شاهی که از سلطنت خسته میشد
خوابهای محمدرضا پهلوی و خیال نجات ایران
خوابهای محمدرضا پهلوی و خیال نجات ایران
نسیم خلیلی
تاریخ ایرانی: محمدرضاشاه پهلوی که میگویند در مصاحبهای گفته بود اگر میتوانست به عقب برگردد، یا ویولنزن میشد یا باستانشناس، بعدها اذعان کرد: «به یاد نمیآورم چنین حرفی زده باشم اما اگر هم چنین چیزی گفته باشم منظورم این بوده که سلطنت مثل یک سردرد است و اغلب برای یک شاه اتفاق میافتد که از این پیشه خسته شود، برای من هم گاهی اتفاق میافتد.» و شاید اوج خستگی او پنجم مرداد ۱۳۵۹ اتفاق افتاد، وقتی دو سال از خلعش توسط انقلابیون میگذشت و او فرسنگها دور از سرزمینش، در قاهره به دلیل ابتلا به سرطان خون درگذشت. بسیاری متأثر شدند که کاش زنده میماند و انقلابیون فرصت محاکمهاش را داشتند اما سالها بعد کسانی هم پیدا شدند که به صراحت از روزگار او به نیکی یاد کنند. پرسش اینجاست که به راستی کارنامه محمدرضا پهلوی چقدر نیکی و ناراستی دارد؟ و مهمتر آنکه، آنچه تحلیلگران از عملکرد و موفقیت او میفهمند، چه تفاوتی با فهم مردم فرودستی دارد که تجربه زندگی در روزگار آخرین شاه ایران را داشتهاند و وضعیت زیست و رنجهایشان به انقلابیون برای انجام برنامههایشان انگیزه میبخشیده است؟
هرچند این پرسشها مهماند اما برای فهم پاسخ آنها موانع بزرگی وجود دارد؛ مهمترین مانع آن است که اساسا فهم برداشت مردم از نیکیها و بدیهای روزگار حکومت محمدرضا پهلوی کاری است دشوار چون همین مردم در گذر زمان تغییر کردهاند و شاید انگارههای پیشین خود را اساسا به یاد هم نیاورند. در واقع دوره تاریخی حکومت محمدرضا پهلوی، چنان در گذر زمان در دل بازنگریها و مقایسهها و ضد و نقیضگوییها فرو رفته است که واقعیتهای آن را در چنین هالهای شاید نتوان به روشنی دید اما همچنان میتوان امید داشت که برخی متون از جمله ادبیات داستانی، روشناییهایی بر پیکره زندگی اجتماعی مردمی افکنده است که هرچند چیزی از سیاست نمیفهمیدهاند اما تصمیمات سیاسی شاه رویاپرداز از جوانی تا روزهای پایانی حیاتش بر زندگی و واکنشهای آنها به شدت تاثیرگذار بوده است.
برای چه چیزی باید از من انتقاد کنید؟
«میگویم امروز آزاد شدیم. دستبند را از دست، پابند را از پا و دهانبند را از دهان ما برداشتند. آنچه که فکر میکنم میتوانم بنویسم و بگویم. از امروز نمایندگان ملت میتوانند از منافع ما دفاع کنند. از امروز هر ایرانی میتواند با اطمینان خاطر خانهاش را آباد کند و از امروز بازرگان ایرانی میتواند با راحتی به کاسبیاش بپردازد. و از امروز استاد ایرانی میتواند بیدغدغه به شاگردهایش درس بدهد و از امروز آزادیخواهی گناه نیست...» این پارهگفتار، بخشی از مقاله مبسوطی است که در تاریخ سیام شهریور ۱۳۲۰ تحت عنوان «وظایف آینده کارمندان دولت» در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید، دقیقا چند روز پس از سقوط حکومتی که در تاریخ معاصر به نام دیکتاتوری رضاشاه شهره است. محمدرضا پهلوی به جای پدر بر اریکه قدرت نشسته است و روشنفکران و متفکران ایرانی به ویژه در بحبوحه جنگ جهانی که خود بحرانی بر بحرانهای سیاسی و زیستی و معیشتی مردم افزوده بود، به دیده امید به حکومت پهلوی جوان مینگریستند.
این جملهها البته بسیار آشنا به نظر میرسند؛ جملههایی که سالها بعد وقتی محمدرضا از ایران رفت و طومار حکومت پهلوی درهمپیچیده شد، باز هم نوشته شدند در حالی که تنها چند سال پیش از وقوع انقلاب اسلامی، همین مطبوعات با شور و هیجان از انقلاب شاه و مردم یا همان انقلاب سفید تعریف و تمجید میکردند و مثلا در سال ۱۳۵۴ در روزنامه اطلاعات مقالهای منتشر شد که نویسنده در آن غلوآمیز تصریح میکرد که: «انقلاب ایران برای همه مردم جهان سودمند بود». اما چه چیزهایی در کارنامه محمدرضا پهلوی وجود داشت که اجازه نداد گذر زمان او را مردی موفق در راستای محتوای مقالات سالهای بیست بنمایاند؟ به نظر میرسد در این مقاله تأکید بر آن است که از این پس قرار است هر ایرانی با اطمینان خاطر خانه خود را آباد کند اما یک نگاه نقادانه گذرا مؤید آن است که با نفوذ آمریکا و به ویژه مستشاران و دستاندرکاران فنیشان، دستکم در سالهای آغازین حکومت محمدرضا پهلوی و جایگزینی تکنوکراتهای دانشآموخته آمریکا در سالهای بعد و البته اهمیت و سروصدایی که کاپیتولاسیون در ایران به پا کرد، این جمله و ابراز امیدواری نهفته در آن، تا حد زیادی رویاوار مینمایاند.
افزون بر این، شاید بتوان گفت که این کر و فر مستشاران آمریکایی و عقبه آنان، خود به یکی از نقاط ضعف تأملبرانگیز حکومت پهلوی دوم بدل شد چراکه زمینهای برای چالشهای اجتماعی در میان مردم فرودستی به وجود آورد که از فهم آنچه حکومت ایدهآلگرایانه تعقیب میکرد، عاجز بودند. اهمیت این بحران و چالشهای اجتماعی متعاقب آن که از نگاه محمدرضا پهلوی پنهان مانده بود، تا بدان پایه بود که بعدها موضوع کاپیتولاسیون به یکی از کلیدواژههایی تبدیل شد که انقلابیون با نقد و رد آن میکوشیدند نشان دهند که حکومت وقت برای مردم سرزمین خود در برابر بیگانگان حیثیت و شانیتی قائل نیست؛ چیزی که به ویژه در یکی از سخنرانیهای امام خمینی به اوج خود رسید: «قانونی در مجلس بردند؛ در آن قانون اولا ما را ملحق کردند به پیمان وین و ثانیا الحاق کردند به پیمان وین! که تمام مستشاران نظامی آمریکا با خانوادههایشان، با کارمندهای فنیشان، با کارمندان اداریشان، با خدمهشان، با هر کس که بستگی به آنها دارد، اینها از هر جنایتی که در ایران بکنند مصون هستند. اگر یک خادم آمریکایی، اگر یک آشپز آمریکایی مرجع تقلید شما را در وسط بازار ترور کند، زیر پا منکوب کند، پلیس ایران حق ندارد جلوی او را بگیرد! دادگاههای ایران حق ندارند محاکمه کنند! بازپرسی کنند! باید برود امریکا! آنجا در امریکا اربابها تکلیف را معین کنند! دولت سابق این تصویب را کرده بود و به کسی نگفت. دولت حاضر این تصویبنامه را در چند روز پیش از این برد به مجلس و در چند وقت پیش از این به سنا بردند و با یک قیام و قعود مطلب را تمام کردند و باز نفسشان درنیامد. در این چند روز این تصویبنامه را بردند به مجلس شورا و در آنجا صحبتهایی کردند. مخالفتهایی شد، بعضی از وکلا هم مخالفتهایی کردند، صحبتهایی کردند لکن مطلب را گذراندند، با کمال وقاحت گذراندند، دولت با کمال وقاحت از این امر ننگین طرفداری کرد. ملت ایران را از سگهای امریکا پستتر کردند. اگر چنانچه کسی سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست از او میکنند، اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست میکنند و اگر چنانچه یک آشپز آمریکایی شاه ایران را زیر بگیرد، مرجع ایران را زیر بگیرد، بزرگتر مقام را زیر بگیرد هیچ کس حق تعرض ندارد. چرا؟ برای اینکه میخواستند وام بگیرند از امریکا...»
چنانکه پیداست محمدرضا پهلوی میکوشید با پذیرش برخی مسائل درباره مستشاران آمریکایی و عقبه آنها زمینه را برای رفتن ایران به سمت چیزی که خود از آن تحت عنوان دروازههای تمدن بزرگ یاد میکرده هموار کند اما آنچه پاشنه آشیل او بود ندیدن رویکرد مردم و نگرش آنها درباره چنین تصمیماتی بود؛ شاید از این رو که او چنان به خود و تصمیماتش مطمئن بود که به صراحت میگفت: «فکر نمیکنم در ایران انتقاد کردن به من کار سادهای باشد. یعنی برای چه چیزی باید از من انتقاد کنید؟ برای سیاست خارجی من؟ برای سیاست نفتی من؟ برای تقسیم اراضی بین دهقانان؟ برای اینکه اجازه دادهام کارگران در سود ویژه کارخانهها شریک شوند؟» اما محمدرضا در قالب یک شاه مستبد هرگز از نقاط ضعف حکومتش، پاشنه آشیلش یاد نمیکند و به دلیل همین غفلت است که با افتخار از نفوذ آمریکاییها در کشور – چیزی که احتمالا نمیداند از سوی قاطبه مردم پذیرفته نشده است - میگوید: «آمریکاییها بهتر ما را درک میکنند چون منافع بیشتری در اینجا دارند. منافع اقتصادی مستقیم و منافع سیاسی غیرمستقیم {...} آمریکاییها مجبورند به مسئولیتهایشان در قبال دیگر کشورهای دنیا احترام بگذارند بنابراین از ما دفاع میکنند و این مساله بههیچوجه استقلال ما را به خطر نمیاندازد و دوستی ما با آمریکا ما را برده آنها نمیکند.»
از اصلاحات میلسپو تا استیصال ننه امرو
ماجرای مستشاران آمریکایی به مجلس سیزدهم بازمیگردد که در سال ۱۳۲۱ لایحه استخدام دکتر میلسپو را به تصویب رساندند و توجیهشان آن بود که علاج ورشکستگی اقتصادی و نجات کشور از فقر و گرسنگی، استخدام کارشناسان آمریکایی است و شاه نیز مدافع سرسخت این انگاره بود. دادههای تاریخی گویای آن است که این قبیل مستشاران و در راس آنها دکتر میلسپو نقش فراگیری در اداره مملکت داشتهاند چنانکه نوشتهاند «دکتر آرتور میلسپو برای مدت پنج سال با حقوق هیجده هزار دلار در سال با خانه مسکونی و هزینه مسافرت از آمریکا به ایران و در داخله کشور به سمت رئیس کل دارایی ایران استخدام گردید. مشارالیه با تصویب وزیر دارایی اختیار تام در تنظیم بودجه کشور، تجدید سازمان وزارت دارایی و سایر دوایر وابسته و استخدام مستشاران به تعدادی که صلاح بداند و ترفیع و تنزیل رتبه کارمندان و انتقال و معافیت از خدمت در مورد آنان را دارا میشد.»
این گستره وسیع اختیارات برای مستشاران آمریکایی هرچند در ظاهر اسباب پیشرفت و تحول در بافت اداری و بوروکراسی ایران بود اما بازتابهای متفاوت و بعضا بغرنجی در بدنه اجتماع به دنبال داشت، چیزی که حکومت بر آن چشم بسته بود و این چشم بستنها را میتوان به تأکید همان پاشنه آشیل حکومت پهلوی دانست که به تدریج زمینه را برای خیزشهای مردمی بر ضد حکومت وقت هموار کرد. احمد محمود، نویسنده اجتماعینویس که قصههایش را از جنوب و خوزستان روایت میکند، قصهای دارد به نام «کجا میری ننه امرو» که در کتاب «دیدار» او به نشر رسیده است؛ این قصه با طنین حزنانگیزش، تکهای از زیست مردم فرودست اجتماعی را مینمایاند که قادر به همراهی با حکومت وقت برای تحمل و همزیستی با فوج آمریکاییهایی نیستند که با اختیارات تامه و به ویژه کاپیتولاسیون نپذیرفتی، در کنارشان زندگی میکنند؛ روایتی که به روشنی بر بحرانی بودن زندگی در چنین بسترهای آمرانهای تصریح دارد.
قهرمان روایت، پیرزن مفلوک و غمگینی است که از کلانتری به خانه سرکار استوار، از دکان دعانویس به زندان و خلاصه از این سو به آن سو به دنبال پسرش امرالله میگردد که سالهاست در امیدیه لولهکشی کرده و پس از بازگشت به خانه، تحت تعقیب نیروهای امنیتی قرار میگیرد و حین فرار تیری به پایش اصابت میکند و کشانکشان به اداره امنیه برده میشود. پیرزن مستاصل به کلانتری محل میرود و به دنبال امرالله میگردد و وقتی از او میپرسند که آیا پسرش سرقت کرده یا چاقوکشی؟ او را با زبان و لحن ساده خود اینگونه توصیف میکند: «نه! امرالله زحمت میکشه – فیتری (لولهکشی)» توصیفی که گویی میخواهد نشان دهد متهم مفلوک قصه، که در نهایت معلوم میشود ناخواسته و در چالشی نابرابر یک آمریکایی را کشته است، نه یک شرور که از آدمهای ساده و زحمتکش کوی و برزن است؛ لولهکش جوانی که احتمالا برای احقاق حق خود و از سر ناچاری وارد جدال همکاری با آمریکاییهایی میشود که افسار کارگران را در کارخانهجات بزرگ در دست داشتهاند و گاه و بیگاه تحت تاثیر سیاستهای کلان و تصمیمات تازه برخاسته از آن، برای کارگران ایرانی مانعتراشی هم میکردهاند.
نویسنده این روایت همچون نویسندگان همفکر دیگرش - که در روزگار پهلوی دوم کم تعداد هم نیستند - تصریح میدارد که آدمهای مستاصل جامعه وقت، همچون پیرزن قصه او که از سیاستهای غلط حکومت بیخبرند و در عین حال قربانیان آن سیاستها به شمار میروند، وقتی از حل مشکلات بزرگ خود از مراجع قانونی و حکومتی عاجز میشوند، بیش از آنکه به سرکار عیدی به عنوان دستاندرکار قدرت امید داشته باشند، چاره استیصال و عجز خود را در پناه بردن به صیدعبدشاه و دعاها و توصیههای خرافیاش میدانند؛ صیدعبدشاهها همان آدمهای همیشگی تاریخاند که با امیدهای واهی جای خالی حکومت پاسخگو را گویی پر میکنند: «از محبس آزادش میکنم ننه امرالله به حول و قوه خدا.» این تکه از روایت محمود در قصهاش یادآور نقلقولی است از یکی از نویسندگان اجتماعینویس همقطارش – علیمحمد افغانی - آنجا که مینویسد: «پدرم همیشه میگفت یادت باشه این مملکت را قانون اداره نمیکند؛ لذا نباید بگذاری کار به جایی بکشد که بخواهی از قانون کمک بخواهی.» صیدعبدشاه به ننه امرالله دو پارچه سیاه و سبز میدهد حاوی دو دعا که پیرزن باید زیر رختخواب پسر گمشدهاش چال کند و آن یکی را نگه دارد که ببندد به بازوی امرالله.
اما امراللههای روزگار پهلوی دوم و از جمله امرالله این قصه، در واقع قربانیان فراموششدهای هستند که به جرم عدم تطبیق با سیاستهای حکومتی، به اشد مجازات گرفتار میشوند و صورتمسالهای که مولد واکنش خشونتآمیز آنهاست، به این ترتیب پاک میشود؛ مسالهای که پیدا نیست محمدرضا پهلوی هیچ گاه از آن باخبر میشده یا نه. منابع تاریخی تصریح داشتهاند که مجلس از این مستشاران انتظارات متعددی داشت از جمله تعدیل بودجه، تامین خواربار عمومی، تثبیت قیمتها و جلوگیری از ترقی آنها، حل مساله حملونقل، ایجاد کار و تولید ثروت و غیره که قاعدتا باید دولت وقت و شخص محمدرضا پهلوی در تامین آنها میکوشید اما در عمل در کتابهای نقادانهای همچون پژوهش جامی در کتاب «گذشته چراغ راه آینده است»، به عدم موفقیت این مستشاران در درازمدت اشاره و تأکید شده است: «نه فقط دکتر میلسپو و همکارانش نتوانستند مرهمی بر زخمهای ملت ما بگذارند بلکه پس از اتلاف میلیاردها پول خزانه مردم فقیر این مملکت، فقر و استیصال را در کشور تشدید نمودند و آلت اجرای مقاصد استعمار و ارتجاع شدند.»
این در حالی بود که بسیاری از سیاستمداران ایرانی و روشنفکران مدنی در جراید و غیره به حکومت وقت تذکر داده بودند که ایران به مستشاران خارجی احتیاج ندارد و این مستشاران در درازمدت به بحرانی اجتماعی تبدیل خواهند شد. از جمله این متفکران ایراندوست که صدایشان در جراید از سوی حکومت شنیده نشد، میتوان به سید علی شایگان اشاره کرد که در روزنامه کیهان سلسله مقالاتی مینوشت تحت عنوان کلی «ایران باید به دست ایرانی اداره شود»؛ او در یکی از این یادداشتها تلویحا به بحرانهایی نظیر بحران قصه امرالله احمد محمود اشاره کرده و هشدارآمیز مینویسد: «در کشور ما که به قدر کفایت تحصیلکرده و فرنگرفته وجود دارد دیگر مردم آزاده و وطنپرست حاضر به خدمت مستشاران یعنی آقایی اجانب و بردگی خود نشده، از کار برکنار خواهند ماند و دوباره میدان به دست لاشخورها و بادنجان دورقابچینها خواهد افتاد و چون سالهای دراز لازم است که مستشاران به قدر مردم متوسط کشور ما سر از کارها درآورند ناچار تسلیم این اطرافیان خواهند گردید. بدین ترتیب اداره امور کشور به دست دو دسته اشخاص که هیچ یک در فکر سعادت ملت ما نیستند خواهد افتاد.»
اصلاحات شاه معجزهباور و بیپناهی دهقانان
اما سالها پس از این ماجراها، محمدرضا پهلوی کوشید با اجرای برخی اصلاحات اجتماعی، هم آرزوی روزنامهنگاران سال بیست را مبنی بر آبادی ایران به دست ایرانیان محقق کند و هم زمینه را برای بهبود معیشت امراللهها هموار سازد و به این ترتیب میتوان چنین اذعان کرد که یکی از مهمترین ادعاهای شاه مبنی بر مردمدوستی و اهتمامش برای اصلاح امور مملکت به موضوع اصلاحات ارضی بازمیگشت؛ محمدرضا پهلوی فصل مبسوطی را در کتاب مشهورش «پاسخ به تاریخ» به همین موضوع اختصاص داده و با انتخاب این تیتر هیجانانگیز کوشیده است، بر اهمیت تاثیرگذاری و کارآمدی موضوع اصلاحات ارضی تأکید ورزد: «۲۰۰۰۰۰ هکتار زمین میان کشاورزان تقسیم شد.» شاه در این بخش مدعی است که همه زمینهای خود را میان زارعان تقسیم کرده است و با این عمل نمادین، برنامه بزرگ اصلاحاتی را آغاز کرده که هدفش برانداختن نظام زمینداری کهنی بوده است که در طول تاریخی دراز به نام نظام اربابورعیتی شناخته میشده است. اما به نظر میرسد از یک سو همراهی مردم با این انقلاب به آن شکل که در تریبونهای دولتی اعلام میشد نبوده است و از دیگر سو در عمل این اصلاحات به بهبود زیست دهقانان خردهپا نیانجامیده است.
برای درک زندگی روزمره مردم پس از اصلاحات ارضی مجموعه داستان «دهکده پرملال» از امین فقیری، بهترین دادهها را به دست میدهد؛ کتابی که به نام داستانهایی از روستا، وجهی مستند از زندگی دهقانان در دوره پهلوی دوم ترسیم میکند. مستنداتی که نشان میدهد اصلاحات ارضی بیش از آنکه اصلاحاتی در زندگی مردم باشد، اصلاحاتی در مخیله و امیدواریهای شاهنشاه آریامهر بوده است و چنان بر آن اصرار میورزیده که صریحا در بخشی از گفتوگوی خود با اوریانا فالاچی میگوید که «دستور داده بودم ارتش به سوی کسانی که مخالف تقسیم اراضی بودند تیراندازی کند.» و در ادامه با اعتماد به نفس اجرای همراه با زور و ارعاب این اصلاحات را دموکراسی میشمارد.
بازتاب این دموکراسی ارعابانگیز محمدرضا پهلوی را درباره ماجرای اصلاحات ارضی و تبعاتش به خوبی در این تکه از روایت فقیری میتوان دید: «از فردا کمی آب را باز کردند برای خورد و خوراک. کسی جرات دم زدن نداشت. یک هفته گذشت خبر آمد تا محاکمه، همه در زندان هستند دیگر بیهوده بود حتی آزادیشان. از وقت گذشته بود. چلتوکها بو کرده بود. زنها صبحها زیرورویشان میکردند. اشک به آهستگی میریختند. به اندوه و تنبلی میگریستند. روزی رسید که چلتوکها را جلوی مرغها ریختند. تو کوچه ریختند. گویی قلبشان را به دور انداخته بودند. زمینها زیر تابش آفتاب جان میکند. خیشها تو صحرا بیمصرف همآغوش خاک بود. مهندس هر روز تو تنگ میرفت. میزدند و میخوردند. سازشان کوک بود. آب آنجا خنک بود. گوارا بود و هوایش مطبوع. مردم به مهندس خوبی میکردند. مهندس فکر میکرد عقده از دلشان برداشته شده است ولی نمیدانست که کینه دهاتی پایانی ندارد. دهاتیها نقشهشان را آرام پیش میبردند. آرام مثل اشک زنهایشان که بیصدا میریخت.»
این روایت داستانوار اما مستند نشان میدهد که وقتی حکومت وقت و شخص شاهنشاه آرمانگرا، از ترس انتقادات چپیها و دیگر مخالفانش، در اندیشه مدرنسازی و اجرای عدالت اجتماعی به ویژه در روستاها بود ولی به صورت غیرمستقیم ساختار زندگی سنتی روستاییان را بر هم زد بیآنکه جایگزین کارآمد و پذیرفتهشدهای در نظر داشته باشد. در واقع اینجا نیز همان ماجرای مستشاران آمریکایی و اصلاحاتشان به یاد میآید؛ همان از یاد بردن و چشم فروبستن بر مردمی که در غوغای امید به بقای حاکمیت در میان فسادها و نابسامانیها از یاد رفته بودند. قصه زنده و جاندار «آب»، با چالش حق آب و مداخله اداره آبیاری و دستگاههای دولتی در روستا آغاز میشود، با کشاکشهای اهالی دو روستا که یکی به حکومت وصل است و آن یکی دورتر از بندوبستهای حکومتی، ادامه پیدا میکند و نهایتا به ورشکستگی روستاییان و پوسیدن چلتوک جو و گندمشان و خشمی نهفته در جانشان که شاید آتش زیر خاکستری بود که بعدها خود را در انقلاب نشان داد، به پایان میرسد: «پیش از عید ماشین آبیاری بیصدا آمد. مهندس آبیاری پیاده شد، گفت: بهار چشمه جزء آبیاری میشود. مردم خندیدند. چشمهای که هزارها سال است آب این دهات را میدهد جزء آبیاری بشود؟ حق آب بدهیم؟ برای رودخانه حق آب گذاشته بودند. حق داشتند. دریایی آب بود. ولی این چشمه که با صبوری آب پنج ده را تامین میکرد برای چه؟»
فقیری در ادامه روایت میکند که زندگی زراعتپیشگی دهقانان روستایی با از بین رفتن قدرت مالکان و اربابان، زندگی مستقل و امیدبخشی نبود بلکه آنها از سلطه مالکان درآمده و نومیدانه تحت تسلط دکانداران و دلالان میزیستند: «یکی دو باران آمد. گندمها بارور شدند. پیش از عید بیست سانت قد کشیده بودند. خوشحالی در قیافهها نمود داشت. دکاندارها خوشحال بودند. زندگی دهقانان در حیطه تسلط دکاندارها بود که کمرشان زیر بار قرض شکسته بودند. {...} تاکنون چند نفر از همین دکاندارها از صدقه سر همین مردم حاجی شده بودند. حالا اگر درست دقت میکردی میدیدی که دکاندارها هستند که گندمها را بلند و کوتاه میکنند، تخمین میزنند حدس خرمن میزنند. چون مال خودشان بود. دهقان بیچاره آب میداد. غم باران میخورد. غم چشمه میخورد. برای آب دعوا میکرد و احیانا کشته میشد و حال اگر باران نمیآمد محصول خوب نمیشد.»
چنانکه پیداست نخستین برآیند ازهمگسیختن نظام سنتی مالک و رعیتی پیشین، بیپناه شدن دهقانان خردهپایی بود که اکنون برای محصولدهی هیچ حمایتی نداشتند؛ زمینداران و مالکان بزرگ که میتوانستند نقش حامی را ایفا کنند از بین رفته بودند و دهقان خود چنان ضعیف بود که نمیتوانست محصول و برکت و سود زمین را ضمانت کند و از دیگر سو دولت هم نهادهای حمایتی درخور اعتنایی نساخته بود و به این ترتیب شاهی که باورهایی همانند مردم ساده کوی و برزن داشت، با چشم فرو بستن بر دغدغهها و رنجهای معیشتی و اقتصادی مردم و اعتقادات و باورهایشان از یک سو و نشنیدن مشاورههای درست و راهگشای متفکران عصر خود، عملا به سراشیبی انحطاط فرو لغزید و دیگر خوابها و رویاهای صادقهاش هم به یاریاش نیامد.
محمدرضا پهلوی در گفتوگوی مشهورش با اوریانا فالاچی، به قدرت این خوابها اشاره میکند: «در کودکی خوابنما شدهام. یک بار در پنج سالگی و یک بار در شش سالگی. بار اول حضرت علی را خواب دیدم، حادثهای برایم پیش آمد، داشتم بر روی سنگی میافتادم که او خودش را بین من و سنگ حائل قرار داد {...} خیلیها با احترام از من سؤال میکردند که آیا هرگز در این مورد شک کردهام که یک رویا یا فانتزی بوده باشد و من جواب میدادم خیر. نه به خاطر اینکه به خدا اعتقاد دارم و میدانم از طرف او برای انجام یک ماموریت انتخاب شدهام بلکه خوابنما شدنهای من معجزههایی بودند که کشور را نجات دادند. سلطنت من کشور را نجات داد به خاطر اینکه خدا کنار من بود. میخواهم بگویم تمام کارهایی که برای ایران کردهام به تنهایی انجام ندادهام و کسی که پشت من بوده، خدا بوده است.»
نظر شما :