نظمیه آمد و نظم نیامد
نیمنگاهی به نظام کنترل اجتماعی در طهران دوره قاجار
نسیم خلیلی
تاریخ ایرانی: نوشتهاند که سالها پیش ناصرالدینشاه در سفرهای پرحاشیهاش به فرنگستان، افزون بر زنان خوشسیمای غربی متوجه نظام کنترل اجتماعی کارآمدی شد که در شهرهای اروپایی برقرار بود و به نظرش خوشایند و جالب رسیده بود. او که از مظاهر سطحی تجدد غربی و کالاهای بنجل مشوق مصرفگرایی بیش از مبانی آن، که دربرگیرنده حقوق شهروندی، حاکمیت پاسخگو، دموکراسی، آزادی بیان و غیره بود، استقبال میکرد، نتوانست در برابر نظام پلیسی غربی مقاومت کند و همین علاقه و کشش زمینهساز تأسیس اداره موسوم به نظمیه در پایتخت حکومت قاجار شد.
سرمنشأ این ماجرا به یک مستشار موفق تحت تابعیت اتریش، به نام کنت دومونت فورت بازمیگردد که ناصرالدینشاه او را برای کمک به حل مشکلات کنترل امنیتی تهران از امپراتور اتریش، فرانسوا ژوزف، تقاضا کرد. عباس میلانی در مقاله «ناصرالدینشاه و تجدد» که در کتاب «تجدد و تجددستیزی در ایران» منتشر شده است، در این زمینه با نگاهی تحلیلی مینویسد: «نظام کنترل فرهنگی هم به گمان شاه سخت مطلوب میآمد. تجدد با شهرنشینی ملازم است و شهرنشینی شمار بیسابقهای از مردم را در فضایی محدود گردهم میآورد و لاجرم بر خطر و امکان آشوب اجتماعی میافزاید. تجدد منادی نظام کنترل اجتماعی پیچیدهای است که با صرف حداقل نیرو، حداکثر نظارت و انتظام را تأمین میکند. شاه پس از سفر دومش به اروپا مستشاری برای تنظیم امنیت داخلی شهر استخدام کرد. همین کنت اتریشی قانون کنت را تنظیم و به تصویب شاه رساند. در واقع کنت نخستین دستگاه پلیس مدرن را در تهران بنا گذارد.»
میلانی در ادامه به توصیف برنامههای کنت برای هر چه کارآمدتر کردن دستگاه پلیسی میپردازد که خود تأسیس کرده بود و موفقیتش بیتردید دستاورد سفر او به ایران به شمار میرفت: «کنت میخواست شبکهای بدیع برای نظارت توده شهری پدید آورد که انگار بر الگوی دیدهبانی جامع مورد نظر میشل فوکو استوار بود. به توصیه کنت میبایست در هر محله قهوهخانهای بنا کنند؛ مشتمل بر قهوهخانه و مهمانخانه و کتابخانه و قراولخانه کوچکی که یک چاتمه سرباز مواظب و کشیک داشته باشد. به علاوه از اداره نظمیه به هر یک از این ابنیه تلفن کشیده شود که در مواقع ضروریه، اداره جلیله اطلاعات لازمه را کسب نماید. ناصرالدینشاه که از طوفانهای سیاسی خبردار بود و در سفرنامههایش درباره آن سکوت اختیار میکند میدانست خطراتی مشابه، حکومت او را نیز تهدید میکند و {در نتیجه} بلافاصله قانون کنت را تصویب کرده و به اجرایش دستور داد.»
به این ترتیب این سیستم نظارت شهری و نظمیه نوپدید، در واقع به مهمترین و ملموسترین دستاورد سفرهای شاه به فرنگ، خاطرهای درخشان در حافظه مردمی تبدیل شد که سالها از نبود امنیت رنج میکشیدند؛ چنانچه دادههای تاریخی هم حکایت از موفقیت نسبی کنت در تأمین امنیت در تهران آن روزگار دارد به طوری که شاه وقت نیز در تأیید این موفقیت لقب فاخر نظمالملک و منصب امیرتومانی با درآمدی درخور و همچنین این رباعی را به کنت تقدیم کرد: «اندیشه کنند خیل رندان ز پلیس/ یک جو نرود به خرج ایشان تلبیس/ در کنده کنت فرت خواهد فرسود/ در چرخ اگر خطا نماید برجیس». این رباعی و دیگر دلگرمیهای شاه باعث شد کنت تصمیم بگیرد تا آخر عمر در ایران بماند و به اصلاحات در سیستم کنترل اجتماعی پایتخت مشغول باشد و از همین رو بود که خانه موقت و نه چندان مناسب خود را در پشت پارک ظلالسلطان ترک کرد تا زمین وسیعی در شمال خیابان لالهزار از زیباترین خیابانهای تهران قدیم بخرد؛ چنانچه این منطقه به یمن حضور مستشاری که از غرب با خود امنیت آورده بود، به نام چهارراه کنت معروف و شناخته شد و مردمی که سالها از نبود امنیت در مضیقه و رنج بودند، میکوشیدند در رویکردی اغراقشده که حاکی از روانشناسی اجتماعی جامعهای سنتی است، نام کنت محبوب را در میان آیات قرآن هم جستجو کنند و از این روست که اقبال یغمایی در مقالهای تحت عنوان «کنت دومونت فورت - نخستین رئیس پلیس ایران» که در شماره ۲۸۸ نشریه یغما چاپ شده و درباره کنت و اداره پلیس متبوعش در طهران است، روایت میکند که: «روزی در محفلی کسی کاردانی و لیاقت و هوشیاری کنت را به مبالغه میستود. یکی پرسید: اگر کنت به حقیقت چنین سزاوار و نامبردار است چگونه در قرآن کریم که به فحوای لارطب و لا یابس الا فی کتاب مبین از همه چیز در آن سخن رفته ذکری از وی در میان نیامده است؟ آن کس به فور پاسخ داد: یا لیتنی کنت ترابا اشارت به اوست.»
البته این کنت جاودان در آیات قرآن پس از چندی به دلیل برخی دسیسهچینیهای احتمالی اداره پلیس متبوع خود را ترک کرد و در مدت اقامتش در ایران تنها به اموری تشریفاتی و عبث از جمله راهنمایی سفیران خارجی به دربار اشتغال داشت و پس از مدتی نیز درگذشت و در دولاب تهران به خاک سپرده شد اما روشن است که او کار بزرگی کرد و سنگ بنای اداره پلیس مدرن را در ایران گذاشت؛ ادارهای که برای درک کارآمدی و موفقیتش باید نقبی به منابع تاریخ اجتماعی و در رأس آنها، ادبیات داستانی زد. یکی از کتابهای اجتماعیگرا و مستند تاریخ معاصر در این عرصه، «شکر تلخ» جعفر شهری است که در آن تکههای مختلف زیست اجتماعی مردم را در تاریخ معاصر در بطن روایتی داستانی و عاشقانه میتوان به نظاره نشست. در روایت جعفر شهری، قهرمان قصه که میرزا باقر نام دارد، یک شب به تصادف در موقع حکومت نظامی و خاموشی شبانه، به ناچار از کنار دیوار ارگ حکومتی عبور میکند و در نتیجه به اتهام جاسوسی و خرابکاری دستگیر میشود؛ دستگیری پردردسری که نهایتاً حین بازجوییها، به دوختن «پاپوش عظیمی» برایش میانجامد.
نویسنده با روایت این ماجرا، فرصتی مییابد که به تفصیل از فساد در دستگاه پلیس پایتخت و موضوع بغرنج پاپوشسازیهای اینچنینی سخن بگوید و آن را مقدمه و دستمایهای قرار دهد برای پرداختن به بیماریهای بزرگتری که در بدنه دستگاه پلیس سوغات ناصرالدینشاه از فرنگ مشهود بوده است: «در این زمان هر نشان به کلاه و قبا و کلاه مشخص و جیرهخوار دولتی که در یکی از دوایر و دستگاه امنیتی و انتظامی دستش به ریسمانی بوده باشد، میتواند از عدم اطلاع شاه از جریان امور استفاده کرده، نام شخص ایشان را دستآویز هر خصومت و منفعت قرار داده در جرگه پاپوشدوزان بوده باشد و قادر است با اندک اقدامی مردمی را از هستی و حیات ساقط ساخته، رهسپار دیار نیستی نماید و آنچنان است که یکی از این افراد نظر خصومتی با کسی به هم رسانیده و یا توقع و تمنایی از کسی نموده، برآورده نشده باشد و یا پول شیرینی و آجیلی از کسی بر علیه کسی دریافت نموده باشد و یا بر پسر و شاگرد زیبای یکی نظر علاقه دوخته، سرپرست و بزرگتر پسر را مانع حصول مقصود خود تشخیص بدهد و از این قبیل که کوچکترین بهانه از این قبیل سبب میشود تا ایرادی تراشیده اتهامی به دست آورده به کار بپردازد. ضمناً موضوعاتی که بهانه به دست آنان میدهد آنست که کسی نام ظلالسلطان و متعلقات او را چه به خیر و چه به شر بر زبان آورده به یکی از منتسبین او اگرچه آب شاه و باغ شاه و اسب شاه و سگ شاه و پایینتر از اینها بوده باشد تکیه کلام نماید...»
چنانچه از این پاره گفتار برمیآید، میتوان در دل فساد دستگاه پلیس قجری، بحرانهای اجتماعی و فساد اخلاقی زمانه را هم تماشا کرد؛ روحیهای خودخواهانه و منفعتطلبانه که حتی شنیعترین لذایذ را برای منتسبان به دستگاه پلیس مشروع و لازمالاجرا مینمایاند. اما روایت ملموس شهری در این قصه، روایتی است که به شماری از کارکنان اداره پلیس نوبنیاد قجریها بازمیگردد: سگها. نویسنده قبل از باز کردن این ماجرا به تداوم ساختار سنتی کنترل شهر بعد از تأسیس دستگاه پلیس مدرن رهاورد کنت اشاره کرده و مینویسد: «اگرچه از چندی پیش دولت با استخدام مستشاران خارجی و مطلعین انتظامی دست به اقدامات تازه زده، برای حفاظت شهر اداره نظمیه به وجود آورده، تمشیت را به عهده آنها واگذار نموده است لیکن این دستگاه جدید جز در روزهای عادی رسیدگی به امور ننموده مخصوصاً شبها نظم و نسق همچنان به عهده داروغگان و چهار نایب سابق میباشد و انتظامات شهر به وسیله همان ماموران پیشین و مشتی سگان خودآموخته ولگرد اداره میشود.»
در ادامه نویسنده از یکی از این نایبان مشهور به نام نایب علی سردمدار نام میبرد که دبدبه و کبکبهای در بازار تهران داشته تا آنجا که میتوان گفت در واقع مقری برای حکومت خود ساخته و «از اول شب بر روی تخت چوبی خود بالای تشکچه تکیه به بالش داده و فراشها و سگها اطرافش را احاطه کرده گوش به فرمانش میشوند و چندان که شیپور بگیروببند به صدا درمیآید هر دسته از سگان را به سمتی رمانیده هر فراشی را به طرفی روانه مینماید و خود به همراهی سه، چهار معاون حدود مرکزی را اداره میکند.» شاید در نگاه اول این سگها مخاطب را به یاد سگهای مثلاً پلیس کالیفرنیا یا همان افسران k۹ بیندازد اما واقعیت آن است که «این سگها هیچگونه تعلیم و تربیتی نیافته جیره مواجبی از حکومت دریافت نمیکنند بلکه از همان سگهای معمولی و هرزه میباشند که از فشار ظلم و تعدی مسلمانهای پاک و نجس بفهم {...} به این نواب اربعه پناه برده خود را در لوای حفاظت آنها قرار دادهاند و شناسایی وظیفه خود را هم از آنجا درک کردهاند که چون همواره تا دیده چنان دیدهاند که کمی بعد از چراغ روشن شب مردم به خانهها خزیده و بعد از شیپور بگیروببند هیچ کس در کوچه و بازار دیده نشده مگر آنکه گرفتار گردیده است و از طرفی حکومتهای نظامی مداوم مردم را در اول هر شب چون مرغ و خروس به لانهها کرده کسی جرات سر بیرون کردن از خانه را نداشته است. اینست که از نظر آنها هر کس در ساعات غیرماذون در معبری ظاهر شود این نیست جز آنکه باید به او درآویزند و الحق که در وظیفه خود نیز نهایت درستی و امانت را به خرج میدهند که هر بینوایی در بعد از شیپور قرق به آنها دچار شود با هیچ رشوه و دستلاف و پول چای و حق و حساب و وعده نویدی خلاصی برای وی امکانپذیر نمیگردد.»
از دل این دادهها میتوان به روشنی دریافت که شریفترین و سالمترین کارکنان دستگاه نظمیهای که نویسنده از آن سخن میگوید همین سگان ولگرد آموزشندیده و بیمواجباند و چنانچه پیداست بسیاری از جرائم با فساد اخلاقی دستاندرکاران انسانی دستگاه نظارت، به واسطه رشوه و پول چای و غیره نادیده گرفته میشده و در نتیجه از چنین نظام و دستگاهی هرگز نمیشد انتظار برقراری امنیت راستین و سلامت زیست اجتماعی مردم را داشت. اما خود این سگان ولگرد برای فراشان طماع و گرگصفت قصه، نه حیواناتی بیخانمان و وحشی که در جهت منویات و خواستهای سبکسرانه و طماعانه این به اصطلاح حافظان امنیت شبانه شهر، در اثر انتساب به شاه مملکت جنبهای قدسی مییافتند و از این رو که اصطلاحاً سگ شاه به شمار میآمدند، قیمتی و محترم بودند و دستدرازی سهوی و عمدی شهروندان بدانها – به راست یا دروغ - حکم توهین به ساحت ظلالسلطانی و تعقیب و پیگرد و مجازات داشت: «روزی یکی از فراشها به نام مختار بیک که در میان همگنان به زهد و تقوا مشهور و در معاشرت مردم تا بهتر بتواند از رذالت باطن و خباثت خویش استفاده نماید، گرگ در لباس میش درآمده همواره با تسبیح صد و سه دانه چوب کهری که تا مچ پایش میآویخته حرکت میکرده و همیشه دائمالذکر و صلوه بوده است، عاشق بچه سیگارپیچ یکی از توتونفروشها میشود و در جواب تمنای او پسرک از روی خواهش خری مصری با پالون یراق منگوله رنگی میخواهد. مختار بیک که قیمت خر و زینوبرگ او را از عهده خود خارج میبیند به حاج کریم نام صرافی {...} مراجعه کرده در حالیکه بنا به عادت شغلی خود توقع سلام را از حاجی داشته است از وی تقاضای بیست تومان قرضی میکند. {حاجی اما فریب فراش بودن او را نمیخورد و از دکان خود جوابش میکند} مختار بیک که از دریافت وجه محروم میشود سگ مردهای را یافته در پشت دکان او میاندازد و صبح که حاجی برای گشودن دکان میآید مختار بیک حاضر شده به حاجی شروع به فحاشی کرده، مرگ سگ را که سگ داروغهاش میگوید و از کارآمدترین و باکفایتترین سگان دولتش میخواند به گردن حاجی میاندازد و حاجی هم به روی او ایستاده میگوید یک قبای دوقرانی و یک خنجر یک قرانی این همه باد و بروت نمیخواهد و ضمنا تا غایله را خاموش کرده لاشه سگ را به کناری انداخته و در دکان را بگشاید با نک پا به پهلوی سگ مینوازد و مختار بیک به حمایت لاشه سگ با او میآویزد و حاجی {...} فریاد میکشد روزی هزار هزار مردم از دربدری و فلاکت در مملکت مرده صاحبی پیدا نمیکنند، حال چه شده سگی چنین خویش و قوم پیدا کرده با من گلاویز میشود. به فرض که من کشته باشم یک سگ از یک شهر کمتر و سگ کشتهام، به اسب شاه که یابو نگفتهام که با ادای این جمله مختار بیک که انتظارش را میکشیده است سیلی سختی به بناگوش حاجی نواخته او را متهم به اهانت و ناسزاگویی به شاه نموده چند نفر از همقطارانش را که در کناری مترصد نگاه داشته بوده به کمک میطلبد و کت و بال حاجی را بسته به انبار (زندان شاهی را میگفتند) میکشد و در آنجا با شهادت رفقایش که این مرد به قبله عالم چنین و چنان گفته ایشان را چه و چه خوانده است آنچه میباید درباره او به عمل میآورد و بیش از یکی، دو ساعت طول نمیکشد که دکان و خانه حاجی به غارت رفته سرش به زیر تیغ جلاد میرود و روانه چاهویل میشود.»
و به این ترتیب با این روایت تلخ از کنش و واکنشهای اجتماعی فراشان ضامن امنیت شهر، میتوان سرنوشت شوم و تلخ دستگاه پلیس کنت اتریشی را در سرزمینی نگریست که هرچند به سختی به سوی مدرنیسم پیش میرود اما همچنان پا در منجلاب هنجارهای رفتاری جامعهای دارد که قادر به درک و هضم مناسبات سالم شهروندی نیست؛ مردمانی که در ظل حکومت شاهی زندگی میکنند که برای سفر به فرنگ و ملاحظه مظاهر مدرنیت هم خود را به استخاره و مولفههای خرافی گفتمانی سنتی وابسته و محتاج میبیند، مردمی که اداره پلیس دارند اما همچنان از حقوق شهروندی و حتی انسانی خود بیخبرند.
نظر شما :