مارتین لوتر کینگ: رهبر جنبش مدنی یا یک رویاپرداز؟
آنچه امروز از رویای آمریکایی باقی مانده است
تاریخ ایرانی: پنجاه سال از قتل مارتین لوتر کینگ میگذرد. اگرچه این فعال سیاهپوست حقوق بشر توانست بسیار بیشتر از پیشینیان خود بر ایالات متحده آمریکا تاثیر گذارد اما امروز یعنی نیم قرن پس از مرگ کینگ، از رویای آمریکایی مد نظر او و همینطور از آرمانهای او چه باقی مانده است؟
اندرو یانگ ۸۵ ساله میگوید: «مارتین آدم سر به هوایی بود اما هرگز ندیده بودم که مانند آن شب چنین حماقتی به خرج دهد.» لبخندی بر چهره شکسته اما مهربان یانگ مینشیند و ادامه میدهد: «مانند یک پسربچه ده ساله رفتار کرد!»
روز ۴ آوریل ۱۹۶۸ بود و آنها یعنی دکتر مارتین لوتر کینگ، همقطار و دوستش یانگ و شماری دیگر از فعالان حقوق بشر در متل لورن شهر ممفیس اقامت داشتند. برای حمایت از یک راهپیمایی اعتراضی که از سوی رفتگران برگزار میشد به اینجا آمده بودند.
آخرین روز زندگی کینگ
هر زمان که کینگ در مکانی حاضر میشد، بیتردید توجهها را به خود جلب میکرد. او بود که در تمام سالهای پیش از آن سازماندهی مقاومت مسالمتآمیز سیاهان را بر عهده داشت؛ مقاومتی که در برابر تبعیض در اتوبوسها، رستورانها، حوزههای رأیگیری و غیره صورت میگرفت. همواره دستگیر میشد و کتک میخورد و مورد تهدید قرار میگرفت. اما در نهایت او بود که بیش از هر سیاهپوست دیگر و معدود سفیدپوستان توانست بر ایالات متحده آمریکا تأثیر گذارد و آن را تغییر دهد. و اینک هدفی جدیدتر و به مراتب بزرگتر داشت یعنی خیزشی عاری از خشونت از سوی سیاهان و سفیدپوستان و مردم فقیر علیه استثمار.
اندرو یانگ همه روز را در دادگاه گذرانده بود تا بتواند از ممنوعیت آن راهپیمایی جلوگیری کند. هنگامی که به متل آمد، کینگ و دوستانش در اتاق نشسته و آشکارا خسته و رنجیده بودند: تو کجا بودی؟ چرا تماس نگرفتی؟
یانگ میخواست جواب بدهد که ناگهان چیز نرمی به صورتش خورد. او میگوید: «مارتین با بالش به جانم افتاد و من هم البته دفاع کردم اما در همین لحظه بقیه حاضران در آن اتاق نیز به سویم هجوم آوردند و روی زمین فشارم دادند و همه بالشها را روی سرم ریختند و مارتین...» کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «مارتین خیلی خوشحال بود و من از مدتها پیش او را تا این اندازه خوشحال ندیده بودم.»
و دلیل خوشحالی کینگ؟ پیرمرد که لباسی راحت یعنی یک کت ساده با یقه زرد و آبی به تن دارد، شانهای بالا میاندازد و بارها آن صحنهها را در ذهن مرور میکند؛ یعنی همان آخرین دقایق شاد پیش از آن تراژدی، همان تراژدیای که نه تنها بقیه عمر یانگ بلکه تاریخ ایالات متحده آمریکا را تحت تأثیر قرار داد. یانگ میگوید: «مارتین میدانست که ما در دادگاه پیروز شدهایم. خیلی خوشحال و هیجانزده بود.» این گروه برای ساعت ۶ به صرف شام دعوت شده بودند اما کینگ عجلهای نداشت. در حالی که یک نخ سیگار در دست داشت روی بالکن رفت. یانگ میگوید: «سپس صدای شلیک یک گلوله را شنیدیم.»
این بخش از داستان را البته همه میدانند: مارتین لوتر کینگ یعنی همان مردی که قصد داشت نشان دهد زندگی یک سیاهپوست در کشوری نژادپرست چه مشکلاتی دارد، همان ناطق زبردستی که مانند گاندی و ماندلا بر مردم تأثیر میگذاشت، بر اثر اصابت گلوله از سلاح مردی سفید که از سیاهان نفرت داشت بر زمین غلطید و جان خود را از دست داد.
اندرو یانگ در حالی که در دفترش واقع در طبقه سوم ساختمان جورجیا پابلیک برودکستینگ در آتلانتا نشسته است سفارش یک نوشیدنی برای خودش میدهد. البته زندگی یانگ پس از آن تراژدی ادامه یافت: به نمایندگی کنگره انتخاب شد و سپس به عنوان نماینده آمریکا در سازمان ملل متحد به کار پرداخت و به شهرداری آتلانتا هم رسید و امروز بنیادی دارد که نام خودش را یدک میکشد. در عکسهای موجود در آن اتاق، یانگ را در کنار محمدعلی کلی، جیمی کارتر، باراک و میشل اوباما میبینیم. اما در عکسی دیگر یانگ جوان همراه با دوستش که تنها ۳۹ سال داشت دیده میشود.
برخی تا به امروز بر این باورند که قاتل یعنی «جیمز ارل ری» به صورت انفرادی دست به این اقدام نزده و افبیآی و دیگر افراد و نهادهای قدرتمند او را کمک کردهاند. به باور آنها کینگ یعنی همان مردی که در ۳۵ سالگی جایزه صلح نوبل را از آن خود کرد، برای نظم حاکم یک خطر محسوب میشد. حتی مخالفان و دشمنان کینگ در واشنگتن نیز این را میدانستند که وی هرگز کسی را به خشونت ترغیب نمیکند و در عوض از واقعیتی بسیار مهم میگوید: سرکوب مردم از سوی دولت به دلیل رنگ پوستشان به هیچ عنوان توجیهپذیر نیست.
یانگ میگوید: «به باور من مساله این نیست که چه کسی مارتین را کشت بلکه مساله این است که او چرا کشته شد؟» و اینک نه تنها خستگی بلکه اندوه نیز در صدای یانگ موج میزند: «اگرچه که در آن زمان هنوز کسی دونالد ترامپ را ندیده بود اما همان بیماری که اینک رئیسجمهور به آن دچار است، همان ترسها و همان ناامنیها در آن زمان به مرگ مارتین انجامید.»
اندرو یانگ در سراسر زندگی خود تلاش داشته و دارد که آن ترس و هراس سفیدپوستان را از بین ببرد اما آنگونه که امروز عقیده دارد، نژادپرستی میراثی ریشهدار و عمیق در آمریکاست و مانند یک ژن معیوب عمل میکند: «آمریکا بر این فرضیه و باور استوار است که سفیدها برتر از سیاهها هستند. سیاهان به بردگی کشیده شدند زیرا سفیدپوستان روشنفکر بوده و از نظر اخلاقی بر آنها مزیت دارند.» و سپس با صدای آهسته و به تلخی اضافه میکند: «این درست نیست و هرگز حقیقت نداشته است.»
آمریکا از ماهها پیش برای روز چهارم آوریل ۲۰۱۸ و برگزاری مراسم یادبود در بسیاری از شهرها آماده میشود. صدها خیابان، مدرسه و کلیسا به نام کینگ نامگذاری شده است. به احترام کینگ یک روز تعطیل عمومی اعلام و بنای یادبودی عظیم به افتخار وی در پایتخت آمریکا نصب شده است. جالب آنکه همه این اقدامات پنجاه سال پس از قتل کینگ، آن هم در دوران ریاستجمهوری ترامپ انجام میگیرد.
گویی که آمریکاییها برای آرام شدن خود به یک قهرمان ملی سیاهپوست نیاز داشتهاند. این کشور ازهمگسیخته و زخمی است و به روح و اندیشه فردی مانند کینگ نیاز دارد. کودکان سیاهپوست در آمریکا از سوی ماموران پلیس هدف قرار میگیرند و هر کس که علیه این وضعیت اعتراض کند، مانند اکثریت فوتبالیستهای سیاهپوست، از سوی آن ناسیونالیستی که در کاخ سفید نشسته، به لکهدار کردن حیثیت آمریکا متهم میشود. هنگامی که در سال گذشته گروهی از نئونازیها در یکی از شهرهای آمریکا راهپیمایی کردند ترامپ گفت: «بعضی از آنها خیلی لطیف و مهربان هستند.»
بله، آمریکا به یاد و خاطره مارتین لوتر کینگ نیاز دارد. اما او واقعاً چه کسی بود؟ و اگر امروز کشورش را میدید چه میگفت؟
تلاش برای یافتن این پرسشها ما را به دوستان او میرساند یعنی افرادی چون اندرو یانگ و کلارنس بی. جونز که زمانی سخنرانیهای کینگ را مینوشت. همچنین به سراغ فرزندان کینگ نیز میرویم، همان فرزندانی که در آتلانتا میراث پدر را مراقبت میکنند. و صد البته سراغ زن جوانی میرویم که او نیز امروز مانند کینگ بزرگنمایی میشود یعنی پاتریس خان کولورس که یکی از موسسان جنبش بلک لایوز مَتِر یا BLM به شمار میآید.
همه چیز از خیابان آوبورن شهر آتلانتا شروع شد. مایکل کینگ جونیور در همین خیابان و در ۱۵ ژانویه ۱۹۲۹ به دنیا آمد. او دومین فرزند از سه فرزند معلمی به نام آلبرتا ویلیامز کینگ و شوهرش مایکل کینگ بود. مایکل کینگ نیز در واقع واعظ باپتیستی بود که عشق و علاقه و ارادت زیادی به آن تجدیدنظرخواه و اصلاحطلب دینی یعنی مارتین لوتر داشت. کینگ پدر در سال ۱۹۴۹ در کنگره جهانی باپتیستها در برلین حضور یافت و پس از بازگشت از این سفر بود که نام کوچک خود و پسرش را تغییر داد.
پیادهروی در خیابان آوبورن در حکم سفری در زمان و بازگشت به سال ۱۹۶۸ است. در آن زمان کورِتا اسکات کینگ بیوه مارتین تلاش داشت که این خیابان به یک موزه باز و آزاد بدل شود و در همان سال بود که در همین جا مرکز کینگ را تأسیس کرد. مرکز کینگ در واقع یک ساختمان آجری است که موزه و محلی برای گردهمایی محسوب میشود و در کنار همین ساختمان آرامگاه مرمرین خانم و آقای کینگ قرار دارد.
تنها چند قدم آن سوتر خانهای را میبینیم که مارتین لوتر در آن بزرگ شد، خانهای دو طبقه و چوبی با رنگ روشن و پنجرههای قهوهای و یک بالکن کوچک. این خانواده در این خانه چیزی کم نداشت. پدر خانواده در کلیسای باپتیستها وعظ میکرد و جلسات وعظ و نیایش از سال ۱۹۶۰ تا چهارم آوریل ۱۹۶۸ به نوبت توسط پدر و پسر اداره میشد.
آن کلیسا نیز با آن دو برجک قرمزرنگش تفاوت چندانی با آن دوران ندارد. چند پله به ورودی و فضای داخلی کلیسا میرود. چند توریست در آنجا حضور دارند و میخواهند به سخنان کینگ گوش کنند. صدای او فضا را پر میکند، صدایی که البته منشاء آن یک نوار ضبط شده است اما آن صدا به اندازه کافی گرم و منحصر به فرد به گوش میرسد.
اگرچه کینگ با ۱.۷۰ متر قد و چهرهای عادی ظاهر خاصی نداشت اما هنگام سخنرانی از جملاتی شعرگونه و عمیق استفاده میکرد و اینک آن صدا میگوید: «اگر خواهان صلح بر روی زمین هستیم نباید وفاداریمان را به نژاد، ریشه و طبقه اجتماعی و ملیتمان محدود کنیم. این یعنی ما باید چشماندازی جهانی را گسترش و تکامل دهیم.»
گویی که کینگ به عبارت «اول آمریکا»ی ترامپ پاسخ داده است. از قرار معلوم او واقعاً زمان حال و امروز را پیشبینی و تحلیل میکرده است. اما این وظیفه در حال حاضر بر عهده برنیک کینگ دختر مارتین لوتر کینگ است.
برنیک که در آستانه ۵۴ سالگی است، در یک رختکن در زیرزمین ساختمان جورجیا پابلیک برودکستینگ زیردست آرایشگر مینشیند تا برای شرکت در یک برنامه تلویزیونی آماده شود. موضوع آن برنامه طبق معمول در مورد پدرش خواهد بود. اندرو یانگ هم از دفترش به زیرزمین آمده تا با برنیک سلام و احوالپرسی کند. او برنیک را از زمان تولدش میشناسد. برنیک با آن ماسک بهداشتی شبیه به ملکهای است که شماری آرایشگر و عوامل تلویزیونی و دستیارهای متعدد او را احاطه کردهاند و آن پیرمرد هم منتظر ویلچر برقی است.
بالاخره برنیک کارش تمام شده و از روی صندلی بلند میشود و به سمت «عمو اندی» میرود. اجزای صورتش به پدر شباهت دارد و موها را به پشت سر محکم بسته و البته دستهای از موها را مانند یک تاج در بالای سرش بسته است. یک کتوشلوار مشکی به تن دارد و گردنبند مرواریدی به گردنش انداخته است.
برنیک کینگ بودن کار دشواری است. ۵ ساله بود که پدرش به قتل رسید. همواره تصویر پدر در ذهنش ظاهر شده و باز ناپدید میشود. برنیک به خاطر میآورد هر زمان که پدر از سفر به خانه بازمیگشت با او بازی میکرد و همه خواهر و برادرها برای بوسیدن پدر صف میکشیدند. این را نیز به خاطر میآورد که پدر پشت میز غذاخوری مینشست و پیازچه میخورد: «بیش از این چیزی را به یاد نمیآورم.»
با این حال تمثال کینگ چنان در ذهنها جا خوش کرده است که همه فراموش کردهاند او پیش از هر چیز دیگر یک انسان بود و یک شوهر و پدر و آنچه که تناقضی بزرگ در زندگی این مبارز راه آزادی به شمار میآید اینکه وی یک پدرسالار تمامعیار بود. همسرش کورتا در رشته موسیقی تحصیل کرده بود و آرزو داشت که خواننده شود و البته مانند شوهرش فعالیت سیاسی نیز داشته باشد. اما به تشخیص کینگ زن متعلق به خانه بود. کینگ به کورتا گوشزد کرد که ساختن دنیایی بهتر یک کار و مساله مردانه است و البته در همان زمان که کینگ برای این آرزو تلاش میکرد از تحسین و تمجید خانمها برخوردار بود و افبیآی از همین نقطه ضعف کینگ سوءاستفاده کرد تا او را یک شوهر خیانتکار نشان دهد. اما هنگامی که کینگ از دنیا رفت به یک قهرمان پاک و معصوم بدل شد.
فرزندان کینگ در زیر سایه چنین چهره درخشانی رشد کردند. تنها مارتین لوتر سوم بود که خانواده تشکیل داد و در پنجاه سالگی صاحب یک فرزند دختر شد. یولاندا در ۵۱ سالگی بر اثر بیماری قلبی درگذشت. دکستر در سن ۵۲ سالگی ازدواج کرد و برنیک هنوز مجرد است. فرزندان کینگ پس از مرگ مادرشان در سال ۲۰۰۶ وارد یک جنگ قضایی شدند و برنیک و مارتین لوتر سوم بر سر عکسهای پدر علیه دکستر شکایت کردند. در موردی دیگر برادرها علیه برنیک به دادگاه رفتند زیرا از قرار معلوم برنیک قصد داشت که مدال نوبل و یک انجیل متعلق به پدرشان را به پول تبدیل کند. با این حال برنیک میگوید: «با وجود اختلافها و تفاوتهایمان به یکدیگر عشق میورزیم.»
برنیک کینگ زندگی خود را وقف میراث پدر کرده است. او شغل پدرش را نیز انتخاب کرد و یک واعظ شد و از سال ۲۰۱۲ مرکز کینگ را اداره میکند. برنیک به صورت رسمی به اصطلاح به نام مارتین لوتر کینگ صحبت میکند و البته او نیز جملات و واژههای روشن و هوشمندانهای را به کار میگیرد: «او خواهان یک انقلاب در ارزشهای ما بود به صورتی که انسانیت و اخلاق به اموری مهمتر از منفعتطلبی و قدرت نظامی بدل شود. اما ما در جهت خلاف این خواسته حرکت کردیم به طوری که برای بیدار کردن ما به روی کار آمدن یک آدم افراطی نیاز بود.»
منظور برنیک از افراطی همان دونالد ترامپ است: «ترامپ به همه مشکلات و نقاط ضعف ما احاطه دارد. اگر او بر سر کار نمیآمد ما همچنان ادعا میکردیم که میخواهیم در صلح و عدالت زندگی کنیم و این توهم خطرناک بود. ترامپ به ما نشان داد که چقدر کار داریم. باید آن سه آفتی را که پدرم نام میبرد بشناسیم: نژادپرستی، فقر و نظامیگری.»
به گفته برنیک آنچه که دنیای امروز از مارتین لوتر کینگ میسازد یک تصویر تکبعدی است. کینگ در درجه نخست کشیشی بود که میخواست به فقرا کمک کند و البته قصد داشت این کار را با ایدهای انقلابی انجام دهد. او در سال ۱۹۵۲ در نامهای خطاب به همسر آیندهاش یعنی کورتا نوشت: «سرمایهداری امری کهنه و در حال زوال است. من تردید ندارم که روزی فرامیرسد که ملی کردن صنایع پیروز شود. باید از این نیز بیشتر امید داشته باشیم و برای دیدن دنیایی عاری از جنگ تلاش و دعا کنیم، دنیایی برخوردار از توزیع بهتر رفاه، دنیایی که برادری بر نژاد و رنگ پیروز شود.»
از نظر مارتین لوتر کینگ، نژادپرستی آفتی است که نمیتوان آن را از فقر و جنگ جدا کرد به این صورت که سفیدهای فقیر علیه سیاهان فقیر برمیخیزند و همه ملتها به جان هم میافتند تا یک سیستم بیمار را سر پا نگه دارند و در این جنگ عدهای معدود به هزینه دیگران ثروتمند میشوند.
آمریکا بر اساس سیستمی بنا شد که بردهداری در آن امکانپذیر است. فرستاده و نماینده کارولینای جنوبی در مجلس سنا در سال ۱۸۴۸ این سیستم را اینگونه فرموله کرد: «شکاف بزرگ در این جامعه میان اغنیا و فقرا نیست بلکه میان سیاهان و سفیدها است. بالاترین اولویت این است که فقرا و اغنیا در جایگاه بالا قرار گرفته و هر دو گروه به یک اندازه مورد احترام و کرامت قرار گیرند.» هنگامی که نظام بردهداری بالاخره پس از ۲۵۰ سال ملغی شد، بیم آن میرفت که کشور دچار فروپاشی شود. اما آن سیستم برقرار ماند و به باور کینگ جدایی نژادی و اذیت و آزار سیاهان همچنان ادامه یافت.
اینکه امروزه این بخش از ایدئولوژی کینگ کمتر مورد توجه قرار میگیرد چندان امر شگفتآوری نیست. البته گاه این بخش از افکار او در رابطه با این واقعیت بیان میشود که اگرچه آفروآمریکنها تنها ۱۳ درصد از جمعیت ایالات متحده را تشکیل میدهند اما ۴۱ درصد از زندانیان مرد و ۲۲ درصد از کسانی که هدف شلیک ماموران پلیس قرار میگیرند نیز سیاهپوست هستند. همچنین باید گفت که درآمد خانوادههای سیاهپوست ۴۰ درصد کمتر از خانوادههای سفیدپوست است. از سوی دیگر امروز نیز مانند ۵۰ سال پیش هنوز هم رنگ پوست برای یافتن مدرسه و آپارتمان و امکانات دیگر نقشی مهم ایفا میکند.
دونالد ترامپ نیز در یک روز بسیار سرد ماه ژانویه و مصادف با هشتاد و نهمین سالروز تولد کینگ تصمیم گرفت در مورد او صحبت کند: «دکتر کینگ رویای ما و رویای آمریکایی است. این رویای جهانی است که انسانها در آن برای چگونه بودن و نه اهل کجا بودن و یا بر اساس ظاهر و چهره مورد قضاوت قرار گیرند.» جالب آنکه ترامپ این سخنان را درست چهار روز بعد از آن روزی گفت که در آن از کشورهای آفریقایی و همینطور از هائیتی و السالوادور به عنوان «چاه توالت» یاد کرده و گفته بود که شهروندان این کشورها باید از ایالات متحده دور نگه داشته شوند. ترامپ در همان سخنرانی گفته بود که از مهاجرین نروژی حسن استقبال به عمل میآید.
کلایبرن کارسون در مورد «جنگ فرهنگها» که آمریکا را دچار گسستگی کرده است، میگوید: «هراس از انتقام و تلافی در میان سفیدپوستها امری ریشهدار است.» او که یکی از مدیران انستیتوی تحقیقاتی مارتین لوتر کینگ جونیور در استانفورد است در ادامه میگوید هر اندازه شمار آمریکاییان رنگینپوست بیشتر میشود این ترس و هراس نیز افزایش مییابد و در درازمدت میتواند دموکراسی را با خطر مواجه کند.
کارسون میگوید: «تا زمانی که سفیدپوستان از این مطمئن بودند که سرنوشت کشور در اختیار سفیدپوستان است هرگونه تغییر و تحولی را میپذیرفتند. به همین خاطر جنبش حقوق مدنی در دهه ۱۹۶۰ پیروز شد. به این خاطر یعنی درست بعد از آنکه باراک اوباما به عنوان اولین رئیسجمهور سیاهپوست دورهاش به پایان رسید، یک ناسیونالیست سفیدپوست را انتخاب کردند، فردی که وعده میدهد این کشور را دوباره بزرگ و عالی کند.»
موزه ملی حقوق مدنی در خیابان مولبری در مرکز ممفیس و نه چندان دور از ساحل میسیسیپی قرار دارد. اما تابلویی در این خیابان نظرها را به خود جلب میکند، تابلویی با زمینه زرد و حروف قرمز و بزرگ «متل لورن». دو اولدتیمر قدیمی جلوی این ساختمان مسطح به رنگ آبی آسمانی و درهای سبز پارک شده است و در بالای بالکن مقابل اتاق ۳۰۶ در طبقه بالا یک تاج گل سفید قرار دارد. در این محل بود که آن اتفاق افتاد.
اتاق ۳۰۶ ظاهراً هیچ فرقی با آن شب ندارد. اتاقی با دو تخت مجزا و قلابی برای قرار دادن ظرفهای استفاده شده غذایی که صاحب متل یعنی خانم لوری بایلی برای میهمانان خود آماده کرده بود. زندگی بایلی نیز در همان شب و البته به آرامی و تدریجاً پایان گرفت. هنگامی که خانم بایلی صدای شلیک گلوله را شنید از ترس سکته کرد و پنج روز بعد درگذشت. همسرش تا چند سال بعد متل را اداره کرد اما دست به ترکیب اتاق ۳۰۶ نزد.
با دیدار از موزه حقوق مدنی متوجه این واقعیت میشویم که مارتین لوتر کینگ نیز مانند برخی دیگر کاملاً اتفاقی به رهبر جنبش حقوق مدنی بدل شد و به عبارت دیگر او ناخواسته به این مسیر افتاد اما هنگامی که اتفاق و دست سرنوشت او را برگزید، جرات و جسارت این کار را داشت.
در سال ۱۹۵۴ و در حالی که ۲۵ سال داشت به مونتگمری واقع در ایالت آلاباما رفت زیرا اهالی شهر یک کشیش میخواستند و هیچ کشیشی حاضر نمیشد به این شهر برود. در آلاباما نیز سیاهپوستان مورد اذیت و آزار قرار داشته و توسط گروههای اوباش و اراذل لینچ میشدند. مدارس، مغازهها، رستورانها و حتی نیمکت پارکها در اختیار و مالکیت سفیدپوستان بود. در اتوبوسها صندلیهای جلو به سفیدپوستان اختصاص داشت و سیاهان باید روی صندلیهای عقب مینشستند. چنانچه سفیدپوستی سوار میشد و صندلی خالی وجود نداشت، یک مسافر سیاه موظف بود که صندلی خود را در اختیار مسافر سفید بگذارد.
اما روز اول دسامبر ۱۹۵۵ بود که رُزا پارکز از این قاعده سرپیچی کرد و البته بازداشت شد. بدین ترتیب تحریم اتوبوسی مونتگمری آغاز و کشیش جدید قانع شد که رهبری این حرکت را بر عهده گیرد. او نیز به نفع مقاومت مسالمتآمیز علیه خشونت سفیدپوستان موعظه کرد و همین مساله کلید موفقیت او به شمار آمد.
این حرکت از آن نقطه آغاز و به همین صورت ادامه یافت اما هرگز آسانتر نشد: دو سال قبل از قتل کینگ تنها ۳۲ درصد از مردم آمریکا نگاه و نظر مثبتی به وی داشتند. افبیآی همه جا مراقب او بود و ۳۰ بار وی را بازداشت کرد.
«من رؤیایی دارم». بر روی تابلویی در بیرون از ساختمان این واژهها نقش بسته است. و به خاطر همین سه واژه بود که کینگ برای نخستین بار در دل اکثر مردم جای گرفت. اینک مردی که در سال ۱۹۶۳ برای آن سخنرانی معروف به کینگ کمک کرده بود، در آپارتمانش واقع در پالوآلتوی کالیفرنیا نشسته و قهوه مینوشد. البته در متنی که کلارنس بی. جونز آماده کرده بود، اشارهای به یک رؤیا وجود نداشت و تنها مقدمه آن سخنرانی مورد قبول دکتر کینگ قرار گرفت و تنها همین بخش دستنخورده باقی ماند. اما به غیر از آن ادامه سخنرانی به صورت فیالبداهه انجام گرفت. در این هنگام «ماهالیا جکسون» خواننده کلیسا فریاد زد: «مارتین! برای آنها از آن رؤیا بگو.» و بدینصورت کینگ متن سخنرانی را کنار گذاشت و اجازه داد که واژگان به پرواز درآیند.
جونز میگوید: «آنچه که امروزه میتوانیم از کینگ بیاموزیم اینکه اگر مطالبهای وجود نداشته باشد قدرتمندان هیچ قدمی برنمیدارند. آنها به خودی خود هرگز کاری نمیکنند و نخواهند کرد.» جونز ۷۸ ساله در حالی که به جلو خم میشود، میگوید: «تو میتوانی هر جور که بخواهی شفافیت داشته باشی و میتوانی کلیک و توئیت و لایک کنی اما اگر از حق انتخاب خودت استفاده نکنی هرگز نمیتوانی در آن تغییر لعنتی مشارکت داشته باشی.» البته جونز یا همان نویسنده سابق سخنرانیهای کینگ در ضرباهنگ آن سخنرانی تأثیر بسزایی داشت. او با صدای گرم خود میگوید: «جوانانی را دیدم که در برابر برج ترامپ در نیویورک تظاهرات میکردند و هنگامی که خبرنگاران میکروفونها را زیر دماغ آنها گرفته و میپرسیدند که آیا به کلینتون رأی دادهاند، پاسخ میشنیدند: «من هرگز در انتخابات شرکت نکردهام.»
جونز اگرچه از این طرز فکر جوانان تا اندازهای رنجیده مینماید اما به نوعی آن را درک میکند و به همین خاطر رهبری مبارزات مدنی در چارچوب جنبش «بلک لایوز متر» را بر عهده گرفته است. او با خونسردی میگوید: «این گستردهترین اتحادیهای است که ما تا به حال داشتهایم و از مدتها پیش رهبری آن بر عهده ما قرار دارد.»
به گفته جونز جنبش اخیر در واقع به دست زنان تأسیس و شکل گرفته است و البته مردان و زنان به صورت ائتلافی در آن حضور دارند: «این بیسابقه است.» فعالان این جنبش بر خلاف نسلهای پیشین به خوبی بر این واقعیت آگاهی دارند که تنها در صورت ایجاد امکانات و فضا برای گروههای مختلف میتوان جنبش را تقویت کرد.
پاتریس خان کولورز ۳۳ ساله هر زمان که صحبتهای مردان سالخورده در مورد جنبش تحت رهبری خود را میشنود به خنده میافتد. او در سال ۲۰۱۳ و با همکاری دو زن دیگر جنبش بلک لایوز متر را بنیاد گذاشت. دونالد ترامپ در دوران مبارزات انتخاباتی از این جنبش به عنوان یک «تهدید» یاد کرد و دوست حزبیاش مایک هاکبی گفت: «اگر کینگ زنده بود از این جنبش میترسید.» در ماه اکتبر گذشته نیز اعلام شد که افبیآی افراد این جنبش را به عنوان تروریست زیر نظر دارد و آنها را به عنوان «هویتگرایان افراطی سیاهپوست» طبقهبندی کرده است.
خانم خان کولورز با موهای بلند بافته و لباس مشکی و پاهای برهنه روی کف زمین اتاقی کوچک در مدرسه هنر و طراحی لسآنجلس نشسته است. او در همین مدرسه در رشته هنر درس خواند و حال برای ما سخن میگوید. اگر کسی از دید این زن به آمریکا بنگرد از خود سؤال خواهد کرد که آیا آمریکایی که مارتین لوتر کینگ را به خود دیده، از تاریخ خود چیزی یاد گرفته و آموخته است.
برای خانم خان کولورز چیزی به نام وطن از همان آغاز کار به معنای مکانی پر از دشمنی و شرارت بود. او در یک مجتمع آپارتمانی یا به عبارتی در یک گتو واقع در حاشیه لسآنجلس بزرگ شد، محلهای که او از ۱۱ سالگی باید از پلیس میترسید. در این محله ماموران پلیس بچههایی را که در کوچهها مشغول بازی بودند به دیوار میکوبیدند و یا بدون هر علتی آنها را به پاسگاه میبردند. به گفته خودش او نیز مانند برادرانش در این محله کودکی خود را از دست داد و بارها توسط ماموران مسلح که به صورت گروهی و «مانند یک ارتش» حمله میکردند، بازداشت شد.
آنها چهار خواهر و برادر بودند. پدرشان در یک کارخانه خودروسازی کار میکرد و بعد از تعطیلی آن کارخانه بود که دیگر هرگز شغل ثابتی نداشت. پاتریس ۱۲ ساله بود که متوجه شد خواهر و برادرانش با او تنی نیستند. مادرش غالباً دو یا سه شغل داشت و هر شب پس از بازگشت به خانه دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و البته این خانواده هرگز غذای کافی برای سیر شدن نداشت.
سالهای دهه ۱۹۸۰ بود؛ همان سالهایی که نرخ بیکاری سیاهان سه برابر بیشتر از سفیدپوستها بود. در آن مجتمع آپارتمانی دیگر امید و چشماندازی وجود نداشت و همه احساس حقارت میکردند. تنها یک کیلومتر آن سوتر دنیایی درخشان و روشن وجود داشت، دنیایی با محلههای زیبا و اعیاننشین و خانههای ویلایی و باغها و استخرها و تنها ساکنان این دنیا سفیدپوستان بودند. ۱۶ ساله بود که خانه را ترک و زندگی پرماجرای خود را آغاز کرد و بعدها یعنی در سال ۲۰۱۳ کتابی در مورد زندگی خود منتشر کرد.
دلیل فعالیتها و انتشار آن کتاب این بود: در سال ۲۰۱۲ یک دختر جوان و بیدفاع به نام ترایون مارتین با شلیک گلوله مردی سفیدپوست به قتل رسید اما آن مرد تبرئه و آزاد شد. هنگامی که پاتریس از طریق یکی از دوستانش در فیسبوک از این مساله باخبر شد از همان جا بلک لایوز متر را تأسیس کرد.
هشتگ بلک لایوز متر به سراسر جهان رسید و یک فعال حقوق بشر به نام «اوپال تومتی» به پاتریس کمک کرد و سایتی راهاندازی شد و بدین صورت یک شبکه اجتماعی نیز شکل گرفت. پس از آن حادثه فرگوسن و سپس میسوری پیش آمد و دختران سیاهپوست دیگری نیز هدف قرار گرفتند. این بار اما پاتریس و همکارانش از طریق همان شبکههای اجتماعی با خانواده قربانیان ارتباط برقرار کرده و حتی برای راهیابی به پستهای سیاسی نیز فعالیتهایی انجام دادند.
اما این بار نیز نهادهای قدرتمند مانند دوران کینگ، خانم خان کولورز و همکارانش را تحت فشار گذاشتند و مانعتراشی کردند. او میگوید: «به ما تهمت میزنند که تبلیغ خشونت میکنیم. در حالی که جنبش ما همه را به عدم خشونت فرامیخواند. ما نمیخواهیم خون سیاهان به همین راحتی ریخته شود.»
او اطمینان دارد که اگر مارتین لوتر کینگ زنده بود از این جنبش حمایت میکرد. خانم پاتریس در حالی که لبخندی بر لب دارد میگوید: «بیتردید اگر مارتین امروز زنده بود در مورد ساختارهای پدرسالارانه و مسائل جنسیتی صحبت میکرد و روش و رفتارش را تغییر میداد. هر چه باشد او مردی باهوش و هوشیار بود.»
منبع: اشپیگل
نظر شما :