نه زاهدی مزدور بود و نه سپهسالار خائن
صادق زیباکلام از سابقه سیاسی و نظرات تاریخیاش میگوید
* الآن وقتی به عقب برمیگردم که چه چیز صادق زیباکلام را صادق زیباکلام کرد، قطعاً انقلاب خیلی من را تکان داد و خیلی افراد دیگر مانند من را. صادق زیباکلام پیش از انقلاب، مدتی زندان بود. همه اینها بدون تردید روی من تأثیر گذاشته است. صادق زیباکلام سری پرشور داشت، در کنفدراسیون و در مبارزه علیه رژیم شاه جلودار بود، مسئول انجمن اسلامی بود، دهها و صدها نفر را بر علیه رژیم شاه شوراند و... ولی بگذارید یواشکی یک اعتراف کنم؛ هیچ چیز بلد نبودم، هیچ چیز یاد نگرفته بودم. باید اضافه کنم که ما هیچ چیز نمیدانستیم، ما یعنی چه کسانی؟ یعنی دوستان انجمن اسلامی و سایر دوستان کنفدراسیون هم از من بیسوادتر بودند. خب پس شما چه کار میکردید؟ خیلی ساده؛ علیه رژیم شاه مبارزه میکردیم. میگفتیم شاه خائن است، رژیم شاه مزدور است، رژیم شاه نوکر آمریکا است، آمریکا صاحب ایران است، انگلستان صاحب ایران است، نفت ما را بردند، گاز ما را بردند فقط اسلحه به ما میدهند که ما ژاندارم خلیج فارس باشیم. زندانی سیاسی داریم، اسلام را از بین بردند و... همین. خب البته یک عدهمان از جمله من درس میخواندیم. من فوقالعاده درسم خوب بود و در مهندسی شیمی وضع خوبی داشتم. همین. دیگر از دنیا چه میدانستیم؟ هیچ. فقط اینکه آمریکا استعمارگر و زورگو است، نظام سرمایهداری زورگو است، همین...
* من الآن خیلی با بیرحمی درباره خودم صحبت میکنم و این خوب است. چرا هشت سال انگلستان بودم، هشت میلیمتر سواد و معرفت اجتماعی کسب نکردم؟! خوب است آدم خود را در آینه ببیند؛ ولی ما یک جورهایی قربانی بودیم، مقصر هم نبودیم برای اینکه من در یک خانواده مذهبی ملیگرا تربیت شده بودم، دانشگاه شیراز قبول شده بودم؛ پهلوی شیراز که آن موقع، خب شریف امروز بود! ولی پدرم نمیخواست من در ایران درس بخوانم، برای اینکه مطمئن بود وارد کارهای سیاسی میشوم. پدرم عضو حزب زحمتکشان بود با دکتر مظفر بقایی و... . یکی از چیزهایی که ایشان از سیاست زده شد تردیدی بود که در مظفر بقایی و خیلی از رهبران دیگر نهضت پیدا کرد. میگفت به ما خیانت کردند حالا نمیدانم چه کسی را میگفت چون بچه بودم و جرات نمیکردم از او بپرسم، اصلاً معنی خیانت را هم نمیفهمیدم ولی میگفت در ۲۸ مرداد به ما خیانت کردند و آنقدر زده شد که کلاً سیاست را کنار گذاشت؛ ولی خب من میدانستم که پدرم به شدت مخالف شاه است، کلی عکسهای مصدق در خانهمان بود، پدربزرگم – پدر مادرم – عاشق دکتر حسین فاطمی بود. یکی از خاطرات دوران کودکی من این است که عصرهای جمعه با پدربزرگم به ابنبابویه - بر سر مزار شهدای ۳۰ تیر و دکتر حسین فاطمی - میرفتیم. نمیشود شما در چنین جوی بزرگ شوی و نسبت به سیاست بیتفاوت باشی! تمام خانواده سیاسی هستند، داییام، شوهرعمهام، پسرعمههایم و...
* من وقتی به لندن آمدم، یک مقداری تاریخ ایران را مطالعه کردم مثلاً یادم است میرفتم کتابخانه «بریتیش میوزیم» آنجا بخشی داشت که پر از کتابهای فارسی بود، خیلی از آنها هم در ایران ممنوع بود، سال ۴۵ و ۴۶. یادم است در سال ۴۵، به مناسبت سالگرد انقلاب مشروطه برای کنفدراسیون کنفرانس دادم. قبل از این کنفرانس چیزی حدود یک ماه هر روز صبح میرفتم کتابخانه بریتیش میوزیم و «مشروطه» احمد کسروی و «تاریخ بیداری ایرانیان» را میخواندم و نتبرداری میکردم.
* مشروطه، مشروعه نمیشد. مشروطه، مشروطه بود و به نظر من سعی کردند در روایتهای بعدی بگویند مشروطه، مشروعه بوده است.
* در سال ۶۳ که من برگشتم، آنقدر انقلاب و آن دوران زندان روی من اثر گذاشت که دیگر اینکه بروم نقطه ذوب یک فلز را در خلأ اندازهگیری کنم، هیچ جذابیتی برایم نداشت؛ بنابراین تغییر رشته دادم. البته عدهای در ستاد انقلاب فرهنگی مخالفت میکردند، اما نهایتاً موافقت شد و رفتم. من وقتی دوباره به انگلستان برگشتم دیگر برای علوم انسانی رفتم. آنوقت تازه متوجه شدم که این انگلستان یک جهان است. قشنگ به خاطر دارم، وقتی گفتم میخواهم بروم علوم انسانی بخوانم، حجتالاسلام دکتر احمدی که الآن هم در شورای انقلاب فرهنگی حضور دارد به من گفت: «میخواهی بروی روی چه چیزی کار کنی؟» گفتم «روی انقلاب اسلامی» عین جملهاش بود گفت: «خجالت نمیکشی! تو اگر واقعاً میخواهی برای انقلاب اسلامی کار کنی باید بروی بهشتزهرا، در قطعه شهدا راجع به انقلاب اسلامی کار کنی. حالا تو میخواهی بروی لندن کار کنی!» آقای دکتر غلامعباس توسلی هم آنجا بودند، ایشان هم خیلی موافق نبودند. تنها کسی که به شدت موافق بود و من را هُل داد، دکتر عبدالکریم سروش بود. او مشوق من شد و گفت «نترس»، گفتم «دکتر میترسم، هیچ چیز سرم نمیشود.» گفت «نترس برو، این شهامتی که داری همین کافی است. همین باعث میشود که یاد بگیری، چون واقعاً میخواهی بروی.» ایشان خودش هم دکترای داروسازی خوانده بود و بعد تغییر رشته داد و فلسفه علم خواند. وقتی رفتم، یواش یواش متوجه شدم که وای من در خواب بودم. من اصلاً این جامعه را نشناختهام. بعد یواش یواش شروع کردم به فهمیدن اینکه رئیس دانشگاه را چه کسی در انگلستان منصوب میکند، حدود اختیاراتش چیست، شرح وظایفش چیست. از اینجا بود که یواش یواش شروع کردم به فهم اینکه این انگلستان چگونه انگلستان شده است.
* یک بار برگشتم گفتم من کِیف میکنم وقتی ایران در عرصههای بینالمللی مثل کشتی یا فوتبال میبازد. هنوز که هنوز است من را لعن و نفرین میکنند. منطقش این است که ما نژادپرستیم و از این پیروزیها به نفع احساسات نژادپرستانه و خودبرتربینیمان سوءاستفاده میکنیم. وقتی ما به جام جهانی رفتیم، من گفتم دوست دارم در همان بازیهای اول ببازیم، اوت شویم و برویم دنبال کارمان که این مصیبت را به راه انداخت که در دهنت میزنیم. من درست گفتم، برای اینکه وقتی با آرژانتین مسابقه دادیم و یکی، دو تا گل خوردیم، بازی که تمام شد ملت برای شادی به خیابانها ریختند. همان موقع تلویزیون یک آهنگ پخش کرد؛ در آن آهنگ، پوریای ولی بود، کوروش بود، داریوش بود، علی بن ابیطالب بود، رستم بود، افراسیاب بود و... این نژادپرستی است. من ندیدم که انگلستان وقتی در مسابقهای پیروز میشود، در سرود و آهنگی که بعد از آن پخش میکنند، شکسپیر را بیاورند، پیروزی انگلیسیها در جنگ داردانل را بیاورند، تصویر زمانی که ناپلئون را شکست دادند بیاورند، نیوتن را بیاورند!
* من با تکتک یاختههای بدنم لیبرال هستم؛ یعنی تکتک یاختهها، سلولها، کروموزومها و ژنهای بدن من لیبرال است، این محصول آن هفت سال دومی بود که به انگلستان رفتم و درس خواندم، آن من را لیبرال کرد. در آن هفت سال من متوجه شدم خیلی از تفکرات سیاسی من، راجع به انگلستان، آمریکا، نظام سلطه، جنگ ویتنام، مشروطه، رضاشاه و... غلط بوده است و هیچ مبنایی ندارد.
* من نقشی که انگلستان در سقوط مصدق داشت و... همه اینها را میبینم، کور نیستم؛ ولی اینجور هم نیست که بگویم چون یک آقایی در انگلستان رفته روی اینکه آشیخ مرتضی انصاری راجع به حکومت چه فکر میکرده پیاچدی داده، پس انگلستان تاج سر است! نه من این را نمیگویم، عرضم چیز دیگری است. ما میتوانیم اینگونه هم به قضیه نگاه کنیم و بگوییم شش هفت سال اولی که انگلیسیها در زمان دارسی به ایران آمده بودند و دنبال نفت میگشتند و هیچ چیز پیدا نکردند یا رسیدند به صخره یا رسیدند به نمک و یا رسیدند به آب، دارسی کلی هزینه متقبل شد و بدهی بالا آورد. آیا شما آمدید یک قران به آنها بدهید؟! شما آمدید بگویید که خب شما درست است زحمت کشیدید حالا دولت یا مردم ایران این [مبلغ] را به شما قرض میدهند؟! همانطور که وقتی دارسی ورشکست شده بود شما نیامدی یک قران بدهی همانجور هم وقتی او به نفت رسید دیگر به شما ربطی ندارد. طبق قراردادی که عرف و معمول بوده است او آمده و در آنجا سرمایهگذاری کرده و به نفت رسیده است. این حرف انگلستان بود، ولی ما هیچ وقت نیامدیم ببینیم انگلیسیها چه میگفتند و منطقشان چه بود.
* ای کاش یک نفر بیاید بگوید اصلاً برای استیفای حقوق ملت ایران از نفت، آیا بهترین راه ملی کردن بود؟ آیا پس از ملی کردن، دکتر مصدق بهترین تاکتیکها، سیاستها و بهترین کارها را در آن ۲۸ ماه قبل از سقوطش انجام داد؟ خیلی چیزها هست. منتها ما این کارها را نمیکنیم.
* مشکل اساسی ما در نگاهمان به هستی، تاریخ، انقلاب اسلامی، رژیم گذشته، موضوع هستهای و جنگ، تمامقد ایدئولوژیک است و نگاه ایدئولوژیک یک نگاه معیوب، ناقص و مغرضانه است. نگاه ایدئولوژیک به جنگ موجب شده که ما از حمله عراق به ایران تا به امروز فقط یک روایت و یک قرائت داشته باشیم و آن این است که پس از سلسله توطئههایی که آمریکا علیه انقلاب اسلامی ایران انجام داد و در تمامش ناموفق بود و شکست خورد، رفت سراغ جنگ و به صدام گفت تو نوکر من هستی، بیا به ایران حمله کن. صدام هم گفت سمعاً و طاعتاً؛ چون مزدور بود. آمریکاییها هم تا آنجا که توانستند کمکش کردند و از زمین و هوا به او اطلاعات دادند؛ ولی خب مردم ایران مقاومت کردند، حماسه آفریدند و این نقشه آمریکاییها هم مثل مابقی نقشههایشان نقش بر آب شد. اینگونه نبوده است. دو طرف را باید دید.
* آری میشد جلوی جنگ را گرفت. نظام جمهوری اسلامی ایران، شورای انقلاب، مجلس، مرحوم امام خمینی و... میتوانستیم کارهایی کنیم که صدام به ما حمله نکند، ما یک پول سیاه هم تلاش نکردیم که عراق به ما حمله نکند، شما میگویید زیباکلام میگوید خرمشهر را هم میدادیم میرفت همانطور که امروز میگوید هستهای را هم میدادیم میرفت! من میگویم ما برای جلوگیری از جنگ هیچ تلاشی نکردیم.
* [در مدارا و تسامح در ماجرای کردستان] بدون رودربایستی باید بگویم، طرف من یعنی دولت جمهوری اسلامی، شورای انقلاب و دولت موقت مرحوم بازرگان که من را به کردستان فرستاده بود، یواش یواش دیگر به من اعتماد نداشتند. فکر میکردند من دارم با کردهای معارض همکاری میکنم. مرحوم مهندس بازرگان به مرحوم دکتر چمران گفته بود «تو اصلاً این را میشناسی؟» لیبرالیسم، تسامح و تساهل و مدارایی که شما میگویید، یک بخش ماجرا است. یک وقت هست شما میگویید آقای زیباکلام دیگر حق نداری بروی کردستان مذاکره کنی. میپرسند آقای بازرگان چرا نرود؟ میگوید چون دیگر شورش را درآورده و معتقد است اصلاً کردستان را بدهیم آقای قاسملو و برویم محضر سندش را هم امضا کنیم! اما این نبود؛ یعنی کاش این بود، بدتر از این بود؛ اصلاً معتقد بودند که زیباکلام آیا خودی است؟! با ما است؟! میگفتند زیباکلام یک سر و سری با دموکراتها دارد! میتوانم بفهمم چرا شک داشتند و بهشان حق میدهم. تنها کسی که از ابتدا تا انتها در کردستان به من شک نداشت مرحوم شهید چمران بود. او تنها کسی بود که تمام قد جلوی خلخالی ایستاد و از من دفاع کرد؛ چون میدانست من دارم چه کار میکنم؛ بنابراین اگر شما به او میگفتی زیباکلام دزد است، هیز است، جاسوس است به شما میخندید.
* شک مهندس بازرگان به من چیز دیگری بود. او فکر میکرد من با تودهایها هستم. پرونده فعالیتهای من در زندان زمان شاه، بخشی مربوط به کنفدراسیون بود و بخشی انجمن اسلامی؛ من شش هفت ماه آخر زندان را در اوین بودم؛ سال ۵۵. بعد از جریان سازمان مجاهدین که آنها اعتراف کردند که مارکسیست شدهاند، بچه مسلمانها با چپیها را در اوین جدا کردند. وقتی من را به اوین بردند، حدود دو ماه و نیم انفرادی بودم، بعد که به بند منتقل شدم بر اساس پروندهام که کنفدراسیون بود به بند چپیها فرستاده شدم. کنفدراسیون اصلاً چپ مارکسیستی بود؛ یعنی رهبران کنفدراسیون به تدریج در اواخر دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ مارکسیست بودند، قبلاً جبهه ملی بودند، دکتر یزدی بود، ابوالحسن بنیصدر بود، قطبزاده بود و خیلی مارکسیست نبود؛ ولی به تدریج شد؛ بچه مسلمانها از کنفدراسیون بیرون آمدند و اتحادیه انجمنهای اسلامی را درست کردند اما من ماندم.
* صورت مسئله این بود که در آن سه چهار ماهی که من در آن بند بودم با یکسری از سران حزب توده که برای من رؤیا بودند، نشست و برخاست کردم، اصلاً افتخار میکردم که در اتاق آنها هستم. چریکهای فدایی خلق بودند، ناصر کاخساز بود، شکرالله پاکنژاد بود، بچههای سیاهکل بودند، صابر محمدزاده بود، اینها غولهای حزب توده بودند، خب من با اینها میگشتم. ظاهراً ساواک گزارش کرده بود که [زیباکلام] روابطش با سران چپ بد نیست. نکته جالب این است که من کردستان که بودم عملاً نه با چریک فدایی خلق صحبت میکردم و نه با سازمان مجاهدین خلق. معتقد بودم که چه مرضی است من بیایم مهاباد با شما صحبت کنم، اگر بخواهم با شما صحبت کنم خب میروم تهران با رهبران سازمان صحبت میکنم. آنجا من با شیخ عزالدین حسینی صحبت میکردم، با رهبران حزب دموکرات صحبت میکردم، با حاج ملاکریم شرفکندی صحبت میکردم، یعنی با کردهایی که نمیتوانستم در تهران صحبت کنم و معتقدم خیلیهایشان هم تجزیهطلب نبودند. البته برخیهایشان بودند. خیلیهایشان میگفتند ما تجزیهطلب نیستیم، ما خودمختاری میخواهیم، بعد شما میگفتی خودمختاری را بگو من بنویسم فردا ببرم شورای انقلاب ولی برخیهایشان اینگونه نبودند و واقعاً به انقلاب اسلامی اعتقاد داشتند و واقعاً نمیخواستند جدا شوند منتها همه چیز در آن مقطع به هم ریخته بود.
* میدانید بدبختی صادق زیباکلام از کجا شروع شد؟ من وقتی داشتم برای دوره دکترا کار میکردم، کارم مطالعه آثار مربوط به ایران بود. در آنجا متوجه شدم خیلی از انگارههای من درست نبوده و خیلی از آدمهایی که من آنها را خائن، پست، رذل و وطنفروش میدانم، نه خائن بودند، نه پست و نه وطنفروش. من تا قبل از سال ۶۳ میرزا ملکمخان را فراماسون میدانستم ولی الآن به احترام میرزا ملکمخان کلاه از سر برمیدارم. یکی از بزرگترین خائنین قرن نوزدهم را حاج میرزا حسینخان سپهسالار میدانستم؛ ولی الآن معتقدم، یکی از وطنپرستترین افراد بوده است. نظرم در مورد امیرکبیر هم مقداری برگشت وقتی متوجه شدم که چقدر بابیها را اعدام کرده. اگر الآن یک خیابانی به اسم امیرکبیر نامگذاری شود معتقدم خیابان بعدی باید به نام میرزا حسینخان سپهسالار شود برای اینکه درد و وطنپرستیاش کمتر از امیرکبیر نبوده منتها خب اگر الآن این را بگویم سنگسار میشوم.
* من فضلالله زاهدی را بههیچوجه نه وطنفروش میدانم، نه خائن و نه عامل آمریکا و مزدور انگلیس. من علیرغم داستان کودتا برای فضلالله زاهدی همچنان احترام قائلم. یکسری شخصیتها هستند که به تدریج که جلو برویم معلوم میشود نه تنها خائن نبودند که اتفاقاً انسانهایی درست و وطنپرست بودند. یکی دیگر از اینها احمد قوامالسلطنه است. من به خاطر احترامی که برای احمد قوامالسلطنه قائلم عکس او را به دیوار دفتر اتاقم در دانشکده حقوق و علوم سیاسی زدهام؛ چون معتقدم خدمتی که احمد قوام بعد از جنگ دوم جهانی به ایران کرد هیچ کس نکرد. او بدون اینکه گلولهای شلیک شود، آذربایجان را پس گرفت. این قضیه میتوانست با خونریزی و مصیبتهای خیلی زیادی همراه باشد ولی قوام با عقل و کیاست جلوی آن را گرفت.
* شما به من بگویید آن خیانت بزرگی که احمد قوام در ۳۰ تیر کرد چه بود؟ بین شاه و دکتر مصدق اختلاف میافتد، مصدق خواهان این بود که بودجه ارتش را کم کند، شاه مخالفت میکند، مصدق میخواست دستش در وزارت جنگ و ستاد مشترک و... بیشتر باز باشد که جلوی توطئه برخی از نظامیها را علیه خودش بگیرد، شاه مخالفت میکند و میگوید نه ارتش حوزه من است و شما اصلاً نمیشود به آن حوزه نزدیک شوی. دکتر مصدق هم میگوید خب اگر شما به من اعتماد نداری یک نخستوزیر دیگر بیاور. شاه هم از خداخواسته یک غولی را میآورد که بتواند خلأ مصدق را پر کند. خب محاسباتش اشتباه درمیآید، مردم به خیابان میریزند، آیتالله کاشانی اعلامیه میدهد. میشود بگویید گناه احمد قوامالسلطنه چه بوده است؟
* آقای هاشمی رفسنجانی همانند خیلی از آقایان دیگر سد راه توسعه سیاسی در ایران بعد از انقلاب بود. اما یکی از بیشترین، عمدهترین و گزندهترین انتقادات من به ایشان این است که میگویم آقای هاشمی رفسنجانی! شما آن روزی که سال ۵۸ در نماز جمعه «مرگ بر بازرگان» گفتند، قدرتت خیلی زیاد بود، ژ-۳ را گرفته بودی ایستاده بودی و داشتی نماز جمعه میخواندی، جمعیت گفتند «مرگ بر بازرگان، پیر خرفت ایران» و شما خیلی ملایم گفتی که حالا نگویید مرگ بر بازرگان، ایشان خیلی هم مستحق این شعار نیستند؛ باید خیلی محکمتر میایستادی؛ چون اگر هیچ کس در آن نماز جمعه نمیدانست، اکبر هاشمی رفسنجانی میدانست که مهندس مهدی بازرگان حافظ قرآن و شریفترین، پاکترین، متدینترین و وطنپرستترین مردی است که در ۲۰۰ سال اخیر در سپهر سیاسی ایران آمده است. آنهایی که «مرگ بر بازرگان» میگفتند، این را نمیدانستند ولی اکبر هاشمی رفسنجانی میدانست و سکوت کرد! چرخ گشت و ۳۰ سال بعد شد، سال ۸۸ در همان نماز جمعه گفتند «مرگ بر هاشمی رفسنجانی». شما آنقدر معرفت داشتی که مِنمِنکنان بگویی «مرگ بر بازرگان» سزاوار ایشان نیست، حداقل این را گفتی؛ ولی امام جمعه سال ۸۸ حتی نگفت نگویید مرگ بر هاشمی رفسنجانی. آقای هاشمی! اگر شما آن روز مقداری قرص و محکمتر ایستاده بودی و جلوی «مرگ بر بازرگان» گفتن را گرفته بودی شاید امروز مرگ بر هاشمی رفسنجانی گفته نمیشد. این به نظر من شاهکار انتقاد به هاشمی رفسنجانی است. این یعنی آقای هاشمی رفسنجانی! وقتی قدرت داشتی یک پول سیاه خرج توسعه سیاسی، آزادی بیان و آزادی اندیشه نکردی. من میگویم آقای هاشمی رفسنجانی بزرگترین خدمت را کرده است در عین حال بزرگترین انتقادی که به ایشان وارد میکنم این است که بعد از ۲۲ بهمن که قدرت داشتی برای آزادی، دموکراسی، انتخابات آزاد، آزادی مطبوعات و برای اینکه اوین را با خاک یکسان کنی که دیگر زندانی سیاسی در آن نباشد نایستادی، ولی چوبش را هم خوردی.
* من معتقدم همانطور که صادق زیباکلام کشیده خورد و یک سری چیزها را یاد گرفت و فهمید میرزا ملکمخان خراب نیست، حاج میرزا حسینخان سپهسالار خراب نیست و فهمید که آزادی، دموکراسی و حاکمیت قانون چقدر ارزش دارد، اکبر هاشمی رفسنجانی هم امروز که سال ۹۵ است، از سال ۶۵ و از سال ۷۵ خیلی فاصله گرفته و خیلی چیزها را فهمیده و یاد گرفته است.
* هنوز که هنوز است در خصوص اینکه چه شد که ما قطعنامه ٥٩٨ را قبول کردیم، بحث و گفتوگو است! عدهای معتقدند ما میخواستیم بجنگیم، بصره را بگیریم و صدام را سرنگون کنیم. آنها میگویند آقای اکبر هاشمی رفسنجانی خیانت کرد و قطعنامه ٥٩٨ را به امام قبولاند! چون امام فوقالعاده به ایشان اطمینان داشت! من میگویم که بهترین و بالاترین خدمتی که اکبر هاشمی رفسنجانی به ایران - قبل از انقلاب و بعد از انقلاب - نمیگویم فقط جمهوری اسلامی، بزرگترین خدمتی که اکبر هاشمی رفسنجانی به ایران کرده، خواباندن غائله جنگ بوده است.
* شما اگر سال ۶۵ به آقای هاشمی رفسنجانی میگفتی آزادی بیان، انتخابات آزاد، حاکمیت قانون و قوه قضاییه مستقل، ایشان یک نگاه به رئیس دفترش میکرد که این را ببرید بیرون؛ اما اگر امروز به آقای هاشمی رفسنجانی این چیزها را بگویی حداقلش این است که دیگر به رئیس دفترش نگاه نمیکند. میدانید چرا؟ چون پسرش باید ۱۰ سال به زندان میافتاد، دخترش باید به زندان میافتاد، خودش باید رد صلاحیت میشد، حسین مرعشیاش باید به زندان میافتاد، غلامحسین کرباسچیاش باید به زندان میافتاد، آن هم در جمهوری اسلامی که خودش تأسیس کرده تا بفهمد که حاکمیت قانون یعنی چه؟
* من معتقدم که در ایران یک سنت حمیده تاریخ هست که همه آدمها وقتی از قدرت بیروناند، آزادیخواهاند، چه چپ، چه اسلامگرا. همین آقایانی که امروز در قدرت هستند برگردید ببینید زمانی که در قدرت نبودند در ستایش انسان و کرامت مردم چه میگفتند و الآن چه میگویند. این طبیعت ساختار سیاسی در ایران است که آدمها وقتی دستشان از قدرت دور است همه آزادیخواه میشوند اما وقتی به قدرت میرسند میگویند ما وظیفه و تکلیف داریم باید به تکلیفمان عمل کنیم و میگویند «اشداء علیالکفار» اینها از کفار بدترند یا منافقین از کفار بدترند، بکشید، بسوزانید و... من اینها را قبول دارم ولی علیرغم همه اینها معتقدم که اکبر هاشمی رفسنجانی در سال ۹۵ به نسبت اکبر هاشمی رفسنجانی حتی ۸۵ خیلی فرق کرده است. شما اگر سال ۱۳۶۰ به ابراهیم اصغرزاده میگفتی آزادی، دموکراسی و حقوق بشر به شما میخندید. اگر به مصطفی تاجزاده میگفتی حقوق بشر به شما میخندید. طرفداران جبهه ملی جمع شده بودند در میدان فردوسی، فکر میکنم سال ۵۹ یا ۶۰ بود. سر قضیه قصاص و... دعوایی شده بود، قرار بود اینها در میدان فردوسی جمع شوند بعد که امام گفت اینها قرآن را زیر سؤال بردند، اینها نیامدند، بعد مصطفی تاجزاده و رفقایش با موتور در خیابان گاز میدادند و میگفتند «ملیها کوشن؟» مابقی جواب میدادند «تو سوراخ موشن» ولی این مصطفی تاجزادهای که الآن هست همان مصطفی تاجزاده است؟! بهزاد نبوی همان است؟! موسوی خوئینیها همان است؟!
* همه ما فرق کردهایم! مصطفی تاجزاده هم فرق کرده، بهزاد نبوی هم فرق کرده، این چیزی است که اصولگرایان میگویند، میگویند شما بریدهاید و منحرف هستید، شما تجدیدنظرطلب هستید، میگویند شما رفتید بالای دیوار سفارت، امروز نوکر آمریکا شدید! اتفاقاً یک چیزی را درست میبینند؛ خیلی از اینها از مواضع سال ۶۰ خود عدول کردند و برگشتند! شما اگر سال ۱۳۶۰ به ابراهیم اصغرزاده میگفتی آزادی، دموکراسی، حقوق بشر، همین ابراهیم اصغرزاده خودمان، به تو میخندید! شما اگر به مصطفی تاجزاده میگفتی حقوق بشر، به تو میخندید! این مصطفی تاجزاده سال ٩٥، همان مصطفی تاجزاده است؟ بهزاد نبوی همان است؟ موسویخوئینیها همان است؟ اولین وجه مشترک آقای هاشمی رفسنجانی، بهزاد نبوی، مصطفی تاجزاده، سعید حجاریان، ابراهیم اصغرزاده، موسویخوئینیها، موسوی لاری و خود آقای سید محمد خاتمی این است که از رادیکالیسم فاصله گرفتهاند.
نظر شما :