از مشروطه چه میخواهیم: هیچ!
۱۱۰ سال پس از افتتاح مجلس، مردم درباره مشروطه چه میدانند؟
تاریخ ایرانی: چندمین روز است ملتی که نه همراه آقایان به قم و نه پی آنها به باغ سفارت رفتند، اینجا مقابل بازار تعطیل پایتخت بست نشستهاند. صدای زنی از میان جمعیت میپیچد: «ای مردم بعد از این دختران شما را نوز باید عقد کند. شهر خالی از علما شده است.» و مقنعهاش را که سر چوب کرده بود در باد پیچ میخورد.
***
«شالهای نخی فقط ۱۰ تومان.» پارچههای رنگی در دست مرد با باد خنک پاییزی پیچ و تاب میخورد. همانطور که بالای این پلهها ایستادهام از پشت شالها، جلو خان مسجد امام را میبینم و تصویری که احمد کسروی به نقل قول از فرصتالدوله شیرازی در «تاریخ مشروطه» نوشته را در ذهنم بازسازی میکند. ۱۱۰ سال از آن گذشته؛ از روزهای منتهی به نیمه مرداد ۱۲۸۵ که اینجا در مقابل بازار، آشوبی برپا بود تا آن روزی که مظفرالدین شاه قاجار با تنی بیمار برای افتتاح خانه ملت به مدرسه نظام رفت. ملتی اینجا بودند که قانون و مجلس میخواستند و تا امضای آن را نگرفتند، دست برنداشتند و آن را به میدان بهارستان و مجلس شورای ملی رساندند. از ۱۴ مرداد تا ۱۴ مهر راهی طولانی مردم آمدند تا امروز که ۱۱۰ سال است مجلس افتتاح شده است.
۱۱۰ سال است که هزاران صفحه کاغذ و صدها کتاب درباره مشروطه و مجلس و موضوعات مرتبط با آن نوشته و میلیونها کلمه، هزینه تعریف و تفسیر این جنبش شده است. ۱۱۰ سال گذشته و ساعتها سمینار، برنامه و چندین نمایشنامه و فیلمنامه به مهمترین رخداد یک قرن گذشته اختصاص داده شده و هنوز دهها و شاید هم صدها سؤال بیپاسخ مانده است که مشخص نیست کی و کجا به پاسخ آنها خواهیم رسید. یکی از این سؤالهای ناتمام و بیشمار اما شاید این است که بعد از ۱۱۰ سال چقدر با مفهوم مشروطه و مجلس آشنا هستیم و آن را میشناسیم و بعد از این یک قرن و یک دهه چه از آن میخواهیم؛ سؤالهایی که این بار بهجای تاریخنگاران و کارشناسان، از همین مردمی میپرسم که برای خرید و گردش به مرکز تاریخی تهران یا زادگاه اصلی مشروطه آمدهاند.
***
پشت کتیبه لاجوردی مسجد امام در یکی از راهروهای شمالی ایستادهاند و همینطوری که میخندند، سلفی میگیرند. سه دختر و دو پسر جوان هستند. پشت سرشان تابلوی عکسبرداری ممنوع زردرنگی روی دیوار حیاط قرار دارد. همینجاست که ازدحام مردم ارابه «آب کر» مسجد را طوری به حرکت درآورد که صدایش همه را ترساند. از همین صدای خوفناک هم بود که خدمتکار آقای طباطبایی ترسید و همینطور که کفشهای آقا زیر بغلش بود به سمت خانه فرار کرد و آقا مجبور شدند تا سنگلج پابرهنه روی سنگفرشهای داغ خیابان راه بروند؛ اما حالا بهجای ارابه کر، وضوخانههای بزرگی در سمت دیگر مسجد ساختهاند و آب تصفیهشده و متصل به کر هم در حوض بزرگ وسط مسجد جریان دارد که پشت سر این ۵ جوان زیر آفتاب پائیزی میدرخشد. برای گشت و گذار به اینجا آمدهاند؛ سه نفرشان دانشجو هستند و بقیه فارغالتحصیل شدهاند؛ همه در رشتههای فنی درس خواندهاند؛ وقتی میپرسم آیا مشروطه را میشناسند، یکی از دخترها میخندد و میگوید: «اینم سؤاله؟ خب معلومه که میدونیم چیه؟» یکی از پسرها هم میگوید: «همه ما در دانشگاه، درس انقلاب اسلامی را پاس کردهایم.» و بعد توضیح میدهد که مردم دنبال قانون بودند و اعتراض کردند: «در نهایت هم مظفرالدینشاه پای فرمان مشروطه را امضا کرد.» وقتی میگویم که بخشی از اعتراضهای مردمی در همین مسجد امام پای آن حوض بوده است، همان پسری که از مشروطه گفته، میگوید: «چه جالب!» از او میپرسم؛ حالا بعد از ۱۱۰ سال چه چیزی از مشروطه میخواهید؟ قبل از اینکه او پاسخ بدهد، پسر دیگری که همراهشان است، میگوید: «خانم ۱۱۰ سال گذشته، پدر جد مشروطه هم تمام شده است. آن زمان مردم مجلس و قانون نداشتند اما حالا وضع فرق کرده، کسی دنبال این حرفها نیست.»
وقتی میپرسم پس دنبال چه چیزی هستید؟ میگوید: «دنبال کار، خانم! از ما ۵ نفر، ۳ نفرمان فارغالتحصیل شدهایم، اما همه دستمان در جیب خانوادههایمان است.» میخواهد ادامه بدهد که یکی از دخترها میگوید: «بیخیال مانی؛ ماجرا را خیلی جدی کردی، درباره مشکلات جوانان که سؤال نپرسیدند. خانم، بگذارید من جوابتان را بدهم. مشروطه خواست عمومی برای تشکیل مجلس بود که در همان زمان محقق شد و ما توانستیم مجلس قانونگذاری داشته باشیم. قانون همان چیزی است که اگر ما هم آن زمان بودیم، میخواستیم.»
***
زمان زیادی از اذان ظهر نگذشته و حیاط مسجد امام پر از رفتوآمد است. همینطور که از کنار حوض مسجد به سمت شبستان اصلی میروم به روزهایی فکر میکنم که مردم ناراضی به اینجا آمده بودند تا صدای اعتراضشان را به گوش شاه برسانند؛ مردمی که از ساخت بانک استقراضی روسها در قبرستان قدیمی بازار و بیحرمتی مسیو نوز، رئیس کل گمرکات، به لباس روحانیت و ظلمهای علاءالدوله، حاکم تهران و دردسرهایی که عسگر گاریچی در راه قم برایشان به وجود آورده بود به خانه خدا پناه آورده بودند. میدانم پشت آن در بزرگ منبری قرار دارد که سیدجمال واعظ، آن خطابه معروفش را گفت و صدای امام جمعه تهران را درآورد که گفت ای لامذهب به شاه چرا بد میگویی؟ همین اعتراض بود که آشوب به پا کرد. فکر میکنم از همین جایی که ایستادم، آقا سیدجمال واعظ را به سمت خانه آیتالله بهبهانی در سرپولک فراری داده بودند. به سمت قسمت زنانه مسجد میروم. زنان زیادی اینجا هستند. بعضیهایشان در حال نماز خواندن و بعضی هم آمدهاند تا استراحت بازارگردیشان دربرود. نزدیک من دختر جوانی نشسته که چند لحظه قبل پشت تلفن با خواهرش درباره خرید چند قلم لوازم آرایش صحبت میکرد. در یک شرکت خصوصی کار میکند و امروز مرخصی گرفته تا چیزهایی که میخواهد را بخرد. اسم مشروطه را شنیده، اما یادش نیست که دقیقا ماجرا چه بوده است: «فقط میدانم زمان قاجار بوده است.» وقتی کمی یادآوری میکنم، میگوید: «آهان، آره، یادم آمد. همانوقتی که ستارخان و باقرخان هم در تبریز قیام کردند. درسته؟» تقریبا درست است. او هم فکر میکند که مشروطه تمام شده است و حالا چرا باید چیزی از آن بخواهد؟ اما زنی که تکیهاش را به دو پلاستیک بزرگ داده، میگوید؛ «خانم در روزنامههایتان بهجای مشروطه و این جریانات، از بدبختی مردم بنویسید. برای یک لقمه نان از شهرستان آمدم تهران خرید کردم، عصر هم بلیت دارم تا برگردم.»
***
برق طلاهای نو پشت ویترین زیر نور چراغ مغازهها بیشتر شده است. النگوهای ردیفشده کنار حلقههای جفتی که قرار است نشانه پیوند دو نفر باشند، پشت ویترین قرار گرفتهاند. اینجا بازار طلافروشهاست؛ بازاری که در زمان مشروطه راسته مسگرها بود و رفتهرفته تبدیل به بازار زرگرها شده است. یکی از بازارهایی که صاحبانش در روزهای مشروطه به جمع معترضها پیوسته و کرکرههای حجرهها را پایین آوردند. از همینجا بود که معترضان داخل مسجد امام با معترضان مسجد سرپولک رفتوآمد میکردند. زن و مرد جوانی که برای خرید سرویس عروسی آمدهاند، عذرخواهی میکنند و نمیخواهند پاسخ سؤالم را بدهند، اما مرد جوانی که در یکی از حجرههای طلافروشی است، میگوید: «بپرس آبجی، بتونم سؤالتو جواب میدم.» اما وقتی میگویم میداند که مشروطه چیست؟ میگوید: «اسم کسی بوده یا جایی؟ البته به گوشم خورده، فکر کنم اسم یک جایی تو تبریز باشه؟» میگوید که دیپلمه است. وقتی میگویم در کتاب تاریخ سوم دبیرستان درباره مشروطه نوشته شده، میگوید: «ای بابا کی کتاب تاریخ میخونه خانم. ما همین که تونستیم دیپلم بگیریم کلی کار کردیم. اونوقت شما میخواین از ما درس تاریخ بپرسید؟ من که با بدبختی نمره قبولی گرفتم.» به گردنش نگاه میکنم؛ پلاک بزرگی از فروهر با زنجیری طلایی از آن آویزان است. در ویترین مغازه هم کلی طلا با تصویر حجاریهای تختجمشید به چشم میخورد؛ میپرسم: «اینکه در گردنت هست، چیست؟» دستی به سمت پلاک میبرد و میگوید: «فروهر را نمیشناسید؟ این علامت تاریخی اهورامزدا، خدای بزرگ ایرانیهاست. در تختجمشید بالای سر داریوش کبیر هم هست. علامت پندار نیک، کردار نیک و گفتار نیک است.» میگویم شما که این علامت را به این خوبی میشناسید، چطور تاریخ ۱۰۰ سال پیش ایران را نمیشناسید؟ میگوید: «آخه دوره قاجارها که همه ایران را به باد دادند افتخار دارد که دربارهاش بخواهم بدانم خانم! میدانید که افغانستان و آذربایجان شوروی و ارمنستان را همین قاجارها به باد دادند.» حرفش را تصحیح میکنم؛ هرات، شکی، گنجه، دربند و بخشی از جنوب ارمنستان، اما راضی نمیشود و بر خیانت قاجارها و شکوه ایران در دوران کوروش و داریوش تأکید دارد و از آنجایی که مشروطه هم به دوره قاجار بازمیگردد، چیزی نیست که احتمالا او بخواهد بداند. همینطور که از مغازه بیرون میآیم برق طلاهای نو نگاهم را به سمت خودش میبرد.
***
در راسته اصلی بازار، حتی برای قیمت کردن یک جنس هم نمیشود بیشتر از لحظهای ایستاد، چه برسد به سؤال و جواب از مردمی که در شتاب خرید هستند. انگارنهانگار که همین یک قرن پیش اینجا مرکز حادثهای بزرگ بوده است. همینطور که با جریان چرخهای باربری و جمعیتی که برای خرید آمدهاند به سمت مرکز بازار به بازار فرشفروشها میرسم، مردی به آرامی میپرسد فرش میخواهید؟ بیاختیار به ماجرای قبرستان چال و بانک استقراضی فکر میکنم. میدانم که بخشی از آن گورستان قدیمی همینجا بوده است؛ جایی که حالا سرای فرشفروشان بازار بزرگ تهران است. این همان نکتهای است که یکی از فرشفروشهای بازار هم میگوید؛ تبریزی است و مشروطه را بهخاطر همراهی همشهریهایش خوب میشناسد. او هم مانند بسیاری از تبریزیها البته از ادامه مشروطه دلِ خوشی ندارد و معتقد است مشروطه به ستارخان و باقرخان و دیگر مجاهدان وفا نکرد؛ ماجرای پارک اتابک را خوب میدانست، «تبریز مهآلود» را خوانده بود. او معتقد بود که بعد از ۱۱۰ سال تنها چیزی که از مشروطه میخواهیم، درس گرفتن از گذشته است. او میگوید: «در همه این سالها اشتباهاتی که در مشروطه داشتیم را تکرار کردهایم. باید سعی کنیم این اشتباهات را تکرار نکنیم.»
***
تابلوی مسجد خازنالملک درست در مقابلم قرار دارد. ناظمالاسلام کرمانی در «تاریخ بیداری ایرانیان»، اینجا را بهعنوان نخستین جرقه انقلاب میداند: «مدرسه مخروبه و قبرستان کهنه در قرب – نزدیکی - مدرسه خازنالملک و متصل به امامزاده ولی بود که نگارنده کرارا مدرسه را دیده و این اواخر اشخاصی که ذغال مو میفروختند، محل و مکان خود را در آن مدرسه قرار دادند. از برای این مدرسه موقوفاتی هم بود که دست تصرف و غصب، بلکه مالکیت رویش گذارده شد. بهمرور زمان مردم، اطراف قبرستان را تصرف کرده و خانه ساختند...» اما حالا حجرههای کوچک و بزرگی دورتادور مسجد را پر کردهاند، خبری از ذغالفروشها نیست؛ بوی چسب و چرم را نفس میکشم.
بعد از ساعتی راه رفتن از چهارسوقهای مختلف بازار باورم شده است که حرف زدن با مردمی که برای خرید آمدهاند کار سختی است بهویژه که بخواهی درباره ماجرایی تاریخی در ۱۱۰ سال پیش صحبت کنی؛ اما درست در همین جاست که حاج نصیر را پیدا میکنم؛ خرازی دارد؛ یکی از پیرمردهای قدیمی بازار است که اتفاقا مشروطه را خیلی خوب میشناسد؛ میگوید که پدربزرگش مشروطهخواه بوده و از داستانهای مشروطه برایش گفته است. او از پدربزرگش شنیده که همین مسجد خازنالملک جایی بوده که قرار بود بانک استقراضی ساخته شود و توصیه میکند سری به مسجد جامع تهران بزنم. درباره گور سیدعبدالحمید وفسی، شهید مشروطه، میپرسم که ظهر یکی از روزهای تیر ۱۲۸۵ در مقابل مدرسه معمارباشی تیر خورد و گفته میشود در مسجد جامع به خاک سپرده شده است. حاج نصیر اما چیز زیادی نمیداند و میگوید تا جایی که یادش هست هیچ کسی در مسجد جامع به خاک سپرده نشده است؛ میپرسد: مطمئن هستید؟ خیلی مطمئن نیستم، چراکه بعد از به توپ بستن مجلس، پیکر سیدعبدالحمید را از گور بیرون آوردند و به جای دیگری بردند. بعد از فتح تهران گفته میشد که آن را به مسجد جامع بازگرداندند، اما کسی دقیقا نمیداند کجا دفن شده است.
میدان بهارستان در ظهر پاییزی نیمه مهرماه مثل همیشه پر از رفتوآمد است. کتیبههای سرخ و سبز و سیاهی که به دیوار و سردر مغازهها و بر بلندای گنبد مسجد سپهسالار به چشم میخورند و صدای روضه که از گوشه و کنار شنیده میشود. از مسیر اشاره مدرس در میدان، سردر مجلس شورای ملی دیده میشود که حالا کتیبهای در مقابلش قرار دارد. نامههایی که روی کتیبه نوشته شده را میخوانم: «حاج اسماعیل دبیری اصفهانی، میرزا مرتضیقلیخان نائینی، جمشید ارباب، موتمنالممالک، حاج محمدحسین بجنوردی، حاج میرزاعلی نقشینه، میرهاشم تبریزی، سیدحسن تقیزاده، حاج علیاکبر پلوئی، میرزا محمود کتابفروش، حاج محمدباقر صابونپز، ولیاللهخان نصر و ... » اینها مردانی بودند که ۱۱۰ سال پیش در ۱۴ مهر از دروازه خانه سپهسالار گذشتد، روی زمین نشستند و قانون اساسی و قانون مطبوعات را نوشتند. همینطور که این نامها را مرور میکنم به ۱۱۰ سال پیش پرت میشوم و روزهایی که بازار به اعتراض بسته شده بود؛ به مردمی که دنبال کلمه مقدس حریت (آزادی) و مشروطه بودند؛ به روزهایی که مردم نگران اینجا در میدان بهارستان گردهم آمدند تا شاهد برپایی نخستین جلسه مجلس در این میدان باشند؛ مردمی که بعد از ۱۱۰ سال در حافظه کلانشهر تهران در حال گم شدن هستند و به جمله آقا نصیر فکر میکنم، وقتی پرسیدم؛ امروز از مشروطه چه میخواهید، جواب داد: «هیچ خانم، هیچ...»
نظر شما :