سرگذشت نشر؛ از فروش قسطی تا کتاب تستی
ناشران تاریخ شفاهی کتاب را روایت میکنند
تاریخ ایرانی: ایده کتاب «تاریخ شفاهی کتاب» را آنطور که نصرالله حدادی در مقدمه کتاب میگوید سید فرید قاسمی در شهریور ۱۳۹۳ در مقابل خانه کتاب داد. او که سابقه همکاری با قاسمی در «کتاب هفته» را در صفحه راسته کتابفروشان داشت، این پیشنهاد را پذیرفت و به سراغ ناشران قدیمی و صاحبنام رفت. بیست گفتوگو با بیست ناشر در این کتاب چنین شکل گرفت. گفتوگوهایی که دنبال کردن آن مرور تاریخ چاپ و نشر ایران از نگاه سازندگان آن تاریخ است.
از دستفروشی کتاب تا نشر
یکی از ناشرانی که در این کتاب پای گفتوگو آمده، احمدرضا طهوری فرزند و جانشین بنیانگذار انتشارات طهوری است؛ شرکت نشری که سال ۱۳۳۱ به همت سید عبدالغفار طهوری خلخالی تاسیس شد و نخستین کتابی که منتشر کرد تذکرهالملوک بود. نشر طهوری از اولین ناشران راسته انقلاب بود.
سید احمدرضا طهوری خاطراتش را از زمان کودکی که همراه پدرش به کتابفروشی میرفت شروع کرده و میگوید: «مادرم، فیروزه صدر طهوری، در خانه مثل یک صحاف به پدرم کمک میکرد.»
طهوری پدر اما از خیابان شاهآباد (جمهوری) کارش را آغاز کرد و آنطور که حدادی میگوید از نخستین کتابفروشیهایی بود که به مقابل دانشگاه تهران کوچ کرد.
عبدالغفار طهوری وقتی خیلی جوان بود کتابفروشی را از دستفروشی کتاب شروع کرد و آنطور که پسرش میگوید در کتابفروشی دانش که متعلق به نورالله ایراندوست بود مشغول به کار شد تا توانست مغازهای کوچک را در همان خیابان جمهوری اجاره کند. وی تا سال ۱۳۴۴ در همان مغازه ماند: «در ۲۲ اسفند ۱۳۴۴ روبهروی دانشگاه آمد که فکر کنم سومین یا حداکثر چهارمین مغازهای بود که در آنجا کتابفروشی شد. کتابفروشی دانشجو بود که اولش در یکی از خیابانهای فرعی دانشگاه بود و بعد آمد روبهروی دانشگاه و احتمالا انتشارات دهخدا، آقای محمود عظیمی و البته انتشارات چهر هم آمدند. البته پدرم در سال ۱۳۴۵ دو کتاب منتشر کردند که در این دو کتاب هر دو نشانی شاهآباد و روبهروی دانشگاه ذکر شده است.»
طهوری یکی از معدود انتشاراتی است که در طول بیش از ۶۰ سال فعالیت، تمرکز خود را بر فرهنگ ایران گذاشته و به سمت موضوع دیگری نرفته است. مدیر انتشارات این را خواست پدر و بنیانگذار انتشارات میداند و میگوید: «این را خودش هم میگفت. این را مدیون آن چند سالی است که در کتابخانه دانش کار میکرد. مرحوم آقای نورالله ایرانپرست از استادهای روزگار خودش بود. پدرش مرحوم محمدعلی داعیالاسلام فرهنگ نام را تنظیم کرد. پدر میگفت آنجا مرکز تجمع استادان بود. آقایان مرحوم عباس اقبال، ابراهیم پورداوود، بدیعالزمان فروزانفر، سعید نفیسی و جلال همایی و خیلیهای دیگر از این شخصیتها. آن موقع این اساتید خیلی مشهور بودند و سنین کمی داشتند، میآمدند آنجا. او خودش را شاگرد مرحوم عباس اقبال میدانست و خیلی چیزها از او یاد گرفته بود و همچنین وابستگی عاطفی هم پیدا کرده بود و خط فکری که در کتابفروشی دانش وجود داشت که همان باعث شد آن مسیر را انتخاب کند. اولین کتابی که به اسم انتشارات طهوری درآمد، تذکرهالملوک به کوشش آقای دبیرسیاقی است که در سال ۱۳۳۲ چاپ شد.»
او در مورد مشکلاتی که انتشارات طهوری در نخستین سالهای کار داشت، میگوید: «کتابهایی را که بابا چاپ میکرد فرمهایش را میآورد به خانه. البته فرمهای تانشده را میآورد به خانه و خودش کار میکرد و تا و ترتیب میکرد و بعد ۲۰ تا ۲۰ تا، ۵۰ تا ۵۰ تا نخ میزد و میداد به صحافی و آنها را صحافی میکردند، چسب میزدند و جلد میکردند و میفروخت. بعد دوباره ۵۰ تا، ۱۰۰ تا این کار را میکرد. تیراژ کتابها هزار جلد بود یا مثلا ۷۰۰ جلد و یا به ندرت ۲ هزار جلد، معمولا روش کار اینجور بود.»
حدادی در بخشی از گفتوگو خاطرهای از طهوری بزرگ را به یاد میآورد که بدش میآمد قیمت کتاب را تغییر بدهد: «لغت فرس اسدی را سال ۱۳۳۷ چاپ کرده بود و در همه این سالها چهار تومان و پنج ریال میفروخت. چرا؟ چون فکر میکرد اگر قیمت کتاب را تغییر بدهد، یک نوع اهانت به فرهنگ و کتاب است.»
احمدرضا طهوری با تایید این نکته علت این را حساسیت پدرش به قیمت کتاب میدانست. او در بخش دیگری از این گفتوگو درباره همراهی طهوری با دانشجویان و استادان جوان میگوید: «اکثرا قسطی کتاب میدادند یا مبادله میکردند و ما میگذاشتیم در کتابفروشی. خدا رحمت کند آقای کاشیچی را، کتاب کیلویی هم میداد، جایزه میداد به خریدار کتاب. همه نوع قشری بودند. از اساتیدی که هنوز هم هستند - خدا عمرشان بدهد - همین استادان از پدرم تعریف میکنند که ما دانشجو بودیم و دوره فوقلیسانس میخواندیم. درس هم میدادیم، در آموزشوپرورش. حولوحوش سال ۱۳۵۰، ۴۰۰ تومانی هم حقوقمان بود. میآمدیم کتاب میخریدیم از مغازه پدرتان. کتاب را میدیدیم، از زیر ویترین کتاب را درمیآورد و میگفت مثلا این از دانشگاه شیراز رسیده، این از دانشگاه تبریز رسیده، این از دانشگاه مشهد رسیده. وقتی میگفتیم پول نداریم، پدرتان ناراحت میشد و میگفت مگه من گفتم پول؟ من گفتم کتاب جدید آمد، تمام میشود دستتان نمیرسد، ببرید. بعد میگفتیم پول نداریم، دفتر میگذاشت جلو ما و خودمان مینوشتیم که فلان کتاب ۲۰ تومان، ۳۰ تومان و ۵۰ تومان و جمع میبستیم، بعد ماهی ۱۰ تومان یا ۱۵ تومان میریختیم صندوق و میگفتیم مثلا ۱۰ تومان، ۱۵ تومان دادهایم. میگفت باشد و اصلا نگاه و رسیدگی نمیکرد که دادیم و ندادهایم، همینجوری خودمان میریختیم در صندوق و مینوشتیم. میگفت: فقط به من بگویید که تسویه شد.»
او از استادانی که این روحیه پدرش یادشان بود نام برد؛ اما آنچه احمدرضا طهوری را ناراحت کرد، سوالی بود که چند سال پیش از او پرسیدند: «پرسیدند پدرتان کتابها را قسطی میداد چند درصد بهره میگرفت؟ فکر کردم کاشکی این حرفها را نمیگفتم؛ وقتی اینها درکش را ندارند به زبان نمیآوردم؛ ولی آن موقع واقعیتش همین بود. نه فقط پدر من، البته خیلی از کتابفروشیها چنین روشی داشتند.»
از دید عبدالغفار طهوری کتاب کالا نبود. این موضوعی بود که احمدرضا طهوری به آن اشاره کرده و میافزاید: «انتقاد میکردند، میگفت این غذای روح است. خیلی خودش را در برابر کتاب مسئول میدانست. میگفت اگر داروخانهای داروی اشتباهی به مریضش بدهد جسمش را بیمار میکند، اما ما اگر اشتباهی بفروشیم، روح آدمها را مریض میکنیم و این جمله خیلی تاثیرگذار بود.»
معیار قیمتگذاری کتابفروشیها نیز جالب بود: «آن موقع کل صنعت نشر اینگونه بود؛ یعنی از سوی دیگر ناشران هم میآمدند مغازه و در مورد چگونگی قیمتگذاری مشورت میکردند. میآمدند و قیمت کتاب را تعیین میکردند؛ یعنی اینکه فلان کتاب را چند قیمت بگذاریم. ماحصل کار تقریبا این بود که مخارج را ضرب در دو و نیم بکنیم.» از این مبلغ بیست درصد مبلغ فروشنده کم میشد، حقالتالیف و مخارج دیگر.
طهوری درباره معیار انتخاب کتابها در این انتشارات هم توضیح میدهد: «کتابهای آشپزی و کتاب داستانهای آنچنانی و کتاب زن و مرد، اصلا در مغازه ما نبود. تا اصالت کار را تایید نمیکرد اجازه نمیداد کتابی بیاید در کتابخانه طهوری و فروخته شود. آن موقعی را میگویم که در کتابفروشیهای شاهآباد و ناصرخسرو و شهرستانها کتابهای آنچنانی و آشپزی و تست کنکور و از این دست کتابها را چاپ میکردند، پدرم کتاب یشتهای پورداوود را چاپ میکرد، کتابهای عباس اقبال را چاپ میکرد؛ مثلا من یادم میآید مستاجر بودیم، تقریبا هر سال مجبور بودیم جا عوض کنیم و این کتابها را مرتب باید از این انبار میکشیدیم به آن انبار. برادرم یک بار گفت یعنی میشود یک روز برسد مشتری بیاید و بگوید یشتها را دارید و ما بگوییم چاپ آن تمام شده! فروش کتابها اینقدر سخت بود. بعد که تمام شد، مرحوم پورداوود فوت کرده بود و دانشگاه تهران نامهای داد به ما که مرحوم پورداوود وصیت کرده کتابهایشان را فقط دانشگاه تهران چاپ کند و شخص و ناشر دیگری حق ندارد کتابهای ایشان را چاپ کند و شما دیگر چاپ نکنید، ولی الان میبینید ناشران مختلف کتابهای آقای پورداوود را چاپ میکنند و هیچ حرمت و احترامی هم وجود ندارد.»
سرنوشت کتاب «دبستان مذاهب» که در زمان طهوری پدر منتشر شد بخش دیگری از این گفتوگو بود. کتابی که به گفته حدادی به خاطر فروش نرفتن خمیر شد. احمدرضا طهوری درباره این کتاب میگوید: «دبستان مذاهب تاریخ ادیان است. مرحوم رحیم رضازاده ملک برایش تعلیقات نوشتند. این کتاب قبلا به صورت عکس از روی چاپهای سنگیاش چاپ شده بود. نکته مهمش این بود که در تمام نسخههای چاپی مولفش ناشناخته بود. با همتی که آقای رضازاده ملک داشتند نام مولف و نسخه دیگری را پیدا کردند که مولف کیخسرو اسفندیار بن آذر کیوان است. آقای رضازاده تالیفات خوبی هم داشتند، ولی متاسفانه فروش نرفت. بابا ۱۰ هزار دوره چاپ کرده بود، آن موقع ۱۰ هزار تا، ۵ هزار تا، ۷ هزار تا چاپ میکردیم. جزء کتابهایی بود که متاسفانه خودش هم خیلی اصرار کرد و من هرچه مقاومت کردم نشد. پدر میگفت که هر موقع که از مقابل انبار رد میشوم و اینها را میبینم اعصابم خورد میشود.» کتابی که در نهایت توسط ناشر تبدیل به خمیر کاغذ و همه نسخههای باقیماندهاش معدوم شد.
او درباره نحوه فروش کتابها هم اینگونه توضیح میدهد: «با کتابفروشهای بزرگ مثل کتاب زمان آقای آل رسول یا امیرکبیر مبادله داشتیم، ولی چون خرید ما بیشتر بود آخر ماه یا سر موعدی که قرار گذاشته بودیم یا به میزان درصد مبلغ خریدی که تعیین کرده بودیم چنانچه از این مبلغ بیشتر میشد، ما تسویه میکردیم.»
به گفته طهوری «محتوای کتاب بسیار مورد توجه ما بود و بسیار دقت میکردیم کتابی را بگیریم که ارزش داشته باشد، در قفسههای کتابفروشی طهوری، هر چه کتاب دیده میشد مربوط به تاریخ و فرهنگ ایران بود.»
او در مورد حقالتالیف کتابها با اشاره به اینکه در قرارداد زمان تعیین میکردیم، میافزاید: «مثلا شش ماه و در دو قسط، سه قسط یا چهار قسط و به مرور میدادیم و حداکثر تا شش ماه بیشتر از این مدت ندیدم که قراردادی را تنظیم کنند.»
یکی از معروفترین چاپخانههایی که در آن زمان طهوری هم گاهی کتابهایش را به آن میسپرد چاپخانه افست بود. آنطور که فرزند عبدالغفار طهوری گفته: «چاپخانه در خیابان هفده شهریور بود. آن موقع مجهزترین چاپخانه خاورمیانه بود که کتابهای درسی را چاپ میکرد. ماشین چاپ دارای این قابلیت بود که از یک طرف کاغذ رول میرفت و از طرف دیگر کتاب جلد شده میآمد بیرون. پدرم بسیار دوست داشت و از روزآمد شدن تولید کتاب استقبال میکرد، با اینکه کتابهایشان سنتی بود و تیراژشان ۳،۲ هزار نسخه بیشتر نبود اما به شدت استقبال میکرد.»
عبدالغفار طهوری یکی از نخستین ناشرانی بود که به فکر تاسیس اتحادیه افتاد. به گفته احمدرضا طهوری: «از سالهای خیلی قبل از انقلاب بیشتر در جلسات حل اختلاف شرکت میکرد. عضو شورای حل اختلاف بود. بین مولف و ناشر یا ناشر با ناشر مشکلی پیش میآمد، آنجا بررسی کردند یا آشتی میدادند و یا خسارتی از طرفی میگرفتند و به طرف دیگر میدادند. بیشتر کارش این بود و جنبه میانجیگری و حل و رفع اختلاف داشت.»
تبلیغات در روزنامهها هم یکی دیگر از کارهایی بود که در آن زمان برای معرفی کتابها انجام میشد؛ آگهیهایی که خرج زیادی نداشت اما به فروش کتابها کمک میکرد.
یکی از کتابهای معروفی که کتابخانه طهوری منتشر کرده، «هشت کتاب» سهراب سپهری است. طهوری درباره این کتاب میگوید: «یادم هست که مرحوم سهراب سپهری به مغازه ما میآمد، نه به عنوان مولف و طرف قرارداد، بلکه برای خرید کتاب، میدیدمش. چند بار قبل از چاپ کتاب هم دیده بودمش. سهراب میآمد مغازه. برادر سهراب هم گاهی میآمد. کتابهایی که میخرید در همین زمینههایی بود که در آنها تخصص داشت و شعر هم میگفت که اتفاقا آن کتابها را هم پدرم داشت. این خودش سبب آشنایی شد و قرارداد بستند.» کتابی که البته بعدها به صورت قاچاقی منتشر شد و انتشارات طهوری مجبور شد برای دفاع از قانون حق کپیرایت به دادگاه شکایت کند؛ دادگاهی که در نهایت به نفع ناشر تمام شد.
عبدالغفار طهوری سال ۱۳۷۴ چند سال بعد از فوت پسر بزرگترش رضا طهوری به همراه خانوادهاش در زلزله رودبار، درگذشت. کتابفروشی طهوری که ناشر کتابهای تاریخی است، با همه مشکلاتی که در این سالها برایش پیش آمده همچنان در خیابان انقلاب سر خیابان دوازده فروردین در زمینه تاریخ و فرهنگ به مدیریت احمد طهوری فعالیت میکند.
نشر جاویدان
نمیشود از چاپ و انتشارات در ایران گفت و خاندان علمی را فراموش کرد؛ خاندانی که بیش از ۱۰۰ سال است در کار چاپ هستند و انتشارات زیادی را مدیریت کرده و میکنند.
انتشارات جاویدان یکی از همین نشرها و یکی از قدیمیترین ناشران فعال تهران است. این نشر در سال ۱۳۰۰ به همت محمدحسن علمی راه افتاد. او یکی از پنج پسر محمداسماعیل علمی وارث خاندان علمی است؛ ناشری که سابقه حضورش در عرصه چاپ و نشر به قدمت تاریخ نشر در ایران و زمانی میرسد که خانواده کتابفروش خوانساری نخستین حجره خود را در تیمچه حاجبالدوله راه انداختند. محمود علمی، مدیر انتشارات علمی به همراه حاج ابوالقاسم علمی موسس انتشارات در این گفتوگو شرکت کردهاند که آخرین گفتوگوی حاج ابوالقاسم بود.
محمود علمی یکی از دو برادر مدیر این نشر در این گفتوگو با اشاره به سابقه خانوادگی خود گفته است: «جد بزرگ خاندان علمی، میرزا علیاکبر کتابفروش خوانساری، حدود سال ۱۲۶۰ خورشیدی و در زمان سلطنت ناصرالدین شاه در خوانسار به شغل کتابفروشی مشغول بود و هر از چند گاهی برای خریدوفروش کتاب به تهران مسافرت میکرد که در یکی از این سفرها پایبند و فریفته شهر تهران شد. او بنا بر شغل خود حجرهای در تیمچه حاجبالدوله تهیه کرد، سپس منزلی در بازار عباسآباد تهران خرید و چندی بعد همسری تهرانی که خواهر حاج رضا کتابفروش بود را گرفت و صاحب یک پسر به اسم محمداسماعیل و دو دختر شد.»
محمداسماعیل اما بعد از فوت پدر حجره بازار را با حجرهای در خیابان ناصریه عوض کرد و کتابفروشی حاج محمدحسین از بازار به ناصرخسرو رفت. در آن زمان تنها چاپخانه تهران چاپخانه دولتی بود که ناصرالدین شاه به ایران آورده بود و فقط اعلامیههای دولتی در آن چاپ میشد. در آن زمان برای چاپ کتابها باید به هند یا استانبول میرفتند. همین باعث شد تا کتابفروشان معروف آن زمانه مانند محمدعلی ترقی و حاج محمداسماعیل علمی تصمیم بگیرند چاپخانهای به ایران بیاورند. آنطور که محمود علمی از پدرش شنیده، اسماعیل علمی در یکی از مسافرتهایش به مشهد چاپخانه چاپ سنگ روسی را خریداری کرده، به ایران میآورد و چاپخانه علمی را در خیابان ناصرخسرو کوچه حاج نایب راهاندازی میکند: «به این علت که فرزندان او تقریبا به سن رشد رسیده بودند، شرکتی به نام شرکت تضامنی علمی تاسیس کرد و با کمک فرزندان خود مشغول چاپ و نشر کتاب شد.»
این شرکت مادر یکی از بزرگترین خاندانهای چاپ و نشر کشور است که در حال حاضر نزدیک به ۱۱ نشر راهاندازی کرده است؛ نشرهایی که توسط پنج پسر و نوههای محمداسماعیل علمی راهاندازی شده است.
در آن زمان در تهران تنها یک شرکت برق وجود داشت که توانایی راهاندازی دستگاه چاپ را نداشت. برای به حرکت درآوردن ماشین چاپ سنگی که فلکهگردان بسیار بزرگی هم داشت، زیر پای چرخکش را گودالی کنده بودند و شخصی در آن گودال قرار میگرفت و فلکه ماشین را میگردانید. آنطور که محمود علمی میگوید: «این عمل کار چند نفر بود که نوبت به نوبت انجام میشد. شخصی که این کار را انجام میداد اسماعیل غول نام داشت.»
هر کدام از پنج پسر محمداسماعیل علمی قسمتی از کار چاپ را بر عهده داشتند: «محمد علمی پسر بزرگ مسئولیت خریدوفروش کتاب را در مغازه ناصرخسرو به عهده داشت. آقا محمدحسن علمی پسر دوم – پدر محمود علمی - کار تهیه نسخه کتاب و برگردان آن نسخهها را روی سنگ چاپ انجام میداد. آقا محمدجعفر علمی پسر سوم کارهای مکانیکی و تعمیر ماشین چاپ را بر عهده داشت که در این فن هم بسیار ماهر شده بود، به طوری که همه او را استاد محمدجعفر مینامیدند و تقریبا در آن زمان تعمیر ماشینهای چاپ سنگی تنها از عهده او برمیآمد. آقا عبدالرحیم علمی، پسر چهارم در بالای ماشین چاپ در جایگاه به اصطلاح ورقبده میایستاد و اوراق سفید چاپ را به پنجههای ماشین چاپ میسپرده است. در آن زمان تمام کارهای صحافی کتاب با دست انجام میشد. ورق تاکُنی با کارگرهای مرد و دوخت کتابها با خانمها بود.»
محمدجعفر علمی که کارهای فنی را انجام میداد در مراسم چهلم پدرش در تصادف اتوبوس فوت کرد. ابوالقاسم علمی در بخشی از این گفتوگو از حوادث دلخراشی که در کار با دستگاه صحافی پیش میآمد هم گفته است: «من خیلیها را دیده بودم که دستشان در این کار صدمه دیده بود و واقعا منظره دلخراشی داشت.»
او با اشاره به سبک کار علیاکبر علمی به یاد آورد: «آقای علیاکبر علمی پسر پنجم، در پشت ماشین چاپ، در جایگاه ورقگیر میایستاد و ورقهای چاپشده را از پنجه ماشین میگرفت و روی هم قرار میداد تا برای صحافی فرستاده شود. البته یک نفر هم میبایست میان اوراق چاپشده کاغذ دیگری قرار میداد تا اوراق چاپشده به یکدیگر ساییده نشود یا به اصلاح پشت نزند. در آن زمان این کار بر عهده آقا تقی استاد محمدجعفر بود که بعدها داماد علمی شد و نام خود را هم به عبدالرحیم جعفری تغییر داد. او چون شاگرد استاد محمدجعفر علمی بود، نام فامیلش ابتدا استاد محمدجعفر بود. ماشینچی این ماشین چاپ هم شخصی به اسم سید حسین میرمحمدی بود که مسئولیت چاپ کتابهای ماشین چاپ سنگی را داشت. پدر او آقا سید مرتضی هم اوراق کاغذ را میشمرد چراکه در آن زمان ماشینهای چاپ شمارهگر نداشت و چاپ هر کتاب هم البته به تعداد ۷۵۰ نسخه یک سنگ بود، چون که کپی روی سنگ چاپ بیش از این تعداد توان و دوام نداشت.»
محمداسماعیل علمی برای برکت کار نشرش بعد از تاسیس چاپخانه سنگی نسخه عم جزء را منتشر کرد؛ نسخهای که خود محمداسماعیل علمی با خط نسخ نسخهنویسی کرده بود.
ابوالقاسم علمی در بخش دیگری از این گفتوگو در مورد تشکیل شرکت مطبوعات محمداسماعیل علمی و شرکا، به انتشار مثنوی مولوی با خط سید حسن میرخانی و مقدمه جلال همایی که کتاب سال ۱۳۳۵ خاورمیانه شد، اشاره کرده و میگوید: «در چنین زمانی بود که کتابفروشان تیمچه حاجبالدوله به بازار بینالحرمین و سپس خیابان ناصرخسرو آمدند و مغازه گرفتند و برای مستحکم کردن روابط کتابفروشان با یکدیگر شرکتی به نام «شرکت مطبوعات محمداسماعیل علمی و شرکا» را تشکیل دادند. اعضای آن عبارت بودند از سیزده کتابفروش تهرانی و شهرستانی. محل این شرکت در خیابان چراغبرق (امیرکبیر) تهران بود و مدیران آن دو نفر به نامهای حاج میرزا جمالالدین معارفپرور و محمدعلی علمی بودند. مشاور شرکت هم آقای احمد سعادت بود. رقمی که در این شراکتنامه نوشته بودند به قران است و مبلغ ۴۵۲۳۱ قران سهم شرکای شرکت بوده. سه، چهار نفرشان هم به یک اندازه سهام داشتند، مثلا آقای احمد سعادت ۲۰ هزار قران سهام داشت.»
ابوالقاسم علمی همچنین با اشاره به توسعه شرکت تضامنی حاج اسماعیل علمی و پسران میگوید: «آن زمان تنها ناشری که مطرح بود، آقای ابراهیم رمضانی، صاحب کتابفروشی ابنسینا بود که کتابهای ترجمه شده نویسندگان ایرانی را به چاپ میرسانید و از میان نویسندگان ایرانی هم چاپ آثار کسانی چون علی دشتی و محمد حجازی با او بود و در این راه سالها رقیبی نداشت. بعدها هم که انتشاراتی مثل انتشارات صفیعلیشاه و امیرکبیر آمدند به پای او نرسیدند.»
ابوالقاسم علمی درباره چاپ سنگی میگوید: «کار چاپ با ماشین چاپ سنگی بسیار پرزحمت بود و مشکلات فراوانی به همراه داشت، چون هر کتاب هر مرتبه برای چاپ شدن میبایست روی کاغذ مخصوصی نسخهنویسی میشد. کار کتابت هم سهل و آسان نبود؛ چراکه هر نسخه هم فقط یک بار میتوانست چاپ شود و برای چاپ بعد میبایست دوباره نسخهنویسی شود. باید بگوییم که نسخه هم کار آسانی نبود و برای آن باید کاغذ را با صمغ و انگم لعاب میزدند که آهار پیدا کند و بعد از آنکه کاغذ خشک میشد، برای اینکه نسخه تمیز و صاف شود، آن را به اصطلاح مهرهکشی میکردند؛ یعنی کاغذ را با وسیلهای مثل سنگ صاف میسابیدند و کاغذ لطیف و نرم میشد. بعد هم برای اینکه کاتب خطوط کتاب را مستقیم بنویسد و کج و نامرتب نشود، میبایست نسخه را به اصطلاح مسطر کنند؛ یعنی یک صفحه مقوای نازک را به ابعاد نسخه با نخ و قرار جای سطرها نخکشی میکردند و کاغذ نسخه را روی آن فشار میدادند. جای خطوط روی کاغذ کمی برجسته میشد و کاتب روی همان برآمدگیهای نخ و قرقره کتابت میکرد. بعد از آن نسخه نوشتهشده را روی سنگ چاپ به اصطلاح برمیگرداندند، یعنی در حقیقت نسخه روی سنگ کپی میشد. سنگ چاپ را هم میبایست پیشتر کمی گرم میکردند و با داروهای مخصوصی مانند صمغ عربی و تیزاب سلطانی و تربانتین و غیره حساس میکردند. ابعاد سنگ چاپ هم حدود ۶۰×۵۰ سانتیمتر و قطر آن حدود ۱۲ سانتیمتر بود.»
کار چاپ سنگی خطرات دیگری هم داشت از جمله پریدن تیزاب سلطانی در چشم که برای محمدحسن علمی پیش آمد و یک چشمش را کور کرد. البته بخار تیزاب هم ریههایش را خراب کرد و باعث فوتش شد.
به گفته ابوالقاسم علمی بعد از ورود ماشینهای چاپ سربی کار چاپ و نشر سادهتر شد. شرکت تضامنی با خرید اولین دستگاه چاپ سربی باید بزرگتر میشد. آنطور که ابوالقاسم علمی میگوید این شرکت محل بزرگی را از املاک شازده واثق نوری در همان خیابان ناصرخسرو اجاره کردند؛ جایی که به باغچه علیجان معروف بود و قهوهخانهای در محلش بود: «در آن زمان کار چاپ از چاپ سنگی پا را فراتر نهاده و ماشین حروفی به بازار آمده بود. آقای مرتضی نوریانی، پدر چاپ در ایران لطف کردند یک ماشین حروفی مدل کارخانه پلانتا، از آلمان وارد کردند و در اختیار شرکت تضامنی علمی گذاشتند. ماشین در محل فوق مستقر شد، ولی چون نیروی برق برای راه انداختن هیچ نوع ماشینی در ایران نبود، بعد از چندی اخوان کورس که خالهزادههای علمی بودند یک الکتروموتور برق برای چاپخانه علمی از آلمان وارد کردند و در محل چاپخانه نصب شد و ماشین چاپ خریداریشده به گردش درآمد.»
از آنجا که کار با این دستگاه آسان بود شرکت تضامنی علمی توانست چاپ و نشر کتابهای درسی و مجلل را نیز انجام دهد. آنها خیلی زود ماشینهای صحافی بیشتر را از کروز وارد کردند و دفتر مشق هم صحافی میکردند.
از کتابهای معروفی که سالها در شرکت تضامنی علمی منتشر شد به جز قرآن مشهور مهدی الهی قمشهای میتوان به کتاب زندگانی محمد حسنین هیکل و تاریخ سیاسی اسلام حسن ابراهیم حسن و اعجاز قرآن و بلاغت محمد، تاریخ قاجاریه عبدالله مستوفی و تاریخ بیست ساله ایران حسین مکی اشاره کرد.
ابوالقاسم علمی همچنین از خاطرات سالهای اشغال ایران به یاد آورد: «در شهر نان سیلو پخش میشد که بسیار بد بود. سال بعد از آن من برای خدمت نظام به دانشکده افسری رفتم. آن زمان دیپلمهها فقط یک سال خدمت میکردند که شش ماه خدمات نظامی در دانشکده بود و شش ماه بعد هم افسر میشدند. همانطور که قبلا هم گفتم شرکت تضامنی علمی به صورت یک دانشکده بود و اشخاص زیادی در این دانشکده تعلیم یافتند که اغلب از ناشران خوب شدند. مثل کتابفروشی غزالی (جمال دربندی)، کتابفروشی امیرکبیر، کتابفرشی اشرفی خوانساری، کتابفروشی مهدی آذریزدی در میدان بهارستان، کتابفروشی فخر رازی (حسن شریفی) در خیابان شاهآباد، کتابفروشی مهرزاد در بازار کاشفی، کتابفروشی و چاپخانه کافی (نشر ثالث، نشر روایت)، چاپخانه سعدی، نشر ققنوس و بسیاری دیگر.»
علمی در بخش دیگری از این خاطرات به جدا شدن محمدحسن علمی از برادران و راهاندازی انتشارات جاویدان اشاره کرد و مشکلاتی که برای چاپ برخی کتابها با سایر ناشران از جمله امیرکبیر داشت را روایت کرده است. او همچنین با اشاره به قراردادهایی که با نویسندگانی چون صادق هدایت و چوبک داشتند، میگوید: «برای هر کدام از کتابها قرارداد جداگانه امضا میکردیم و کل قراردادهای مولفان را هم داریم. تاکنون هیچ مولفی از ما ناراضی نبوده است. کل آثار چوبک را هم انحصارا ما چاپ میکنیم.»
موضوع تاسیس تشکلهای صنفی یکی دیگر از موضوعاتی بود که در این گفتوگو مطرح شده است؛ به گفته ابوالقاسم علمی: «از همان ابتدا خاندان علمی جزو اتحادیه بودند. همین محل شرکت تعاونی ناشران و کتابفروشان که بعدا تاسیس شد ابتدا در خیابان سعدی بود. بعد تصمیم گرفتند شرکتی تاسیس کنند که خانه اتحادیه هم باشد. به یاد دارم که برای خرید چنین مکانی ابتدا از من شروع کردند که شما پول خرید چنین مکانی را بدهید و شرکت رفتهرفته پول شما را خواهد پرداخت. من هم وجه را پرداختم. این ساختمان که اکنون نزدیک پیچ شمیران و در خیابان آبتین کوچه شریف است، بدینگونه خریداری شد و بعدها هم با همت آقای بایندریان مدیرعامل شرکت تعاونی ناشران در چند طبقه ساخته شد.»
ابوالقاسم علمی آنطور که حدادی در پانویس نوشته یک ماه بعد از این مصاحبه فوت کرد اما خاندان علمی به عنوان بخش مهمی از تاریخ چاپ ایران همچنان در صنعت نشر فعال هستند.
شرکتی با نامهای بزرگ
داستان «شرکت سهامی انتشار» برای حسن محجوب مدیرعامل کنونی آن از یک آگهی آغاز شد. آگهی برای شرکت در جلسات تفسیر قرآن در مسجد هدایت که محلی برای آشنایی او با مهندس مهدی بازرگان و آیتالله طالقانی و از بنیانگذاران این انتشارات شد که هدفش تهیه کتابهایی با محور مطالعات دینی بود.
او که برادر کوچکتر دکتر محمدجعفر محجوب نویسنده و مصصح کتابهای تاریخی است، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. او آنطور که میگوید تحصیلاتش را در نیمه راه دبیرستان رها میکند: «در سالهای ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ که من در دبستان تحصیل میکردم فعالیتهای تجددگرایانه و گاه مخالفت با دستورات شرعی اوج گرفته بود. این تفکر در من شکل گرفت که تحصیل موجب عدم پایبندی به مذهب و دستورات شرعی خواهد شد. لذا علیرغم اصرار خانواده تحصیلات را ادامه ندادم و شغل صحافی را انتخاب کردم.»
محجوب علاقهاش به صحافی را از دوره کودکی خود میداند: «بچه که بودم کتابفروش دورهگردی به نام علی خراسانی بود که کتابهای داستانی مانند اسکندرنامه، رموز حمزه، امیرارسلان برای برادرم میآورد. چون این کتابها گاهی کهنه و مندرس بودند نحوه تعمیر و صحافی آنها را هم به برادرم آموخته بود. من هم با مشاهده کار برادرم به این کار علاقهمند شده بودم.»
او به همراه پدرش به مغازه صحافی «صابران» میرود. مغازهای که درست روبهروی محل فعلی شرکت سهامی انتشار در خیابان شاهآباد سابق (جمهوری) بود که بعدها تاسیس شد.
محجوب چند سال در انتشارات شناختهشدهای از جمله انتشارات اقبال کار صحافی کرد. از همین دوره بود که بدون اینکه نشری داشته باشد دست به انتشار چند کتاب به صورت زیرزمینی زد. یکی از این کتابها قانون مدنی ایران و متمم آن بود که محصلان اداره آمار باید آن را بخوانند.
محجوب درباره فروشندگان دورهگرد کتاب گفته: «آنها کتابهای نیمورقی، رحلی، وزیری، رقعی و جیبی را روی تختهای به صورت هرم میچیدند و آنها را با کمربند بر دوش خود میگذاشتند و در محلات میگذشتند و با صدای بلند به تبلیغ کتابهای خود میپرداختند.»
او بعد از دوران سربازی به صورت شبانه و فشرده درس خود را همزمان با کار در صحافی خواند و تا مقطع دکترا پیش رفت. بعد از سربازی بود که راه او به سمت شرکت سهامی انتشار و شراکت با چهرههای سیاسی چون مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی باز شد.
محجوب خیلی اتفاقی سر از این جمع درآورد: «شبی از مقابل مسجد هدایت رد میشدم که متوجه اعلامیهای شدم، در آن نوشته بود شبهای جمعه جلسات تفسیر قرآن در این مسجد دایر است. اول از کنارش بیتفاوت گذشتم، اما چند قدم که پیش رفتم تردید کردم. تصمیم گرفتم در جلساتش شرکت کنم.» جلسات معروفی که با سخنرانیهای آیتالله طالقانی همراه بود.
او در این جلسات پاسخ همه سوالهای مذهبی که سالها در ذهنش بود را پاسخ داد و همین زمینهای برای آشناییاش با آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان و شکلگیری شرکت سهامی انتشار شد. در جلسات تفسیر قرآن او با کتاب «راه طی شده» مهندس بازرگان آشنا شد و این کتاب را بارها خواند. آرزوی انتشار این کتاب دلیلی شد تا بعد از آزادی مهندس بازرگان از زندان به دیدارش برود و پیشنهاد انتشار کتاب را بدهد؛ اما بازرگان که قول این کتاب را به ناشر دیگری داده بود کتاب «عشق و پرستش ترمودینامیک انسان» که در زندان نوشته بود را به او داد: «من هم با اشتیاق پذیرفتم و کتاب را با شمارگان ۳ هزار جلد در سال ۱۳۳۵ منتشر کردم. قیمت چنین کتابی در آن زمان ۵ ریال بود اما من کتاب را ۲۵ ریال قیمتگذاری کردم.»
این کتاب آشنایی او را با بازرگان بیشتر کرد و او به عنوان یکی از اعضای هیاتمدیره شرکت سهامی انتشار در سال ۱۳۳۷ به جلسات دعوت شد. نکته جالب اینکه برخلاف تصور آیتالله طالقانی از محجوب برای عضویت در این شورا دعوت کرده بود: «اولین جلسهای که در آن حضور پیدا کردم، ایام نوروز بود که در دانشکده علوم دانشگاه تهران و در دفتر دکتر یدالله سحابی، رئیس وقت آن دانشکده برگزار شد. اولین صورتجلسه مکتوبی هم که منم هنوز آن را دارم به خط آقای علی سحابی فرزند یدالله سحابی بود.»
شرکت سهامی انتشار آنطور که محجوب هم تایید کرده با پیشنهادی از سوی کاظم یزدی تاسیس شد: «ایشان میگفتند در آن زمان، ما مردم را از خواندن بعضی کتابها نهی میکردیم و برای اینکه بگوییم چه کتابهایی بخوانند، قصد تاسیس این شرکت را کردیم.»
به گفته محجوب، کاظم یزدی گروهی را با عنوان متاع برای کارهای فرهنگی و اجتماعی با دیدگاههای مذهبی تشکیل داده بود که فکر تاسیس شرکت انتشار هم در این گروه مطرح شد: «ایشان در جریان تاسیس کارتهایی با عنوان شرکت سهامی انتشار چاپ کرده بودند و از بهای یک هزار ریالی که برای هر سهم تعریف شده بود، ۵۰۰ ریال آن را نقدی دریافت میکردند و خریدار سهام متعهد به پرداخت ۵۰۰ ریال بقیه در آینده بود. من در جلسات هیات موسس شرکت با حضور آقای مهندس عباس تاج، آقای سحابی، آقای مهندس مهدی بازرگان و آقای دکتر کاظم یزدی حاضر بودم.»
شرکت سهامی انتشار در سال ۱۳۳۹ به ثبت رسید اما کارش را در سال ۱۳۳۷ آغاز کرده بود. محل اولیه شرکت حجرهای بود که محجوب در بازار بینالحرمین داشت. این شرکت بعد از ثبت به پاساژ آفتاب در خیابان ناصرخسرو نقلمکان کرد و بعد از آن به خیابان باب همایون رفت.
اولین کتابی که شرکت سهامی انتشار منتشر کرد «عشق و پرستش» و بعد کتاب «خداپرستی» مهندس بازرگان بود. هیاتمدیره این شرکت دکتر کاظم یزدی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی بودند و محجوب عضو علیالبدل بود: «ابتدا ۵ هزار سهم به قیمت ۱۰۰ تومان فروخته شد که ۵۰ تومان آن را ابتدا میگرفتیم. قرار بود مابقی در آینده پرداخته شود، اما در پرداخت ۵۰ تومان دیگر تعلل داشتند.»
این شرکت در فاصله سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۲ کتابهای زیادی از جمله آثار شهید مرتضی مطهری را منتشر کرد. در سال ۱۳۴۲ بعد از واقعه پانزدهم خرداد روزی ماموران ساواک آمدند و کتابهای انتشارات را ضبط کردند: «همه کتابهایی که تا آن زمان منتشر کرده بودیم، از جمله عشق و پرستش، پرتویی از قرآن، راه طی شده و کتابهای آقای مطهری را بردند. مقارن تاسیس شرکت انتشار آقای طالقانی با سرمایه شخصی خود جلد اول تفسیر پرتویی از قرآن را چاپ کرده بود و به شرکت انتشار داده بود. ایشان به من گفتند که مسئول نگهداری حسابوکتاب آن هم خودم باشم. این کتاب بسیار پرفروش بود و روزانه دانشجویان زیادی برای خرید آن به شرکت مراجعه میکردند که این امر و موارد مشابه سوءظن ساواک را به دنبال داشت.»
در جلسات هیاتمدیره شرکت سهامی انتشار کسانی چون احمد آرام و آیتالله مطهری شرکت میکردند و درباره محتوای کتابها با هم جدال میکردند. در یکی از همین جلسات بود که قرار شد آیتالله مطهری دو جلد کتاب «داستان راستان» را بنویسد؛ کتابی که به انتخاب انجمن یونسکو جزو کتابهای برگزیده برای نوسوادان شد.
در سال ۱۳۵۳ به خاطر شدت گرفتن اختناق در کشور، ساواک چندین بار برای چند مورد اعضای هیات مدیره شرکت سهامی انتشار را احضار و بابت انتشار کتابهایی از جمله «حسنک کجایی» حسین پرنیان که تصاویری داشت که شایبه سیاسی به وجود میآورد، مورد سوال قرار گرفتند و تهدید شدند شرکت را تعطیل کنند. حتی درخواست شهید مطهری از سید حسین نصر و پادرمیانی او نیز راه به جایی نبرد. شرکت در ظاهر منحل شده بود اما همچنان کتابهایی منتشر میکرد.
این شرکت در مهرماه ۱۳۵۷ با پیشنهاد محجوب بار دیگر به راه افتاد: «به همراه احمد صدر حاج سید جوادی که وکیل سرشناس دادگستری بود به ثبت شرکتها مراجعه کردیم. پرونده قطور ما که در ثبت شرکتها موجود بود و ما هم جریان را شرح دادیم. چون انحلال شرکت به ثبت نرسیده بود و سهامداران هم حضور داشتند آخرین هیات مدیره میتوانست تا تعیین هیات مدیره جدید کار خود را ادامه دهد. من هم هیات مدیره را به منزل خودم دعوت کردم و صورتجلسه جدیدی نوشتم و شرکت را راهاندازی کردم.»
شرکت بعد از انقلاب به خاطر گسترش سازمان برنامه مجبور شد ساختمانش را بفروشد و ساختمان قدیمی سر خیابان ملت را خریداری کردند. ساختمانی که به مدرسه بوعلی سینا تعلق داشت و با انحلال مدارس ملی و خصوصی به دستور محمدعلی رجایی فروخته شد.
محجوب خاطرههای زیادی از همراهی با بزرگان دارد: «زمانی شهید مطهری به من گفت حقالتالیفی که به او میدهیم کفاف مخارج سالیانه او را میدهد. یک بار برای دادن حقالتالیف آیتالله طالقانی بعد از انقلاب به دیدن او رفتم و میخواستم ده درصد حقالتالیف او را که معادل ۶۰۰ هزار تومان میشد را پرداخت کنم. ایشان گفت من حقالتالیف نمیخواهم اما دوست دارم کتابم ارزانتر به دست مردم برسد. من به ایشان عرض کردم که کتابها با قیمتی مناسب عرضه شدهاند که حتی برای همکاران ناشر ما نیز عجیب است. ایشان هم گفت در این صورت این پول گواراترین پولی بوده که به دست من رسیده است.»
شرکت سهامی انتشار با آنکه بر میراث فکری مردان بزرگی چون آیتالله طالقانی، یدالله سحابی، حسن محجوب، مهدی بازرگان و کاظم یزدی بنا شده یکی از ناشران فعال است.
***
تاریخ شفاهی کتاب (گفتوگو با ناشران و کتابفروشان)
دفتر اول
به کوشش نصرالله حدادی
مرکز کتابپژوهی ایران، خانه کتاب تهران
چاپ اول، ۱۳۹۵
۴۹۵ صفحه
۱۰۰ هزار تومان
ساختمان شرکت سهامی انتشار
نظر شما :