مسعود فراستی: زیر حکم اعدام بودم
تاریخ ایرانی: مسعود فراستی، منتقد جنجالی سینما میگوید که گرایش چپ مائوئیستی داشته و آخر سال ۱۳۶۰ به زندان افتاده و حکم اعدام برای او صادر شده بود.
او در گفتوگو با مجله «رمز عبور» ماجرای بازداشت و حکم اعدام خود را شرح داده است:
جزو یکی از گروههای چپ بودم. چپ به قول آن موقع خودمان غیروابسته. فکر میکردیم تفکری همچنان وابسته است. چپ غیرتودهای، چون تودهایها غیر از اینکه وابستگی جبههای داشتند، وابستگی جیبی هم داشتند. به ایران آمدیم و از انقلاب دفاع کردیم. در جایی هم نکشیدیم. من هم شل شدم. نه فقط من، عدهای از بچهها اینطوری شدند. در ما انشعاب شد، عدهای مسلحانه علیه حکومت شدند. طیف من منفعل شدند. گفتند این راه غلط است، ولی منفعل شدند. راهی هم جز این نداشتیم، چون مردم آن طرف بودند. ما هم علیه مردم نبودیم. نمیدانستیم چه کار کنیم. در یک سال و خردهای آخر کاملاً به بنبست رسیدیم و همه را در یک شب گرفتند.
آخر سال ۱۳۶۰ به اوین رفتیم. یک بازجو داشتم که از زیر چشمبند او را میدیدم. لبه کتش پاره بود. دانشجوی فوقلیسانس علوم سیاسی بود. ماه بود. این باید مرا تعزیر میکرد. همان موقع که حکم تعزیر مرا داشت، اشک هم از گوشه چشمش افتاد. این را دیدم. اینها را به یک آدم امروزی بگویی نمیفهمد. با این دعوا دارم؟ مرا تغییر داد، بلکه نشستم و مثل خر خواندم. ۴۰۰ جلد کتاب خواندم. هر چه کتاب مسلمانی نخوانده بودم، آنجا خواندم. چپ بودم. چپ مائوئیست بودم. شروع به خواندن کردم. از فلسفه هم شروع کردم. بعد تاریخ و سپس همه چیز. هر آنچه را که جدی بود خواندم. المیزان خواندم. چهار جلد اساسی علامه طباطبایی را به دقت میخواندم و خط میکشیدم. از نظر فکری هم در بیرون تیر خلاص را خورده بودم، یعنی انفعال داشتم. مذهبی که نبودم، همچنان هم چپ میزدم. آرامآرام به چیزهایی رسیدم. پیش حاکم شرع که رفتم، پرسید: «تو جمهوری اسلامی را قبول داری؟» جواب دادم: «نه». سؤال کرد: «اسلام را قبول داری؟» پاسخ دادم: «نه». گفت: «برو». سه سال و نیم زیر حکم اعدام بودم. بازجو مرا میشناخت. یعنی در این مدت آنقدر با من سر و کله زده بود، مرا میشناخت. یک شب به سلولم آمد. پشتم را به دیوار کردم و نشست. گفت: «الاغ! خواستهام دوباره از اول محاکمه شوی. خودت را لوس نکن. میدانم دیگر مارکسیست نیستی. این را هم میدانم که طرفدار انقلاب اسلامی هستی. مسلمان هستی یا نیستی، به من مربوط نیست. از تو سؤال میکنم مثل آدم جواب بده. خودت را لوس نکن. قبول است؟» گفتم: «قبول است.» گفت: «به من مدیونی». بچه خیلی خوبی بود.
من که چپ را صد برابری بلدم. من مارکس و لنین را حفظ بودم، یعنی جزو معدود آدمهای اروپا بودم که کسی نمیتوانست نفس بکشد. بیایید حرف بزنید ببینیم چه کارهاید.
نظر شما :