زندگی در کره شمالی؛ طبقه پست در کشور بیطبقه
آنها که میخوانند حسرت نمیخوریم
تاریخ ایرانی: «هیچ در دنیا نیست که حسرت آن را بخوریم.» این بخشی از شعر معروفی است که در کره شمالی خوانده میشود. شعری که مضمونش این است که چون در کره شمالی زندگی میکنند چیزی در دنیا نیست که حسرت آن را بخورند. این شعر نام کتابی است که در سال ۲۰۱۰ توسط باربارا دمیک روزنامهنگار لسآنجلستایمز نوشته شده و به تازگی با ترجمه زینب کاظمخواه توسط نشر ثالث منتشر شده است.
باربارا دمیک نویسنده و سرپرست نمایندگی روزنامه لسآنجلستایمز در سئول است. او برای تهیه گزارشهایی از شبهجزیره کره به شرق دور رسیده بود و قصد داشت تا مقالاتی درباره زندگی مردم کره شمالی بنویسد. او به عنوان روزنامهنگاری آمریکایی با سختی تمام توانست ویزایی چندروزه برای پیونگیانگ بگیرد و از نزدیک و تحت شرایط امنیتی بسیار جدی بخش قابل بازدید این کشور را ببیند. اما او پاسخهایش را بعدها در مصاحبه با مردمی پیدا کرد که از این کشور گریخته بودند. او در سئول با شش نفر از شش طبقه متفاوت اجتماعی کره شمالی گفتوگو کرده بود. این شش نفر عبارت بودند از یک زن خانهدار و دخترش، معلمی جوان که دختر یک کارگر معدن بود، دانشجوی ممتاز یکی از بهترین دانشگاههای کره شمالی و از تبار کرهایهای مهاجر ژاپنی، یک پسربچهٔ خیابانی و خانم دکتری از طبقه متوسط.
آنها وضعیت کره شمالی را بخصوص در دورانی که در اثر برنامهریزیهای اشتباه حکومت قحطی بزرگ در سراسر کشور جان خیلیها را گرفت شرح دادهاند و از رهاییشان از سرزمینی گفتند که روزگاری به خاطر زندگی کردن در آن حسرت نمیخوردند. این کتاب همزمان با مرور زندگی هر کدام از این افراد تاریخ شبهجزیره کره را از جنگ جهانی دوم و پایان اشغال ژاپن و تشکیل دو کشور دوره میکند.
در میان تاریکی
اگر در شب به عکسهای ماهوارهای شرق دور نگاه کنید، لکه بزرگ سیاهی جلب توجه میکند. این منطقه تاریک جمهوری دموکراتیک خلق کره است. این لکه سیاه آنطور که دمیک نوشته مانند یک حفره در خود فرو میرود: «کنار این گودال سیاه مرموز، کره جنوبی، ژاپن و چینی که حالا نسبتاً پرنورتر و مرفه است قرار دارد. حتی از صدها کیلومتر بالاتر، بیلبوردها، چراغ ماشینها و روشنایی خیابانها و چراغهای شبنمای رستورانهای زنجیرهای که مثل نقطههای سفید کوچکی به نظر میرسند، نشاندهنده حیات مردمی است که مثل مصرفکنندگان انرژی در ابتدای قرن بیست و یکم دنبال کسبوکارشان میروند. در این میان گسترهٔ تاریکی به پهنای انگلستان وجود دارد. اینکه کره شمالی با جمعیتی ۲۳ میلیونی مثل اقیانوسها این قدر خالی به نظر میرسد حیرتآور است. کره شمالی حقیقتا خالی است.»
بر اساس اطلاعات تاریخی اوایل دهه ۱۹۹۰ با فروپاشی شوروی اقتصاد ناکارآمد کره شمالی که از کمونیستهای قدیمی بود با ارزانتر شدن نفت دچار فروپاشی شد و نیروگاههایش از کار افتادند و روشناییها خاموش شدند. مردم گرسنه این کشور سیمهای مسی برق را میدزدیدند تا بفروشند و غذایی به دست بیاورند. همین باعث میشد تا آنطور که در کتاب هم به آن اشاره میشود: «وقتی خورشید در آسمان غروب میکند، همه چیز خاکستری میشود، پهنه شب بر فراز خانههای کوچک گسترده میشود و روستاها در دل تاریکی ناپدید میشوند. حتی اگر شبها در آن بخش از پیونگیانگ پایتخت کره شمالی، که ویترین مغازهها در خیابان اصلی روشن است قدم بزنید، نمیتوانید ساختمانهای دو طرف خیابان را به خوبی ببینید.»
در حالی که زمانی که دو کره تازه از هم جدا شده بودند مردم کره شمالی به نسبت مردم کره جنوبی رفاه بهتر و برق و غذای بیشتری داشتند. اما در دهه ۱۹۹۰ زمانی که برنامه بلندپروازانه تسلیحات هستهای کره شمالی جدی شد و این کشور در مقابل جهان ایستاد و از برنامهاش صرفنظر کرد و تحریم شد با این مشکلات روبهرو شد؛ مشکلاتی که همراه با خشکسالی و قحطی جان بسیاری از کرهایها را گرفت.
گرچه بیبرقی و تاریکی کرهایها را بسیار آزار میدهد اما تاریکی مزایایی هم دارد. مهمترین مزیت برای زوجهای جوانی بود که دور از چشم خانواده میخواستند همدیگر را ببیند و در تاریکی شب خود را پنهان میکردند. میران و جونگسونگ زن و مرد جوانی بودند که از این تاریکی برای ادامه دادن به رابطهشان استفاده زیادی کرده بودند. آن دو نه تنها متعلق به دو طبقه اجتماعی متفاوت بودند که بر اساس قوانین کره شمالی نمیتوانستند خارج از ازدواج با هم حتی دوستی سادهای داشته باشند. دیدن این دو در انظار عمومی و دور از تاریکی نه تنها باعث ضربه زدن به آبروی دختر به عنوان زنی نجیب بود که باعث میشد آینده شغلی پسر نیز به خطر بیافتد و نتواند بر اساس استعدادش شغلی را انتخاب کند. همین باعث میشد تا آن دو به مدت ۱۰ سال پنهانی و در دل شب با یکدیگر قدم بزنند و از آرزوهایشان بگویند.
میران و جونگسونگ هر چند بدون آنکه بدانند هر دو از کره شمالی در سالهای بعد فرار کرده بودند و هر دو در سئول زندگی میکردند بدون اینکه بدانند آن دیگری هم در این شهر است و هر دو مانند چهار نفر دیگر کتاب «حسرت نمیخوریم» در مقابل باربارا دمیک نشستند و به طور جداگانه این ماجرا را تعریف کردند.
کشورهایی روی خط مدار
میران کوچکترین دختر خانوادهای بود که در یکی از واحدهای خانههایی زندگی میکردند که به خانههای هارمونیکایی معروف و متعلق به طبقه اجتماعی پایین بود که آنها جزو آن بودند: «ورودی یکراست به آشپزخانه کوچکی میرسید که کوره هم در آنجا قرار داشت. چوب زغال با بیل کوچکی به اجاق ریخته میشد. آتشی که تولید میکرد هم برای پختوپز بود و هم برای گرم کردن خانه که به وسیله سیستم زیرزمینی معروف به آندول (گرمایش از کف) گرم میشد. یک در کشویی، آشپزخانه را از اتاق اصلی جدا میکرد، جایی که کل خانواده روی تشکهایی که در طول روز لوله میکردند، میخوابیدند.»
دختران این خانواده از لحاظ ظاهری زیبا و بااستعداد بودند که میتوانستند به جایگاههای اجتماعی و مشاغل خوبی برسند اما به نظر میرسید که مشکلی در پیشینه خانوادگی آنها وجود دارد که باعث میشد این دختران زیبا و بااستعداد نتوانند پیشرفت کنند. مشکل از تیوو پدر آرام و کم حرف میران بود. او که کارگر ساده معدن بود جز اینکه سر خود را به زیر میانداخت و کارش را میکرد حتی از عرق برنج هم نمیخورد تا مبادا در مستی حرفهایی را بزند که نباید بزند. حرفهایی که میتوانست خانواده او را دچار مشکل کند چرا که از طبقهای بود که خون ناخالص داشت و این خون او و فرزندانش را از پیشرفت دور میکرد: «تیوو پدر میران در ۱۹۳۲ در بخشی که بعدها جزو کره جنوبی یعنی کشور دشمن شد به دنیا آمد. مهم نبود که آنها چه مدتی از آنجا دور بودند، کرهایها وطنشان را جایی میدانستند که نیاکانشان در آنجا متولد شدهاند. تیوو اهل شمال شهرستان چنگجئونگ جایی در آن طرف شبهجزیره، نزدیک ساحل دریای زرد بود. روستایی آرام، پوشیده از شالیزارهای برنج، این منطقه درست به همان اندازه که منطقه چونگجین تهدیدآمیز و خصمانه بود، در عوض آغوشش برای مهمانها باز بود. روستای او در دامنههای سئوسان قرار داشت، شهر کوچکی که بیشتر از چند ردیف خانه ساخته شده از گل و کاه در طول یک خیابان خاکی و خشک چیزی نداشت.» این روستا تا ۱۵ سالگی تیوو مانند همه جای کره زیر نفوذ ژاپن بود.
با پذیرش شکست در سال ۱۹۴۵ از سوی هیروهیتو امپراطور ژاپن اتفاق مهمی در شبهجزیره کره رخ داد. ژاپنیها تصمیم به ترک شبهجزیره کره گرفتند و این برخلاف نظر کرهایهای سرخوش از این تصمیم تازه اول ماجرا بود: «زمانی که امپراطور ژاپن بیانیهاش را در رادیو میخواند، آن طرف دنیا در واشنگتن دیسی، دو افسر جوان به شکل محرمانهای بر سر نقشه جوامع نشنال جئوگرافیک کنکاش میکردند که با کره چه کنند. هیچ کس در واشنگتن چیز زیادی درباره این مستعمره گمنام ژاپن نمیدانست. زمانی که نقشههای پیچیدهای برای اشغال ژاپن و آلمان پس از جنگ تدوین میشد، کره پس ذهن بود. ژاپنیها ۳۵ سال بود که در آنجا ایفای نقش میکردند و با عقبنشینی ناگهانیشان، آن کشور، به قدرت خطرناکی بدل میشد. ایالات متحده نگران بود اتحاد جماهیر شوروی، کره را به عنوان اسکان موقت برای رسیدن به طعمه بزرگتر یعنی ژاپن اشغال کند.»
واقعیت این بود که یک هفته قبل از تسلیم ژاپن، شوروی وارد کره شده و در کمین پیشروی بود. آن افسرانی که روی نقشه خم شده بودند به دنبال راهی بودند که کره را بین آمریکا و شوروی به طور مسالمتآمیز تقسیم کنند. یکی از این دو، دین راسک که بعدها وزیر امور خارجه آمریکا شد خط کشی را برداشته و خطی در طول مدار ۳۸ درجه کشید: «این خط جداکننده، با تمام چیزهایی که در تاریخ یا جغرافیای کرهایها موجود بود، ارتباط بسیار کمی داشت. شبهجزیره کره مانند شست کوچکی بیرونزده از چین، سرزمین بزرگی است که دریای ژاپن در شرق، دریای زرد در غرب و رودخانههای یالو و تومن مرز آن را با چین مشخص میکند. نظری درباره اینکه آنجا یک محل طبیعی دو تکه بوده است، وجود ندارد.»
۱۳۰۰ سال قبل از اشغال ژاپن، کره کشوری واحد بود که سلسله چوسان یکی از طولانیترین حکومتهای سلطنتی در تاریخ دنیا بر آن حکومت میکرد.
پیش از سلسله چوسان، سلسله کوریو (۹۱۸- ۱۳۹۲) و قبل از آن سه پادشاهی برای رسیدن به قدرت در شبهجزیره با هم رقابت داشتند. فرقههای سیاسی به شمال و جنوب گرایش داشتند، شرق هم به صورت طبیعی به ژاپن و غرب هم به چین گرایش داشت.
اما واقعیت این بود که انشعاب بین شمال و جنوب، محصول دست بیگانگان است. این موضوع را واشنگتن اختراع و بدون دخالت دادن کرهایها آن را تحمیل کرد. روایتی هست که ادوارد استتینیوس وزیر خارجه در آن زمان، مجبور بود درخواست کند تا جایی که کره نام داشت زیر سلطه دربیاید. کرهایها از جدا شدن به شیوه آلمانیها بسیار خشمگین بودند. از سوی دیگر، آنها در جنگ جهانی جزو متجاوزان نبودند، اما جزو قربانیان شدند. کرهایها در آن زمان، خود را با اصطلاح «خوارشده» توصیف میکردند و میگفتند آنها «کوسهای در میان نهنگها بودند که میان رقابت ابرقدرتها له شدند.»
هیچ ابرقدرتی تمایل نداشت از آن سرزمین صرفنظر کند و کره مستقل را بپذیرد. خود کرهایها نیز دچار انشعاب و چنددستگی شده بودند، بسیاری از آنها با کمونیستها همسو بودند.
این تقسیم کشور روی نقشه مشکلات داخلی زیادی هم بهوجود آورده بود. در ۱۹۴۸، جمهوری کره توسط «سینگمان ری» رهبر هفتاد ساله تأسیس شد، او فردی محافظهکار و بدخلق بود که مدرک دکترایش را از دانشگاه پرینستون گرفته بود.
جنگ برای کره واحد
در حالی که سینگمان ری رهبر بخش جنوبی شده بود، کیم ایل سونگ جنگجوی مبارز ضد ژاپنی به وسیله مسکو بازگردانده شد و سریعاً با اعلام حکومت جمهوری دموکراتیک خلق کره – کره شمالی - رسماً دنبالهروی خودش از آنها را نشان داد و به جنوبیها اعلام جنگ کرد. نهایتاً در خطی به موازات مدار ۳۸ درجه به وسعت ۲۴۹ کیلومتر درازا و ۴ کیلومتر پهنا، بیشهزاری از سیمهای خاردار، گودالهای تلهاندازی دشمن، سنگر، خاکریز، خندق، توپخانه و زمینهای مینگذاری شده بنا شد. پیش از سپیدهدم یکشنبه ۲۵ ژوئن ۱۹۵۰ ارتش کیم ایل سونگ با حمایت شوروی در مرز غوغایی به پا کرد. آنها به سرعت سئول را گرفتند و به سمت جنوب پیشروی کردند، با این همه، سمت چپ کره جنوبی، یعنی ساحل جنوب شرقی پوسان هنوز مصون مانده بود، که سپتامبر با پیاده کردن چهل سرباز شجاع ارتش آمریکا در اینچئون به فرماندهی ژنرال داگلاس مکآرتور دستاوردهای کمونیستها از بین رفت. علاوه بر آمریکا و کره جنوبی، ارتشهایی از پانزده ملت به ائتلاف سازمان ملل پیوستند؛ در میان آنها بریتانیا، استرالیا، کانادا، فرانسه و هلند هم بودند. آنها سئول را پس گرفتند و با پیشروی به سمت شمال به پیونگیانگ و اطراف آن رفتند. زمانی که به رودخانه یالو رسیدند، چین کمونیست مجبور شد وارد جنگ شود و آنها را به عقبنشینی وادار کرد. بیش از دو سال جنگ، چیزی جز ناکامی و بنبست نداشت. در آن زمان یعنی ۲۷ ژوئن ۱۹۵۳ که آتشبس موقتی امضا شد، نزدیک به سه میلیون نفر کشته شده بودند و شبهجزیره، ویرانهای بیش نبود. مرز با همان ترتیب قبلی، بیشتر یا کمتر در طول مدار ۳۸ درجه باقی ماند. حتی با استانداردهای مبهم مهارتهای جنگی قرن بیستم، جنگ شکلگرفته جنگی بیثمر و ناشیانه بود.
جنگ برای هیچ
وقتی کمونیستها حمله کردند تیوو هجده ساله بود و چون پدرش را از دست داده بود حامی مادر و خواهرانش شده بود: کره جنوبیها برای جنگ آمادگی نداشتند؛ آنها تنها ۶۵ هزار نیروی نیمه مسلح داشتند که به سختی یک چهارم قوای ارتش کره شمالی میشد. آنها شنیده بودند که کمونیستها به آنها سرزمینهای آزاد میبخشند. ضمن اینکه اوضاع اقتصادیشان از زمان اشغال ژاپن بهتر نشده بود. اما بیشتر مردان جوان، به سیاست بیعلاقه بودند. لیجونگ هون میگوید: «در اون روزها، ما دست چپ و راستمون را تشخیص نمیدادیم.» آنها انتخابی نداشتند، مگر نامنویسی در ارتش کره جنوبی و این همان چیزی بود که سیاست آنها را تلقین میکرد.
این شرایط باعث شد که تیوو به ارتش فراخوانده شود و در جایی نزدیک مدار ۳۸ درجه به اسم کیمهوا که آمریکا به آن مثلث آهنی میگفت شروع به خدمت کرد. در شب سیزده ژوئیه ۱۹۵۳، سه دسته جداگانه - در حدود شصت هزار سرباز - علیه نیروهای سازمان ملل و کره جنوبی حملهای ناگهانی را آغاز کردند. حدود ساعت ۷:۳۰ بعدازظهر، نیروهای کمونیست شروع به بمباران پایگاههای سازمان ملل کردند؛ در ساعت ۱۰ شب منورهایی را شلیک کردند تا سربازان بتوانند «هزاران سرباز دشمن را در تپهها و درهها ببینند. یک سرباز آمریکایی آن حمله را به خاطر میآورد، صدای شیپورها از همه طرف شنیده میشد و آنها میتوانستند سربازان چینی را ببیند که به سمت آنها میدوند. سرباز سابق آمریکایی گفت: «باور نمیکردیم. مثل صحنهای بسیار پیشرفته در سینما بود.» یک هفته بیوقفه باران میبارید. او میگوید: «نهری از خون و آب در تپهها راه افتاده بود.»
تیوو در آن زمان در واحد پزشکی حضور داشت و در خلال همین حمله اسیر شد. او هیچگاه با خانوادهاش درباره بلاهایی که بر سرش در اسارت آمد چیزی نگفت. اما همین سکوتی که در سالهای بعد پیش گرفته بود دلیل خوبی بود که بدانیم وضعیت بدی را پشت سر گذاشته است. او میان دوازده هزار و ۷۳۳ نفر اسیری که آزاد شدند نبود چون سوار بر قطار به سمت شمال رفتند و در معادن زغالسنگ کار سختی را آغاز کردند. به نوشته یکی از کسانی که از این معادن فرار کرد زندگی آنها به عنوان اسیر جنگی به اندازه یک مگس بیارزش بود. آنها فکر میکردند که هیچگاه زنده از این معادن بیرون نمیآیند.
در سال ۱۹۵۶ کابینه کره شمالی به زندانیان و اسیران جنگ دو کره اجازه داد که مدارک شهروندی کره شمالی بگیرند. معنای این تصمیم این بود که روزهای بد به پایان رسیده است. اما یک معنای دیگر هم داشت؛ آنها دیگر زادگاهشان را نخواهند دید.
تیوو به معدن سنگآهن در موسان در مرز چین فرستاده شده و در آنجا شروع به کار کرد. در خوابگاهی که زندگی میکرد توسط مدیر آنجا به زنی ۱۹ ساله و مجرد که تلاش داشت از خانوادهاش فرار کند معرفی شد و ازدواج کردند: «تیوو به سرعت با زندگی در کره شمالی سازگار شد. برای او یکدست شدن بسیار آسان بود. کرهایها یک امت بودند و هان نارا یک ملت بود، این چیزی بود که آنها دوست داشتند بگویند.»
او با همسرش به چونگچین منتقل شد و در معدنی شروع به کار کرد که کسی او را نمیشناخت. هرچند به نظر میرسد این روند زندگی را برای او ساده کند اما تصمیماتی که کیم ایل سونگ بعد از جنگ گرفت این زندگی را برای آنها سخت کرد.
خون ناخالص طبقه پست
کیم ایل سونگ به سرعت دست به تسویهحساب زد و پاکسازی گستردهای را آغاز کرد. او دستور داد تا هفت نسل خانوادهها را بررسی و به آنها سُنگبون یا طبقه اجتماعی بدهند. وفاداری به حزب اهمیت زیادی داشت و در سُنگبون افراد مؤثر بود. آنها براساس الگویی که در چین قدیم رواج داشت جامعه را به سه طبقه و ۵۱ رده تقسیم کردند. در بالاترین رده خانواده کیم ایل سونگ قرار داشت. سه طبقه مهم طبقه هسته، طبقه مردد و طبقه متخاصم بودند. طبقه متخاصم شامل کیسائنگ (زنان هنرمندانی که مانند گیشاهای ژاپنی ممکن بود برای دستمزد کمی بالاتر مشتریان خدمات بیشتری هم ارائه دهند) پیشگویان و مودانگ (جادوگران، کسانی که در دوره پادشاهی در درجات پایینتری قرار میگرفتند) بودند. بر اساس شهادت پناهندگانی که در کره جنوبی زندگی میکردند، مظنونان سیاسی با یک برگه سفید حقوق بشر در کره شمالی مشخص میشدند. کشاورزان پولدار، تاجران، صنعتگران، صاحبان زمین یا آنهایی که داراییهای شخصیشان تمام مصادره شده بود، افراد طرفدار آمریکا، ژاپن و ماموران دولتی واپسگرا و … در این طبقه بودند. تیوو که سرباز سابق کره بود تقریباً در یکی از پایینترین طبقات اجتماعی بود. به این طبقه در کره شمالی بئولسون یا خون ناخالص میگفتند.
پایینتر از طبقه آنها گروهی بودند که به اردوگاههای کار اجباری فرستاده میشدند. با این طبقه اجتماعی که تیوو در آن قرار داشت هیچگاه نمیتوانستند تصور کنند روزی عضو حزب کمونیست شوند یا در شهری مثل پیونگیانگ زندگی کنند. زندگی در پیونگیانگ شامل افراد سالم و خوشاندام و دارای صورت و ظاهر خوب متعلق به طبقات بالای جامعه بود. افراد طبقه تیوو زیر نظر همسایگان بخصوص مینبانها بودند. این مینبانها گروهی از مردم بودند که به رهبری معمولاً زنی میانسال بر زندگی همسایگان نظارت میکردند و حتی آنها را در صورت خطا به اداره امنیت معرفی میکردند.
کسانی که خون ناخالص داشتند حتی در نسلهای بعدی هم اجازه پیشرفت نداشتند. میران و چهار خواهر و برادرش این ناخالصی را در خونشان حمل میکردند. آنها مجبور بودند که بپذیرند افق پیش رویشان به اندازه پدرشان محدود خواهد بود.
خواهر میران به خاطر این خون ناخالص نتوانست با وجود صدای خوب موفق به شرکت در آزمون شود. خود او هم با وجود ظاهر متفاوت و زیبا در صف زنانی که برای رهبر کبیر انتخاب میشدند قرار نگرفت و برادرش از حضور در تیم ورزشی منع شد.
چند سرباز ژاپنی را کُشتی؟؟
این کتاب در کنار توصیف زندگی مردم کره شمالی به موضوع آموزشهایی پرداخته است که به شستشوی مغزی ساکنان این کشور منتهی میشد.
در سال ۱۹۷۷ کیم ایل سونگ در «مقاله آموزش سوسیالیسم» نوشت تنها بر پایه آموزش دقیق سیاسی و ایدئولوژیک، آموزشهای علمی و تکنولوژیک و فیزیکی آنها موفق خواهند شد. شاگردان میران آنقدر کوچک بودند که نمیتوانستند نوشتههای زیاد رهبر بزرگ را بخوانند اما تشویق میشدند که بعضی گزیدهها را با هم تکرار و حفظ کنند.
میران با وجود مشکلات زیادی که طبقه اجتماعیاش به همراه داشت درس خودش را تمام کرد. آخرین امتحان او همزمان با مرگ کیم ایل سونگ شد. او بعد از پایان سوگواری برای رهبر کبیر به کودکستانی منتقل شد که نزدیک معدن بود. مدرسهای که کودکان پیش کودکستانی روستایی در آن درس میخواندند و آنطور که در کتاب توضیح داده مدرسهای ساده بود: «کودکستان ساختمان بتنی و یک طبقه بود که اگر روی فنسهای فلزی دورش آفتابگردانهای رنگی نقاشی نشده بودند و تاق رنگی ورودیاش که شعار «ما خوشحالیم» رویش نوشته شده بود، وجود نداشت، بسیار دلگیر به نظر میرسید. در حیاط جلویی چند قطعه کهنه وسایل بازی بودند؛ تابی با صندلی چوبی شکسته و میلههای بازی. در کلاسهای درس بر اساس استاندارد، بالای تخته سیاه پرتره پدر و پسر کیم ایل سونگ و کیم جونگ ایل نصب شده بود. در یک طرف اتاق، زیر پنجرهها پشتهای از تشکهای تاشده قرار داشت که وقت چرت زدن از آنها استفاده میکردند.»
مدرسه ساعت ۸ صبح شروع میشد و او باید با بچهها آکاردئون میزد و این سرود را میخواند:
«پدر، چیزی در دنیا نیست که حسرتش را بخوریم
حزب کارگر خاندان ما را در آغوش گرفته است
همه ما خواهر و برادریم
اگر دریایی از آتش به ما هجوم آورد، بچههای دوستداشتنی نباید بترسند.
پدرمان اینجاست. در این دنیا چیزی وجود ندارد که حسرتش را بخوریم.»
آموزشها در کره شمالی از همان ابتدا بسیار بر پایه ایدئولوژی بود و به بچهها آموخته میشد که به رهبر بزرگ احترام بگذارند و از دشمن متنفر باشند: «برای مثال کتاب ریاضی پایه اول حاوی این سؤالات بود: هشت پسر و ۹ دختر در حال خواندن سرودی در ستایش کیم ایل سونگ هستند. در مجموع چند کودک در حال خواندن سرود هستند؟»؛ «یک دختر در طول جنگ علیه ژاپن اشغالگر به عنوان پیامرسان ارتش وطنپرست ماست. او پیامهایش را در سبدی شامل پنج سیب حمل میکند، اما سربازان ژاپنی در محل بازرسی جلویش را میگیرند. یکی از آنها دو سیب از او میدزدد. چند سیب برایش مانده است؟»؛ «سه سرباز از ارتش کره، ۳۰ سرباز را میکشند. اگر هر کدام از آنها به صورت مساوی کشته باشند، چند سرباز آمریکایی توسط هر کدام از آنها کشته شده است؟»
بچهها در طول دوران مقدماتی شعری را میخواندند که در آن آمده بود میخواهند روی تپهها بروند تا سربازان ژاپنی را بکشند. همچنین در کلاس موسیقی این شعر را به آنها میآموختند:
«دشمن ما آمریکاییهای حرامزاده هستند
آنهایی که میخواهند بر سرزمین زیبای پدرمان مسلط شوند
با تفنگهایی که با دستان خودم میسازم
به آنها شلیک خواهم کرد؛ بنگ، بنگ، بنگ.»
در کتابهای خواندنی ابتدایی داستانهایی درباره بچههایی بود که دست تبهکارانی مانند مبلغان مسیحی و ژاپنیها و آمریکاییهای امپریالیست بودند.
بچهها برای درس تاریخ باید به یک سفر کوتاه میرفتند. اتاقی در مدارس ابتدایی قرار داشت که به زندگی رهبر بزرگ اختصاص داشت و به نسبت مدرسه تمیزتر و نوتر بود و مانند معبد بود و بچههای خردسال اجازه نداشتند زیر زیرکی در این اتاق بخندند و همدیگر را هل بدهند. آنچه در این اتاق بود ماکتی از محل تولد کیم ایل سونگ بود که زیر یک شیشه قرار داشت: «بچهها از میان شیشه به سقف کاهگلی کلبههای ریز خیره میشدند و یاد میگرفتند که اینجا جایی است که رهبر بزرگ در شرایط فقیرانهای متولد شد و در خانوادهای میهنپرست و انقلابی بود. به بچهها گفته میشد که چگونه او در جنبش یکم مارس، که قیام علیه اشغالگران بود، شعارهای ضد ژاپنی را فریاد میزد - اصلاً مهم نبود که کیم ایل سونگ در آن زمان تنها هفت سال داشت - و چگونه عادت داشت که مالکان ثروتمند را سرزنش کند و در سن پایین قلبا یک کمونیست بود. آنها میشنیدند که او چگونه وقتی سیزده ساله بود خانه را برای آزاد کردن کشورش ترک کرده است. نقاشیهای رنگ و روغن که دیوارهای اتاق را پوشانده بودند، اقدامات متهورانه کیم ایل سونگ را در جنگ علیه ژاپنیها به تصویر کشیده بود.»
در کره شمالی مبدأ تاریخ ۱۹۱۲ یعنی سال تولد کیم ایل سونگ بود و به اسم جوچه معروف بود. کرهایها کیم جونگ ایل و کیم ایل سونگ را به شخصیتهای افسانهای پیوند داده بودند و چنان پیش رفته بودند که درکش برایشان امکان نداشت که خلاف این باشد.
***
حسرت نمیخوریم
زندگی در کره شمالی
بارابارا دمیک
ترجمه زینب کاظمخواه
نشر ثالث
چاپ اول، ۱۳۹۶
۳۸۵۰۰ تومان
نظر شما :