علی جنتی: هرگز به مجاهدین خلق نپیوستم/ هنر من در فرار کردن بود!
گزیده گفتوگوی علی جنتی با روزنامه «شرق» را به انتخاب «تاریخ ایرانی» میخوانید:
* شناسنامه من در قم ثبت شده و متولد سال ١٣٢٨؛ اما در محلهای در حاشیه شهر اصفهان به دنیا آمدم که البته اکنون کاملا در شهر واقع شده است؛ ولی در قم بزرگ شدهام.
* دلیل طول عمر پدر شاید این باشد که ایشان خیلی حفظالصحه را رعایت میکنند. از جمله در غذا خوردن و در استفاده از دارو ملاحظه دارند. ایشان کمتر از داروهای شیمیایی استفاده میکنند. یک بار که عمل جراحی انجام دادند، در دوره نقاهت مدت کوتاهی دارو مصرف میکردند. به هر حال علیرغم کبر سن، ایشان معمولا صبح و عصر پیادهروی میکنند. هفتهای یک بار، اگر شنا هم نکنند در استخر راه میروند. ما هم به همین دلیل عادت کردهایم که بعضی از مسائل را رعایت کنیم. نکته دیگر سحرخیزی ایشان است. در طول ۶۰ سال گذشته هر شب یکی دو ساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب برمیخیزند و تا طلوع آفتاب بیدار هستند. این هم در سلامتی و طول عمر ایشان بیتاثیر نیست.
* سال ۴۱ که قیام امام شروع شد، من جوانی دبیرستانی بودم. از سال ۴۷ هم به دلیل برخی از فعالیتهای سیاسی تحت تعقیب بودم. اطلاعیهها و بیانیههای امام را تکثیر و پخش میکردم. از همان زمان هم تحت تعقیب قرار گرفتم. در ایام محرم یا رمضان هم برای تبلیغ به شهرهای مختلفی میرفتم و در تبلیغات از امام حمایت میکردم. نام امام را میآوردم، به همین دلیل هم چند بار در شهرستانهای مختلف دستگیر شدم.
* ما به صورت خانوادگی دنبال راه امام بودیم. برادرم هم که بعد از انقلاب کشته شد، از همان سالهای نخست مبارزه، رسالههای امام را توزیع میکرد و به همین دلیل شش ماه در زندان قصر، زندانی شد. از سال ۵۰ به بعد کمکم وارد جریان مبارزه مسلحانه شد. پدرم را هم از سال ۴۵ مرتب بازداشت میکردند. در دهه ۵۰، از آنجا که شدیدا تحت تعقیب ساواک بودم و نتوانسته بودند من و برادرم را پیدا کنند، پدرم را به کمیته ضد خرابکاری تهران بردند و مورد شکنجه روحی قرار دادند. به ایشان فشار میآوردند، چون فکر میکردند پدر از محل اقامت ما خبر دارد یا میتواند به ما دسترسی پیدا کند.
* من بیشتر تحت تاثیر شهید بهشتی بودم. در دبیرستانی تحصیل میکردم که ایشان موسس آن بودند، دبیرستان دین و دانش. به خاطر دارم در سال ۱۳۴۲ یک روز صبح مرحوم شهید بهشتی سر صف برای دانشآموزان صحبت و اعلام کرد که امام را دستگیر کردهاند و شهر متشنج است و به ما توصیه کرد در شهر و خیابان که تردد دارید، مراقب باشید.
* قبل از دستگیری امام - در سالهای ۴۱ و ۴۲ – ما به منزل امام رفتوآمد داشتیم. از شهرهای مختلف برای دیدن امام میآمدند. من در هر دو سخنرانی امام: هم سخنرانی محرم و هم سخنرانی آخرشان درباره کاپیتولاسیون حضور داشتم و سخنان ایشان را از نزدیک شنیدم.
* فداییان خلق از سال ۴۹ مبارزه مسلحانه را آغاز کردند. بعد هم در واقعه سیاهکل به یک پاسگاه حمله کردند و آن را گرفتند. من معمولا در آن دوره به زندان قصر میرفتم و آنها را میدیدم. بعضی از آنها را از قبل میشناختم؛ مثل آقای حجتی کرمانی و آقای بجنوردی. علاقهمند بودم که هر کسی را که علیه شاه فعالیت میکرد، ببینم. با عناوین مختلف به ملاقات میرفتم. هنگام ملاقات، معمولا زندانیان به صورت جمعی پشت میلهها میآمدند و من بارها به دیدن مرحوم بازرگان و جمعی که با نهضت آزادی فعالیت میکردند، میرفتم. دورهای هم که بعضی از شخصیتهای موتلفه دستگیر شده بودند، در زندان قصر به دیدن آنها میرفتم؛ به عنوان نمونه به دیدن آقای عسگراولادی و آیتالله انواری میرفتم.
* سال ۵۰ که حرکت مجاهدین خلق شروع شد، ما با تعدادی از طلاب در قم یک هسته مسلحانه تشکیل دادیم. همه طلبه بودند. مدتی که گذشت، سعی کردیم کتابهای آموزشی سازمان مجاهدین را پیدا و مطالعه کنیم.
* مجاهدین اولیه تفسیر خاصی از اسلام داشتند؛ ولی در آن زمان جاذبه ایجاد کرده بود. آنها درباره نهجالبلاغه تفسیر نوشته بودند؛ بخشهایی از نهجالبلاغه را هم انتخاب کرده بودند که انسان را تحریک به مبارزه و جهاد میکرد. در حوزه اقتصادی هم مطالبی داشتند؛ مثلا «اقتصاد به زبان ساده» که البته اشکال داشت. اقتصاد مارکسیستی را آموزش میدادند که ما هم میخواندیم تا ببینیم حرف آنها چیست. آنها درباره مقابله با رژیم در زندان و نحوه بازجوییها نیز جزوات خوبی داشتند، از جمله اینکه روشهای بازجویی چگونه است و نحوه مواجهه زندانی چگونه باید باشد که مطلبی لو نرود. اینگونه جزوات برای ما خیلی مفید بود و در همین حد از آنها استفاده میکردیم؛ ولی من هیچ وقت به مجاهدین نپیوستم؛ چون ما یک گروه جدا تشکیل داده بودیم. به دلیل ارتباطاتی که با برخی از این عناصر از جمله آقای عزت شاهی (عزت مطهری) داشتیم - که میتوان گفت اسطوره مقاومت در زندان بود - بعضی از جزوات را از ایشان میگرفتیم و مطالعه میکردیم.
* ما پنج، شش نفر بودیم، نمیشد هسته مخفی بیشتر از این باشد. آنقدر خفقان شدید بود که اگر یک نفر لو میرفت، اینقدر او را شکنجه میکردند تا دوستان خود را لو دهد. شرایط وحشتناکی بود. فشاری که بر من بود، به این خاطر بود که لو رفته بودم. ما بعضی از جلسات را در اصفهان، در محله پدریمان برقرار میکردیم. یکی از دوستان را که دستگیر کرده بودند، خیلی شکنجه کرده بودند که جای من را لو دهد. ایشان خانه من را در قم لو داد، چند باری به آنجا ریختند که من نبودم. بعد به ایشان بیشتر فشار آوردند تا جاهای دیگری را که از من میدانست لو بدهد و ایشان خانه ما در اصفهان را لو داده بود. او را به اصفهان آوردند. بعضی از دوستان که او را دیده بودند به من گفتند که تمام پایش باندپیچی بود، از بس او را شلاق زده بودند و با عصای زیربغل او را آورده بودند تا خانهای که من در آن هستم را نشان دهد. ایشان خانه را نشان داده بود. شرایط طوری بود که نمیشد با کسی صحبت کرد. حتی پدر من خبر نداشت که من چه کار میکنم. در آن دوران کمتر به زندان رفتم. بیشتر به صورت موقت من را بازداشت و آزاد میکردند.
* به خاطر فشار فوقالعادهای که میآوردند، از اسفند ۵۲ به بعد تصمیم گرفتم از قم خارج شوم. بارها برای اینکه من را پیدا کنند، به مدرسهای که در آنجا تحصیل میکردم هجوم آوردند، حتی یک بار نیمهشب بالای سر خود من هم آمدند، اما من را نشناختند! هنر من در فرار کردن بود! یک دلیل دیگر هم این بود که از سال ۵۲ به بعد مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی خیلی به من کمک کردند. ایشان یک شناسنامه جعلی برای من درست کردند، با نامی دیگر. این شناسنامه بارها من را نجات داد. بعد از مشورتهایی که با دوستان کردم، از جمله آقای هاشمی رفسنجانی، به این نتیجه رسیدم که اگر در کشور بمانم، دیر یا زود دستگیر میشوم و نهایتا یا اعدام میشدم یا حبس ابد میگرفتم. از اواخر سال ۵۳ تلاش کردم که از مرز پاکستان خارج شوم و در نهایت فروردین سال ۵۴ وارد پاکستان شدم.
* عموم افرادی که میشناختم، از جمله شهید مفتح، شهید بهشتی، مرحوم آیتالله رفسنجانی در آغاز از این حرکت [حرکت مسلحانه مجاهدین خلق] حمایت میکردند، ولی زمانی که آیتالله هاشمی باخبر شد که درون سازمان عناصری هستند که گرایش مارکسیستی پیدا کرده و تلاش میکنند رابطه عناصر مسلمان را با سازمان قطع و سازمان را مارکسیستی اعلام کنند، ایشان دستبهکار شد تا با آنها مقابله کند. ایشان در سفری که به خارج از کشور آمد، در تاریخ تیرماه ۵۴، با بعضی از عناصر مارکسیستشده در خارج از کشور ملاقات و خیلی تلاش کرد آنها را متقاعد کند تا اعلام نکنند که مارکسیست شدهاند، اما متاسفانه آنها در شهریور این موضوع را اعلام کردند.
* برادرم گرایش اسلامی داشت و با تخفیف، محکوم به حبس ابد شد که در آستانه انقلاب آزاد شد. من آن زمان خارج از کشور بودم، در سوریه و لبنان با شهید محمد منتظری کاری را شروع کردیم. تلاشمان این بود که نیروهای مسلمانی را که تحت تعقیب قرار گرفته و رابطهشان قطع شده بود از کشور خارج کنیم تا به دست پلیس نیفتند. با توجه به ارتباطاتی که داشتیم، بعضی از دوستان این افراد را پیدا و منتقل میکردند و بعضیها هم خودشان به خارج از کشور میآمدند. آقای مهندس غرضی و خیلیهای دیگر بودند. از سال ۵۴ تا سال ۵۷ نزدیک به ۲۵ تا ۳۰ نفر به خارج آمدند و مقیم شدند. تعدادی هم بودند که از کشور خارج میشدند تا آموزش ببینند و بازگردند؛ حدودا، ۵۰ یا ۶۰ نفر بودند. بعضیها به طور طبیعی به خارج میآمدند و در سوریه با ما ارتباط برقرار میکردند. بعضیها هم به صورت قاچاق از مرز پاکستان میآمدند.
* آقای هاشمی رفسنجانی تیرماه ۵۴ به خارج آمدند و من با مرحوم شهید محمد منتظری ایشان را در دمشق ملاقات کردیم. بعد با هم به لبنان رفتیم. ایشان دورادور مرحوم چمران را میشناخت ولی از نزدیک ندیده بود. با هم به مجلس اعلای شیعیان لبنان رفتیم که رئیس آن امام موسی صدر بود. با شهید چمران هم ملاقات کردیم. من از آن زمان تا پیروزی انقلاب با شهید چمران رفتوآمد داشتم و در جنگهای داخلی لبنان و سایر مسائل ایشان را همراهی میکردم.
* از زمانی که به اتفاق آقای هاشمی رفسنجانی نزد امام موسی صدر رفتیم، من مرتب با مجلس اعلای شیعیان ارتباط داشتم. امام موسی صدر برای من و تعدادی دیگر از مبارزان به عنوان عضو مجلس شیعیان لبنان اقامت گرفت و خیلی به ما کمک کرد. امام موسی صدر با مرحوم حافظ اسد درباره آنها صحبت کرد و حافظ اسد به وزارت کشور دستور داد و برای همه آنها اقامت گرفت. تا آخرین لحظهای که امام موسی صدر در لبنان بودند - قبل از اینکه به لیبی بروند - ما مرتب به منزل، دفتر و مجلس اعلا رفتوآمد داشتیم. به یاد دارم ایشان نامهای نوشتند و من را به دانشگاه مدینه معرفی کردند تا به آنجا بروم و وضعیت آن دانشگاه را بررسی کنم. در آن نامه من را به عنوان عضو مجلس اعلای شیعیان معرفی کردند که با من همکاری کنند.
* آن زمان جریان مبارزات به گونهای بود که اگر کسی با شاه یا رژیم تماس میگرفت، منفور میشد، منتها ایشان [امام موسی صدر] به عنوان رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، دارای یک شخصیت سیاسی بود؛ یعنی رهبر کل شیعیان لبنان بود. سال ۵۰ یا ۵۱ که ایشان به ایران آمد، تعدادی از سران مجاهدین خلق هم دستگیر شده بودند و تحت شکنجههای بسیار شدیدی قرار داشتند. قرار بود ایشان برای بحث کمک به شیعیان لبنان با شاه دیداری داشته باشد، تعدادی از شخصیتها از جمله شهید بهشتی از ایشان خواستند مسئله مجاهدین خلق را هم در این دیدار مطرح کند و از شاه بخواهد آنها را آزاد کند. یک بار که مرحوم شهید بهشتی به منزل ما آمده بود از ایشان شنیدم که: «برادرم امام موسی صدر گفتند که من وقتی با شاه ملاقات داشتم، مسئله مجاهدین خلق را هم مطرح کردم و آرامآرام صحبت میکردم و هر جملهای که میگفتم به چهره شاه نگاه میکردم تا ببینم چه تاثیری بر شاه میگذارد.» غرض اینکه مرحوم بهشتی هم از امام موسی صدر خواسته بود آزادی مجاهدین خلق را با شاه مطرح کند، منتها در آن زمان انقلابیون به هر کسی که به شاه نزدیک میشد، معترض بودند.
* برادرم سال ۵۳ دستگیر شده بود و من از اواخر ۵۲ زندگی مخفی داشتم و از سال ۵۴ هم به خارج از کشور رفتم. او هم زندگی مخفی خودش را داشت. به این ترتیب هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. پدرم در اسدآباد همدان تبعید بود و آنجا هم مامور گذاشته بودند که اگر هر کدام از ما به ملاقات ایشان رفتیم، بازداشت شویم. حتی صاحبخانه ایشان را به عنوان منبع استخدام کرده بودند تا اگر زمانی ما به دیدار پدر رفتیم، خبر بدهد تا دستگیرمان کنند. با وجود همه این مشکلات من چند بار با تغییر چهره برای دیدن پدر و مادر به اسدآباد رفتم. بعضی وقتها با تعدادی از دوستان در قالب یک جمع میرفتم که آنها نمیدانستند این جماعت چه کسانی هستند.
* پدرم هیچوقت [در مورد حسین جنتی] ابراز ناراحتی نکردند ولی حتما از نظر عاطفی ناراحت هستند که چرا فرزندشان به این سرنوشت دچار شد. متاسفانه او با مجاهدین خلق در فاز نظامی هم همراهی کرد و سرنوشت او اینگونه شد. من هم نه تنها با ایشان، بلکه با برخی دیگر از دوستان که قبل از انقلاب فعالیت مسلحانه میکردیم و بعدا به مجاهدین خلق پیوستند، ساعتها صحبت کردم؛ ولی عموما سبکشان این بود که یک ساعت به حرفها گوش میدادند و بعد میگفتند «دیگر فرمایشی ندارید!» و صحنه را ترک میکردند. اصلا وارد استدلال و بحث نمیشدند. ظاهرا یکی از آموزشهای تشکیلاتی آنها بود که هیچگاه بحث نکنید. البته مادرم خیلی متاثر بود. تا آخر عمر هم همواره ناراحت بود، ولی پدرم چیزی ابراز نمیکرد.
* اصلا نمیدانم [مزار حسین جنتی] کجا هست. اگر جستوجو میکردم، میتوانستم پیدا کنم؛ اما انگیزهای برای این کار نداشتم. نه خودمان دنبال کردیم و نه کسی آدرس آن را داد که مادرمان را ببریم.
* پس از خارج شدن از قم به منظور مخفی شدن به نقطهای دوردست در سنقر کلیایی (منطقهای در استان کرمانشاه) رفتم، آن هم نزد فردی که خود یک تبعیدی بود که از چابهار فرار کرده بود و با اسم مستعار در آنجا زندگی میکرد! حدود شش ماه در آن شهر زندگی کردم. برای اینکه کاری هم انجام دهم، درس تفسیر میدادم و خیلی از خانمها شرکت میکردند؛ از جمله خواهر همسر من که در آنجا معلم بود، پای درس من میآمد. از آنجا با او آشنا شدم. سال ۵۵ که تصمیم گرفتم ازدواج کنم با افراد مختلفی مشورت کردم؛ از جمله خواهر همسرم.
* مجبور بودم واقعیت را به او [همسرم] بگویم که من تحت تعقیب هستم و نمیتوانم به ایران برگردم و اگر با من ازدواج کند ممکن است تا آخر عمر نتواند به ایران بازگردد. خودش رضایت داشت، ولی خانوادهاش گفتند این جوان مشکوک است که میخواهد با این سرعت ازدواج کند و برود و احتمالا این آقا باید از جماعت مارکسیستهای اسلامی باشد... بالاخره جناب آقای موسوی که آن زمان در کرمانشاه امام جماعت و مورد احترام بودند، خواستگاری کرده و من را معرفی کردند و خانواده دختر هم به اعتبار آقای موسوی قبول کردند. البته من مجبور بودم به خاطر مخفی ماندن هویتم یک سری حرفهای خلاف واقع هم بزنم؛ سرانجام پذیرفتند. جالب این بود که مادر همسرم که در آستانه انقلاب – پنج، شش ماه قبل از انقلاب – به سوریه آمده بود تا زمان پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن نمیدانست من چه کسی هستم. بعد از پیروزی خودم و پدر و مادرم را معرفی کردم.
* [نظر امام در مورد قذافی] بعدا فهمیدیم که نظر ایشان خیلی منفی است. کاملا روشن بود که امام موسی صدر را قذافی دستگیر کرده و همه مشکلات زیر سر قذافی است. از طرفی ما چارهای نداشتیم و باید جایی برای امام پیدا میکردیم. نمیشد که از این فرودگاه به آن فرودگاه بروند. قذافی شعارهای انقلابی میداد، از فلسطین حمایت میکرد و ضد رژیم شاه بود. ما چندان او را قبول نداشتیم. در عین آنکه قذافی چهرهای ضد امپریالیستی بود که از فلسطین و از انقلاب ایران حمایت میکرد.
* اسفند ۵۷ به توصیه مرحوم شهید بهشتی به کرمانشاه رفتم و دفتر حزب جمهوری اسلامی را آنجا تاسیس کردم. در اردیبهشت سال ۵۹ آقای مهندس غرضی، استاندار خوزستان، از صداوسیما خواست من را به عنوان مدیر صداوسیمای مرکز اهواز منصوب کنند. آن زمان شورای سرپرستی صداوسیما جمع پنج نفرهای بود؛ از جمله آقایان دکتر هادی، دکتر حداد عادل، موسویخوئینیها و دکتر غضنفرپور. با شناختی که بعضی از اعضا مثل دکتر هادی از من داشتند، خواستند که به اهواز بروم و من هم پذیرفتم. این اولین مسئولیت دولتی من بود. ابتدای سال ۵۹ به صداوسیمای استان خوزستان رفتم و تا دی آن سال آنجا بودم. بعد از اینکه قانون اداره صداوسیما تصویب شد، مرحوم شهید بهشتی من را به عنوان نماینده قوه قضائیه در شورا معرفی کرد. اواخر سال ۶۱ تا مرداد ۶۲، ضمن عضویت در شورای سرپرستی مدیر شبکه یک هم بودم.
* من بنا بر مطالعات اسلامیای که داشتم و تجربهای که در خارج از کشور کسب کرده بودم، هیچ نوع جزمیت و نگاه دگماتیک نداشتم که حتما افراد باید چادر به سر داشته باشند. مدتی هم که در کرمانشاه مسئول حزب بودم و معمولا در جلسات سخنرانی میکردم، بعضی از ائمه مساجد علیه من موضع گرفتند که این فرد میگوید حجاب فقط چادر نیست! خب این اعتقاد من بود. آن زمان هم من شروعکننده بحث پاکسازی نبودم. بحث پاکسازی در کل کشور تصویب شد و اجبار کردند که خانمها حتما باید حجاب اسلامی داشته باشند یا از دستگاههای دولتی خارج شوند. ما هم آنچه دولت تصمیم گرفته بود، اجرا کردیم؛ ولی ابدا اعتقاد نداشتم که پاکسازیها اینطور انجام شود؛ مثلا برخی از کارکنان ارمنی یا جزو سایر اقلیتهای دینی بودند. دلیلی نداشت که آنها را مجبور به رعایت حجاب کنیم.
* وقتی مدیر صداوسیما شدم، از لباس روحانیت بیرون آمدم؛ چون شهید بهشتی تاکید داشتند که حتما ملبس به کرمانشاه بروم. زمانی که تحت تعقیب بودم، لباس نمیپوشیدم.
* من سه سال – از ۶۳ تا ۶۶ – استاندار خوزستان بودم، آنجا شبانهروز جنگ بود! سال ۵۹ هم که جنگ شروع شد من خوزستان بودم. آن زمان مقام معظم رهبری مشاور امام در ارتش بودند؛ آمدند و در مقر لشکر ۹۲ زرهی اهواز مستقر شدند. کنار ایشان آقای غرضی بود. در آن مقطع دائما در پناهگاه زندگی میکردیم. در دوران استانداری هم دائما در خطر بودیم. در عملیاتها هم مرتب به قرارگاهها سر میزدم. زمانی که میخواستند فاو را آزاد کنند؛ تا نزدیکی اروند رفتیم و در قرارگاهها حاضر میشدیم. بالاخره استان خوزستان شرایط بسیار سختی داشت؛ هم باید مشکلات و معیشت مردم را حل و تامین میکردیم و هم باید به رزمندگان کمک میکردیم.
* من از اواخر سال ۶۶ تا پایان جنگ، یعنی پذیرفتن قطعنامه و تا زمان رحلت امام، رئیس دفتر آقای هاشمی به عنوان جانشین فرمانده کل قوا بودم. بیش از یک سال مسئول دفترشان بودم و بیشتر بحثهای نظامی آنجا طرح میشد. ضمن اینکه در آن دوره فعالیتهای نظامی برای پایان جنگ انجام میشد، اعتقاد هم بر این بود که کشور بیشتر از این امکان ندارد که در میدان بجنگد؛ حتی نیروهای بسیجی هم که هر وقت فراخوانده میشدند، فوج فوج به جبههها میآمدند، این اواخر کمتر رغبت نشان میدادند و فرماندهان برای پر کردن جبههها مشکل داشتند.
* آن زمان مرحوم آقای طبسی به نمایندگی از امام در خراسان بودند و من هم به درخواست ایشان به آنجا رفتم. آقای طبسی از مقام معظم رهبری خواستند که دستور دهند من را به عنوان استاندار خراسان به آنجا بفرستند. ما در جریان مبارزات با ایشان آشنا شدیم، ایشان پدرم را میشناخت و من هم از آن زمان با ایشان آشنا شدم. در مقطعی که من در خوزستان بودم و دشمن عقبنشینی کرده بود، آستان قدس مسئول ساخت هویزه شد. به این دلیل آقای طبسی به آن منطقه رفتوآمد داشتند و فعالیتهای ما را میدیدند.
* من اعتقاد داشتم کسانی که به نظام و ولایت فقیه معتقد و متدین هستند و در کاری که به آنها محول میشود تخصص و کارایی دارند، فارغ از گرایش سیاسیشان باید از آنان در معاونتها و فرمانداریها و ادارات کل استفاده کنم. آن زمان مرحوم طبسی به شدت نسبت به بعضی از جریانها حساسیت داشت. من بارها در جلسات به ایشان میگفتم شما پدر استان هستید، نماینده رهبری هستید و باید چتر حمایتتان را آنقدر باز کنید که همه را تحت پوشش قرار دهید نه اینکه خودتان یک طرف قضایا قرار بگیرید. بارها در این باره صحبت کردیم و خب ایشان نظر خودشان را داشتند.
* دلیل [شورشهای مشهد در آن زمان] حاشیهنشینی در مشهد بود. افراد از روستاها و شهرهای دیگر به آنجا کوچ میکنند و بضاعت مالی برای خرید منزل ندارند، معمولا اطراف مشهد، زمینی را تصرف و آب و برق آن را هم به طور غیرقانونی تامین میکردند. شهرداری مشهد برای مقابله با این امر، معمولا گشتهای شهرداری را به اطراف شهر میفرستاد تا خانههایی را که با تخلف ساخته شده خراب کنند. یک بار که ماشین شهرداری برای تخریب خانه حاشیهنشینها رفته بود تا جلوی این کار غیرقانونی را بگیرد، آنها تصمیم گرفته بودند که برخورد کنند، همین کار را هم انجام دادند و ماشین شهرداری را واژگون کرده و آن را آتش زدند. زمان رویداد این اتفاق، مدارس تعطیل شد. دانشآموزان همزمان دور ماشین جمع شدند و افرادی دیگر هم به آنها پیوستند.
* ما در استانداری از این ماجرا [شورش مشهد] بیخبر بودیم. نیروی انتظامی یک اتوبوس نیرو به محل وقوع حادثه فرستاد تا این تجمع را متفرق کند. آنها برای این کار از گاز اشکآور استفاده کردند. از آنجا که باد به جهت مخالف میوزید، گاز اشکآور به طرف نیروی انتظامی بازگشت. نیروها هم برای اینکه خودشان سالم بمانند به اتوبوسها هجوم بردند و بچههایی هم که آنجا جمع شده بودند، سربازها را «هو» کردند. نیروی انتظامی ابتدا شروع به تیراندازی هوایی کرد. در این میان یک سرباز یا درجهدار به سمت افراد تیراندازی کرده بود و دو نفر از دانشآموزان کشته شدند. همه این اتفاقات در دو ساعت رخ داد. وقتی این دو دانشآموز کشته میشوند، مردم پیکرهای آنان را سر دست گرفته و به سمت مرکز شهر حرکت میکنند.
* من زمانی متوجه این اتفاق [شورش مشهد] شدم که مردم به سمت مرکز شهر راه افتاده بودند. در این شرایط امکان اینکه جلسه شورای تامین استان را برگزار کنیم، نبود. مسئولان نظامی را هم پیدا نمیکردیم، فرمانده ارتش رفته بود دندانپزشکی، فرمانده سپاه جای دیگری بود؛ بنابراین مردم همینطور به حرکت خود ادامه دادند و در مسیر، برخی از اراذل و اوباش هم به آنان پیوستند، این جمعیت در طول مسیر مغازههای مردم را غارت کردند. بعد هم به یک پاسگاه نیروی انتظامی حمله کردند. ماموران نیروی انتظامی از فرط رعب و وحشت، تسلیم شدند. جمعیت سپس به سمت مرکز شهر یعنی میدان شهدا آمدند و اداره کل دادگستری را هم به تسخیر خود درآوردند، حتی یک قسمت اداره دادگستری را آتش زدند. ساعت حدودا هفت یا هفت و سی دقیقه شب بود، نیروی انتظامی هم خود را باخته بود، سپاه و ارتش هم در آن فاصله به این راحتی نمیتوانستند نیرو جمع کند. نهایتا اوایل شب بود که به صداوسیما رفتم و اعلام کردم عدهای در حال تخریب شهر هستند، از نیروهای بسیجی و حزبالله خواستم که وارد شوند و جلوی این اوباش را بگیرند. بعد از این اعلام، مردم به مرکز تجمع رفتند. حدود ٨٠٠ نفر از تجمعکنندگان را دستگیر کردند و به استانداری آوردند. چشمان آنها را بستند و بعدا به زندان منتقل کردند. اگرچه مشخص شد که این حادثه در اثر بیتوجهی نیروی انتظامی و مامورانشان اتفاق افتاده، اما چون من مسئول استان بودم، کل مسئولیت این اتفاق را پذیرفتم و بعد هم استان را رها کردم.
* آن زمان، دیدگاههای مختلفی وجود داشت؛ عدهای میگفتند اینها [شورشیان مشهد] گروهکهای چپ یا منافقین هستند. اتفاقا آقای دکتر روحانی آن زمان دبیر شورای عالی امنیت ملی بود و آقای سرتیپ سهرابی هم فرماندهی نیروی انتظامی را بر عهده داشت. این دو نفر، روز بعد از حادثه به مشهد آمدند. با همراهی هم به زندانها سرکشی کردیم و شخص دکتر روحانی با خیلی از بازداشتیها صحبت کرد. وزارت اطلاعات حدود دو ماه از این بازداشتیها بازجویی میکرد و نهایتا در گزارشی که آقای فلاحیان از این اتفاق تهیه کرد، تاکید شده بود که هیچ کدام از بازداشتیها وابستگی گروهی و گروهکی ندارند، حتی در بین آنها از خانواده شهدا و جانبازان هم بودند. بیشتر مشکلات اقتصادی و اجتماعی باعث این اتفاق شد. من همان زمان هم پیشبینی میکردم این امر در سایر مناطق هم که مشکلات مشابهی دارد، تکرار شود که اتفاق هم افتاد؛ در اکبرآباد تهران و اراک هم چنین اتفاقی رخ داد.
* بعد از انقلاب در کشور دو نظر وجود داشته است: یک نظر این است که ما باید فضا را برای فعالیتهای فرهنگی باز کنیم؛ برای چاپ کتاب، ساخت فیلم، اجرای نمایشها و تئاترها و برگزاری کنسرتها البته در چارچوب قانون. یک نظر هم این است که چون ما مدعی حکومت اسلامی هستیم و قدرت هم به دست ماست، باید آنچه را به عنوان ارزشهای اسلامی تشخیص میدهیم، حاکم کنیم که در برخی موارد، ارزشهای اسلامی در واقع با سلیقه افراد تعیین میشود و نه بر اساس آنچه در قانون آمده است. در دوره آقای مهاجرانی، فضا برای طرح این مسائل باز شد. آقای لاریجانی هم دیدگاه باز و روشنی داشتند؛ ولی دوره آقای میرسلیم اینطور نبود.
* من با آقای خاتمی رفاقت دیرینه دارم. هنوز هم هرازچندگاهی ایشان را ملاقات میکنم. من در دهه ۴۰ با ایشان آشنا شدم. ایشان در دانشگاه اصفهان درس میخواندند و در کنار تحصیلات دانشگاهی، دروس حوزوی هم میخواندند. ایشان یکی از دروس فقهی خود را نزد پدربزرگ من در مدرسه چهارباغ اصفهان گذراندند. از آن زمان من با ایشان آشنا شدم و ارادت پیدا کردم که تا امروز ادامه پیدا کرده است.
* حزب اعتدال و توسعه در مجموع پایهگذاری خیلی خوبی داشت؛ ما و جمعی از دوستان به این نتیجه رسیده بودیم که نه تفکر اصولگرایان و نه تفکر برخی از اصلاحطلبان که آن زمان خیلی افراطی عمل کرده و مرتب به آقای هاشمی توهین میکردند و علیه او مینوشتند نمیتواند ما را قانع کند؛ بنابراین با راهنمایی آیتالله هاشمی رفسنجانی حزب اعتدال و توسعه را تاسیس کردیم. در آن زمان ۳۰ نفر عضو شورای مرکزی بودند که همگی عناصر باتجربه و کارآمد بودند. ما از مرحوم دکتر حسن حبیبی نیز در زمینه آگاهیهای سیاسی خیلی بهره بردیم؛ ایشان بخش عظیمی از تجربیات سیاسی خود را به حزب منتقل کرد. افراد دیگر نیز مثل آقای دکتر روحانی تجربیاتشان را منتقل میکردند.
* کار به نحو مطلوبی پیش میرفت تا سال ۸۴ که آقای احمدینژاد آمد و تصمیم داشت حزب [اعتدال و توسعه] را منحل کند. شاید دلیلش حضور آقای دکتر نوبخت، دبیرکل حزب، در مناظرههای تلویزیونی انتخابات ٨٤ بود که خیلی تند علیه ایشان صحبت کرد و خب این حرفها در ذهن آقای احمدینژاد مانده بود و میخواست حزب را محدود یا منحل کند؛ بنابراین تصمیم گرفته شد به اصطلاح فتیله حزب را پایین بکشیم. البته عناصر فرصتطلبی هم در حزب وجود داشتند که یکمرتبه به سمت آقای احمدینژاد سوق پیدا کردند، در آن هشت سال جلسات حزب به طور سالانه تشکیل میشد و اعضای حزب از سراسر کشور میآمدند. ما هم در تهران جلساتی را هرچند وقت یک بار برگزار میکردیم تا اینکه در سال ۹۱ تصمیم گرفته شد حزب را فعال کنیم.
* ستاد آقای روحانی را در سال ٩٢ بیشتر عناصر اصلی حزب اعتدال و توسعه تشکیل دادند. در سه، چهار سال گذشته کموبیش حزب رونق گرفت، اما به دلیل حضور عناصر پیشکسوت حزب در دولت، وقت کمتری صرف فعالیت حزب میکردند. حزب مجدد در آستانه سال ۹۶ فعال شد و به نظر من در انتخابات ریاستجمهوری، حزب اعتدال و توسعه فعالترین تشکیلات سیاسی بود.
* ما یک سایت خبری به اسم آفتاب داشتیم که هنوز هم وجود دارد. وزارت اطلاعات [در دوره احمدینژاد] سه بار این سایت را فیلتر کرد. چرا؟! فقط به این دلیل که برخی کامنتهای ذیل خبرها را نمیپسندیدند. به این بهانه سه بار سایت را بستند، حتی فردی که مسئول آن سایت بود، هنوز هم برای پاسخگویی به دادگاه میرود!
* [معاونت سیاسی وزارت کشور] با اینکه آقای احمدینژاد را اصلا قبول نداشتم و رقیب آقای هاشمی بود، ولی چون آقای پورمحمدی که از دوستان قدیمی دوران تحصیل من بود از من خواست کمک کنم، من پذیرفتم. ایشان هم با آقای احمدینژاد هماهنگ کرده بود. احمدینژاد، به طور نسبی من را میشناخت، ولی وقتی حکم من را صادر کردند و جلسه معارفه برگزار شد، بعدها شنیدم که آقای احمدینژاد از همان موقع به آقای پورمحمدی فشار آورده بود که باید او را تغییر دهید. به ایشان گفته بودند کسی معاون سیاسی وزارت کشور شده که در ستاد آقای هاشمی بوده است! از همان زمان فشار آوردند که من را بردارند. آقای پورمحمدی هم مقاومت میکرد و به احمدینژاد گفته بود من با موافقت شما او را منصوب کردم و با آبروی افراد بازی نمیکنم و ایشان باید حضورش ادامه پیدا کند؛ بنابراین ایشان تا یک سال مقاومت کرد.
* من آقای احمدینژاد را قبول نداشتم، ولی هیچ جا بر خلاف سیاستهای ایشان صحبتی نمیکردم. آقای احمدینژاد نه تنها در استانداریها و فرمانداریها دخالت میکرد، بلکه برخی از استانداران را هم از بالای سر وزیر کشور خودش منصوب میکرد. خیلی وقتها به وزیر کشور میگفت فردا پرونده فلان آقا را به جلسه هیات دولت بیاورید، میخواهیم او را به یک استانداری منصوب کنیم! با حمایتهایی که از آقای احمدینژاد میشد وزیر نمیخواست مخالفت کند. آقای احمدینژاد در انتصاب معاونان سیاسی استانداریها و حتی فرمانداریها هم دخالت میکرد. او عموما عناصری را که در سراسر کشور در ستاد ایشان بودند یا ادعا میکردند در ستاد ایشان بودهاند، در پستهایی منصوب میکرد. من استعفا دادم؛ چون تا هفت، هشت ماه از بحثهای ایشان [پورمحمدی] با آقای احمدینژاد خبر نداشتم. بعدا بعضی از رسانهها نوشتند که پورمحمدی به خاطر فلانی تحت فشار است. من به ایشان گفتم که من آمدهام به شما کمک کنم، الان کمک من این است که استعفا بدهم و شما را از زیر فشار خارج کنم. ایشان نهایتا استعفای من را پذیرفت ولی به آقای احمدینژاد گفت من در صورتی موافقت میکنم که ایشان بتواند پست دیگری بگیرد. آقای احمدینژاد نهایتا پذیرفت که من برای بار دوم به عنوان سفیر به کویت بروم.
* توصیه آقای هاشمی به من و دیگران این بود که در دولت حضور داشته باشید. برای اینکه فکر میکرد هر قدر از عناصر معتدلتر در دولت باشند به نفع جریان اعتدال است.
* [برای انتخابات ۸۸] هیچ تحرکی نداشتم. من در هر موقعیتی بودم سعی میکردم بیطرفی خود را حفظ کرده و وظایف قانونیام را درست انجام دهم. سال ٨٠ هم که انتخابات دور دوم آقای خاتمی برگزار شد، اعضای سفارت هم نمیدانستند که من به چه کسی رای میدهم. بعدا که آرا را شمردند بعضی از دوستان گفتند ما فهمیدیم که شما به آقای خاتمی رای دادید. خط من را شناخته بودند. در دوران احمدینژاد هم همینطور بود، نه در داخل سفارت و نه جای دیگر تبلیغ نمیکردم که به آقای احمدینژاد یا آقای موسوی رای دهید. [در کویت] کل آرا، حدود ١٩ هزار بود. ۱۱ هزار نفر به آقای احمدینژاد رای دادند و هفت هزار نفر هم به آقای موسوی، مابقی هم به دیگران رای دادند. آنجا محیط کارگری بود و بیشتر ایرانیان چون کارگر بودند گرایش بیشتری به احمدینژاد داشتند.
* بعد از انتخابات که اعلام شد آقای احمدینژاد برنده انتخاب بوده مثل خیلی کشورهای دیگر آنجا هم ایرانیانی که حضور داشتند؛ از جمله دانشآموزان ایرانی مقابل سفارت تجمع میکردند. ما هم از پلیس کویت خواستیم که مراقبت کنند کسی به سفارت حمله نکند و فقط شعارشان را بدهند، فکر میکنم [این وضعیت] یک هفتهای ادامه داشت.
* قبل از انتخابات بسیاری به آقای احمدینژاد توصیه کردند شما کاندیدا نشوید از جمله پدر من که دو جلسه با ایشان صحبت کرده بودند و آقای احمدینژاد را ترغیب کردند که نامزد نشود چون افراد دیگری بودند که مناسب احراز این پست بودند؛ ولی نپذیرفت. بعد از انتخاب او به عنوان رئیسجمهوری و پذیرفتن آن از سوی مقام معظم رهبری، پدرم به طور جدی از آقای احمدینژاد حمایت میکرد. این حمایتها ادامه داشت تا زمانی که احمدینژاد خانهنشینی کرد و پدرم جلسه دو، سه ساعتهای با احمدینژاد داشت که ایشان را قانع کند به محل کار خود بازگردد ولی احمدینژاد قانع نشد و حرفهایی زد که نگاه ایشان کاملا عوض شد.
* [از سال ۸۹ تا انتخابات ریاستجمهوری ۹۲ در مرکز تحقیقات استراتژیک] بیشتر در حوزه سیاست خارجی، کار پژوهشی میکردم. رفاقت ما [با آقای روحانی] از سال ۴۳ شروع شد؛ یعنی ۵۳ سال قبل. در مقاطع مختلفی هم با هم همکار بودیم؛ در شورای سرپرستی صداوسیما، دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی و مرکز تحقیقات استراتژیک، از نزدیک با ایشان کار کردهام. ایشان کاملا من را میشناسند و دیدگاههای من را قبول دارند. من هم دیدگاههای ایشان را قبول دارم. درباره استعفا از وزارت ارشاد با آقای دکتر روحانی مشکلی نداشتم. بعضی فکر میکردند، ایشان وقتی [در بحث کنسرتهای مشهد] تذکر دادند که وزیر نباید عقبنشینی بکند، تعریض به من بوده، در حالی که ایشان میخواستند تاکید کنند وزارت ارشاد باید به وظیفه خود عمل کند و کاری نداشته باشد که دیگران چه میگویند.
* با پدرم بیشتر بحثهای ما خانوادگی است. در دوره آقای احمدینژاد، خیلی بحث سیاسی داشتیم و همیشه هم در دو جبهه بودیم. بعد از آن، من دیگر بحث نمیکنم، چون ممکن است به جدال بینجامد و احترام ایشان خدشهدار شود. به همین دلیل بیشتر به مباحث خانوادگی میپردازیم. مراودات خانوادگی بسیار خوب است. مجموعه خانواده ما؛ یعنی من به همراه فرزندان، نوهها و همسرانشان، تا یکسالونیم قبل که مادرم در قید حیات بودند، هر هفته به منزل پدر سر میزدیم. بعد از فوت مادرم، فاصله رفتوآمدهای ما بیشتر شد. به دلیل اینکه پدر یک هفته در میان به قم میروند، بهویژه بعد از انتخاب ایشان به عنوان رئیس مجلس خبرگان بیشتر به قم سر میزنند بنابراین ما هم هر دو هفته یک بار به ایشان سر میزنیم.
* حاجآقا بعد از فوت مادر ازدواج کردند. چون سن ایشان بالاست و نیاز به مراقبت دارند. بعد از فوت والده، من یا برادرم باید شبها در کنار ایشان میماندیم یا ایشان را به منزل خودمان دعوت میکردیم که شبها تنها نباشند و امکان مراقبت از ایشان فراهم شود. این وضعیت نمیتوانست ادامه پیدا کند. باید فردی دائما از ایشان مراقبت میکرد. از این منظر معتقدم کار درستی انجام دادند.
نظر شما :