعت در اعتراف پنهان سازد. او میخواهد اینجا هم همچون یک فرد عادی اذعان به شکست نکند. میخواهد در اینجا هم همچون آن کنفرانس و دادگاه کذایی تمثال مادینهپسندانهاش را زیب روزنامهای سازد و الحق که سازمان امنیت در هر دو میدان اخیر، در دادگاه و در ندامتگاه، پر به پرش میدهد. افسوس که نیکخواه در این میان یک چیز را فراموش کرده است. او فراموش کرده است که قبل از او بسیاری کسان این شجاعت را بروز داده و پاداش خود را نیز گرفتهاند.
او هل من مبارزهطلبی شاهین سازمان جوانان را در غربت از یاد برده است. او نمیداند که رهبران کهنسال و میانسال و نوسال مدتها پیش این راه را کوبیدهاند و نبوغ و دهاء خود را در بازشناسی دستگاه حاکمه ایران و شخص شاه به عنوان رهبری بزرگ و خردمند و عدالتگستر نشان داده و به اثبات رساندهاند. طفلک نیکخواه نمیداند که مردم آنقدرها هم فراموشکار نیستند. او اینک چگونه باید به دستبوس پیشکسوتهایش برود؟ اینک او نیز همچون آن خیل زمینخورده و به ورطه کشیده شده، دشمن غدار حقیقت، مردانگی و مبارزه شده است.
دریغ، اینک چه سود که او را نصیحتی کنیم تا به جای ایفای نقش نادمی پرشور و شر و زبان دراز نقش نادمی را ایفا کند که دشمنی مبارزان را پیشه خود نساخته و هر گام مردانه ایشان و هر صلای امیدبخش ایشان زخمی بر پیکر درهم شکستهاش نباشد. افسوس!
نیکخواه با خشمی تلخ میاندیشد که از همه این عبارات گردی بر دامانش نخواهد نشست زیرا که او نامهاش را با اعتقاد و صداقت نوشته است. نیکخواه فکر میکند که در این صورت سرنوشت بهتری در انتظارش خواهد بود. حال ببینیم با این فرض کدام نیکخواه را باز مییابیم. او نامهاش را چنین آغاز کرده است: «اگر نظریهات با واقعیات وفق نمیدهد به نفی واقعیات مکوش، نظریهات را تغییر ده.»
نیکخواه در اواخر سال چهل و چهار وقتی در دادگاه حاضر شد سه سال تمام وقت داشت تا «انقلاب سیاسی کشاورزی» را ارزیابی کند. نیکخواه و دوستانش در آزادی نه فقط میتوانستند اقصی نقاط روستایی کشور را زیر پا بگذارند بلکه به شهادت خودشان اعماق جنگلهای ایران هم از دسترسی ایشان به دور نبود.
آزادی زنان، پیکار با بیسوادی و تحولات صنعتی اخیر هم در آن سالها آغاز شده بود. نیکخواه «این رهبر نابغه» هنگامی نبوغ خود را به منصه ظهور میرساند که طی چند سال کندوکاو در جامعه همراه با هیاتی از جوانان فرمانبردار از درک و تفسیر این رخدادهایی که بافت و حرکت جامعه را دگرگون میکند عاجز میماند و آنگاه طی دو سال در سلول انفرادی زندان بروجرد، بیارتباط با تودهها و جامعه فرصت بسیاری برای اندیشیدن و پژوهش به دست میآورد و از دورادور شاهد دگرگونیهای اساسی جامعه میشود.
گفتیم که میخواهیم نام نیکخواه را به جد بگیریم. آیا این دگرگونی خاصیت سلول انفرادی زندان بروجرد است یا خاصیت سلولهای مغز آقای نیکخواه؟ متاسفانه خاصیت هر دو است.
تا آنجا که به خاطر داریم آقای نیکخواه چه در خارج از کشور و چه در داخل، تا حضور در دادگاه و حتی مدتی پس از آن تب تندی داشت. جوانی «پر های و هوی» بود. هر دو پایش را در یک کفش کرده بود که باید تئوریهای مائو را بیکم و کاست در ایران پیاده کند. بازوبند گاردهای سرخ پکن را بسته بود و رهبران پیر و خسته حزب توده و متولیان همزیستی مسالمتآمیز را به باد ناسزا گرفته بود. او همان روزها با چپنمائی بیحد و حصرش و با رفتار جلف و خالی از مسئولیتش در دادگاه نشان داد که برداشتهایش سطحی و بیپایه و بنیاد است.
چرا آقای نیکخواه در گذشته و حال نتوانسته به واقعیت زنده جامعه ما دست یابد؟ هر کس حق دارد این را از خود بپرسد و در جستوجوی پاسخ برآید. نیکخواه پیوندی عمیق با ملت و جامعه ما نداشت. نیکخواه مدتها از زندگی واقعی ملت ایران دور مانده و درست همان وقت که باید بنیاد افکارش را با شناخت زندگی واقعی زحمتکشان ایران میگذاشت ریهاش را از بادهای اروپا میانباشت. او در قبال فقر و عقبماندگی عظیم اکثریت بزرگ ملت ایران نه در گذشته و نه در حال احساس مسئولیتی نمیکرد و نمیکند.
در اوج هیاهو برای او نخست کشمکش چین و شوروی مطرح بود و ملاک و معیار همکاریها و مبارزاتش را در همین اختلاف انتخاب کرده بود. او تصوری کودکانه از مبارزه در داخل کشور داشت و مبارزهاش را در ایران با انتشار چند جزوه در تشریح عقاید چینی آغاز کرد و با همانها هم به انجام رساند. او همکاران اصلیاش را در مبارزه ای که «تز» آن را هم نوشته بود در چهره دانشجویان سابق کمبریج یافته بود.
نیکخواه درست هنگامی که موج تازه مبارزه علنی در داخل برخاسته بود بیدغدغه بار سفر انگلستان را بست و پس از چند سال برای ما مشتی ادا اطوارهای روشنفکرمابانه سوغات آورد. خودخواهی، جاهطلبی و فرصتطلبی در خارج و داخل کشور باعث شد که آقای نیکخواه نخوانده ملا بشود. مشتی کتاب و جزوه پایههای پندار فرنگیمابانهاش بود و اینک در سلول زندان بروجرد آن پرده پندار دریده شده و به این ترتیب «گارد سرخی دیروز» در اصلاحات چند سال اخیر، بهشت گمشدهاش را میبیند و از ما دعوت میکند که با او همصدا شده برای بانیان این اصلاحات فریاد زندهباد و سپاس برآوریم.
رسیدگی به آن قسمت از نامه نیکخواه که «انقلاب» را توضیح و تفسیر میکند و جنبههای آن را به ما مینمایاند مستلزم مقالهای دیگر است که شاید این سطور مقدمهای بر آن باشد. من در این سطور میخواهم تکلیفم را با نیکخواه و نیکخواههایی از قبیل او روشن کنم.
نیکخواه تاکنون نشان داده که در برداشتهای سطحی و شتابزده تخصص دارد. او نه تنها مردی پژوهشگر و اندیشمند نیست بلکه فقط در ایجاد های و هوی تجربه اندوخته است. اینک که ما نامه او را به جد گرفتهایم برای عقاید تازهاش چه ارزشی قائل شویم؟
نیکخواه، همآواز با مرتجعترین عناصر دستگاه حاکمه فریاد برمیآورد که مفاهیمی چون آزادی و دموکراسی و جز اینها را میباید به گونهای نسبی در حیطه شرایط و تجارب اجتماعی – تاریخی با چشمداشت به فرهنگ نهادها و گرایشها در نظر گرفت. ما قبلاً این نقد را از ساز نادمین دیگر شنیدهایم: دکتر یزدی برای فرار از مجازات اعدام همین نغمه را ساز کرد و از نهادها و گرایشهای فرهنگی و تاریخی ملت ایران سخن گفت. امروز نیکخواه «پژوهشگر» چشم و گوشش را نسبت به تاریخ بسته است و آنگاه از تاریخ حرف میزند.
هرچقدر فرهنگ این ملت را بهتر بشناسیم و هرچه به تاریخ این ملت آشنایی عمیقتر و دقیقتری داشته باشیم و هر چه در طول تاریخ به تاریخ معاصر نزدیکتر شویم بیشتر به ستیز با خودکامگی حکومت ایران سوق داده میشویم.
آشنایی به تاریخ دو قرن اخیر یعنی دو قرنی که وقایع آن روی اوضاع اجتماعی فعلی ما بیش از همه گذشته اثر گذاشته است ما را به جدایی قطعی از دستگاه خودکامگی که در ظهور استعمار همواره بار گرانی بر دوش ملت ایران و سد محکمی در راه پیشرفت جامعه بوده و در عوض متحدی ثابت قدم برای تمام استعمارگران نو و کهنه بوده است دعوت میکند.
نیکخواه از نهادها و گرایشهای ملت ایران سخن میگوید. نیکخواه فراموش کرده است که امپراطور نیکلای، وارث چند قرن امپراطوری روسیه تزاری بود که قزاقهای ایرانی نامش را مقدم بر شاه ایران در قزاقخانهها نیایش میکردند. نیکخواه فراموش کرده است که فاروق بر تخت شش هزار ساله فرانسه [باید منظور مصر باشد. تاریخ ایرانی] تکیه کرده بود و امپراطوری چین، امپراطوری آسمانی بود.
کجا هستند آن نهادها، گرایشها و سنتهای ملی و فرهنگی که نیکلای، سلطان ثانی، فاروق، فیصل، امام احمد النوسی، ملک ادریس و دهها تن دیگر آن را تکیهگاه سلطنت مستبده خود قرار داده بودند.
آقای نیکخواه! این نهادها و گرایشهایی که شما امروز همراه تمام دستگاههای تبلیغاتی میخواهید برای ملت ایران بنیاد بگذارید آیا محکم تر از آن سنتها و گرایشها بودند؟
آیا فراموش کردهاید که یک بار سلطان مستبد ایران به سفارتخانه تزاری پناهنده شده و پایه و اساس سلطنت فعلی بر دو کودتای مفتضح که هر دو بنا بر نقشه و کمک استعمارگران موفق شده است بنیاد نهاده شده است؟ آیا قتلعامهای رضاخانی و محمد رضاخانی را فراموش کردهاید؟ آیا همین چند سال پیش نبود که برای سرکوب کردن هر مبارزه ترقی خواهانهای، بیآنکه برای بقای حکومت ضرورت آنی داشته باشد، مردم را در کوچهها و خیابانها قتلعام کردند؟ بعید است که نیکخواه صادقانه سخن گفته باشد. چگونه میتوان در چنین جامعهای از عدالت اجتماعی، دموکراسی سیاسی و دموکراسی اقتصادی و حقوق بشر سخن گفت؟
بله. امروز نیکخواه از عدالت اجتماعی، دموکراسی سیاسی و دموکراسی اقتصادی که اینک بر مملکت سایه گسترانده است سخن میگوید. اینجاست که ما میفهمیم چگونه نسبیتی را برای قامت مفاهیم آزادی و دموکراسی بریده و دوخته است. همان نسبیتی که خزف را صدف میکند، که بیدادگری خشن نظامی را «آزادی»، و حکومت مطلقه موروثی را که مدافع منافع مشتی سوداگر حریص و غارتگر خارجی است «دموکراسی» مینامد.
امروز نیکخواه میکوشد برای پر کردن دهن ولنگارش به نحوه تفکر تازهای چنگ بیاندازد. او مکرر از دیدگاه ملی و از همبستگی ملی داد سخن میدهد و از دسائس و تحریکات بیگانگان حریص فریاد الحذر میکشد، غافل از اینکه بازیگران نمایشهای ناسیونال شووینیستی تا آخرین پرده نمایشنامه را قبل از او بازی کردهاند.
ما از نیکخواه میپرسیم چه چیز را ملت میشناسد و چه توطئهای برای مفهوم «همبستگی ملی» کرده است که آن را مکرر بر زبان میآورد؟ امروز هر کس میداند که وحدت و همبستگی ملی نمیتواند تمام موجودات دوپایی را که در روی این خاک زندگی میکنند در بر بگیرد. آنها که ملت ایران را برای اسارت و دوشیده شدن میخواهند، آنها که دست در دست امپریالیستهای متجاوز و طماع داشته و اکثریت قاطع ملت ایران را در فقر و عقبماندگی نگاه داشتهاند، آنها که کلیه حقوق سیاسی و اجتماعی ملت را سلب کرده و بدین وسیله راه پیشرفت و حرکت را بر آن سد کردهاند نمیتوانند در زیر ماسک «همبستگی ملی» با طبقات، قشرها و نیروهای ترقیخواه ملت ایران همبستگی داشته باشند.
آقای نیکخواه چرا بیگانگان دسیسهکار و طماع را به ما نشان نمیدهد؟ حال که او بر خلاف رویهاش در دادگاه، از همزیستی مسالمتآمیز جانبداری میکند، حال که متحدین غربی حکومت را در صورت کلی حکومت ستایش میکند، پس این بیگانگان دسیسهکار را باید در جای دیگری سراغ داشته باشد. حکومت ایران نه فقط به طور رسمی در پیمانهای نظامی با هارترین امپریالیستهای غربی پیوند ناگسستنی دارد، بلکه در منطقه نقشی ماجراجویانه و ژاندارممابانه ایفا میکند.
دولت ایران با اینکه در هیچ منطقهای درگیری نظامی ندارد برای ایفای نقش ژاندارم منطقه، همچون آن ژاندارم دیگر منطقه، تا دندان به آخرین سلاحها مجهز شده و خود را وارث قانونی و شایسته بریتانیای کبیر در خلیج فارس و دریای عمان میداند.
بله آقای نیکخواه، مادام که مبارزان و خاصه روشنفکران، خواه مسن و خواه جوان، از زندگی زحمتکشترین و محرومترین طبقات و قشرهای ملت الهام نگیرند و به خاطر آنها بار مبارزه را بر دوش نگیرند، مفاهیم آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی، مفاهیم نسبی خواهد بود و آنچنان مبارزینی هم «حداکثر جز همان قطرات شفاف آب» نخواهند بود که تمام های و هوی و جوش و خروششان با دمیدن کوره سوزان بیدادگری هیات حاکمه، دیر یا زود، در پشت میلههای زندان و یا در پشت میزهای شفاف ادارات تبخیر خواهد شد، چنانچه شما تبخیر شدید. بله، اگر انسان به بقای یک ملت بیاندیشد، اگر از فرهنگ ملی ملتی که طی قرون ستمکشیده سیراب گردد، آنگاه میتواند جامعهاش را، خواستههای ضروری ملتش را درک کند و در قبال دریافتهای راستین و نجیبانهاش احساس مسئولیت کند و به جای های و هوی و عشوهگری عوامفریبانه و ابراز تعصبات خشک و انقلابینمایانه کودکانه، مبارزهای راستین و شرافتمندانه را پیش ببرد و در زندان هم پیوندهای عمیقش را با میلیونها مردم محروم جامعهاش همچنان حفظ کند و در محرومیتها و دردهای آنها مصائب زندان را تحمل کند.
نیکخواه از شهامت اعتراف حقایق سخن میگوید. نیکخواه میخواهد ولنگاری پیشه نکند و زحمت نمایاندن راهی نو را به خود هموار کند. نیکخواه میخواهد رهگشائیهای شاهنشاه را خلاقانه تأیید کند. ای کاش میشد او را در این عرصه تازه از رقابت جاهطلبانه با دیگر «تاییدکنندگان خلاق» بازداشت. کاش میفهمید که تیمسار فرسیو در این راه بسی از او پیشتر رفته است.
اما نیکخواه شجاع نیست. او از باورهای راستینش سخن نگفته است. او دروغ میگوید. وگرنه چه لزومی داشت از خودش سند جعل کند و بنویسد که «نقطه عزیمت این حرکت تاریخی را ششم بهمن ١٣۴١ میباید به شمار آورد؟»
همه میدانند که «انقلاب سیاسی – کشاورزی» همراه با سایر اصلاحات در سال ١٣۴٠ در دوره حکومت یک سال و چند ماهه امینی شروع شد. دهقانان نام اصلاحات ارضی را «ارسنجانی» و «حسنجانی» گذاشته بودند. محاکمات بزرگ سوءاستفادهکنندگان از اموال و ثروتهای ملی، مبارزه با بیسوادی و طرح تغییر قانون انتخابات هم در همان دوره شروع شد. حالا در گوشه زندان بروجرد بر پژوهشگر اندیشمند ما این کشف بزرگ حاصل شده است که نقطه عزیمت ششم بهمن ۴١ بوده است.
نیکخواه برای ملتی که بیش از شصت سال از انقلاب مشروطیتش میگذرد شوراهای روستائی و شهری و ایالتی را به عنوان بخشش و عطیه شاهانه ارمغان میآورد، در حالی که حق انتخاب کردن و انتخاب شدن اساساً از ملت ایران سلب شده. نیکخواه سلبکنندگان را میستاید که روی کاغذ، شوراهای کذائی را وعده کردهاند. نیکخواه بیهوده میکوشد از این نمایشهای خنک، زنجیر عدل انوشیروان بسازد و ما را فراخواند که همچون خود او به چنین زنجیری متوسل شویم. نه، نیکخواه صادق نیست. نیکخواه نمیتواند آنقدر کور و کر شده باشد که از حقوق بشر در ایران سخن گوید.
نیکخواه وقتی میگوید «اگر کار آسان اتخاذ گرایشهای منفی، گرچه خلسهآور است...» و غیره، مزاح میکند. او خود میداند که این «خلسه» آنچنان مصیبتبار بوده است که او را از پای درآورده است. نیکخواه اولین زندانی نیست که آن «نهیب» را در سلولهای انفرادی شنیده است. باری یکی نهیب برمیدارد «پایداری، وفاداری به راه ملت، راه انسانیت و مبارزه، شرافتمندانه» و دیگری پایان محرومیتها را خواستار است، از آدم میخواهد که تسلیم شود و بر سر خوان نعمت گوشهای را بگیرد و نیکخواه این دومی را پذیره شد.
نه، نیکخواه صادق نیست و شجاع هم نیست زیرا شجاعت قبول واقعیت دردناک ر ا ندارد. او نمیخواهد بپذیرد که از پای درآمده است. هنوز باد جاهطلبی در مغزش بیداد میکند. او میخواهد در سقوط خودش سقوط کائنات را بنمایاند ولی افسوس که این نقش او نیز نگرفته است.
نیکخواه همانا نادمی است که از پررویی بهرهای بیش از دیگران دارد. او از این پس مهرهای است که بر سر جا و مکانش بر روی صفحه شطرنج هیات حاکمه با نادمین دیگر ستیز خواهد داشت. طفلک نیکخواه! چه زود جوانمرگ شد.
نظر شما :