غلامرضا حسنی؛ آن روی سکه!
این گزارش، برشهایی خواندنی از زندگی حسنی 83 ساله است، از یک زندگی که به تمام معنا میتوان آن را "پر حادثه و پر فراز و نشیب" دانست و عجب سریال جذابی میشود اگر کارگردانی زندگی او را به تصویر بکشد!
11 بهمن 1365- 11 صبح؛ بمب افکنهای عراقی به بالای شهر ارومیه رسیده اند. سالهاست که از آغاز جنگ می گذرد و در این مدت برغم آنکه هواپیماهای دشمن همواره از بالای سر ارومیه گذشتهاند اما هرگز آن را بمباران نکردهاند. درست به همین علت است که این بار نیز برغم آنکه آژیر قرمز از رادیوی محلی پخش شده، هیچ کس به زیرزمین و پناهگاه نرفته است؛ زندگی عادی در جریان است اما وقتی هواپیماها ارتفاع کم می کنند، چشمها به آسمان می چرخند: نکند این بار ... و ناگهان صدای بمبهایی که بی امان بر سر شهر می ریزند.
11 بهمن 65، روز خونین مردم ارومیه شد. تعداد کشتهها به حدی زیاد بود که در باغ رضوان (گورستان عمومی شهر) قبرها را با بیل مکانیکی کندند و با سنگهای سیمانی از هم جدا کردند.11 صبح 13 بهمن نیز دوباره سروکله هواپیماهای عراقی پیدا میشود و باز هم بمباران وحشیانه شهر.
اکثر مردم ارومیه، یا خود در باغهای اطراف کلبه و مسکن دارند یا بستگان و نزدیکانشان؛ این امکان خوبی برای آنها بود که شهر جنگ زده را به قصد باغها و روستاها ترک کنند و ترک کردند. به فاصله چند روز، آن شهر چند صد هزار نفری به منطقه ای متروکه تبدیل شد. همه مردم که نه ولی اکثرشان شهر را ترک کرده بودند و هر خانه روستایی، گاه پذیرای 5 خانواده شهری بود که از بد حادثه به آنجا پناه برده بودند.
در چنان حال و روزی، سارقان جشن گرفتند! خانهای خالی از سکنه و پر از کالا برای آنها غنیمتی بس گران بود. پس سرقتهای گسترده در شهر آغاز شد. سارقان نه یک قلم کالا و دو قلم کالا، که وانت و کامیونها را مقابل خانهها پارک می کردند و منازل مردم را "جارو می کردند"!
ارومیه تبدیل به شهری ناامن و بهشت سارقان شده بود. از دست پلیس هم کار چندانی برنمی آمد چه آنکه چنان شرایطی، هرگز مسبوق به سابقه نبود. مردم مستاصل شده بودند و می گفتند از دست صدام خلاصی یافتیم و گرفتار دزدان شدیم! سارقان همچنان جولان می دادند... .
اینجا بود که غلامرضا حسنی وارد ماجرا شد. امام جمعه ارومیه، مانند همیشه، سلاح به دست بر صفحه تلویزیون استانی ظاهر شد و سخنان کوتاهی گفت: "ای مردم! از این لحظه به بعد، هر کس را بالای دیوار خانه مردم دیدید، به سمتش شلیک کنید. اگر هم کسی شما را بازخواست کرد، بگویید حکم تیر را حسنی داده است." امام جمعه مسلح، در حالی این سخن را گفت که با دست راستش بر قبضه اسلحهاش می کوبید تا همه بدانند که آنچه می گوید، شوخی و تعارف و تهدید توخالی نیست. پایان این سخنان کوتاه همان بود و پایان سرقتها همان؛ ارومیهایها می گویند شهرشان هیچ گاه تا بدان اندازه امن نبوده است.
چند روز بعد از این ماجرا، وقتی حسنی در شهر تردد میکرد، وضعیت قرمز میشود و او به زیرزمین یک کلانتری میرود. دست بر قضا، سارقی که از قبل دستگیر شده بود در آنجا بازداشت بوده است. سارق که با دیدن حسنی، گمان میبرد که او آمده است تا حکم تیر را خودش درباره سارق زندانی اجرا کند از شدت ترس، بیهوش می شود!
16 سالگی؛ دادگاه زوربیگ و انتظار برای تیرباران
هرچند اکثر مردم ایران، حسنی را صرفا به عنوان یک روحانی و امام جمعه ارومیه میشناسند که میشود برخی رسانهها، با گزینش حرفهایش و تیترهایی که میزنند دنبال اهداف خاص خود هستند، اما مردم آذربایجان غربی، غلامرضا حسنی را بیش از هر چیز دیگر، به عنوان وزنه تعادل امنیتی در شمال غرب کشور میشناسند. حسنی، هرگز سخنور قهاری نیست اما منصفانه باید گفت که کمتر کسی چون او در میان مسوولان مرد میدان عمل است.
غلامرضا حسنی، مبارزات خود را نوجوانی آغاز کرد و در سن 16 سالگی در جریان فعالیتهای تودهایها در آذربایجان، تا یک قدمی تیرباران رفت و نجات یافت.
ماجرا از این قرار بود که در روستای حسنی ، توده ایها و اعضای حزب دمکرات آذربایجان ، با حمایت یکی از سران مسلح تجزیه طلب به نام "زوربیگ" که سواران مسلح زیادی هم داشت، مردم را مجبور کرده بودند که نام کاندیداهای آنها را در انتخابات بر روی برگهها بنویسند و چون حسنی نوجوان، از معدود باسوادهای روستا بود، از او خواسته بودند آرای اجباری را بنویسد و داخل صندوق اندازد. حسنی اما به جای نوشتن اسامی اجبار شده، نام خدا و پنج تن آل عبا را مینوشت تا این که یکی از تودهایها به نام حسین بختیاری، متوجه ماجرا میشود و سیلی محکمی بر گوش او میزند. حسنی هم بلافاصله سیلی او را با سیلی متقابلی جواب میدهد. بختیاری تفنگش را به سمت حسنی نشانه میرود و در کمال تعجب میبیند که حسنی هم یک اسلحه 10 تیر به سمتش میگیرد. خلاصه با پا در میانی مردم و کدخدا، ماجرا تمام میشود ولی فردای آن روز ، 11 سوار زوربیگ او را در مزرعه محاصره و دستگیر میکنند و نزد زوربیگ میبرند.
زور بیگ حکم به اعدام او می دهد اما نزدیکانش میگویند اعدام این جوان که در روستایشان به خوشنامی و دینداری معروف است برای تو خوب نیست و بهتر است هیاتی را مکلف به رای کنی تا ننگ کشتن حسنی به نام تو نباشد. از این رو، زوربیگ او را به حبس میاندازد تا فردای آن روز، دادگاه تشکیل شود و تصمیم بگیرد ؛ بقیه ماجرا را از زبان حسنی بشنوید:
حدود 24 ساعت در این زندان اسیر بودم. خدا میداند این تفنگچیها چه شکنجههای روحی و جسمی که به سرم نیاوردند. گاهی با اسلحه، گاهی با چاقو تهدیدم میکردند. یک بار میرغضب آمد و گفت که حکم اعدام تو صادر شده است و تو را با این دستهایم خفه خواهم کرد. انواع اهانتها و تحقیرها در حق من روا داشتند که انسان از تصور آن شرم میکند. هنگام عصر، یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود که دیدم ملامحمدتقی خودش برایم غذا آورد. به نگهبانان گفت طناب را باز کنید. غذا را داد و رفت. بعد از غذا، تفنگچیان دوباره مرا به ستون بستند. هنگام تعویض که نگهبان جدید میآمد، هر کدام نسبت به ذوق و سلیقه خود اهانت و شکنجه میکردند. حتی یکی از نوکران زور به نام محمد شریف، وقتی وارد طویله شد و نزدیک آمد، بدون این که حرفی بزند، آب دهان به صورتم انداخت، به طوری که تمام صورتم را گرفت و از آن جا به تدریج به روی ریش و لباسهایم ریخته شد. این یکی دیگر خیلی برایم غیرقابل تحمل، شکننده و سوزانندهتر بود؛ اما دستم بسته بود و کاری نمیتوانستم بکنم.
شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند. مرا نیز از ستون باز کردند. آن دو در گوشهای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا را خواندم، حتی نماز شب را هم در این وقت خواندم چون خسته و کوفته، از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده بودم و میدانستم اگر بخوابم برای نماز شب بلند نخواهم شد. در گوشه ای دراز کشیدم و همان لحظه خواب چشمانم را گرفت. صبح وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فوری نماز صبح را به جا آوردم. بعد متوجه شدم آن دو زندانی کرد که دیشب آورده بودند، نیستند و از زندان فرار کردهاند. با این که دو نفر نگهبان هم آن جا بودند و در طویله را هم بسته بودند. هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند از ترس این که مورد مواخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند. در حالی که مطلب روشن بود و خودشان غفلت کرده بودند، یا اصلا شاید همه چیز صحنهسازی و دروغ بود و اینها فیلم بازی میکردند و میخواستند بدین وسیله پرونده مرا سنگین تر کنند؟
زوربیگ، یازده نفر را انتخاب کرد تا اینها تکلیف مرا روشن کنند، مبنی بر این که محکوم به اعدام بشوم، یا جریمه نقدی به نفع صندوق حزب دموکرات پرداخت نمایم؟ چهار نفر از اینان، شیعه، چهار نفر سنی، دو نفر اهل حق (سبیل بیگها) و یک نفر هم مسیحی به نام "بوغوز" بودند. بوغوز از اهالی روستای "بابارود" در منطقه مسیحی نشین "باراندوز چایی" بود. او از سران حزب توده به شمار میآمد. پس از بحث و گفتوگو، 5 نفر از این یازده نفر، رای به اعدام و 5 نفر دیگر رای به جریمه نقدی داده بودند. تنها رای آقای بوغوز مانده بود که سرنوشت مرا تعیین کند. او وابسته به حزب توده بود و در واقع رقیب سیاسی زوربیگ قلمداد میشد، بیشتر تمایل داشت رای به اعدام من بدهد، اعدام من به عنوان فرد مذهبی به نام زوربیگ تمام میشد و موقعیت او و ایادی حزب دموکرات را در میان مردم تنزل میداد و سبب پیروزی ایادی حزب توده در انتخابات میشد. نمیدانم چه شد که او هم برخلاف اراده و نظر خود، رای به جریمه نقدی داد.
بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسه دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام، ملزم شده بودم در ازای آزادی از زندان، مبلغ پانصد تومان به عنوان جریمه به زوربیگ پرداخت نمایم. در آن زمان با این مبلغ میشد یک قصبه کوچک خریداری کرد. ما با این که دارای ملک، باغ، باغچه و اثاثیه منزل بودیم، اما این قدر پول نقد نداشتیم. ریش سفیدان تلاش کردند حدود 200 تومان گیر آوردند و من بعد از 24 ساعت اسارت، بالاخره به خانه و زندگی خود بازگشتم. باقیمانده مبلغ هم بعدا با فروش اجناس، اثاثیه و محصولات کشاورزی و دام و طیور بالاجبار پرداخت گردید.
جالب اینکه بعد از مدتی از این ماجرا، غائله آذربایجان پایان یافت، تودهایها و دموکراتها فرار کردند و تشکیلات زوربیگ از هم پاشیده و خود نیز به عراق گریخت. البته در این ایام من با چند نفر از افراد مسلح، زوربیگ و نیروهایش را تعقیب کردیم تا آنها را دستگیر کنیم و به دست حکومت مرکزی بدهیم که نشد. چند روزی با آنها در کوهها درگیر شدیم.
یک روز در منطقه "شیخ الله دره سی" به طور اتفاقی با آن نوکر زوربیگ که آب دهان انداخته بود، روبه رو شدم. ناگهان از دور دیدم یک نفر جلوی اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده میآیند. وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زوربیگ است. آن صحنهها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، اما سعی کردم بر خود مسلط باشم. اسلحه را کشیدم و ایست دادم، او ایستاد.
به یکی از همراهانم گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت، بگیرد. معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت، گفتم: "مرا میشناسی؟"
گفت: "نه"
گفتم: "دروغ میگویی، خیلی هم خوب میشناسی"
ماجرا را گفتم. دیگر نتوانست انکار بکند، سرش را پایین انداخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و شروع به خواهش و تمنا کرد. تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم این گونه بود که با کوچک ترین بهانه، سر آدمها را مثل مرغ و گوسفند میبریدند.
پرسیدم: "این زن کیست؟"
گفت: "همسرم است"
گفتم: "او خواهر من است و من به خاطر او با تو کاری ندارم. ولی خودت خوب میدانی که این جا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقام گیری است، من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وامیگذارم."
سوال کردم: "کجا میروید؟"
گفت: "روستای کوکیا" چون مسیر ما نیز از همان جا میگذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم. (خاطرات حجه الاسلام حسنی / عبدالرحیم اباذری/ صص30 الی 32)
آموزش تیراندازی روی منبر: شکاف درجه، نوک مگسک!
او در بحبوحه انقلاب اسلامی، رهبری قیام مردم ارومیه را بر عهده گرفت و از همان آغاز نهضت، معتقد بود که در برابر ارتش تا بن دندان مسلح رژیم پهلوی باید مسلحانه جنگید. هم از این رو بود که حسنی 50 ساله، با تاجران اسلحه ارتباط گرفت و مردم را مسلح کرد به گونهای که رژیم شاه در ارومیه، با تانک به جنگ مردم رفت و البته شکست خورد. حسنی برای اولین بار، بر بالای منبر مسجد اعظم ارومیه از سلاح مقاومت رونمایی کرد.
شاهدان عینی آن روز را چنین روایت میکنند: مسجد پر بود از مردمی که برای شنیدن سخنان روحانی مشهور شهر گرد هم آمده بودند. علاوه بر شبستان مسجد راهروهای ورودی و خیابان مقابل مسجد نیز آکنده از جمعیت بود. نیروهای امنیتی و ساواک نیز لابلای مردم بودند و پرسنل شهربانی هم در فاصلهای دورتر، ناظر اوضاع بودند.
در چنان موقعیتی، ناگهان حسنی یک قبضه کلاشینکف از زیر عبای خود درآورد و اولین آموزش نظامی را بر فراز منبر آغاز کرد: شکاف درجه، نوک مگسک، پیشانی فرمانده ارتش منطقه! پس از آن، مردم نیز مسلح شدند و خیلی زود، زمام امور شهر را در دست گرفتند.
انقلاب اسلامی هر چند در 11 بهمن 57 به پیروزی رسید اما در ارومیه عملا از ماهها قبل حسنی و انقلابیون وفادار به او عملا کنترل شهر را در دست داشتند. شورای انقلاب اسلامی ارومیه، برای نیروهای خود، کارتهای ویژه انتظامات شهر چاپ کرده بود که امنیت شهر را بر عهده داشتند.
نیروهای پلیس (شهربانی) از بیم انقلابیون در سطح شهر با لباس فرم ظاهر نمی شدند. آنها صبح که میخواستند به سر کار خود بروند، لباسهای فرم شان را داخل ساک می گذاشتند و بعد از رسیدن به شهربانی میپوشیدند.
ماجرای 3 مجسمه
حسنی در ایام قبل از انقلاب ، کلاشینکف قندان بلند داشت که از نظر استتار و پنهان سازی در زیر عبایش با مشکل مواجه بود. از این رو، نذر کرده بود اگر بتواند تفنگ قنداق کوتاهی تهیه کند، با شلیکی دماغ مجسمه شاه را هدف قرار دهد. نذری که برآورده شد و حسنی به همراه 7 نفر از مبارزان، در شبی از شبهای ارومیه پس از خلع سلاح نگهبانان مجسمه شاه، به سمت آن شلیک کرد و صبح دم، هنگامی که مردم از دروازه سلماس می گذشتند، با تعجب دیدند که شاه سوار بر اسب، دماغ ندارد!
این ماجرا به حدی برای مقامات استان گران تمام شد که استاندار و فرمانده لشکر با یکدیگر بر سر آن دعوا کردند و استاندار وقت، سیلی محکمی بر صورت تیمسار هومان زد و او را متهم به بیعرضگی حتی در مهار یک آخوند محله کرد. پس از آن حسنی به عنوان یک مجرم فراری تحت تعقیب قرار گرفت و اطلاعیه ای که مردم را به شناسایی و معرفی او دعوت می کرد با هلی کوپتر در شهر پخش شد اما حسنی زیرک تر از این حرفها بود و دستگیر نشد.
البته با گسترش انقلاب ، حسنی و یارانش به چیزی جز به پایین کشیدن مجسمهها رضایت ندادند؛ در ورودی شمالی شهر ارومیه - که آن سالها رضاییه خوانده می شد- مجسمهای از شاه نصب شده بود که به فرمان حسنی، انقلابیون آن را به زیر کشیدند و همان جا قرار گذاشتند فردای همان روز به میدان ایالت بروند و مجسمه دیگر شاه را نیز به زیر بکشند. میدان ایالت - که اکنون میدان انقلاب نامیده می شود- در مرکز شهر قرار دارد و در دور آن نهادهای حکومتی و نظامی مستقر هستند: لشکر 64 ارتش، شهربانی، دادگستری و شهرداری.
از این رو حفظ مجسمه برای مقامات وقت شهر بسیار حیثیتی بود. از یک طرف، اگر مردم موفق می شدند درست در مقابل درب ورودی لشکر 64 ارتش و شهربانی استان، مجسمه را به زیر بکشند، یک افتضاح بزرگ برای مقامات شکل میگرفت و اگر دولتیها بنای مقاومت می گذاشتند، حمام خون به راه میافتاد و سرش دامنگیرشان میشد.
از این رو، استاندار وقت و فرماندهان نظامی و انتظامی، شبانه جلسه اضطراری تشکیل دارند و بعد از آنکه شب از نیمه گذشته، به بهانه تعمیر مجسمه (!) آن را بی سروصدا پایین آوردند.
میروم جنگ، هر کس خواست بیاید
غلامرضا حسنی از آن گروه روحانیونی نبود که خود در مسجد بنشیند و برای مردم در باب فضیلت جهاد سخن بگوید و آنها را از زیر قرآن رد کند و راهی جنگ نماید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، غائله گروههای تجزیه طلب دموکرات کومله شمال غرب کشور را فراگرفت و گروههای تجزیه طلب درگیریهای مسلحانه در شهرهای آذربایجان غربی آغاز شد. تجزیه طلبها، حتی به قصد تصرف ارومیه نیز پیش آمدند و درگیریهای مسلحانه در بخش "بند" و خیابان دانشکده ارومیه آغاز شد. حسنی در آن زمان، حسنی خود سلاح به دست گرفت و به جنگ با تجزیه طلبان رفت.
حتی زمانی که شهر نقده در نزدیکی ارومیه به محاصره تجزیه طلبان درآمد، حسنی تفنگش را برداشت و خطاب به مردم گفت: "من در حال عزیمت به سمت نقده هستم. هر کس می آید، بیاید." و بدین ترتیب سپاهی از نیروهای مردمی با فرماندهی حسنی که سوار بر نفربر شده بود شکل گرفت و شهر آزاد شد.
نسوزانید، اصلاح کنید
عکس معروفی از جریان انقلاب در تهران وجود دارد که مردم زن بدکاره ای را آتش زدهاند. نظیر این اتفاق می توانست در ارومیه هم رخ دهد کما این که مردم، در جریان پیروزی انقلاب، به مراکز فساد از جمله در خیابان "بند" حمله کردند و می خواستند آنجاها را به آتش بکشند اما حسنی مانع شد و دستور داد این مراکز تغییر کاربری پیدا کنند و زنانی که در این قبیل اماکن فعالیت می کردند را به یک مرکز بازپروری منتقل کرد و سپس تحویل خانوادههایشان داد.
ترورهای نافرجام
درست در بحبوحه ترور اتمه جمعه - که به شهدای محراب معروف شدند- غلامرضا حسنی هم در فهرست ترور منافقین قرار گرفت که معروف ترین این ترورها زمانی شکل گرفت که تروریست انتحاری در قامت نمازگزاران مسجد جامع به سمت حسنی رفت و خواست او را در آغوش بگیرد و بمب را منفجر کند. درست در آن لحظه حساس، حسنی که متوجه ماجرا شده بود، قبل از آنکه تروریست بمب را منفجر کند، با ضربات رزمی او را به زمین زد و محافظانش بر سر او ریختند و از زیر لباسهایش نارنجک و تی ان تی یافتند.
بعدها که حسنی این خاطره را در جمع سایر ائمه جمعه تعریف کرده بود، آیت الله اشرفی اصفهانی به مزاح به او گفته بود: "آقای حسنی شما از این کارها بلدید ولی ما که پیر هستیم." چند روز بعد، آیت الله اشرفی اصفهانی در محراب ترور شد و به شهادت رسید.
حسنی یک بار هم در تهران ترور شد و جالب این که خودش شخصاً با تروریست درگیر شد و دقایقی با تبادل آتش با یگدیگر پرداختند. در این حادثه که در 13 مرداد 1360 رخ داد ، حسنی و پسرش عبدالحق که جزو محافظینش بود به شدت زخمی شدند.
خانهای برای شیعیان ایرلند
حسنی بعد از این ترور، برای معالجه به لندن اعزام و در آنجا با شیعیان ایرلند آشنا شد. در طول دوره معالجات به این نتیجه رسید که لازم است شیعیان آن کشور مقر و پایگاهی داشته باشند و از این رو، خانه اهل بیت(علیهم السلام) را برای شیعیات ایرلند راه اندازی کرد و در مراجعت به ایران، وجوهاتی را از برخی علما جمع اوری کرد و به خانه شیعیان ایرلند فرستاد.
دفاع از آسمان تهران
در اولین دوره مجلس شورای اسلامی، حسنی به عنوان نماینده مردم ارومیه وارد مجلس شد و برغم تمایل خودش برای عضویت در کمیسیون کشاورزی، بنا به تقاضایهاشمی رفسنجانی، عضو کمیسیون دفاعی شد.
نمایندگان دور اول مجلس، اولین حمله هوایی عراق به تهران، که بسیار غافلگیر کننده بود را خوب به یاد دارند. آن روز، غرش هواپیماهای جنگی عراق ، همه را شوکه کرده بود. با این حال حسنی با مشاهده وضعیت، خود را به پشت بام مجلس رساند و با تیرباری که آنجا بود به سمت هواپیماها شلیک کرد. صدای این رگبار بی امان، در سالنهای مجلس پیچید و ترس برخی نمایندهها را به دنبال داشت! در آن حمله، آسیبی به مجلس نرسید و حسنی بعد از رفع خطر، به ارتش رفت و دو قبضه ضدهوایی چهار لول تحویل گرفت و در پشت بام مجلس مستقر کرد.
غائله اوجالان و عمامه حسنی
در پی دستگیری عبدالله اوجالان، رهبر پ.ک.ک، توسط نیروهای امنیتی ترکیه در سال 1377 گروههای شبه نظامی وابسته به آن ، وارد ارومیه شدند و درگیریهای مسلحانه و ناآرامیهای وسیعی را در سطح شهر به راه انداختند. سطح آشوبها به حدی بود که نیروهای انتظامی و نظامی ناگزیر شدند با تمام توان و حتی با یاری نیروهای کمکی وارد عمل شوند ولی کنترل اوضاع واقعاً سخت بود.
اینجا بود که حسنی 71 ساله، بار دیگر وارد گود شد؛ عمامهاش را شکافت، تبدیل به کفن کرد و اعلام کرد که خود به میدان میآید. خبر به شبه نظامیان وابسته به پ.ک.ک رسید؛ آنها حسنی را خوب میشناختند و حساب کار دست شان آمد، غائله را پایان دادند و از شهر گریختند.
معیشت: دست آخوند باید به جیب خودش باشد
حسنی ، قبل از انقلاب کشاورزی میکرد و دامداری. مرغداری داشت و باغ بزرگ سیب در روستای بزرگ آباد. او بعد از انقلاب نیز برغم ان که از امکانات سیاسی فراوانی برخوردار بود، باز به همان کشاورزی و دامداری ادامه داد و چند نفر از فرزندانش را نیز در همین عرصه مشغول به کار کرد. خودش دراین باره میگوید: معتقدم آخوند باید دستش به جیب خودش باشد...وقتی آخوند چشمش به جیب دیگران باشد هر قدر هم عزت نفس داشته باشد، بالاخره یک روزی از پای درمی آید و با یک وجه مختصر به عنوان وجوه شرعی بازی میخورد و ملعبه دسا افراد ناباب می شود... یکی از رموز موفقیت خودم را - البته اگر موفق باشم- در همین استقلال مالی می دانم.
باغها و دامداری حسنی، در دوران دفاع مقدس، یکی از منابع کمک رسانی به جبههها بودند. اهالی ارومیه شهادت میدهند که در فصل برداشت محصول، حسنی به فرماندهان لشکر عاشورا و دیگر یگانها خبر میداد که بیایید سهم بچههای جبهه را ببرید و کامیونهای سیب، از باغهای حسنی به سمت جبههها می رفت و همین گونه شیر و گوشت از دامداری وی. گاه میشد که یک وانت میوه مقابل یک پادگان توقف میکرد و راننده میگفت: "اینها را آقای حسنی فرستاده، بدهید سربازها بخورند." و مشابه این صحنه درباره نهادهای حمایتی مانند کمیته امداد و بهزیستی بارها تکرار شده است.
کشاورزی، بخش مهمی از وجود شخصی حسنی و دغدغههای اجتماعی اوست. حسنی قبل از انقلاب، در "ماه داغی" سدی به ارتفاع 22 متر برای رونق کشاورزی منطقه ساخت که هنوز مردم منطقه از آب آن استفاده می کنند .او حتی درباره محل دفنش نیز وصیت کرده است که او را در زمینی که در آن امکان کشاورزی هست دفن نکنند. حسنی میگوید: روبروی روستای زادگاهم، کوهی سنگی وجود دارد که امکان کشاورزی در آن وجود ندارد، وصیت کردهام مرا آنجا دفن کنند.
منبع: همشهری ماه
نظر شما :