هادی خامنهای: لاجوردی به زندانیان سیگار نمیداد، میگفت ضرر دارد!
* متولد ۱۳۲۶ هستم. در خانوادهای که هم پدر روحانی بود هم پدر مادرم، مرحوم آقا سید هاشم نجفآبادی میردامادی، از روحانیون مشهور مشهد بود و در مسجد گوهرشاد نماز جماعت میخواند و هر شب تفسیر قرآن میگفت. مجموعه آن تفسیرها الان به عنوان «خلاصهالبیان فی تفسیر القرآن» چاپ شده است. پدر هم مرحوم آقا سید جواد حسینی خامنهای است که پدرش، آقا سید حسین مجتهد خامنهای، از روحانیون سرشناس تبریز، مشروطهخواه، تحصیلکرده نجف و از شاگردان مرحوم میرزای نائینی بود. دامادشان آقا شیخ محمد خیابانی - از رهبران مشروطه - شوهرعمه ما میشود.
* پدرم دو بار ازدواج کرد؛ ازدواج اول سه دختر داشت، همسرش فوت کرده بود و بعد با مادر من وصلت میکند. این سه خواهر، به اصطلاح خواهران ناتنی بودند؛ اما فرزندان تنی: برادر بزرگ ما آقا سید محمد خامنهای است متولد ١٣١۴، فرزند بعدی آقا سید علی خامنهای متولد ١٣١٨، فرزند بعدی بدری خانم است که متولد ١٣٢١ هستند. بعد من هستم ۱۳۲۶ و بعد از من هم آقا سید حسن است، ١٣٢٩. برادر کوچکم سید حسن، تنها اخویای هستند که روحانی نیستند. برادر بزرگ ما آقا سید محمد، دانشکده حقوق دانشگاه تهران را تا لیسانس گذراندند.
* خانهای بود که جمع آن تقریبا حدود ٢٠٠ متر میشود. دو حیاط داشت، حیاط کوچک و ساختمانهایی مختصر و دوطبقه که آنجا تقریبا ما ١٠ نفر زندگی میکردیم. روابط خوب بود. بد نبود، یعنی عادی بود! زندگی ما از لحاظ مادی بسیار تهیدست بود. البته فکر نمیکردیم چیزی از این بهتر وجود دارد. اصلا تصورش را نداشتیم. من یادم هست شاید ١۴، ١۵ سالگی از مدرسه و منزل که نزدیک هم بود، خیلی آن طرفتر نرفته بودم!
* در منزل ما رادیو و گرامافون و این چیزها نبود. بعدها که ما وارد مسائل سیاسی شدیم، من یک رادیو جیبی برای خودم داشتم و بقیه هم شاید داشتند و خب بیشتر آن زمان ما اخبار را که ساعتهای مخصوصی داشت - ساعت دو - گوش میکردیم و شبها رادیو عراق را گوش میکردیم. بیبیسی را گوش میکردیم؛ چون احساس میکردیم خبرها را یک خرده شفافتر میدهد. در عین حال که میفهمیدیم یک شیطنتهایی هم داشته است. رادیوی دیگری بود که ظاهرا در مجموعه شوروی متمرکز بود. ظاهرا یک پسوند ملی داشت! آن را ما گوش میکردیم. البته آنها با مسائل ایدئولوژیک برخورد میکردند؛ مثلا وقتی داستان ١۵ خرداد را توضیح میدادند، همان اخباری که در رادیو ایران سانسور میشد، آنها توضیح میدادند. من خوب یادم هست که وقتی شعارهایی که داده میشد، تشریح میکردند، میگفتند بعضی از شعارها مرتجعانه بود، منظورشان شعارهایی بود که نام امام برده میشد؛ ولی شعارهایی را که مثلا درود بر مصدق و این چیزها گفته میشد، مترقی تلقی میکرد.
* یادم هست آقای کاشانی آن زمان - سال ٣٣ - منزل ما آمدند. من آن وقت شش، هفتساله بودم. پدر قطعا طرفدار شاه نبودند. این مقدار مسلم است که طرفدار رژیم نبودند. لازمه مخالف شاه بودن، به معنی طرفداری از مصدق و نهضت ملی نیست، مخالف بودند، ولی وارد در این کار نبودند. آخوندهایی بودند که رسما در مشهد طرفدار مصدق بودند؛ مثل مرحوم آقای کلباسی که مدتی در مشهد زندگی میکرد. او رسما در این مسئله کار میکرد و فعالیت داشت و حتی در مشهد که دعای کمیل میخواندند، با جمعیتی جمع بودند و حتی جاهای دیگر، مثلا آنجایی که همه باید بگویند الهی العفو، ایشان میگفت بگویید الهی النفت! مسئله نفت را پیش میکشید و روی این مسئله تأکید داشت پدر ما در آن حدها نبود، ولی خب میدانیم که طرفدار شاه و رژیم هم تا آخر نبودند. با اینکه مبارز به آن معنا نبودند. آخوندها در مسجد گوهرشاد و جاهای دیگر دعوت میکردند برای بعضی از میهمانیها و مسائلی که به هر حال ارتباط پیدا میکرد با رژیم، ایشان مطلقا هیچ موقع در میهمانیها شرکت نکرد! با اینکه بالاخره یک عوارضی داشت، ولی ایشان این کار را قطعا نمیکرد و آنها هم کمکم فهمیده بودند که ایشان نمیآید. خیلی هم فشار نمیآوردند. بعدها که مبارزات شروع شد، طبعا به قرینه اینکه ما در آن خانه زندگی میکردیم، احساس میکردند که فایدهای هم ندارد سراغ پدر ما بروند؛ خودبهخود جواب منفی است و لذا سراغ ایشان دیگر نمیآمدند؛ یعنی پدر ما با امام آشنایی داشتند. بعدها که اخوان ما به قم رفتند و اطلاعات ما درباره درس و بحثها طبعا بیشتر شد که در چه وضع است، امام را به این صورت شناختیم که حوزه درسی ایشان - فقه و اصول - از بقیه حوزهها گرمتر و شلوغتر است.
* پدر آقای مهندس موسوی، پسرعمه پدر ما هستند، پدر ایشان و عموهای ایشان سالهای سال به مشهد به خانه ما میآمدند، با هم ارتباط داشتیم. آدمهای خیلی متدین، خیلی نجیب و خیلی درستکار بودند.
* حسینیه ارشاد از سال ۴۳، ۴۴ رسما تأسیس شد، البته ساختمانش کامل نشده بود، ولی کار میکرد. یادم هست مرحوم آقای شریعتی بزرگ در ایام حج در آنجا صحبت میکرد، آقای علی غفوری آنجا مسائل حج را توضیح میداد با همان روش خاص خودش. آنجا مباحثی بود که من گاهی میرفتم و در آن جلسات شرکت میکردم. بعد کمکم ساختمانش کامل شد.
* من کلا در جریان انقلاب فرهنگی ورود نداشتم...؛ ابدا و اصلا و خبر هم ندارم اصلا چه مسائلی اتفاق افتاد؛ یعنی سرگرم مسائل دیگری در مشهد بودم که به اندازه کافی سرمان به کارها مشغول بود و از این مسئله هیچ اطلاعاتی نداشتم؛ یعنی مطلقا به مسئله ورود نداشتم!
* من چنین چیزی را که یکی از برادرانم به روسیه رفته و در دانشگاه پاتریس لومومبا تحصیل کرده باشد، به خاطر ندارم. خودم تا به حال اصلا به آنجا مسافرت نکردهام و بعید هم میدانم اخوان دیگرم چنین کاری کرده باشند. احتمالا فرد دیگری بوده، چون ممکن است زیاد باشد از این اهالی خامنه. چون بخشی از کسانی که به روسیه رفتند و با شوروی هم همکاری داشتند، مثل طالبوف و امثال اینها، اهل خامنه بودند!
* برادرانم با مرحوم بهشتی و مرحوم باهنر در ارتباط بودند ولی من از حدودش خیلی اطلاع ندارم ولی خود من با شهید بهشتی آشنایی صرف داشتم؛ سال ۴٢ در قم، همان زمان که ایشان مدرسه دین و دانش راه انداخته بودند و کلاسهایی میگذاشتند در مدارس حوزوی، درس انگلیسی میدادند به طلبهها، حتی علما و بزرگانی مثل مرحوم ربانی شیرازی با همت و مدیریت آقای بهشتی انگلیسی یاد میگرفتند. این آشنایی اجمالی را داشتیم به عنوان یک روشنفکر، یک فرد باسواد، مُلا و روشنفکر و امروزی.
* تا قبل از اینکه بروم زندان، نگاهمان حتی به فداییان خلق نگاه بسیار مثبتی بود! به انقلابیون و... به ریز افکارشان نه توجه داشتیم نه اهمیت میدادیم.
* قبل از انقلاب شکنجه شدم، شلاق کف پا، مؤثرترین شکنجه آن زمان بود، درباره اینکه نقل شده بود مثلا پدر آقای غفاری که ساواک سرش را با مته سوراخ کرده بود یا دیگران سوزانده شده بودند و اینها، اینها شکنجههای مرسوم بود و وجود داشت، من، نه رؤیت کردم نه شنیدم؛ اینها چیزهایی است که خودشان نقل میکنند و از خودشان باید سؤال شود.
* اوایل انقلاب بود که به اهواز رفتم، روزهای اول انقلاب یکسری از نظامیها را خود سربازان دستگیر کرده و تحویل داده بودند. میگفتند اینها در کشتارهای گذشته اهواز و آبادان فرمانده بودند. واقعا هم بودند و بعضی از افراد شرکت نفتی را هم که حالا اسمهایشان یادم نیست، به عنوان آدمهای اصلی رژیم گرفته بودند. تقریبا یک هفت، هشت، ده نفری میشدند، شاید هم بیشتر! روز بعدش بلافاصله آمدند من را بردند به پادگان لشکر ۹۲ در آن بهاصطلاح میدان بزرگش و سخنرانی کردم... این فرماندهان کتکخورده و خلعشده را سربازها میآوردند تحویل میدادند. اینها کسانی بودند که در کشتارها دست داشتند! درجاتشان را هم میکندند! تمام اینجاهایشان سوراخ سوراخ بود - جای درجههایشان. خب این معنیاش این بود که اینها فعلا باید نگهداری شوند تا ببینیم پروندهشان چیست؟ و فرماندهان یکی یکی دعوت شدند و به اصطلاح یک جایی اینها نگهداری شدند که در تشکیلات نظامی پخش نباشند.
* کسی را نداشتیم بخواهد محاکمه کند. چون من که سمت قضائی نداشتم و خیلی تمایل هم نداشتم و آمادگی هم نداشتم. بالاخره آدم باید بلد باشد این چیزها را. من فقط کنترل میکردم که اینها دست آدمهای هرجومرجطلب نیفتند! گفتیم اینها را ببرید یک جایی نگه دارید... این احتیاط را من همان وقت داشتم. سرلشکر شمس تبریزی، فرمانده لشکر بود، گفتیم او آنجا باشد برای اینکه بالاخره هم احترامش به ظاهر حفظ شود و هم بهاصطلاح بقیه مسائلی که برای ما معلوم نیست از سوی او برای ما روشن شود چون او همهکاره بود... مانده بودیم در کار اینها! من خودم واقعا نمیدانستم باید چه کرد با اینها؟ نه پروندهای از اینها داشتیم، نه چیزی بود. فقط شهود میآمدند و بچهها میگفتند اینها بودند خب من نمیدانستم، چون من آنجا هیچ کس را نمیشناختم به این شهود هم نمیشد خیلی... و عجله را من خیلی قبول نداشتم و گفتم که بهتر است اینها را ببریم تهران تحویل بدهیم. با این تصور که پروندههای ما در آنجاست، اینها را سوار هواپیما کردیم و آوردیم تهران، خودم هم همراهشان بودم. تحویل دادیم به همان دفتری که امام آنجا بودند؛ رفاه. آقای صباغیان آنها را از ما تحویل گرفت، آنطور که من یادم هست. خلخالی یک سمت آنجا داشت. خیلیها بودند، همین آقای صباغیان خودشان یکی از رؤسا بودند. یکی، دو روز بعد فهمیدم که اینها را بردند زندان قصر. من رفتم زندان قصر اینها را دیدم. خلاصه مانده بودیم توی کار اینها که چه کار کنیم! ما دوباره اینها را سوار کردیم، آوردیم اهواز! وارد اهواز که شدم، بعد از حدود یک هفته، ١٠ روز، خب یکی از دغدغههایم همین مسئله بود، رفتم که آنها را ببینم، گفتند حاجآقا قضیه تمام شد! گفتیم چی؟ گفتند آقای خلخالی آمد و کار همه اینها را تمام کرد! حالا چگونه بود و آن محاکمه با چه پروندهای، من دیگر خبر ندارم. به هر حال این مقدار بود که من دیگر مسئولیت از روی دوشم برداشته شد...
* چند وقت بعد به مشهد برگشتم، مسئولیت اول من عضویت در هیأت امنای آستان قدس بود. مسئولیت دیگر من عضویت در شورای امنیت استان بود که شورای عالی که خود آقای طبسی و هاشمینژاد عضو بودند و استاندار آقای طاهر احمدزاده هم بود، من هم عضو به اصطلاح همان حلقه بودم. سال ۶۰ که شد عمدتا اختلاف ما با آقای طبسی عاملی بود که دیگر دوستان گفتند که تو بهتر است از مشهد بیایی تهران. دیگر من نماینده مجلس بودم، همان اندازه که مجلس نقش دارد ما هم همان اندازه داشتیم! آن هم به عنوان یک نماینده فقط. آنجا کارمان همان لوایح و دستورهای روزانه و نسخههای قبل از دستور بود. خب چون اوج ترورها هم بود، طبیعتا یکی از دغدغهها هم مسئله ترورها و این چیزها بود.
* ذوب در هاشمی نبودم، آقای هاشمی را دوست میداشتم. هیچ تعبیر دیگری را من در مورد ارتباط خودم با آقای هاشمی قبول ندارم که بگوییم ارادت داشتم، مرید بودم، نه! اینطوری نبود، من مرید هیچ کس نبودم. فقط امام. امام را میتوانم بگویم. من از بچگی آقای هاشمی را میشناختم، ایشان دوست دوران طلبگی بودند و با آقای اخوی ما در قم، طبعا ارتباط داشتند و مشهد میآمدند و میرفتند. ما از همان بچگی ایشان را میدیدیم و طبعا با خانوادهشان، با بچههایشان دوست بودیم. این دوستی ادامه داشت تا مجلس هم که آمدیم اما افکار و اندیشههای ما تحت تأثیر ایشان نبود، تحتتأثیر آن فضای کلی بود که به صورت رسمی خط را از امام میگرفتیم.
* یک مجموعهای بودیم. همه این نظر را داشتیم و یک عده هم خب اینطوری نبودند. آقای هاشمی هم آن نظر را پیدا کرده بود. ما نمیدانیم از کی این نگاه کم کم عوض شده بود؛ ولی یک دفعه ما فهمیدیم در آن اواخر! خیلی هم خب ایشان با مخالفان تند برخورد میکرد؛ یعنی حتی نوبت صحبت هم به ما نمیداد. در یک نوبت مثلا آقای نوربخش بیش از حد معمول صحبت کرد. من بلند شدم گفتم آقا ایشان یک صحبتهایی کرد، من باید جواب بدهم. ایشان به ما وقت نداد که صحبت کنیم. اینطور چیزها بود! و بعد هم رأیگیری کردند و مثل اینکه آن چیزی که ایشان میخواست رأی آورد! خب اینها باعث گلهمندی شد.
* گاهگاهی در روزنامه ما - جهان اسلام - بعضیهایشان یک خرده بچه شیطان بودند، کنایههایی به آقای هاشمی میزدند که من خودم خیلی با آن هماهنگ نبودم؛ ولی بالاخره به نام من تمام میشد. بعدها شنیدیم که آقای هاشمی خیلی شاکی بوده از این مسئله و بالاخره هم روزنامه ما در زمان ایشان از طرف وزارت ارشاد تعطیل شد! ما در روزنامه ستونی داشتیم «از آن سوی سیم» که هر کسی هر حرفی داشت میزد و من پاسخ میدادم. گاهگاهی انتقادهای تندی هم میشد که ما بعضی از آنها را به اصطلاح یک خرده بهداشتیاش میکردیم و به اصطلاح روشنتر سانسور میکردیم و نمیگذاشتیم به آن تندی مطرح شود! یک آقایی از یک جایی برای ما نوشته بود که «چیه، شما مسئولان هرچه میشود به گردن انگلیس و آمریکا میاندازید؟!» اشاره کرد به فیلم دایی جان ناپلئون! که داستانش را در تلویزیون در زندان قصر دیدم به طور مفصل. ما یک جوابی برایش نوشتیم... منتها چون ستون خیلی سرش شلوغ بود، نوبتی بود. یک ستون بیشتر نگذاشته بودیم. در هفته و ماه همینطور به نوبت چاپ میکردیم. اصلش را با جوابش چاپ میکردیم. روزی که نوبت چاپ این مطلب شد، غافل از اینکه آن روز ایشان یک صحبتی کرده، اشارهای دارد به انگلیس! روزنامه ما بدون توجه، آن را آنجا گذاشته بود و به آن در همان صفحه یا صفحه قبل و بعدش اشاره کرده بود. حالا ما هم بیخبر. به من اطلاع دادند که رادیو اسرائیل چنین چیزی نوشته! شما برای پیشگیری خوب است که تکذیب کنید. من گفتم نه، این تکذیب بدتر است بیشتر قضیه را مطرح میکند. آنها را کسی نمیبیند، بگذار تمام بشود برود! غافل از اینکه وزارت ارشادیها قضیه را مثل اینکه جدی گرفتند و به این مسئله چسبیدند. همین بهانهشان بود. آقای میرسلیم، وزیر ارشاد بود. ما هرچه گفتیم این مادهای که شما میگویید و متناسب با آن ما را تعطیل کردید، مصداقش چیست؟ جواب ندادند به ما. دورانی بود که زور میگفتند و جواب ما را هم نمیدادند! در عین ناباوری دوستان، تعطیل کردند و زمان خیلی بدی هم تعطیل کردند و به ما خسارتهای زیادی هم وارد شد.
* من تا همین الان هم خبر ندارم که چه کسی نام آن ۹۹ نفر (مخالفان نخستوزیری موسوی) را درآورد و افشا کرد؟ میدانم از بچههای خود ما بودند اما چه کسانی بودند، خبر ندارم... در مجلس عدهای به آقای موسوی به عنوان نخستوزیر رأی دادند که آن بحثهایی که پیش آمد... شاید (فهرستی) بوده؛ من الان خبر ندارم. اطلاع ندارم؛ یعنی من الان آن فهرست را در ذهن ندارم؛ به طور کلی میدانم کسانی بودند که بالاخره در جبهه مقابل بودند. کسان دیگری هم بودند که در جبهه مقابل بودند ولی رأی دادند به دو دلیل: یکی اینکه منطق مخالفان کمی ضعیف بود در مخالفت! دوم اینکه احساس کردند امام نظرش این است که آقای موسوی باشد. این دو عامل به نظرم مؤثر بود. اینکه عاملی که ما را وادار کرد از آقای موسوی پشتیبانی کنیم، چه بود، دقیقا خواست امام بود!
* قبل از موسوی کسانی مطرح شدند که یک رأی از مجلس نیاوردند... اولین نفر آقای ولایتی بود؛ رأیگیری شد و رأی نیاورد! بعد صحبت این شد که حالا اگر اینطوری باشد، برای اینکه رأی نیاوردند، ممکن است خیلی مناسب نباشد؛ یک رأی استمزاجی قبلا از مجلس گرفته شود، راجع به هر کسی که ببینیم اگر رأی میآورد، مطرحش کنیم! نفر بعدی فکر میکنم آقای میرسلیم بود. رأیگیری استمزاجی کردند و دیدند نه، رأی نمیآورد. راجع به آقای میرحسین مطرح کردند؛ دیدند زمینه دارد و رأی میآورد بنابراین مطرحش کردند که همان زمان در بعضی از جلسات خصوصی به خاطر دارم که افرادی به شدت راجع به این گزینش، به آقای خامنهای اعتراض داشتند؛ یکی از آنها آقای محمد یزدی بود که در جلسهای خیلی تند برخورد کرد! دلیلش هم حالا هرچه بود، من یادم نیست ولی اجمالا این مقدار یادم هست که ایشان خیلی تند بود.
* خب آقای موسوی انتخاب شد. بالاخره در جریان کاری که با هم میکردند، یک اختلافنظرهایی پیدا شد. ایشان نظرشان این بود که بعد کس دیگری را انتخاب کنند حالا آن کس، هر کسی بود. آنجا مسائل جنگ و اینها و اینکه خب مدیریت به شکلی اداره شده است و چه و چه! و اینکه آقای میرحسین مقداری چپ میزد مثلا، نهایتا هم حمایت امام، اینها همه تأیید میکرد که عدهای مثل ما روی این مسئله تکیه کنند که آقای موسوی بهتر است. اجبار نبود، فشار نبود ولی خب اظهارنظر بود. البته فشارهایی هم بعضی آورده بودند که بنده در آن فشارها نه دستاندرکار بودم نه تأیید میکنم! آقای هاشمی جزو کسانی بود که موافق آمدن آقای میرحسین در آن زمان بود. خود آقای هاشمی هم جزو این دسته بود! منتها نه به صورت رسمی؛ چون رئیس مجلس بود نمیتوانست بیطرفی را نقض کند! ولی خب موافق بود.
* حالا یکسری تحریکات یا یکسری کارها بود که آنطرف انجام میشد که آنها هم مقداری در شدت ماجرا بیتأثیر نبود. مثلا همان زمان دو، سه روز مانده به رأیگیری برای نخستوزیری، ما در مجلس شاهد و ناظر بودیم تعدادی از آقایان شورای نگهبان و بعضی دیگر رفته بودند خدمت امام که به امام بگویند شما اجازه بدهید مثلا آقای خامنهای همان کاری که نظر خودش هست انجام دهد و شما مثلا وارد کار نشوید! رفته بودند چنین چیزی به امام بگویند، که اگر اشتباه نکنم آقای جنتی و آقای یزدی هم بودند؛ بعضیهای دیگر هم اگر بودند یادم نیست. خب ما شنیدیم اینها رفتند و بعد هم آمدند از نزد امام و سری هم به مجلس زدند. مجلس هم با اینکه بعدازظهر بود و وقت کار نبود، یک التهابی داشت و همه بودند.
* حاج احمد آقا به ما اطلاع دادند که اینها آمدند و مطلب خودشان را مطرح کردند و به امام ابراز کردند که اجازه بدهید آقای خامنهای تکلیف شرعی و قانونی خودش را اعمال کند! گویا امام در جواب گفته بودند نه، من لازم میدانم نظر خودم را بگویم، چنین چیزی نقل شده؛ چون زمان خیلی گذشته، من مقداری درجه خطا برای این مسئله میگذارم ولی در این حدود. این را ما اطلاع داشتیم که امام اینطور گفتوگو کردند. آقایان که آمدند دوستان رفتند سؤال کردند که امام چه گفتند؟ اینها فقط این را گفتند که ما با امام صحبت کردیم امام گفتند بله، آقای خامنهای حق دارند که وظیفه شرعیشان را انجام دهند. چیز دیگری به زبان نیاوردند. دیدیم که چیزی نمیگویند. دوستان گفتند چه کار کنیم که اینها بگویند؟ من گفتم سؤالی کنید که خودبهخود این جواب را بدهند. بگویید که ما شنیدهایم امام گفتهاند نخیر، باید آقای موسوی حتما انتخاب شوند! رفتیم گفتیم ما اینطوری شنیدیم. گفتند، نه بابا امام این را نگفت؛ گفته بود که به تکلیف شرعیام باید عمل کنم. گفتم خب این را از اول میفرمودید، بهتر بود! که ناچار شدند این را بگویند. شاید امام احساس میکردند یکسری جریانهایی هستند، به دلایل دیگری مثلا یک اغراضی دارند که میخواهند بیخودی یک نفری که مشغول کارش هست، بگویند تو برو کنار، یک کس دیگری بیاید! حالا من نمیدانم در دل امام چه بوده؟ ما ظواهر را میگوییم.
* احمد آقا به خواسته واقعی امام، امانت به خرج میداد؛ ولو نظرش چیز دیگری بود. دیده بودم درباره بعضی از موارد، مثلا درباره زندانیها، گروهکها و...، ممکن بود نظرش با نظر امام متفاوت باشد؛ اما وقتی میخواست از طرف امام پیامی برساند، عین آن را میگفتند.
* الان همین وزرای آقای میرحسین در دورههای کاریشان با خود نخستوزیر، خیلی با هم مسائل داشتند! من کار اجرایی کم کردم؛ اما وقتی بودیم، اختلافنظرهای زیادی پیش میآمده، آقای میرحسین هم به هر حال، نظرات خودش را داشته و بالاخره زیر بار یکسری نظرات نمیرفته و از آن طرف، رئیسجمهور احساس میکرده بالاخره رأی مردم را ایشان آورده و ایشان در این زمینه مسئولیت دارد!
* تاکنون یادم نمیآید از شورای نگهبان انتقادی کرده باشم؛ جز زمانی که بعد از امام، جریان خبرگان بود و ماها را به بهانههایی رد صلاحیت کردند. من آنجا چون مجلس سوم بود، با استفاده از تریبون مجلس، مقداری با اینها گفتوگو کردم و مقداری هم شاید تند بود. آنجا مطرح کردیم که شما به چه مناسبت این کار را کردید؟ چون بعدش هم پس گرفتند! گفتم چرا از حرفتان برمیگردید؟ شما اگر کارتان اصولی بود، اگر واقعا ما صلاحیت نداریم، چرا بعد دوباره از حرفتان برگشتید؟
* هیچ موقع بازجوی رسمی نبودم. بعد از آنکه مدتی گذشت، خبردار شدیم آقای فهیم کرمانی - عضو وقت کمیسیون حقوقی مجلس - درباره ماجراهایی که در اوین میگذرد، گزارشی برای امام بردند یا دیگران شاید گزارشهایی بردند. امام به ایشان حکم دادند که برود اوین را بررسی کند؛ رفته بود، بررسی کرده بود و گزارشی برای امام آورده بود که این گزارش خیلی مورد رضا و رغبت امام نبود و به همین دلیل، امام برای بررسی موضوع رؤسای سه قوه و پارهای از دستاندرکاران کار قضائی را به دفتر خودشان دعوت کردند. از من هم دعوت شده بود. گفتم من به چه مناسبت؟ گفتند چون شما یک مدتی آنجاها رفتوآمد داشتید؛ شما هم اطلاعاتی اگر دارید، مثلا بیایید آنجا! در آن جلسه، رؤسای سه قوه بودند: آقای خامنهای، آقای میرحسین موسوی، آقای موسوی اردبیلی، آقای محمدی گیلانی...، آقای لاجوردی، آقای فهیم و آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان رئیس مجلس، مرحوم آقای مروی و آقای حاج احمد آقا هم بودند. ما وقتی وارد اتاق شدیم، امام نشسته بودند و یکی یکی میآمدند و دست ایشان را میبوسیدند و مینشستند. سکوت بر جلسه حاکم بود. همچنین خیلی هم امام ناراحت به نظر میرسیدند! امام از جهت همان گزارشهایی که به ایشان داده شده بود، خیلی عصبانی و ناراحت بودند. هیچ کسی هم جرات نمیکرد این سکوت را بشکند، فقط آقای هاشمی چون یک مقدار به اصطلاح رودربایستیاش با امام کمتر بود و خودمانیتر بود، به امام خطاب کرد که آقا یک چیزی بفرمایید. امام خندهشان گرفت و خندیدند. خلاصه یخ جلسه باز شد. بنا شد مبحث مطرح شود. آقای فهیم شروع کرد به صحبت، گزارش را از ایشان خواستند و ایشان شروع کرد به گزارش دادن!
* مبنای گزارش بدرفتاری بود. ایشان داشت توضیح میداد. جزئیات مبحثی را که ایشان گفته، من اصلا به خاطر نمیآورم. میدانم موضوع این بود که برخوردها، تعزیر، بازجویی و شدت عملها و این چیزها مطرح بود. آنجا آقای فهیم وقتی داشت توضیح میداد، رسید که بله آنجا تعزیرهایی میکردند... وقتی اسم کلمه «تعزیر» برده شد، امام همانجا حرف ایشان را قطع کردند. گفتند: نگویید تعزیر بگویید «جنایت»! اینکه من میگویم برای این است که شما بعدها همین را قرینه بگیرید؛ چون بعضیها به امام نسبتهایی میدهند بعدها در مورد قتلها و فلان. من هنوز باور ندارم که این دستورات، دستورات امام بوده باشد؛ چون امام این روحیه را داشت که یک تعزیر از نظر ایشان جنایت بود! خب، این داستان ادامه پیدا کرد؛ بحثهایی شد و یادم هست آن زمان آقای هاشمی مقداری با نحوه گزارشهای آقای فهیم، موافق نبود و آقای حاج احمد آقا هم همینطور! امام امر به سکوت میکرد و میگفت که شماها چیزی نگویید. خلاصه صحبتهایی شد و در آنجا تصمیم گرفته شد که تعزیر دیگر به آن صورت نباشد و گفتند آخر هیچی هیچی نمیشود؛ بنا شد با طناب بپیچند مثلا با طناب بزنند به جای آن کابل و حتی همان تعزیرها هم بنا شد که با نظر دادستان باشد! یعنی قاضی و دادگاه، اگر او صلاح دانست یک تعداد معین بزنند! خب این جلسه تمام شد و آمدیم. بعد از مدتی بر اثر گزارشهای بعدی بدرفتاریها و ناجوریهایی که در زندان بود، یک روز دیدیم به ما خبر دادند امام شما را خواستهاند. رفتیم دیدیم دو نفر از دوستان دیگر ما آنجا هستند: آقای سید محمود دعایی و آقای دکتر محمدعلی هادی. سه نفر بودیم. ایشان گفتند که برای من گزارشهایی از اوین آمده که آنجا در زندانها آنقدر به بچهها سخت میگذرد و خیلی ناراحتی دارند از جمله اینقدر جا تنگ است که کتابی میخوابند! و... گفتند شما گزارش کاملی از زندان برای من بیاورید، نه فقط زندان اوین، بقیه زندانها هم همینطور. ما دیگر از فردایش مطابق این حکم، رفتیم اول از اوین شروع کردیم. خب اولش هم برای ما فرمول کار روشن نبود که چه کار باید بکنیم. کمکم راه افتادیم و فهمیدیم مثلا چی هست، کاغذی داشتیم و دانهدانه هر اتاقی که میرفتیم ۳۰-۲۰ نفر آدم در آن بودند، در اوین - فکر میکنم این سال ۶۱ بود - گزارشهایی میدادند از تنگی جا، از بد بودن وضع غذا، از ملاقات، از اذیتهای دیگر و... من همه اینها را یادداشت میکردم. خانمها را هم رفتیم. بیشتر تکیه روی رفتارهایی بود که زندانبانها داشتند! در ملاقات، در رفتوآمد، در نحوه دستشویی رفتن، در کیفیت برخورد در زندگی روزانه آنها توی اتاق و چیزهای اینطوری، خیلی چیزها بود که حالا خودش تفصیلی دارد! روزهای اولی که میرفتیم، آقای لاجوردی خیلی میدان نمیداد که ما هر کاری میخواهیم بکنیم، مرتب از طریق حاج احمد آقا به دفتر امام اطلاع میدادیم، حاج احمد آقا به امام منتقل میکرد.
* خلاصه دوباره احمد آقا زنگ میزد به آقای لاجوردی که امام گفتند اینها هر جا بخواهند بروند باید بروند، اتاق پروندهها، هر جا! البته ایشان میخواست ماها را تنها نگذارد برویم توی اتاقها و ملاقات کنیم و میگفت خطر دارد؛ ما میگفتیم شما خیلی نگران خطر نباش. میخواست خودش هم حضور داشته باشد، ما گفتیم نه، با حضور شما نمیشود. زندانیها هم خیلی میترسیدند جلوی آنها حرفی بزنند، با ما صحبت میکردند، ناراضی و ناامید بودند و ماها را اصلا تحویل نمیگرفتند، میگفتند شما برای چی آمدید؟ از این گروهها زیاد آمدند و رفتند! ما برای اینکه نظرشان جلب شود و اطمینان کنند، دو مطلب به اینها میگفتیم که احساس میکردند دروغ نمیتواند باشد! گفتیم ما فقط مأمور هستیم گزارش تهیه کنیم و هیچ قولی به شما نمیدهیم؛ اما دو تا قول را قطعا به شما میدهیم، یک: این گزارشها را مستقیم به امام میرسانیم، دو: نمیگذاریم این گزارشها را آقای لاجوردی ببیند.
* آن زمان احساس ما این بود که آقای خامنهای با عملکرد ما و این گزارشهایی که تهیه میکنیم خیلی موافق است. ما داشتیم گزارشهایمان را جمع میکردیم و هنوز دنبال جمعبندی و... بودیم. چهار، پنج روز نگذشته بود حاج احمد آقا زنگ زد که امام از دست شما عصبانی است و میگوید چرا اینها گزارش نمیآورند؟ گفتیم بابا اول کار است، بگذارید... گفتند نه، امام نگران است و میگوید زود گزارش را بیاورید و به ما بدهید... من به دوستان گفتم امام معمولا طبعشان این است، گزارش را که میبریم ممکن است از خود ما هم بپرسند که خب پیشنهادهایتان چیست؟ روی پیشنهادها هم فکر کنیم که چه باید بگوییم؟ فکرهایی کردیم که البته خیلی کارساز نبود! مثلا برای تنگی جا کارساز نبود... گزارشدهنده بیشتر من بودم و در کاغذی هم گزارش را مکتوب داده بودیم خدمت امام؛ همینطور که پیشبینی میشد پرسیدند پیشنهادتان چیست؟ گفتیم پیشنهاد خیلی سازندهای نداریم، برای تنگی جا یکی این است که کوشش شود حتیالمقدور پروندهها زود به جایی برسد و عدهای آزاد شوند و بعد هم ساختمان ساخته شود. ظاهرا راه دیگری به نظر نمیآید، تنگی جا همین دو راه را دارد... نمیدانم چه اندازه اعمال شد، من خبر ندارم؛ ولی ظاهرا اوضاع خیلی تغییری نکرد.
* اکثر اتاقهایی که ما میرفتیم و یک خرده با ما خودمانی شده بودند، گفتند ما از شما خواهش میکنیم زمانی که زندانیها برای تنفس به حیاط میآیند سری به حیاط بزنید. گفتیم چه چیزی خب بگویید. گفتند نمیگوییم چیست خودتان بروید ببینید؛ ما بالاخره یک روز وقت مخصوص برای این کار گذاشتیم و سه نفری رفتیم توی حیاط و ایستادیم؛ نوبت فلان بند شد، مثلا ۲۰ نفر، ۲۵ نفر بودند آمدند توی حیاط در آن قسمتی که برای اینها در نظر گرفته شده بود، دیدیم اول کار مبصر کلاسشان اینها را جمع کرد و گفت اول باید سرود «خمینی ای امام» را بخوانید، اصلا قبول نداشتند اما مجبور بودند که این کار را بکنند!
* از آن طرف هم به ما میگفتند سیگار هم به ما نمیدهند! ما به آقای لاجوردی گفتیم چرا سیگار به اینها نمیدهید؟ ایشان گفتند خب برایشان ضرر دارد! گفتم آقا شما مگر ضامن ضرر و زیان اینها هستید؟ دل شما برای ضرر اینها سوخته است؟ خب ضرر دارد به عهده خودشان! سیگار میخواهند، به اینها بدهید، چه کار دارید؟ خلاصه یک عذرهایی میآورد؛ ما وقتی گزارش به امام میدادیم، من این دو موضوع را برای امام مطرح کردم! امام آنقدر عصبانی شدند از این ماجرا، تا شنیدند، همانجا یک لحظه نگذشت، خطاب به احمد آقا گفتند: احمد! همین الان زنگ بزن به اوین بگو سرود باید قطع شود، سیگار هم باید به همه داده شود! ما فردایش که رفتیم اوین دیدیم همه راضی و خوشحال هستند.
* البته آقای سید حسین موسوی تبریزی هم همانجا بود. ایشان دادستان انقلاب اسلامی تهران بود. آنجا امام رو کردند به آقای موسوی که آقای لاجوردی را عوض کنید، جلوی خود ما گفتند. ایشان هم گفت چشم و ایشان را عوض کرد. آقای لاجوردی برداشته شد. یکی، دو روز بعدش که ما به اوین رفتوآمد میکردیم دیدیم تعدادی از بچهها و دوستان خود آقای لاجوردی دارند جعبه شیرینی میآورند و بین همه شیرینی پخش میکنند! گفتیم ماجرا چیست؟ گفتند آقای لاجوردی برگشته! فهمیدیم که در این فاصله، در تلویزیون البته با انگیزه حمایت از آقای لاجوردی آن فیلم را دوباره نشان دادهاند، آن فیلمی بود که دو، سه نفر از بچههای کمیته را گرفته و شکنجه کرده بودند که خب چند سال از این ماجرا گذشته بود و نشان هم داده بودند، دوباره نشان دادند که ما تعجب کردیم که به چه دلیلی دوباره این مطرح شده است؟ من یک حدسی در ذهنم آمد؛ ولی خیلی بعید دانستم که این باشد، بعد فهمیدیم که نخیر همین بوده! رفته بودند امام را به این فکر بیندازند که ایشان صلاح نیست برداشته شود، اگر در این موقعیت برداشته شود منافقین جری میشوند و... بالاخره نظری بود! آن موقع مدیر تلویزیون آقای محمد هاشمی بود! خلاصه ایشان را برگرداندند یعنی از امام خواستند که مصلحت است که ایشان برگردند.
* دوره ششم من کاندیدا شدم البته به اصرار دوستان! خودم نمیخواستم. به اصرار پارهای از دوستان این کار را کردیم و اسمنویسی کردیم و اسم ما در لیست اصلاحطلبان آمد... اینکه چطور شد اسم من در لیست اصلاحطلبان آمد، به خاطر همین سفارش و به اصطلاح فشاری بود که آقای کروبی آوردند.
* از تصمیم تحصن اصلا از اول اطلاع نداشتم! تا آن لحظهای که شروع شد. هر چه بود بدون مشورت با ما بود... فقط دیدیم که یک عده از مجلس دارند بیرون میروند. ما فکر کردیم یک اتفاقی در بیرون افتاده و ما هم بعد از مدتی رفتیم بیرون ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ رفتیم و از این و آن پرسیدیم، بعد از پرسوجو فهمیدیم که بله داستان، یک چنین تصمیمی است. ما هیچ خبر نداشتیم. حالا جالب هم این است که آن زمان چون روزنامه کیهان همه را دیده بود ما را هم به عنوان تحصنکننده آنجا معرفی کرد چون دید ما آمدیم بیرون، خبر نداشت که ما برای چه آمدیم بیرون. میخواهم بگویم که یک چنین مسائل حاشیهای هم وجود داشت! حالا این البته اهمیت نداشت که آنها چه تصوری کردند. بعد که فهمیدیم این هست، ما بعد از اندکی برگشتیم آمدیم تو و نشستیم و آنها هم که تحصن کرده بودند رفتند و این شروع تحصن و اعلام تحصن بود و کلید خورد! از فردای آن روز ظاهرا قراری که آنها گذاشتند این بود که تحصن آنجا به معنی این باشد که در مجلس و کارهای مجلس بیایند شرکت کنند ولی بعدازظهرها بروند آنجا و در آن قسمتی که آنجا هست تریبونی بگذارند و بلندگویی و از خبرگزاریها دعوت کنند شروع کنند به سخنرانی و سخنپراکنی و اظهارنظر و تحلیل و این چیزها؛ و رسانههای دنیا بیایند آنجا فیلمبرداری کنند و در همه دنیا منعکس شود و احیانا بالاخره اتفاقاتی بیفتد. آنها تصور میکردند که خب اتفاقاتی هم خواهد افتاد! البته برخلاف تصور آنها هیچ کدام از آن اتفاقات نیفتاد! کار به جایی رسید که آقای کروبی و آقای خاتمی هم رسما با این کار اعلام مخالفت کردند و گفتند زودتر بشکنید. چند روزی مقاومت کردند و بعد هم شکستند؛ تمام شد!
* بعد از دوره ششم تقریبا چند ماه، چندین جلسه هفتگی در دفتر آقای کروبی گذاشته بودیم؛ ترکیبی از همه احزاب و بعضی هم غیراحزاب. مبنای این جلسه، آسیبشناسی مسئله بود که ببینیم چه حادثهای اتفاق افتاده است، متأسفانه آن جلسه ادامه پیدا نکرد. مباحثش هم در همان جا ضبط میشد. حاج خانم کروبی ضبط در اختیارش بود. من چند وقت پیش - پارسال بود - که رفته بودم منزلشان برای دیدن، پرسیدم آن ضبطها کجاست؟ گفتند بردند. آن مذاکرات هست؛ اگر روزی دوباره بشود آن مذاکرات را به دست آورد حرفهای بسیار مهم و خوبی گفته شده در آن جلسات و در آسیبشناسی که ما چه کردیم و چه عواملی باعث شد که انتخابات به این شکل درآمد. قاعدتا وقتی اصلاحات با گفتمانی که از نظر ما یک گفتمان مردمپسند و پیشرفته است، فرصتی برایش پیش میآید که هشت سال دولتش سر کار است و چهار سال مجلسش هر حرفی میخواهد میگوید نباید به این زودی طومارش بسته شود؛ قاعدتا باید ادامه پیدا کند، چون بالاخره یک فرهنگ است، یک اندیشه است که دارد در جامعه مطرح میشود، مطرح بوده و روی آن تأکید میشود. مردم بیشتر آشنا میشوند؛ قاعدهاش این است که انتخابات مجلس هفتم از لحاظ طیف اصلاحطلبی خیلی باکیفیتتر باشد و دولت بعدی دولتی یا شبیه دولت به اصطلاح همان دو دوره اصلاحطلبان یا کمی حالا متفاوت از آن باشد! اما اتفاقی که افتاد مجلس هفتم آنجور مجلس و دولت بعدی هم دو دور آن دولت با آن تفاوتهای فاحش با این اندیشهها بود. اینها چه چیز را ثابت میکند؟
نظر شما :