از اجنبیستیزی چوبک تا آمریکاییکشی چریک
۱۲ خرداد؛ روزی که مستشار آمریکایی در تهران ترور شد
نسیم خلیلی
تاریخ ایرانی: سالها پس از کوچ سواران ماکویی که محافظان میرزا آغاسی صدراعظم قاجار بودند و در روستای مشجر عباسآباد تهران کر و فری داشتند، در سال ۱۳۵۲، از این محله قدیمی نه صدای نفیر شادی و عیاشی شبانه سواران مست که صدای دو گلوله شنیده شد؛ فردای آن روز روزنامهها نوشتند که یک سرهنگ آمریکایی در خیابان مینای عباسآباد ترور شده است؛ سرهنگ هاوکینز از افسران ارشد مستشاری آمریکا. ضاربان دو موتورسوار بودند که افسر آمریکایی را با گلوله مورد اصابت قرار دادند و به قتل رساندند.
ماجرا گرچه در نگاه اول چندان پیچیده به نظر نمیرسد اما واقعیت آن است که این رخداد ناظر بر یکی از مهمترین مسائل اجتماعی تاریخ معاصر یعنی آسیبشناسی همزیستی ایرانیان و خارجیهاست؛ موضوعی که در پس ظاهر ساده خود بحرانهای بزرگ گذار از جامعه سنتی به جامعه مدرن و افزون بر این شکافهای طبقاتی و مشکلات درونی جامعه ایرانی را نیز مینمایاند. قتل مستشار آمریکایی در خیابان مینا، روایت معلم کلاس چهارم داستان «مدیر مدرسه» جلال آلاحمد را به یاد میآورد که همصدا با شماری از داستاننویسان اجتماعیگرا و مستندنویس پهلوی دوم، با نگاهی منتقدانه به اجبار همزیستی با خارجیها و مشخصا آمریکاییها مینگریست. او در پس قصه تصادف معلم کلاس چهارم با اتومبیل آمریکایی، رنج تحقیری تاریخی را جستجو میکرد چنانکه مولفههای این نگرش را در روایت او میتوان به عینه به تماشا نشست: «هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مثل همه عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خانهمان خبرش را آورد؛ که دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم میشنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف میکند. عصر مثل هر روز از مدرسه درآمده و با یک نفر دیگر از معلمها داشته میرفته که ماشین زیرش میگیرد. ماشین یکی از آمریکاییها که تازگی در همان حوالی خانه گرفته بود تا آب و برق را با خودش به محل بیاورد. – باقیاش را از خانه که درآمدیم برایم گفت – گویا یارو خودش پشت فرمان بوده و بعد هم هول شده و دررفته. بچهها خبر را به مدرسه برگرداندهاند و تا فراش و زنش برسند جمعیت و پاسبانها سوارش کرده بودهاند و برده بودند مریضخانه. اما از خونی که روی آسفالت بوده و دورش را سنگچین کرده بودهاند لابد فقط لاشهاش به مریضخانه رسیده{...} دیگران خانه میساختند تا اجارهاش را به دلار بگیرند و معلم کلاس چهار مدرسه من زیر ماشین مستاجرهاشان برود و من آن وقت شب سراغ بدبختی ناشناسی بروم که هیچ دستی در آن ندارم {...} آخر چرا؟ {...} مگر نمیدانستی که خیابان و راهنما و تمدن و آسفالت همه برای آنهایی است که توی ماشینهای ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی؟ {...} و فردا یک گزارش مفصل به امضای مدیر مدرسه و شهادت همه معلمها برای اداره فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در اداره بیمه و قرار بر اینکه روزی ۹ تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند {...} و فردا پدرش آمد و گفت از طرف یارو آمریکاییه آمدهاند عیادت و وعده و وعید که وقتی خوب شد در «اصل چهار» استخدامش میکنند و با زبان بیزبانی حالیم کرد که گزارش را بیخود دادهام و حالا که دادهام دنبال نکنم و رضایت طرفین و کاسه از آش داغتر و از این حرفها... خاک بر سر مملکت.»
چنانکه پیداست آلاحمد در روایتش بیش از آنکه به ظلم و اجحاف صادره از سوی آمریکایی همسایه مدرسه اشاره کند، از رنجی سخن گفته است که با شنیدن مدارا و مماشات پدر معلم و سستی او (و امثال او) در برابر وعدههای آمریکایی فراری، در درون یاغی و شورشگر خود احساس کرده است؛ مدیر مدرسه به عنوان نماینده طبقه متوسط جامعه که قشری آگاه و منورالفکر به شمار میرفتهاند، متاسف است که زندگی آمریکاییها در محلهها و تکههای پراکنده شهر تنها زمینهای بوده است که آب و برق و دیگر امکانات شهری را برای شهروندان ایرانی به ارمغان آورد و فراتر از این به شدت متاثر است که چرا ایرانیان به بهانه اخذ اجاره به دلار از خارجیها - که پول در خور اعتنایی به ریال میشد - در برابر رفتارهای خلاف عرف و اخلاق آنها – که به دیگر شهروندان بیبهره از مواهب حضور خارجیها لطمه میزد - نه تنها اعتراضی ندارند بلکه به نوعی عملکرد آنها را توجیه هم میکنند و به این ترتیب بر حساسیتهای این همزیستی پر مساله دامن میزنند.
این اندوه و تاثر راوی تا اندازه زیادی یادآور آن خشم و استیصالی است که در قصه تاثربرانگیز «دندیل» غلامحسین ساعدی میتوان به نظاره نشست؛ وقتی روستاییان گروهبان آمریکایی را برای عیش و نوش به روستای کوچکشان فرامیخوانند تا پول بهتری به دلار در برابر خدماتشان از او دریافت کنند و حتی برای راحتیاش - که از سرزمینهای متمدن آمده است - با رنج و دشواری فراوان، خیابانکشی و آبرسانی و کارهای دیگر میکنند و در نهایت گروهبان خوشگذران بیآنکه در برابر خدماتی که دریافت کرده است، پولی بپردازد، دندیل مفلوک را ترک میکند.
به نظر میرسد با اتکاء به این دادههای پرشمار در ادبیات داستانی تاریخ معاصر میتوان با اطمینان تصریح کرد که در واقع همزیستی با خارجیها به دلیل جنگ و نفت و غیره در حالی که خود یک بحران زندگی اجتماعی بوده، بحرانهای ناگفته دیگری را در بافت جامعه رونمایی میکرده و چشماندازهایی از این بحرانها را در رویکرد منتقدانه همین داستاننویسان میتوان پیدا کرد؛ چنانچه مشابه روایتهای آلاحمد و ساعدی را در روایت «تنگسیر» صادق چوبک میبینیم.
«تنگسیر» را چوبک، با الهام از مبارزات مردم بوشهر نوشته است و یکی از درونمتنهای آن موضوع تعامل ایرانیان با خارجیها و انگلیسیهایی است که در بندر میزیستهاند. نگاه چوبک هم همچون آلاحمد و ساعدی، فراتر از بحران حضور بیگانگان، معطوف به بحران بغرنجتر زیست خود ایرانیان است. قهرمانان قصه او که افزون بر همزیستی با اجنبیها، سالیان سال هم با آنها در جنگ و ستیز مستقیم و تن به تن بوده و خون دادهاند، بیش از دندیلیها و مدیر مدرسه آلاحمد علیه کرنش مردم بومی در برابر انگلیسیها منزجر و خشمگین میشوند در حالی که خودشان نیز ناچار بودهاند برای ادامه زندگی، خفت کار در زیردست انگلیسیها را برتابند: «نگاهی به پرچم انگلیس که شق و رق رو دکل دیلاقش تو آسمان نیلی موج میخورد انداخت و صورتش تو هم رفت و رو زمین تف کرد و تف از دهنش بیرون نیفتاد: چن ساله که من این بیرق رو همینجور میبینم که هیچ وخت نمیذارن کهنه بشه و آفتاب رنگ و روش ببره؟ عوضش بیرق خودمون که رو امیریه زدن، آفتاب رنگ و روش برده و سفید سفیدش کرده، حالا دلم میخواد رئیسعلی سر از گور دربیاره و ببینه چه خبره. هنوز خون جوونای تنگسیر تو نخلستونای تنگک خشک نشده. خدا میدونه چقده تنگسیر کشته شد. مگه ما کم ازشون کشتیم؟ خودم پونزدهتا کشتم. چه آدم نازنینی بود رئیسعلی که خدا نور تو قبرش بباره. همه این کارا برای این بود که امروز این علم یزید اینجا نباشه که هس...»
در ادامه نویسنده به مردم محلیای اشاره میکند که برعکس قهرمان قصه با خارجیها از در سازش وارد میشدند و به تعبیر رساتر از حضور خارجیها در بندر سود میجستند: «حاج محمد داییاش بود و دکان کوچکی اول خیابان باریک دستک داشت که کنسرو و شکلات و بیسکوئیت و خورد و خوراک و ترشی انبه و پکورا و کیک کشمکشی میفروخت. پکورا و کیک را خودش درست میکرد. مشتریهایش بیشتر انگلیسیها و پولدارهای بوشهری بودند. وقتی محمد به دکان او رسید دید حاجی پشت پیشخوان دکانش نشسته بود و تو خیابان را نگاه میکرد. یک زن و مرد انگلیسی هم پشت میز کوچکی که تو دکان بود، نشسته بودند و داشتند چای عصرشان را میخوردند. مرد انگلیسی دیلاق بود و سبیل کلفت بوری رو لبهاش روییده بود و شلوار کوتاه و بلوز نظامی نازک آستینکوتاه خاکی تنش بود. زن پیراهن سینهباز آستینکوتاهی تنش بود. دو تا راکت تنیس و قوطی درازی که توپ تنیس توش بود پهلوی دو تا عینک سیاه گنده رو میز گذاشته بود. محمد از دو تا پله دکان بالا رفت و جلو پیشخوان ایستاد. مرد انگلیسی نگاه چندشآور تلخی از زیر چشم به تن گنده و عرقآلود و پیراهن خیس او انداخت و آهسته به زنش گفت: چقده دیلاقه. مثل اسکاتلندیها میمونه {...} بعد که مرد و زن انگلیسی رفتند، محمد با سر به طرف میزی که آنها پشتش بودند اشاره کرد و گفت: خالو ماه رمضون اینا را تو دکونت راه نده، برکت دکونت میره. من برای خودت میگم. حاج محمد لبخندی زد و گفت: زائر، اینام مث خود ما آدمند. به ما کاری ندارن. پولشون که سکه عمر نیس. محمد به مسخره گفت: نه خالو، این دیگه نشد. چطور با ما کار ندارن؟ مگه همین چن سال پیش نبود که جهازشون آوردن خونه و زن و بچههامون به گلوله بسن و اون همه تنگسیر کشتن؟ هنوزم اینجا را ول نمیکنند. اصلا از اینجا دل نمیکنن. هر چیز خوبی هس مال ایناس. آب شیرین خنک مال ایناس. خونههای خوب، پول زیاد، اسب، کالسکه، همش مال ایناس. میگی پولشون سکه عمر نیس. اینا خودشون از عمر بدترن. حاج محمد با خنده و مهربانی گفت: زائر آخه من کاسبم. من اگه جنسام را به اینا نفروشم پس به کی بفروشم؟ فنجوناشونم که آب میکشم و طاهر میکنم.{...} زائر تو خودت هم که هر چی داری از برکت اینا داری. یادت رفته چقده ازشون پول گرفتی؟ محمد رنجید و گفت: چه برکتی؟ برکتشون تو سرشون بخوره. پول فرنگی برکت نداشت که حالا به این روز افتادم. مث خر براشون کار کردم. چه منتی به سرم دارن؟ تو آهنگر خونهشون کار سه نفر را خودم به تنهایی میکردم. اگه اونجا بودی خودشون رو میدیدی که چه جوری کار میکردن. نیم ساعت کار میکردن بعدش زهوارشون درمیرفت. یه لیوان ویسکی سر میکشیدن. من ده ساعت چکشکاری میکردم. آخرشم پولشون برکت نداشت باد هوا شد.»
چنان که پیداست قهرمان قصه چوبک افزون بر آنکه از مماشات و همراهی اهالی روستای دوّاس با انگلیسیها غمگین و عصبانی است از اینکه به خاطر شرایط زیست در بندر و نبود شغل و محل درآمد مناسب مجبور بوده با انگلیسیها و به تعبیر درستتر برای انگلیسیها کار کند، نومید و نادم است. در واقع در این روایات داستانی نویسندگان به ابعاد مختلف همزیستی رنجآوری اشاره کردهاند که هرچند مزایایی در کوتاهمدت و درازمدت برای ایرانیان به ارمغان آورده بود، اما در مجموع بسیار نگرانکننده و آبستن بحرانهای بزرگ فکری و فرهنگی و روانی بوده است.
برخی اتفاقات و گزارشها از رفتار و رویکرد آمریکاییها هم در این میان، بیش از پیش بر این بحرانها دامن میزد و فضای روحی و روانی جامعه را به سمتوسوی نه مماشات که برعکس خشونت با خارجیها سوق میداد؛ یکی از این گزارشها را در خاطرات مرتضی احمدی حین خدمت در اداره راهآهن وقت میتوان بازجست که آن را در کتاب خاطراتش، «من و زندگی» به رشته تحریر درآورده است: «ما کارمندان راهآهن در محیط کار برخورد زیادی با آمریکاییها داشتیم. در انتهای خیابان شاپور، نزدیک منبع آب راهآهن کنار پیادهرو یک شیر آب بود، ساکنان همان حدود با سطل یا کوزه، آب آشامیدنی خود را تأمین میکردند. چون وضع آب به خصوص تابستانها به ویژه در جنوب تهران اسفبار بود، مسئولین راهآهن برای کمک به مردم آن منطقه، آب تصفیهشده را به وسیله یک لوله به بیرون از محوطه راهآهن منتقل کرده بودند. بردن آب بیشتر بر عهده زنان و دختران بود. شرق منبع آب راهآهن آسایشگاههای افسران آمریکایی بود. تعدادی از آنها برای چشمچرانی همهروزه در حولوحوش همان شیرآب میپلکیدند. روزی یک زن جوان مفقود شد و صبح فردای همان روز زیر پل راهآهن جسد نیمهعریان آن بینوا را در حالی که هر دو پایش با یک ریسمان به گردنش بسته بود، پیدا کردند. پس از رسیدگی تشخیص داده شد که مرگ در اثر تجاوزهای مکرر صورت گرفته است. خبر مرگ آن زن انعکاس بسیار تندی در میان کارگرهای دپوی تهران داشت که منجر به درگیری و مصدوم شدن چند تن از کارگرهای آمریکایی شد.» به نظر میرسد به لحاظ روانشناسی اجتماعی وجود چنین خاطراتی در حافظه جمعی بر کنش و واکنشهای شتابزده ایرانیان در سالهای بعد تاثیر نهاده و ماجرای قتل سرهنگ هاوکینز و دیگر ترورهای مشابه را در تاریخ ایران رقم زده است.
نظر شما :