نهضت مشروطیت محکوم به شکست بود
تحلیل داریوش آشوری از جامعهشناسی مشروطه
نهضت مشروطیت ایران یک جنبش لیبرال بود در جامعهای که در آن حاکمیت اشرافی فئودال برقرار بود و از این رو تمام مشخصات یک انقلاب طبقه متوسط را داشت. نهضت مشروطیت اگرچه صورت یک انقلاب سیاسی آزادیخواهانه را داشت و تمام شعارهای آن سیاسی بود، اما در نهاد خود، مانند همه انقلابهای بزرگ، جنبش یک طبقه در حال رشد برای درآوردن مواضع قدرت از چنگ طبقاتی بود که با در دست داشتن قدرت سیاسی سد راه رشد او بودند.
اگر نگاهی به موقعیت جغرافیایی این نهضت، یعنی مراکز اصلی رشد آن بکنیم، به ویژه اگر آنجاهایی را در نظر بیاوریم که پرشورتر در راه آن جنگیدند، میتوان دید که حوزه رشد این نهضت از چند شهر بزرگ شمالی، شمال غربی و مرکزی این سرزمین تجاوز نمیکند و این شهرها همانهایی هستند که مستقیم بر سر راه رابطه اقتصادی و فرهنگی ایران با خارج، به ویژه با اروپا قرار دارند؛ یعنی محلهایی که بر اثر همین رابطه یک طبقه متوسط روبهرشد را در دامن خود پرورده و آن را به یک قشر انقلابی بدل کردهاند.
انتقال مراکز رابطه اقتصادی و تجارتی این سرزمین از شهرهای جنوبی و مرکزی به شهرهای شمالی در تاریخ این سرزمین حادثه بسیار بااهمیتی است. «فلات ایران تا پیش از کشف راههای دریایی اگر هم تنها راه نبود، دستکم بزرگترین راهها بود از شرق به غرب. مسیر ابریشم و ادویه و کاغذ و کالا از چین و هند و ایران به طرابوزان و طرابلس و شام، برای دنیای غرب. در معبر همین کاروانهای حامل ثروت بود که شهرهای استخواندار ما برپا شدند... اما از وقتی راههای دریا باز شد... از شهرهای ما و از شهرنشینی نیمبند ما و از تمدن ما همچون ماری که پوست بیندازد و برود، فقط پوستی برجا ماند... از این نوع شهرها ما هنوز فراوان داریم. بوشهر را داریم و کرمان را و تا حدودی یزد را و بهخصوص ابرقو را.» (جلال آلاحمد، غربزدگی)
از زمانی که ایران از سر راه کاروانهای پرمتاع به کنار افتاد، خون در رگهای اقتصادش فسرد و روی به ویرانی و انحطاط گذاشت که ثمره آن انزوای سیاسی و اجتماعی و فرو رفتن در خواب سنگین و تبدیل شدن به یک جامعه بسته و بر اساس اقتصاد بیتحرک روستایی با رابطه مالکیت فئودالی بود و خشک شدن سرچشمههای فکر و فرهنگ و فرو رفتن به گرداب جهل و تعصب و خامی به دنبال آن فرا رسید و به قول اشپنگلر به تمام معنا به یک «ملت بیتاریخ» بدل شدیم تا آنکه انقلاب صنعتی اروپا و بسیاری کالاها راههای تازهای در تجارت بینالمللی گشود و از نیمههای قرن نوزدهم که توسعه امپریالیستی اروپا در آسیا و آفریقا آغاز شد، ناگزیر ما نیز میبایستی مصرفکننده قسمتی از آن کالاها میشدیم و از این رو راههای تجارتی خاصی از شمال و شمال غرب این سرزمین به روسیه و عثمانی و از آنجاها به اروپای مرکزی و غربی گشوده شد و بر اثر این رابطه تجارتی بود که شهرهایی مانند تبریز رشد بسیار کردند و به ویژه تبریز به بزرگترین مرکز فعالیت اقتصادی و تجارتی بدل شد و همان موقعیتی را به دست آورد که اصفهان در عصر صفویه داشت. (بعدها که راههای تجارتی ایران به روسیه بسته شد و راههای تجارت به جنوب و به بندرهای خلیج فارس منتقل شد، بیشتر بازرگانان آن ناحیه به تهران و شهرهای عمده دیگر مهاجرت کردند.)
بر اثر چنین رابطهای بود که در شهرهای عمده سر راه این رابطه تجارتی - که راههایشان به مرکز میپیوست - یک طبقه متوسط قدرتمند و ثروتمند نطفه بست و از میان این طبقه بود که اولین قشر روشنفکران عاصی پدید آمد و راه انقلاب را هموار کرد.
روشنفکران جنبش مشروطیت ایران فرزندان این طبقه در حال رشد بودند که آگاهی پیشرسی نسبت به منافع و خواستهای طبقهای خود یافته بودند، بدین معنا که برخورد مستقیم این گروه با اندیشههای لیبرال اروپا و مشاهده نتایج پیروزی انقلابهای بورژوایی آن سامان این گروه را به ابزارهای فکریای مجهز کرده بود که در تسری و پیشرسی انقلاب نقش موثر داشت.
این نکته مهم، یعنی پیشرسی انقلاب به علت آگاهی زودرس طبقه متوسط به موقعیت تاریخی و اجتماعی، خود عاملی است که سرانجام به شکست و دگرگونگی تقریبا تمام جنبشهای لیبرال - بورژوازی آسیایی انجامید، یعنی قبل از آنکه این طبقه از لحاظ نسبت خود در جمعیت کشور رشد قابل ملاحظهای کند، به علت آن آگاهی پیشرس دست به طغیانی زد که سرانجام به نومیدی و شکست انجامید. البته این امر – یعنی قدرت بیشتر گرفتن آن طبقه در جامعه امکانپذیر هم نبود؛ زیرا قدرتهای استعماری غربی مانع آن بودند که آن بورژوازی سوداگر این کشورها تبدیل به بورژوای صنعتگر شود – سرنوشت کسانی که اولین گامها را در راه پدید آوردن صنعت در این کشور برداشتند، نمودار این حقیقت است.
روشنفکران نهضت مشروطیت ایران منعکسکنندگان خواستهای آن طبقه در حال رشد بودند و روشنفکران وابسته به هر طبقه این خصوصیت را دارند که خواستهای طبقه در ذهن آنها صورت عقلی مییابد (به اصطلاح راسیونالیزه میشود) و این روشنفکران که مستقیما از منابع جنبشهای لیبرال غرب تغذیه میکردند و نهادهای اجتماعی تحققیافته در آن سامان را عینا با مقتضیات طبقهای خود – که در مرحله خاصی صورت منافع و مقضیات عمومی جامعه را میگیرد – منطبق مییافتند، خواهان آن بودند که عینا آن نهادها در این جامعه نیز تحقق یابد یعنی خواهان دموکراسی لیبرال – بورژوا بودند. خواندن نوشتههای دهخدا، طالبوف، میرزا ملکمخان و همه پیشروان جنبش روشنفکرانه مشروطیت نشان میدهد که اینان همه شیفته فورمها و نهادهای اجتماعیای بودند که از پس جنبشهای لیبرال اروپای غربی شکل گرفته بودند. در این میان گروهی نیز بودند که از انقلاب روسیه و جنبشهای سوسیالیست تاثیر پذیرفته بودند؛ اما شماره اینان بسیار کمتر و عقایدشان خامتر بود و نتوانستند بر روی مجموعه جریان اثری چندان داشته باشند.
اما نهضت مشروطیت به دلایل بسیار محکوم به شکست بود، مهمترین این دلایل همان بود که قبلا اشاره کردیم، یعنی ضعف طبقهای که نهضت متعلق به او بود یا پیشرو نهضت به شمار میآمد. طبقه متوسط پیشرو انقلاب، با آنکه اولین حرکات خود را به سوی تبدیل به بورژوازی صنعتی انجام داده بود، هنوز جز در چند شهر بزرگ قدرتی نداشت و در مجموع جمعیت کشور – که در حدود ۸۵ درصد آن در روستاها میزیستند – قشر ناچیزی بود و گذشته از آن در دوسوم از خاک کشور پایگاهی نداشت، بدین معنا که سرزمینهای مرکزی و جنوبی کشور از شهرهای بزرگ تهی شده بود به همان دلیل که گفتیم. نهضت مشروطیت به ویژه از حمایت اکثریت روستایی مملکت محروم بود و آن اکثریت در چنگال حاکمیت یک قشر اشراف فئودال که تحت حمایت سیاستهای استعماری بودند، سخت سرکوفته و ناآگاه بود و نهضت توانایی نداشت که اصالت خود را در نظر آنان توجیه کند. گذشته از آن پایههای رژیم فئودالی – خانی در ایران چنان مستحکم بود که تکان دادن آن به این آسانیها ممکن نبود؛ زیرا حوزه فعالیت آن طبقه متوسط و روشنفکران آن از حولوحوش یک خط ارتباطی که پایتخت را به چند شهر شمال و شمال غربی وصل میکرد و از آنجا به اروپا میرسید، تجاوز نمیکرد و در واقع بیشتر فشار بیرونی، یعنی آن آگاهی زودرس، ناشی از آشنایی با جنبشهای لیبرال اروپا بود که این نهضت را تسریع کرد و از قوه به فعل درآورد. پیروزیهای مکرر و چشمگیر انقلابهای لیبرال در سراسر اروپا – از فرانسه تا روسیه – سیر تکوینی نهضت را تسریع کرد، بیآنکه زمینه اجتماعی داخلی آن کاملا آماده شده باشد؛ یعنی قبل از آنکه طبقه متوسط رشد کافی و به کمال کرده باشد، انقلاب در رسید. یکی از عوامل تسریعکننده نیز ضعف و فتور حکومت مرکزی بود که بیشتر نفوذ بیگانه در فاسد کردن پایههای آن موثر بود. تاثیر عوامل سیاسی خارجی، یعنی نفوذ سیاستهای استعماری را نیز نباید فراموش کرد و صفبندی دو سیاست بزرگ استعمارگر در ایران از عوامل محرک زودرس انقلاب بود.
جنبش مشروطیت اگرچه به ظاهر پیروز شد و در زمینه تحقق شعارهای سیاسی خود پیروزیهایی به دست آورد، یعنی توانست نهادهای اجتماعی دلخواه خود را مستقر کند؛ اما هرگز نتوانست محتوای لازم را به آنها بدهد. ایران بعد از انقلاب مشروطیت صاحب مجلس و حکومت قانون شد؛ اما این دو هرگز به معنای واقعی تحقق نیافتند؛ زیرا این نهادها به خودی خود نمیتوانند محتوای لازم را برای خویش فراهم کنند و اگر زمینه اجتماعی واقعی نداشته باشند، جز پوستهای ظاهری نخواهد بود.
روشنفکران و آزادیخواهانی که با شیفتگی خاص به این نهادها در جوامع غربی مینگریستند، گمان میکردند که این نهادها به خودی خود میتوانند وجود قائم به ذاتی باشند. آنها در واقع متوجه این نکته نبودند که پیدایی این نهادها در جوامع غربی و رشد و تکامل آنها تابع عوامل مشخصی خارج از خود آنها بود. عوامل مشخص اقتصادی و اجتماعی بود که این نهادها را برپا داشته و تکامل داده بود، نه خیرخواهی روشنفکرانه یا بشردوستانه. بدین ترتیب بود که آن نهادهای اجتماعیای که به دست طبقه متوسط در یک پیروزی صوری بر «استبداد» پدید آمد به زودی به ابزارهایی در کف طبقات حاکم سابق بدل شد و همانها بودند که از طریق مکانیزم «حکومت قانون» با تایید متنفذترین سیاست خارجی در ایران به حکومت خود ادامه دادند و در واقع با پدیدآوردههای خود او، جلوی راهش را سد کردند، جلوی بیداری مردم روستا را گرفتند و به ویژه راه صنعتی شدن مملکت را سد کردند و در این زمینه از حمایت خاص سیاستهای استعمارگر برخوردار بودند. همه اینها به این دلیل بود که قدرت اصلی که ناشی از بنیاد و ساختمان اقتصادی – اجتماعی جامعه است، در دست طبقات حاکم قدیم بود و طبقه نوخاسته، اقلیت ضعیفی بیش نبود.
نمونهای از نسبت قدرت و رابطه طبقات را میتوان در ترکیب مجلسهای قانونگذاری ایران دید. در سراسر دوره مشروطیت تا مجلس نوزدهم (یا بیستم) اکثریت کرسیهای پارلمان در دست فئودالها و خانها و نمایندگان آنها بود و طبقه متوسط شهری جز تنی چند از نمایندگان خود را از چند شهر بزرگ آن هم فقط در چند دوره نتوانستند به مجلس بفرستد و این تنی چند همانهایی بودند که قبل و بعد از دوره فترت بیستساله همواره اقلیت آزادیخواه مجلس را تشکیل میدادند و مدافعان قانون بودند و دیگران تنها برای آن بر کرسیهای مجلس تکیه زده بودند که از دستاندازی قانون به حوزه اقتدار و منافعشان مانع شوند. بدین ترتیب بود که طبقه متوسط انقلابی، نومید و سرشکسته از ناکامیهای خود به یاسی عمیق فرو رفت و هر روز شاهد فرو ریختن پایههای ساختههای خود بود و سیاستهای استعمارگر نیز علاوه بر طبقات حاکم به دست نمایندگان خود به شدت در تخریب آن پایهها میکوشیدند. نالههای زار روشنفکران آزادیخواه بر لاشه معزز مشروطیت از این سبب بود. شعرهای پرسوز عشقی و عارف در رثای مشروطیت و قانون و آزادی منعکسکننده حرمان آن طبقه و روشنفکران آن از نهایت کار بود و نیز ناسیونالیزم پرشور و نومید آنها عکسالعمل آنها در برابر پنجه انداختن استعمار بزرگ و ریشههای مملکت بود.
اما آن آشفتگی و گسیختگی و فساد و پراکندگی ناگزیر بایست جای خود را به یک نظام مسلط و قوی حکومت بسپارد و دوره بیستساله آغاز شد. در این دوره اگرچه ظواهر قانونی، ظاهریتر از گذشته بودند؛ اما از جهاتی برای آن طبقه متوسط چشماندازهای خوشبینانهای را گشود، بدین معنی که زمینه نسبتا وسیعی برای صنعتی شدن کشور فراهم شد و حتی کوششهای اولیهای برای به وجود آمدن صنعت مادر – ذوبآهن - به عمل آمد و نیز حکومت قدرت سیاسی را از کف قدرتهای محلی خارج و متمرکز کرد و اگرچه آنها هنوز از نفوذ بسیار برخوردار بودند و در پارلمان فرمایشی اکثریت داشتند؛ اما در جوار قدرت آنها یک بوروکراسی مقتدر و متمرکز، در حال رشد بود و نیز امکاناتی که حکومت برای تعلیم و تربیت فراهم میکرد، دائما دامنه آن قشری را که بعدها سرجنبان نهضتهای سیاسی بعد از آن دوره بود، گسترش میداد. طبقه متوسط و روشنفکران وابسته به آن در این دوره در عین حال تحقق مقداری از آرمانهای ناسیونالیستی خود را نیز مییافت؛ یعنی وحدت کشور، حکومت مرکزی قوی، سیاست خارجی مستقل - به ویژه در اواخر دوره – و امنیتی که در پناه آن میشد فعالیت اقتصادی و تجاری را وسعت داد و حتی دست به فعالیتهای صنعتی زد.
دوره بیست ساله اگرچه بنیادهای صنعتی شدن ایران را فراهم کرد و خطوط اساسی ارتباطی به وجود آورد ولی نتوانست به ترکیب اساسی جامعه ایران دست بزند و قدرتهای محلی که ریشههایشان در مالکیت فئودالی و سلطه خانی بود، اگرچه قدرت سیاسی خود را به حکومت واگذارده بودند – یا حکومت از چنگشان درآورده بود – با این همه موقعیت اقتصادی خود را حفظ کرده و ناگزیر هنوز بزرگترین قدرتهای اجتماعی بودند و با به هم ریخته شدن اوضاع در پی جنگ جهانی دوم مجددا قدرت سیاسی را نیز به کف آوردند و قدرت مرکزی را تجزیه کردند و بوروکراسی تازهپا را یکسره به خدمت خود درآوردند.
در دوره بعد از شهریور ۱۳۲۰ اگرچه ظاهرا «دموکراسی» و «حکومت قانون» بازگشته بود؛ ولی همچنان ضعف طبقه متوسط به چشم میخورد و فقط اوضاع تا حدود زیادی پیچیدهتر از گذشته شده بود، زیرا قشرها و طبقات جدیدی نیز رشد کرده بودند و عناصر تازهای در جامعه پدید آمده بودند که اوضاع را آشفتهتر میکردند و از جمله پدیدار شدن طبقه کارگر بر اثر فعالیتهای صنعتی دوره بیست ساله بود که به تبع خود مسائل تازهای را در جامعه پدید آورده بود و ایدئولوژی تازهای را وارد آن کرده بود و یک حزب سیاسی قدرتمند که یک سیاست خارجی قوی در پشت سر آن قرار داشت به پیچیدگی این وضع میافزود.
اما طبقه متوسط ایران بعد از یکی دو تکان شدید اجتماعی توانست یک بار دیگر از راه نمایندگان خود در پارلمان – که اقلیت مبارز را تشکیل میدادند – قدرت را به دست آورد و آن هنگام جنبش ملی شدن نفت بود و جنبش ملی کردن نفت عناصر دوگانه یک نهضت آزادیخواه و ضداستعمار را داشت؛ اما این بار نیز جانشینان رهبران نهضت مشروطیت نتوانستند نهضت را به ثمر برسانند، به ویژه که نهضت این بار با یک قدرت بزرگ جهانی، یعنی انگلستان، نیز دست و پنجه نرم میکرد و سیاست شوروی نیز به دست عوامل داخلی خود به سقوط نهضت کمک میکرد. این بار اگرچه باز دشمنان قدیمی مشروطیت به قدرت بازگشته بودند؛ اما این وضع نمیتوانست ادامه داشته باشد، زیرا تعادل نیروها در طول این تلاطمهای اجتماعی به کل بر هم خورده و میبایست مبارزه قدرتها در سطح دیگر و از راه دیگر ادامه یابد و این مبارزه قدرت از طریق مکانیزم حکومت صورت گرفت و هنگامی به نهایت خود رسید که یک بحران سخت اقتصادی بنیادهای حکومت را تهدید میکرد. در واقع به ثمررسانندگان این مبارزه آن عناصری از طبقه متوسط بودند که در طول این سالها و به ویژه در دوره رشد سریع بوروکراسی در این سالها به مواضع قدرت دست یافته، علیه طبقات قدیم موضع گرفته بودند و این بار بیآنکه برخوردی از پایین صورت گیرد، مسائل در سطح حکومت حلوفصل شد و یک تغییر موضع آگاهانه قدرت را از طبقات قدیم به طبقات جدید منتقل کرد. نظری به شعارها و اقدامهای حکومت در سالهای اخیر مفهوم «انقلاب» کنونی را به خوبی روشن میسازد و نشان میدهد که در این مرحله طبقهای که در جنبش مشروطیت شکست خورد، از بالا، از دستگاه دولت، به قدرت دست یافته و مواضع خود را مستحکم میسازد؛ اما این بار دیگر آزادیخواه و لیبرال نیست؛ زیرا مستقیما اهرمهای قدرت را در دست دارد و به خواستهای خود تحقق میبخشد و نیازی به آن ندارد که با نظارت بر حکومت آرزوهای خود را تحقق بخشد و حتی میکوشد از قدرت دولت حداکثر بهرهبرداری را به نفع خود بکند. این تجربه، دست یافتن به مواضع قدرت از بالا را در بعضی کشورهای دیگر نیز دیدهایم که چگونه کاپیتالیزم از بطن یک جامعه فئودال با یک حرکت سریع رشد میکند و نضج میگیرد و ناگزیر دارای خصال دموکراتیک نیست.
امروز ما در جامعهای زیست میکنیم که ارزشها و جهانبینی آن طبقه، منطبق با شرایط نیمه دوم قرن بیستم و این سرزمین - و مقدار زیادی از آن به عنوان عوارض و نتایج «غربزدگی» - بر سراسر جامعه حاکمیت یافته و ارزشهای خود را تا اعماق جامعه نفوذ میدهد و رسالت او به نهایت خود نزدیک میشود و جامعه بر وفق مراد او تغییر شکل میدهد و این هموست که امروز بر کرسیهای رسمی تکیه زده و حکومتدار شده است و دیگر طبقه متوسط نیست بلکه طبقه حاکم است و به سرعت به سوی رشد کاپیتالیستی میرود!
منبع: نشریه «مهد آزادی»، ۲۱ مرداد ۱۳۴۵
نظر شما :