صادق چوبک؛ داستاننویسی در جستجوی مردم آزاد
خالق «تنگسیر» قصه جامعه خرافی و استبدادزده را روایت کرده است
تاریخ ایرانی: «جناب صدراعظم... چون سفر فرنگستان کار عمدهای بود، برای تسلیه خاطر لازم شد استخاره به قرآن بشود که اگر خوب آمد، به جد تمام مشغول بشویم، اگر بد آمد که از صرافت بیفتیم. امروز به آقا سید صادق نوشتم. بدون آنکه مطلب را بفهمد، نیت را استخاره کرد. اول آیه میانه مایل به بد آمد. برای رفع تردید، دوباره استخاره شد. بسیار بد آمد. آیه مبارکه را فرستادم ببینید. حال که خدا مصلحت ندانست باید کلیه از این صرافت افتاد. شارژدفر روس، وه، دیگر مذاکره نشود. از اتریش هم دعوتی نشود. انشاالله در داخله سفرهای خوب باید کرد در این زمستان... کارها را باید به خدا واگذاشت. زیاده فرمایشی نبود.»
این بخشی از نامه شاه بزرگ مملکت، ناصرالدینشاه قاجار است به سپهسالار، صدراعظمش که در آن تصمیم عقلانی برای سفر به فرنگ و دیدن و بهره بردن از مظاهر تجدد نوپا را رها کرده و با رویکردی منفعلانه و توسل به جهانبینیای که اتفاقا فرسنگها با استقبال از تجدد و زندگی نو فاصله دارد، با استخاره آقا سید صادق بیخبر از همه جا، از سفر به فرنگ انصراف میدهد و البته صدراعظم نظر او را برمیگرداند؛ شاید از این رو که سپهسالار در زمانه خود میکوشید از پیشگامان تغییر سبک زندگی باشد در برابر شاهی که پا در رکود زندگی سنتی خود داشت و در این میان شاید باید سپهسالار قصه را نکوهید که زمینه این سفر و تبعات اجتماعی و فرهنگیاش را فراهم کرد که چه بسا در این سفر با استخاره بد، نحوستی بوده است که سالها بعد گریبان خردهپاها و طبقات فرودست این جامعه و از جمله قهرمانان قصههای صادق چوبک را گرفت و فشرد.
شاید در یک تعبیر رنجی که این قهرمانان غمگین و منفعل دنیای درهم تابیده سنتی با آن در ستیزند، نتیجه همان سفر شتابزده و بیبرنامه ناصرالدینشاه به فرنگ است و آغاز تعامل آدمهای جهان مدرن و جهان سنتی در زندگی روزمره، همزیستی با خارجیها و حقارت رویارویی با زندگی متجددانه آنها در قلب زندگی ساده و فقیرانه مردم بومی که ملاقات با جهان متجدد برای شاه قاجار اگر دوربین عکاسی و چراغ برق و امکانات رفاهی دیگر برای کاخش به ارمغان آورد برای مردم فرودست تنها تکانههایی فرهنگی به همراه داشت که قادر نبودند در برابرش به درستی و با توسل به همان عقل مدرن، مقاومتی نشان دهند. مردمی کوچک و غمگین و ضعیف که عقل بدوی و جهانبینی قدسیشان راهحل دشواریهای زندگی رو به مدرنیت نبود. چوبک این آدمها را در قصههای خود روایت میکند تا بخشی از تاریخ اجتماعی را با همه دملهای چرکینش بازنمایی کرده باشد؛ چنانکه محمد قصه «تنگسیر»اش یکی از همین آدمهاست که تنها کمی جسورتر است اما این جسارت بدون عقلانیت، از او آدمی دیگر، متفاوت با تودههای تحمیقشده اطرافش نمیسازد چنانکه او هم همانند سایه خدا بر زمین - که همان شاهنشاه قجری باشد - پناه بردن به رویکرد منفعلانه در تصمیمگیری را بر مراجعه به عقل ترجیح میدهد و از همین روست که وقتی خشمگنانه تصمیم میگیرد چهار نفر از محلیهایی را که معتقد بود با دوز و کلک، پول و سرمایه ناچیزش را به یغما بردهاند، بکشد، به سراغ پیشنماز امامزاده رفت: «خالو، من روز قیومت میومت سرم نمیشه. اون جوری دلم خنک نمیشه. من چارتا استخاره برای چارتاشون زدم؛ نه تنها همش خوب اومده بلکه ترکشون هم بد اومده. اگه باورت نمیشه برو از سید علی پیشنماز امامزاده بپرس. او برام استخاره با قرآن زد نه با تسبیح.»
چنانکه پیداست در هر دو این روایتها تصمیم اصلی برای مواجهه با جهان را نه ناصرالدینشاه قاجار و نه محمد قصه تنگسیر صادق چوبک، که آقا سید صادق و علی پیشنماز امامزاده میگیرند و این همه گویای آن است که نه سفر به فرنگ برای شاه و نه همزیستی با انگلیسیهای محله سبزآباد برای محمد، منافعی برای اجتماع و تودههای فرودستش نداشته است؛ که تنها حسن این همجواریها زیست مستشاران غربی در ایران بود و زمینهای برای کار کردن بومیها در خانه فرنگیها چنانکه محمد قصه تنگسیر، گوشهای از آن را روایت میکند: «پارسال توبه کردم که دیگه پیش فرنگی کار نکنم. وختی از خونه رابرت صاحاب دراومدم، دو هزار تومن پول نقره چرخی داشتم که دسترنج بیس سال جون کندن بود. برای فرنگی آشپزی کردم، آهنگری کردم، سگشوری کردم و بلانسبت شاش و گهشون را شسم، تا این چند تا قرون گرد کردم و این چند تا قرون دار و ندارم بود. از خونه رابرت صاحاب که دراومدم رفتم پیش امام جمعه بوشهر گفتم میخوام پولمو حلال کنم. خدا خیرش بده چه آدم باخداییه، دو هزار تومنم گرفت و هزار و هفتصد تومن از پول خودش بم داد. همش سیصد تومن ورداشت. من راضی بودم. از شیر مادرم حلالترش باشه. بعد که میدونی به کربلا مشرف شدم. وختی برگشتم برام هزار و سیصد تومن مونده بود که با سیصد تومنش همین دکون جوفروشی توی بندرو واز کردم و چند تا بز خریدم برای زن و بچههام. این خدانشناسای بوشهری بو بردن که یه هزار تومنی پول و پله تو دس منه. همین محمد گنده رجب اومد زیر پام نشس که بیا پولتو بده معامله...»
در واقع چوبک با این قصه میخواهد هم از رنج فرودستان جامعه در تعامل با حضور غربیها بر اساس سیاست حکومتها سخن بگوید و هم به نقد تار و پود جامعه ایرانی برخیزد. در قصه او بیش از رابرت صاحاب انگلیسی، محمد گنده رجب و کریم حاجحمزه و شیخ ابوتراب و آقا علی کچلاند که مغضوب و مورد نقدند، آدمهایی از دل اجتماع سنتی تنگدست که مجریان معاملات تهی از اعتماد و سرشار از بیعدالتیاند. در این میان قصه جاندار و تاملبرانگیز «چراغ آخر» چوبک نشان میدهد که او افزون بر هر کس دیگری، محمد قصهاش را مقصر اصلی حقخوری و رنجش میداند چرا که او نماد پایبندی به اندیشههای خرافی و قدسینمایی عقلگریزانه جهان پیرامونش به شمار میرود؛ مردی زورمند و سرشار از عاطفه که بیش از آنکه به عقل و زور بازوی خودش ایمان داشته باشد به تقدس درخت کنار و ازمابهترون لانهکرده در شاخسارش ایمان دارد: «ای ازمابهترون اگه یه کاری کنین که اینهایی که پولای من را خوردن این پولام را بم پس بدن خودم یه دسه شمع میآرم نذر کنار میکنم {...} ای ازمابهترون به من کمک کنین.»
تقابل ذهن عقلانی و ذهن قدسی در قصه «چراغ آخر»
اما ماجرای قصه «چراغ آخر»؛ صادق چوبک سالها پیش در گفتوگو با ایرج پارسینژاد تصریح میدارد که قصه چراغ آخر را تحت تاثیر دادههای رساله صد مقاله میرزا آقاخان کرمانی، از روشنفکران دگراندیش و ضد سنت عصر مشروطه نوشته است؛ کتابی که صادق هدایت به او امانت داد تا بخواند و خواندنش را به بسیاری دیگر از متفکران و همقطارانش توصیه میکرده است. میرزا آقاخان در رسالهاش به تلخی از متونی در تاریخ یاد میکند که زمینه را برای افکار قدسینمایانه و خرافی در میان تودههای مردم هموار کرده است و از جمله به روایتی از بحارالانوار اشاره میکند که در آن علیبنابیطالب(ع) به یکی از یارانش نصیر دستور میدهد از ماهیان رود فرات عمق و کرانه دریا را جویا شود و آن ماهیان که بیشمار بودهاند به سخن درمیآیند و طی یک مکالمه طولانی و خستهکننده اظهار میدارند که مولای تو بر همه طرق زمین و آسمانها آگاه است و نصیر به خدایی علیبنابیطالب دهان میگشاید و امیرالمومنین او را به خاطر این کفر گردن میزند و باز زندهاش میدارد و باز گردن میزند و سرانجام اینکه نصیر زنده میماند و با همین اعتقاد به خدایی علی(ع) پیروانی بیشمار گرد خود میآورد که به نصیریها معروفاند.
چوبک که همچون کرمانی از این قبیل روایتها که چنان سرشار از خرقعادت و کرامت و قدسینماییاند که جز تحمیق تودهها و بازداشتن آنها از اندیشه و عقلانیت رهاورد دیگری برای تاریخ اجتماعی نداشتهاند، گریزان بوده، با الهام از همین روایت و روایتهای مشابه دیگر، قصه چراغ آخر را مینویسد که در آن نقال پردهخوان با جعبهای از پردههای منقش نقالیاش، به میان کشتی کوچکی مملو از مسافران ریز و درشت میآید و با مقدماتی که همه در راستای فریب تودههای تنگدست و زواری بوده است که از بوشهر به بصره میرفتهاند، برای خود دشت میکند و پول میستاند. در میان این آدمهای فرودست که در سطحه کشتی تنگاتنگ هم گوشهای از اجتماع ایران و مردمانش را مینمایانند، جوان متفکری به نام جواد نیز نفس میکشیده است؛ «جواد تنها بود. میرفت کلکته درس بخواند.» و از این رو نویسنده او را نمادی از روشنفکران اجتماع خود معرفی میکند. روشنفکرانی که رفته رفته تحت تاثیر تعاملات با تجدد و اولویتهای عقلانی آن، از ذهن ساده و پذیرای تودههای مردم دور شدهاند و به هرآنچه رویکرد قدسیبخشی و ایدئولوژیک به هر پدیدهای دارد، سر عناد دارند. سید نقال قصه چراغ آخر در چند نوبت با استفاده از همین ذهن پذیرای تودههای زوار سطح کشتی، پولهایی ستاند و قصههایش را در لفاف اغراق بازخوانی کرد و چوب بر نقوش پرطمطراق پردهها زد و به ویژه چنان با آب و تاب از جهنم سخن گفت که لرزه بر جان مسافران افتاد و سکه و اسکناس بود که بر دستمال سید افکندند تا پول ناچیزشان را نذر آخرتی کنند که جهنمی تا بدین پایه شوم و هولناک دارد. سید قصه حتی خندیدن را بر مردم حرام میداند تا جهانبینی پر از ارعابش باعث شود مردم بیشتر در برابرش کرنش کنند و به این ترتیب است که «بیش از انتظار سید، مردم برای دادن پول دستهایشان را دراز کرده بودند.»
اما نکته تاملبرانگیز روایت سید آنجاست که تنها به این نقالی نمادین و قدسیانه و قصه جنگ صفین و ماهیان سخنگوی رود فرات اکتفا نمیکند و گامهای بلندتر و مخربتری برای تحمیق مردم برمیدارد و میگوید: «اینم میخواسم بت بگم که بدونی من دعاها و طلسمات باطلالسحر خیلی موثر دیگه هم دارم که اگه خواسی بعد از اونکه ذکر حدیث تموم شد میایی اینجا دردتو میگی و میگیری. اگه هوو سرت اومده، اگه شوور تو بسن، اگه بچهدار نمیشی، اگه زبون مادر شوور سرت درازه، اگه سیاهی واست کردن، دعای باطلالسحرش پیش منه. اگه غش میکنی، اگه ازمابهترون آزارت میده دواش پیش منه، پیه گرگ و فرج کفتار و مهرهمار و مهرگیا و اسخون هدهد و پنجه کلاغ و سبیل پلنگ و خون خشکیده لاکپشت و زهره سمندر و عود هندی و مصطکی و مومیائی اصل و ببین و بترک همه رو دارم. از مرحمت سید سادات در پنج علم کیمیا و لیمیا و سیمیا و ریمیا و هیمیا فوت آبم. اینجوری نگام نکن که مثه گداها کاسه چکنم دس میگیرم و جلوت راه میافتم برای دو تا پول سیاه. این خودش جزو ریاضت ماس. {...} اینو واسیه این بت گفتم که پیش خودت نگیای سید حقهباز اگه کیمیاگری بلدی واسیه چی مسو طلا نمیکنی که گدایی نکنی. نه قربونت برم ما علمشو یاد گرفتیم اما اجازه نداریم اونو وسیله زندگی خودمون قرار بدیم.» و در واقع با گفتن این بند پایانی میخواهد به آدمهایی اشاره کند که متکی بر عقلانیت بر خلاف موجی که تودههای مردم بر آن سوارند، اندیشههای قدسیبخشی را تحمیق توده میدانند و به چالش میکشانند. در قصه چراغ آخر چوبک اما چالش و پرسشگری این روشنفکران کمی تندتر از آن چیزی است که سید قصه در ذهن دارد و گمان میبرد با پاسخ دادن به شبهات میتواند آن را از سر راه خود بردارد. جواد وقتی میفهمد نقال قصه بطری مشروب در بساطش دارد و میبیند که چگونه با ولع غذایی را که مردم به پاس روایتهایش به او دادهاند میخورد، شبانه به جعبه نقال شبیخون میزند و پرده روایت جنگ صفین را به آب دریا میفکند؛ گویی چوبک با چنین رویکردی میخواهد رنج خود را از خواندن رساله «صد مقاله» روشنفکر رنجور عصر مشروطه که غم و رنجش بر جان اخلافش نیز رسوب کرده است، از فکر و جان خود بشوید و به مخاطب روایتش نیز آرامش دریا را در برابر شکست چنین گفتمانی ارزانی کرده باشد.
مردم؛ کبوتران جلد استبداد
صادق چوبک از جمله داستاننویسان اجتماعی سالهای ۱۳۲۰ به بعد است که داستانهایش به دلیل یک خصلت مهم بیش از هر روایت داستانی دیگری منبع کارآمدی برای مطالعه زیست اجتماعی طبقات مختلف اجتماع و به ویژه فرودستان به شمار میرود. این مهمترین ویژگی روایتهای چوبک، خالی بودن داستانهایش از مواعظ اخلاقی و شعارزدگیهای مرسوم در داستانهای اجتماعی مشابه و نگاه بیطرفانهاش نسبت به این واقعیتهاست. فرودستانی که چوبک در روایتهایش از آنها سخن میگوید و زیست و روزمرگیها و جهانشان را ترسیم میکند، همان غایبان بزرگ تاریخهای رسمیاند که رنجها و مشقتهایشان مساله اجتماعی بزرگ تاریخ معاصر است، مسالهای که فقر و فساد و خرافات و انفعال انسانهای اجتماع را مینمایاند: ولگردان، تریاکیها، فواحش، مردهشورها و به طور کلی آدمهایی که معرف تکههای ناگفته و مسائل اجتماعی بغرنج این مقطع از تاریخاند این رویکرد را حاصل فضای باز سیاسی سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ میدانند که با خروج رضاشاه پهلوی به عنوان نماد استبداد حاکمیت در آن زمان آغاز شد و داستاننویسان را بر آن داشت که به گوشههای تاریک و از نظر دورمانده جامعه بپردازند و با اشاره به بیعدالتیهای اجتماعی لزوم تغییر در سبک زندگی تودههای مردم را به حکومت تازهنفس گوشزد کنند.
مجموعه داستان «انتری که لوطیش مرده بود» مهمترین اثر داستانی زنده و اجتماعی چوبک است که آدمهای قصههایش را نمادهایی از آدمهای رهیده از استبداد رضاشاهی در ابتدای دهه بیست خورشیدی دانستهاند که حتی وقتی آزاد شدهاند باز هم زنجیر اسارت را با خود به همه جا میبرند و در واقع نویسنده تلویحا خواسته به روانشناسی اجتماعی مردم در برههای از تاریخ معاصر اشاره کند که موید بازگشت خودبهخودی مردم به سمت استبداد است و در نتیجه این اثر و آثار مشابه دیگر، بهترین منابع برای شناخت چرایی بازتولید استبداد به شمار میروند. اینکه چه مسائلی در اجتماع زمینه را برای این بازگشت هموار میکرده و اساسا رویکرد مردم در برابر ساختارهای سیاسی چگونه بوده است. داستانهای «قفس» و «عدل» بیش از داستانهای دیگر این مجموعه زیست منفعلانه مردم را در دوره خفقان سیاسی رضاشاهی به نمایش میگذارد. چنان که در قصه قفس، «گاهگاه در قفس باز میشود و دستی سیاه و چرکین به درون میآید و یکی را میبرد تا کارد بر حلقش بمالد.» این دست میتواند هم خصلت هراسناک استبداد سیاسی را نمایش دهد و هم نشانه سرنوشت کور و قدری باشد که در جهانبینی مردم ریشه دوانده است. چوبک روایت میکند که بقیه پرندگانی که در قفساند، بیاعتنا به مرگ دیگران، به نوک زدن در کثافت و شهوترانی مشغولند و به این ترتیب به انفعالی اشاره میکند که در اجتماع و زمانه خود شاهدش بوده و رنجش داده است. او کبوتران آزاد را در آسمان سرزمینش جستوجو میکرد و از کبوتران جلد استبداد میترسید، نکوهششان میکرد و در قصههایش بیپرده و تلخ، از چرایی به وجود آمدنشان میگفت.
نظر شما :