دانشمنفرد: کلاس مدرسه رفاه اتاق نخستوزیر شد
متن زیر مشروح گفتوگوی «تسنیم» با این انقلابی پیشکسوت است که از منظرتان میگذرد:
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، مبدا ورود شما به نهضت اسلامی از چه تاریخی بود؟ گویا شما با گروه «شیعیان» مبارزه را شروع کردید؟
دانشمنفرد: بسمالله الرحمن الرحیم. من علی دانشمنفرد در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم و آشنایی من با نهضت اسلامی در ۱۰ سالگی آغاز شد چون در یک خانواده دانشگاهی بودم، به هر صورت کموبیش با مسائل کشور آشنا بودم. در سال ۱۳۳۰ از آشتیان به تهران مهاجرت کردیم. در آن سالها اوج مبارزات نهضت ملی ایران و ملی کردن صنعت نفت بود.
فعالیت فداییان اسلام بود که در جلسات آنها با برادرم شرکت میکردم، یک گروه بسیار خاص بود که به خصوص بر ما که کودک بودیم و احساسات لطیفی داشتیم اثرات جالبی میگذاشت. سخنرانی شهید واحدی و نواب خیلی انقلابی و تاثیرگذار بود. من با اولین گروهی که آشنا شدم همین فداییان اسلام بودند که اینها تا جایی که در تاریخ هست گروه منسجم و فعالی بودند که شبهای جمعه جلساتشان را برگزار میکردند. در مساجد مختلف تهران نیروی انتظامات کلاههای مخصوص پوستی داشتند و آرم میزدند و شور و حرارت خاصی داشتند. من از بچگی با برادرم در جلسات شرکت میکردیم چون برادرانم در دانشگاه بودند اطلاعیه میآوردند در خانه و در همان سالها بود که گروهی به نام گروه شیعیان توسط برادر من شهید دکتر دانش، مرحوم امیر خمس ناصح، صادق امانی، صادق اسلامی و برادران امانی و چهرههای دیگری که برخی زندهاند و برخی از دنیا رفتهاند، تشکیل شد و هر هفته جلسه داشتند. سعی میکردند تظاهرات اسلامی انجام دهند و اسلام را مطرح کنند و بیشتر موتلفهایها آنجا بودند.
من در سال ششم دبیرستان مروی بودم، رفتیم تا در یک تظاهرات در دانشگاه شرکت کنیم، ما و ۵ نفر از دوستانمان را گرفتند. این اتفاق سال ۳۹ بود و ما را به زندان قزلقلعه بردند. جای نگهداری زندانیان را نداشتند و ما را در حمام زندان دو سه روز نگه داشتند و آزاد کردند. آنجا برخی از دوستان ما را سیلی زدند و آن اتفاق اولین مبارزه من با رژیم بود. من وقتی وارد دانشگاه شدم، در سال ۴۰ یا ۴۱ در یک تظاهرات، جزو تظاهرکنندگان بودم؛ عوامل رژیم به دانشگاه حمله کردند و به دانشگاهها ریختند. خیلیها را بازداشت کردند و من هم بازداشت شدم و چون سابقه داشتم من را نگه داشتند.
حدود یک ماه در انفرادی بودم و بعد از آن به زندان عمومی آمدم و با افراد زیادی آشنا شدم. در زندان عمومی گفتند «به کدام بند میروی؟» که من بند مسلمانان را انتخاب کردم. آنجا محیط خوبی برای من بود و با چهرههای مختلفی آشنا شدم و ترغیب شدم مسائل مبارزه را ادامه بدهم. در آن زمان جذب مسجد هدایت شدم و با آقای طالقانی و فعالیتهای نهضت آزادی آشنا شدم و در این گروه از سخنرانیهای آقای طالقانی استفاده کردم. اسلام به گونهای خیلی جالب برای من مطرح شد، برای هر جوانی که معتقد باشد اعتقادات قدیمی سوالبرانگیز بود، اما به هر صورت دیدم اسلام را با استدلال علمی مطرح میکنند و من با آقای طالقانی و تفاسیر ایشان آشنا شدم. بعد از آن هم با نهضت آزادی و آقای مهندس بازرگان و آن مجموعهای که مبارزه میکردند آشنا شدم و فعالیتم را در دانشگاه ادامه دادم.
علت ورودتان به سازمان مجاهدین خلق بعد از حضور در نهضت آزادی چه بود و چرا از آنها جدا شدید؟
چون سران نهضت آزادی را گرفتند، مرتب در دادگاه آقای بازرگان و طالقانی شرکت میکردم و جالب بود. در آن مقطع تنها واحدی که فعالیت میکرد دانشگاه بود که ما بودیم و مدیریت جنبش دانشجویی را با نهضت آزادی داشتیم. در واحدهای دیگر خیلی فعالیت نداشتم. در سالهای آخر دانشگاه چند تن از فارغالتحصیلان که عضو نهضت بودند با ما مذاکره کردند چون میدانستند ما نیرو داریم و مسلمان هستیم.
آنها مسئله مبارزه مسلحانه را مطرح کردند و نشستهایی داشتیم که در کتاب خاطراتم شرح دادم. مذاکرات اولیه درباره تغییر استراتژی در مبارزه صورت گرفت. ما پیمانهایی بستیم و چند ماهی جلو رفتیم، بعد دوستان از آن پیمانها عدول کردند و ما از آنها جدا شدیم چون تعهدات و پیمانهایی که بسته بودیم، نقض شد.
چه پیمانهایی بود؟
یکی از آن پیمانها این بود که ما میگفتیم طرح مبارزه مسلحانه صلاح نیست. اگر رژیم بو ببرد که سازمانی میخواهد مبارزه مسلحانه بکند، ضمن اینکه هنوز ما آمادگی لازم برای مبارزه مسلحانه نداریم به شدت آسیب میبینیم و به هدفمان نمیرسیم اما در عمل آنها میخواستند مبارزه مسلحانه انجام بدهند تا از گروههای چریکهای فدایی عقب نمانیم. پیمان دیگری که بسته بودیم این بود که ما میگفتیم «چون نیروها با ما کار کردهاند، شما آنها را نمیشناسید، ما باید معرفی کنیم که کدام نیرو به درد شما میخورد یا خیر، برخی نمیتوانند و آمادگی کارهای شما را ندارند» در حالی که آنها ما را دور زدند و با یکسری از بچههایی که ما صلاح نمیدانستیم به تشکیلات جدید بیابند تماس گرفته بودند. این تعارضات باعث شد ما از آنها جدا شویم ولی مبارزه را با رهبری حضرت امام و خودمان ادامه دادیم و حرکتهای مبارزه را رصد میکردیم تا اینکه نهضت اسلامی اوج گرفت و شور و حرارت سال ۵۶ و ۵۷ به وجود آمد.
ماجرای ۱۵ خرداد هم که جداست که با امام آشنا شدیم و خیلی برای ما جالب بود. ما در تظاهرات مردم در روز ۱۵ خرداد شرکت کردیم و خدمت حضرت امام رفتیم. در آن زمان هنوز ایشان را ندیده بودیم. ۴۰ نفر بودیم که خدمت ایشان رفتیم. اول یک گزارش خدمت امام خواندیم و امام هم فرمودند «استعمار تلاش کرده روحانیت را از دانشگاه جدا کند. من توصیه میکنم شما این فعالیت را برقرار کنید و سعی کنید تظاهر به اسلامی بودن بکنید» و از ما خیلی تجلیل کردند. آنجا ما گردنمان را بالا گرفتیم و گمشده خودمان را به عنوان رهبر ایران و رهبر نهضت اسلامی پیدا کردیم و افتخار کردیم بین روحانیت چهرههایی مانند امام هستند.
شما پیش از انقلاب مدیر مدرسه رفاه بودید. علت تشکیل مدرسهای مثل رفاه چه بود و چرا این مدرسه به عنوان اقامتگاه امام انتخاب شد؟
مدرسه رفاه مدرسهای بود که چهرههایی مثل شهید بهشتی، شهید باهنر و آیتالله رفسنجانی و یکسری بازاریان مبارز برای اینکه یک تربیت اسلامی و مبارز به دختران ایران بدهند، یک مدرسه نمونه به صورت تعاونی با مدیریت این بزرگان تشکیل دادند که چهرههای مبارز در آن بودند. من عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه شدم چون دختر من آنجا بود و بعد از آن به من پیشنهاد کردند که مدیریت آنجا را بپذیرم چون شهید رجایی را گرفته بودند و ساواک هم فشار میآورد. من هم دوست داشتم و پذیرفتم. به آنجا آمدم و مدیریت آنجا را به عهده داشتم. اوج نهضت اسلامی بود و مردم به پا خاستند. ما هم با شهید بهشتی و باهنر مرتب جلسه داشتیم. بیشتر این جلسات در قالب برنامهریزی برای مدرسه بود و با هم هماهنگ شدیم.
وجه تمایز مدرسه علوی با مدرسه رفاه در چه بود؟
ما در همان سالها با مدارس اسلامی یک جلسات هماهنگی داشتیم. شهید کاظم موسوی در آن جلسات میآمدند، مبارزترین آنها رفاه بود و علوی خیلی وارد مبارزات نمیشد؛ اما ما با هم یک هماهنگی آموزشی داشتیم. سال ۵۷ شاه در ۲۶ دیماه ایران را ترک کرد و مبارزات اوج گرفت. در همین روزهای حساس بود که شورای انقلاب تشکیل و جلسهای برپا شد تا کمیته استقبال از حضرت امام(ره) زیر نظر شورای انقلاب به وجود بیاید یعنی کمیته استقبال از حضرت امام اولین نهاد علنی انقلاب بود. نهاد مخفی «شورای انقلاب» بود و نهاد علنی «ستاد استقبال از امام» بود.
جلسهای گذاشته شد و با توجه به نظرات امام در پاریس قرار شد در این کمیته از همه گروههای مسلمان دعوت شود. با این استراتژی کسانی انتخاب شدند که مدیریت کمیته استقبال را به عهده بگیرند. دو نفر از روحانیت مبارز معرفی شدند یکی شهید مفتح و دیگری شهید محلاتی، مرحوم شاهحسینی از جبهه ملی در این جمع حضور یافت، صباغیان از نهضت آزادی، بادامچیان از موتلفه، آقای تهرانچی رابط بازار و بنده به عنوان نماینده انجمن اسلامی معلمان در شورای انقلاب انتخاب شدند. قرار بود آقای رجایی جای من باشد، اما ایشان من را انتخاب کردند. در این تیم تمام مسائل برنامهریزی و تشکیلات به عهده من گذاشته شد، شهید مطهری هم رابط شورای انقلاب و کمیته استقبال از حضرت امام بودند. ما برای سازماندهی باید صد درصد از افراد مطمئن میبودیم که ساواک رسوخ نکند. البته ما را تهدید میکردند. این کمیته تشکیل شد و فعالیتها انجام گرفت تا امام بیایند؛ بنابراین کمیته استقبال از امام با یک کادر ۷ نفره از چهرهها و احزاب همراه انقلاب تشکیل شد.
اتفاقا جالب است که بین اعضای کمیته رابطی از طرف گروههای مارکسیستی نبود.
ما از مارکسیستها دعوتی نکردیم چون آنها اصلا به نظام اسلامی اعتقادی نداشتند. همه کسانی که به اسلام، انقلاب و امام اعتقاد داشتند دور هم کار میکردند. این حرکت آغاز شد و امام ۱۲ بهمن وارد مدرسه رفاه شدند و اوج مبارزه مشهود بود. با بیانیههای امام و سخنرانیها، میل به پیروزی مشاهده میشد. امام در روز سوم، دولت تشکیل دادند و بعد هم مردم ورود پیدا کردند مراکز حساس را بگیرند و میخواستند دانهدرشتهای ساواک را بگیرند و به کمیته تحویل بدهند. دولت که سه روز بعد از ورود امام تشکیل شد حرکت مهمی بود.
ما یک کلاس را گرفتیم و پشت آن با کاغذ A4 نوشتیم اتاق نخستوزیر! آقای مهندس بازرگان هم رفت و پشت یک صندلی شکسته نشست و رئیس دولت شد. بعد از دو سه روز چند وزیر توسط آقای بازرگان تعیین شد و یک کلاس دیگر گرفتیم و با کاغذ A4 زدیم اتاق وزیران که چند وزیر او هم همانجا نشستند. امام هم وقتی نهضت اوج گرفت به مدرسه علوی پشت مدرسه رفاه رفتند، ایشان ورودشان در مدرسه رفاه بود؛ اما به علت کمبود جا به مدرسه علوی رفتند.
امام آنجا برای مردم سخنرانی میکردند؛ اما کمیته استقبال در مدرسه رفاه مرکز مدیریت انقلاب، تشکیل هیات دولت و اسلحهخانه انقلاب شد. همینطور مردم کلانتریها را اشغال میکردند و سلاحها را تحویل آنجا میدادند به خصوص بعد از ۲۲ بهمن. کمکم نهضت اوج گرفت و وقتی اینگونه شد در واقع شیرازه کار از دست شاه رفت و مردم بعد از چند روز نخستوزیری را هم گرفتند. بختیار فرار کرد و دولت به همان نخستوزیری رفت اما ستاد استقبال در مدرسه رفاه بود.
عدهای میآمدند میگفتند: «ما پادگان عباسآباد را گرفتیم.» میگفتیم: «شما چه کسانی هستید؟» میگفت: «معلم هستم» و بعد کارتش را میدیدیم و به او حکم میدادیم از فلان پادگان مراقبت کند. این حکم کمیته استقبال سند بود و میرفت و اداره میکرد چون زمانی هم نبود و ما شبانهروز کار میکردیم. ۴۰۰ تا ۵۰۰ ساواکی گرفته بودند و ما اینها را کف حیاط برده بودیم و عدهای هم از اینها احراز هویت میکردند. عدهای هم از سران روسای ساواک و ارتشیها را در زندان نگه داشتیم؛ بنابراین کمیته استقبال، شد مرکز حکومت یعنی دولت در آنجا تشکیل شد، اسلحهخانه انقلاب شد، زندان انقلاب شد و همه چیز آنجا در یک مدرسه کوچک شکل گرفت.
از سران رژیم سابق که دستگیر شدند، چه کسی یادتان هست؟
تیمسار رحیمی، فرماندار نظامی تهران، سالارجاف (نماینده مجلس)، هویدا، خسروداد و بیشتر وزرا و سران آنجا بازداشت شدند. بعد از اینکه انقلاب پیروز و صداوسیما گرفته شد، بچهها آنجا مستقر شدند و رادیو تلویزیون و زندانها و نخستوزیری دست مردم افتاد. بعد از مدتی امام مطرح کرد که نیرویی غیر از ارتش تشکیل بشود تا از انقلاب حراست بکند.
در فاصله ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن بیشترین خطری که نهضت را تهدید میکرد کودتای ارتش بود. آیا نقشهای مبنی بر کودتا کشیده شد؟ چرا ارتشی که شاه به آن امید بسته بود، نتوانست اقدامی کند؟
طرحی ریخته شده بود که ارتش از لویزان، انقلابیون و تهران را بمباران کنند و کشتار زیادی کنند؛ اما حرکتی در همین لویزان صورت گرفت و بچههای انقلابی چند نفر از این فرماندهان را کشتند. در هر صورت توطئه آنها را خنثی کردند. از سوی دیگر، ۲۲ بهمن که حکومت نظامی بود، امام گفتند: «به حکومت نظامی اعتنا نکنید.» این فرمان امام خیلی تاثیرگذار بود. همچنین این اواخر ارتش هم با مردم بودند و از طرفی ما هم نیروهای نفوذی و وفادار به انقلاب داشتیم، مثل مرحوم شهید کلاهدوز و یا نامجو. بعد از پیروزی انقلاب مطرح شد که یک نیروی حفاظت از انقلاب تشکیل بشود که به من و چند نفر دیگر ماموریت دادند که سپاه را تشکیل بدهیم.
این سپاه قبل از همان سپاه رسمی بود که ۲ اردیبهشت ۵۸ شکل گرفت؟
در واقع در امتداد همان سپاه بود. ما در آنجا کارها را تقسیم کردیم و از ساختمان رفاه آمدیم به یک ساختمان که در سلطنتآباد بود و سپاه پاسداران انقلاب را تشکیل دادیم. من، آقای مهندس غرضی، صباغیان، رفیقدوست و چند نفر دیگر. این تیم یک نیروی انقلابی به عنوان سپاه تشکیل داد و بنده هم به عنوان اولین فرمانده سپاه منصوب شدم، آنها هم شورای فرماندهی سپاه بودند. ما به عنوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی باید زیر نظر دولت میبودیم. دولت یک معاونت امور انقلاب داشت که دست مرحوم یزدی بود. ما هم باید با آقای دکتر یزدی کار میکردیم.
آن موقع ما انقلابی کار خودمان را میکردیم. نیروهای انقلابی خودمان در واحدها و سازماندهی جدید فعالیت را آغاز کردند. ما اساسنامه سپاه را نوشتیم. با مرحوم شهید کلاهدوز ارتباط داشتیم و از یکسری تجارب ایشان برای اساسنامه سپاه استفاده کردیم. یک رسالت ما این بود که اگر جایی شلوغ میشود کنترل کنیم. یکسری هم افرادی انقلابی در گوشههای مختلف تهران یک چنین چیزی تشکیل داده بودند، مثلا مرحوم شهید منتظری، آقای الویری، ابوشریف در غرب تهران یک نیروی نظامی تشکیل داده بودند و غرب تهران را کنترل میکردند. هدف ما این بود که اینها را جمع کنیم و یک سپاه بیشتر نباشد که ما صحبت کردیم و آنها به این سپاه اصلی پیوستند.
به هر صورت حرکتهای متفرقهای که وجود داشت جمعوجور شد و ما کار را ادامه دادیم. آقای لاهوتی به عنوان نماینده امام در سپاه معرفی شدند و ایشان در پادگان عباسآباد مستقر شدند. بعد از چند ماه تصمیم بر این شد که سپاه زیر نظر شورای انقلاب کار کند. شورای انقلاب آقای منصوری را به عنوان فرمانده سپاه انتخاب کرد. از طرفی به من پیشنهاد کردند که استاندار فارس شوم، مرحوم هاشمی به من گفتند «شما در سپاه بمان و معاونت آموزش سپاه را داشته باش»، اما بیشتر اصرار بر این بود که استاندار فارس شوم و حکم آن هم برای من زده شد. سپاه با فرماندهی آقای منصوری جلو آمد، بعد از آقای منصوری به نظرم مرتضی رضایی فرمانده سپاه شد و بعد هم آقای محسن رضایی شد. در آن دورهای که ما در سپاه بودیم بسیاری از افراد و شکنجهگران ساواک دستگیر و بازجویی شدند، یک گروه تحقیق و بازجویی داشتیم.
شما در بازجویی افراد شرکت میکردید؟
خیر؛ من فرماندهی میکردم اما درباره احکام مهم و ویژه که میخواست انجام بشود من حضور داشتم. ما بیشتر با ضدانقلاب سروکار داشتیم، با آنهایی که صد درصد با مردم میجنگیدند و طرف بودند.
یکی از اتفاقاتی که در استان فارس بعد از انقلاب رخ داد، غائله قشقاییها بود. هدف آنها چه بود و چگونه توطئه آنها خنثی شد؟
من در دو دوره در فارس استاندار بودم به فاصله ده سال از هم. فارس یک استان حساس کشور بود و خوانین هم از قدیمالایام در آنجا نفوذ داشتند به خصوص خوانین قشقایی. به من پیشنهاد شد به فارس بروم و من هم از اوضاع فارس کموبیش اطلاع داشتم چون خیلی استان پهناور و حساسی است. یکی از استانهای بزرگ کشور است. من در کمیته استقبال اسنادی به دست آوردم که خسروخان قشقایی از اداره اطلاعات سابق حقوق میگرفته است. ضمن اینکه اینها رفته بودند در پاریس و به امام اعلام وفاداری کرده بودند. البته اینها در رژیم گذشته مغضوب شاه شدند و در واقع یک چهره ضدشاه هم داشتند، به خارج تبعید شده بودند و اموالشان را هم در اینجا گرفتند اما من سند داشتم که خسروخان حقوق میگیرد.
من این اسناد را برای امام فرستادم چون شنیدم اینها در پاریس با امام دیدار کردند. خلاصه پس از چند ماه برای ما حکم استانداری فارس را دادند و بعد از این حکم، من خدمت امام رفتم و گفتم «دولت به من حکم داده که به فارس بروم، اگر یادتان باشد من اسناد قشقاییها را به شما دادم و الان هم در فارس قشقاییها مدعی هستند یعنی آمدند طرفدار نیروهای انقلاب شدند و به جنابعالی در پاریس اعلام وفاداری کردند. من باید به آن استان بروم و از طرفی انقلاب خان و خانبازی نمیشناسد.» امام فرمودند: «شما بروید تا مادامی که با انقلاب حرکت کردند با آنها تعامل داشته باشید اگر خواستند بساط راه بیندازند، ما مخالفیم و شما هم آنها را تحریک نکنید.» ما هم در آنجا آنها را تحویل گرفتیم و در شورای مردمی به عنوان نماینده عشایر میپذیرفتیم. ما یکسان با اینها تعامل کردیم و کمکم خانبازی آنها گل کرد و میگفتند: «باید مسئولان استانی با هماهنگی ما انتخاب شوند.» البته مردم هم نمیپذیرفتند و از اینها دل خوشی نداشتند.
بنیصدر هم با حضور من در آنجا مخالف بود. وقتی رئیسجمهور شد ما انقلابی رفتار میکردیم. این خوانین شکایت میکردند و به من گفتند: «شما به یک استان دیگر برو»، من هم گفتم: «استان دیگر نمیروم اگر خوب کار کردم همینجا میمانم وگرنه در وزارت کشور نمیمانم» و خلاصه من استعفا دادم. آمدم بروم که مردم در فرودگاه ریختند و نگذاشتند بروم. شهید دستغیب هم اطلاعیه داد که وزارت کشور نباید ایشان را تغییر دهد. من شب، پیش بچههای سپاه رفتم و صبح بدون سروصدا از شیراز بیرون آمدم. بعد این قضایا اینها پررو شدند و اسلحه کشیدند که در نهایت منجر به دستگیری خسرو قشقایی شد و بعد هم او را اعدام کردند.
با مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای هم ارتباطی داشتید؟
بله ایشان هم مسجد هدایت میآمدند و از همانجا ارتباط داشتیم. زمانی من قائممقام استانداری خوزستان بودم و ایشان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند و با شهید چمران که به جبهه میآمدند، ایشان را میدیدیم و ارتباط دوستانهای با ایشان داشتیم.
یکی از اتفاقاتی که تا حدی با شما در ارتباط است، مسئله دستگیری مجتبی طالقانی فرزند آیتالله طالقانی است. علت دستگیری او چه بود و چگونه آن غائله ختم شد؟
گزارشی به سپاه آمده بود که مجتبی طالقانی در نمایندگی فلسطین ملاقاتهایی دارد. آقای غرضی و چند نفر دیگر که مجتبی طالقانی را عنصر مطلوبی نمیدیدند به آنجا میروند و حکم آن را آقای غرضی میدهد که مجتبی بازداشت شود. آنجا ایشان را با خانمش بازداشت میکنند. عصر آن روز آقای یزدی با من تماس گرفت و گفت: «مجتبی طالقانی توسط سپاه دستگیر شد، قضیه چیست؟» گفتم: «این پرونده خوبی در خارج کشور ندارد و متهم در قتل برخی بوده است.» آقای یزدی گفت: «این قضیه را جمع کن و نگذار کش پیدا کند.»
من مجتبی و خانمش را ساعت ۱۱ شب به بیت آقای طالقانی بردم. ما به آنجا رفتیم و در زدیم و گفتیم «ما با آقا کار داریم.» بچههای مجاهدین خلق (منافقین) هم که در دفتر آیتالله طالقانی نفوذ کرده بودند، در حال پهن کردن لحاف و تشک بودند که بخوابند، خلاصه نگذاشتند با آقای طالقانی ملاقات کنیم. گفتند: «ایشان حال خوبی ندارد.» من برگشتم و صبح خدمت امام در قم رفتم و ماجرا را گفتم. امام گفتند: «شما این مطلب را به خود آقای طالقانی برسانید و اینها را تحویل ایشان بدهید. اگر احمد هم خطایی کرده بود من دخالت نمیکردم؛ چون ما نظام داریم ولی به آقای بهشتی بگویید با آقای طالقانی هماهنگ کند و به ایشان بیاحترامی نشود.» من هم مجتبی را تحویل دادم و آقای طالقانی هم به تهران آمدند.
نظر شما :