من و مجاهدین؛ خاطرات محمدمهدی جعفری
رجایی رابط من با سازمان مجاهدین بود
تاریخ ایرانی: سال ۱۳۴۶ زندان ۴ سالهاش با دیگر اعضای نهضت آزادی ایران که تمام شد به هسته اولیه سازمان مجاهدین خلق نزدیک شد که از دوره دانشجویی با آنها آشنا شده بود. تماس او با مجاهدین از سال ۱۳۴۷ شروع شد و تا سال ۱۳۵۴ ادامه داشت؛ تا زمان تغییر مواضع سازمان. پس از انقلاب هم به واسطه همان آشناییهای قبلی و همچنین روابط نزدیک او با آیتالله طالقانی، در ارتباط با سازمان بود که البته به دوری کامل از سازمان منجر شد. البته در آن دوره از نهضت آزادی ایران هم جدا شده بود. راه تدریس و تحقیق در نهجالبلاغه در پیش گرفت و استاد دانشگاه شد و در دوره اول مجلس هم نماینده زادگاهش، دشتستان.
به گزارش «تاریخ ایرانی»، سید محمدمهدی جعفری روز ۱۱ مهر خاطراتش را از مجاهدین خلق در «باشگاه اندیشه» روایت کرده است؛ از دورهای که هنوز نامی نداشتند تا زمانی که منافقین لقب گرفتند؛ از ابتدا تا خرداد ۱۳۶۰:
***
در سال ۱۳۳۹ جبهه ملی دوم شروع به فعالیت کرد که عمدهترین نقش در فعالیتهای آن برعهده دانشجویان بود. دانشجویان همیشه رادیکالتر هستند و آنها بودند که به جبهه ملی برای انجام اقدامات اساسی فشار میآوردند اما جبهه ملی توان و ظرفیت این کار را نداشت.
شاه هم که قصد داشت برنامه انقلاب سفید را اجرا کند و در ۶ بهمن ۱۳۴۱ رفراندوم برگزار کرد. از روز اول تا پنجم بهمن افراد را دستگیر کرد که فردای آن روز کسی نباشد به رفراندوم اعتراض کند. من در آن زمان جز فعالان کلیدی نبودم و دانشجویانی دستگیر شدند که نقشهای مهمتری برعهده داشتند. حدود ۲۰۰ دانشجو را دستگیر کردند، از جمله محمد حنیفنژاد که دانشجوی دانشکده کشاورزی بود و هم عضو انجمن اسلامی دانشجویان بود و هم در جبهه ملی و نهضت آزادی فعالیت داشت. بعد از دستگیری من و عدهای از دوستان، ابتدا ما را به قزلقلعه و بعد از چند روزی به زندان قصر بردند که حنیفنژاد هم آنجا زندانی بود.
ماجرای تشکیل سازمان مجاهدین خلق به این صورت بود که یک روز حنیفنژاد گفت که من به همراه سعید محسن و اصغر بدیعزادگان قصد داریم حالا که دوران دانشگاه را به پایان رساندیم به سربازی برویم. آنها به قصد آشنایی و شناخت ارتش که توسط آمریکا مجهز شده بود، به سربازی رفته بودند. در سال ۱۳۴۴ به این نتیجه میرسند با وجود چنین ارتشی کاری نمیتوان کرد و از طرفی با مبارزات رفرمیستی و پارلمانتاریستی هم به جایی نمیرسیم. بنابراین بهتر است ما کار چریکی انجام بدهیم اما نه از نظر جسمی و نه از نظر فکری آمادگی کار چریکی وجود نداشت.
سال ۱۳۴۵ که دوره سربازی آنها تمام میشود، به همراه عبدالرضا نیکبین عضو نهضت آزادی، دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه تهران و عضو انجمن اسلامی دانشگاه گروهی را تشکیل میدهند. نیکبین شخص بسیار آرام و کمحرف و مذهبی بود، طوری که ما فکر نمیکردیم در این فعالیتها باشد. در سال ۱۳۴۸ من با رضا رئیسطوسی همخانه بودم، نیکبین هم به ما سر میزد. سایر دوستان مثل تراب حقشناس با این او بحث و انتقاد میکردند. اما او همیشه ساکت بود. اینطور به ما وانمود کردند که او عاشق دختری شده و همین خاطر از ما جدا شد. اما حقیقت این نبود. حتی چند ماه پیش هم که سالگرد فوت او بود مهندس میثمی در مجله «چشمانداز ایران» مطلبی نوشت که نه این مطلب و نه مقالات دیگر در این باره باز هم حقیقت واقعی ماجرا را مشخص نکرد. به نظر من او خطمشی آنها را نمیپسندید، در واقع تمایل به این داشت که رادیکالتر عمل شود و به همین خاطر از آنها جدا شد.
در خاطراتم نوشته بودم نیکبین گرایش مارکسیستی داشت، از من گله کرده بود که چرا این حرف را زدی؟ گفتم با توجه به حرفهایی که میزدی و تعریفهای زیادی که از لنین میکردی، این برداشت به وجود آمد. او هم گفت من از لنین خوشم میآمد اما گرایش مارکسیستی نداشتم. نیکبین و علی اسپهبدی در کارخانه کارتنسازی عالینسب کار میکردند. عالینسب هم مغز متفکر اقتصادی بینظیری بود و در تمام مدت نخستوزیری میرحسین موسوی مشاور اقتصادی ایشان بود.
به هر حال آنهایی که با آقای عالینسب کار میکردند هم از لحاظ اقتصادی و هم از نظر مسائل سیاسی در سطح خیلی بالایی بودند. مدتی که این دو نفر را دستگیر کردند من به منزلشان رفتم و از همسرانشان پرسیدم که دوستان (منظورم همان مجاهدین است آن وقتها اسمی نداشتند) گفتند اگر مشکلی دارید و یا کمکی میخواهید ما برطرف میکنیم. آنها تشکر کردند و گفتند آقای عالینسب نیازهای ما را تأمین میکند. به هر حال نیکبین به خاطر خطمشی و یا مسائل دیگر از ما جدا شد و به طور مستقل کار میکرد اما کار تشکیلاتی نبود و بیشتر در حوزه مسائل اقتصادی بود.
در فروردین ۱۳۴۷ آقا تراب یا مرتضی حقشناس به سراغ من آمد و گفت ما ۱۱ ماه شما را تعقیب میکردیم. پرسیدم ما یعنی چه کسانی؟ گفت دوستانتان. گفتم برای چه کاری؟ گفت ما داریم کارهایی انجام میدهیم، میخواستیم ببینیم آیا شما در زندان فعالیتهای سیاسی را کنار گذاشتید و میخواهید به روال عادی زندگی کنید یا نه؟ به این نتیجه رسیدیم که کارهای سیاسی را رها نکردید. از این جهت از شما تقاضای همکاری داریم. گفتم چه نوع همکاری؟ گفت میدانیم که در زندان بودید و تحت تعقیب هستید به همین دلیل نمیخواهیم عضو تشکیلات شوید. میخواهیم در کار فرهنگی به ما کمک کنید. از آنجایی که شما در خدمت آیتالله طالقانی تفسیر قرآن و نهجالبلاغه را انجام میدادید، ما نیاز به ترجمه بعضی از جزوات و کتابها داریم. من هم قبول کردم. جزوات چریکی الفتح را میآوردند و من برایشان ترجمه میکردم. کتابهایی در مورد الجزایر و مصر و گاهی هم مطالبی در مورد قرآن و نهجالبلاغه.
من را به یک حوزه تشکیلاتی میبردند. یک نفر مسئول داشتیم و دو نفر عضو که اصلاً یکدیگر را نمیشناختند. اولین رابط من ناصر صادق بود، بعد از مدتی آقای حقشناس رابط من بود و مدتی هم سعید محسن و. . .
بعد از مدتی متوجه شدم که آنها دنبال کار چریکی هستند و فعالیتهای مخفیانه دارند. سال ۱۳۴۷ آنها هم از جنبه نظری و هم عملی به یک جمعبندی در مورد خودشان رسیدند که ببینند آیا واقعاً شایستگی پیدا کردند. خودشان به این نتیجه رسیدند که هنوز نیاز به مطالعه و تمرین بیشتر دارند. این نتیجه را همان چهار نفر و به احتمال زیاد رضا رئیسطوسی هم که با آنها بود گرفتند. دوباره مشغول به مطالعه میشوند به خصوص در مورد مارکسیسم. بارها به من تذکر داده بودند که حزب مردم ایران متشکل از نخشب، سامی و پیمان، مطالعات مارکسیستی دارند اما برخی از آنها قبل از آنکه از مارکسیسم به عنوان یک علم استفاده کنند خودشان مارکسیست شده و تحت تاثیر قرار گرفتهاند. ما نمیخواهیم اینطور باشیم. ما میخواهیم مطالعات اسلامیمان قوی شود تا تحت تاثیر آن قرار نگیریم اما از مارکسیسم به عنوان علم مبارزه چریکی استفاده کنیم. تاریخ شوروی، اقدامات دوران استالین و بعد از او و یا کوبا و چین را میخواندند و درس میدادند. برادران رضایی (احمد و مهدی) فرزندان حاج خلیل رضایی بسیار فعال بودند. در سال ۱۳۴۸ عضوگیری جدید میکنند. افرادی مانند مسعود رجوی از مشهد در این سال به آنها پیوستند.
در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ عدهای از فداییان خلق برای تمرین تیراندازی به جنگلهای سیاهکل میروند. ژاندارمری سیاهکل به آنها مشکوک میشود و یک نفر از آنها را دستگیر میکند و به پاسگاه میبرد. آنها هم فکر میکنند که ژاندارمری از ماهیت چریکی اقدامات آنها اطلاع پیدا کرده و لذا مسلحانه به پاسگاه حمله میکنند و یکی، دو نفر از ژاندارمها را میکشند. بعد از این کار دستگاه متوجه ماهیت چریکی آنها شد و دستگیرشان کرد. ناصر صادق که مسئول تشکیلاتی من بود گفت اگر ما اقدامی نکنیم آنها میگویند که مسلمانها فقط اهل حرف هستند و اهل عمل نیستند. ما ناچار هستیم کاری بکنیم. گفتم چه کاری؟ گفت به زودی خواهی دید. من هم نمیپرسیدم. چون میگفتند هرچه کمتر بدانید بهتر است تا فردا زیر شکنجه چیزی برای گفتن نداشته باشید. از این جهت ما هم مسائلی که به ما ارتباط نداشت را نمیپرسیدیم.
یکی از آن اقدامات هواپیماربایی بود. دو نفر از آنها به دوبی میروند تا از آن طریق به فلسطین برسند. اصغر بدیعزادگان هم رفته بود. در حادثه سپتامبر سیاه که اردن علیه فلسطینیها جنگید، بدیعزادگان فرمانده یک گردان در فلسطین بود. باز هم میخواستند افرادی را به فلسطین اعزام کنند تا تعلیمات چریکی ببینند. دو نفر را به دوبی میفرستند، پلیس دوبی آنها را شناسایی میکند. شاید هم از تهران آنها را شناسایی کرده بودند، یعنی با همکاری ساواک و پلیس امنیت دوبی آنها را دستگیر میکنند.
با یک هواپیما به دوبی میروند. وقتی به خلیج فارس میرسند خلبان را با اسلحه تهدید میکنند که باید به بغداد برود. وقتی به بغداد میرسند میگویند که ما پناهنده هستیم، دستگیرشان میکنند و شکنجه میشوند. فکر میکردند آنها جاسوس ایران هستند که به این شکل آمدهاند، بعد از مدتی فردی میگوید که آنها راست میگویند به این ترتیب همان جا میمانند. عملیات دیگر بمبگذاری بود که در ۲۸ مرداد در میدان مخبرالدوله پاسگاه پلیس را هدف قرار داد که عدهای در آن بمبگذاری کشته شدند.
تشکیلات دنبال تهیه اسلحه بود. یکی از اعضای گروه به نام دلفانی در سال ۱۳۴۹ ماهی ۶ هزار تومان به آنها پول میدهد، وقتی از او پرسیدند که چرا این همه پول میدهی گفت من خانوادهای ندارم و از ۸ هزار تومان درآمد ماهیانهام ۲۰۰۰ تومان برای خودم برمیدارم باقی را به آنها میدهم. دلفانی با این کار اعتماد آنها را جلب میکند و آنها از او میخواهند تا برایشان اسلحه تهیه کند، او هم قبول میکند. برای تحویل اسلحهها آدرس چند خانه مخفی را از آنها میگیرد، دلفانی مامور ساواک بود و با لو رفتن افراد در شهریور ۱۳۵۰ اعضای خانههای مخفی دستگیر میشوند.
روزی من به مسجد هدایت که آیتالله طالقانی آنجا حضور داشتند، رفته بودم. با عصبانیت به من گفت فکری برای خودت بکن، گفتم چه فکری؟ گفت سعید محسن را بازداشت کردند. با اینکه عضو سازمان نبودم اما از تهران به برازجان رفتم. در سال ۱۳۵۰ بعد از دستگیری، فشارها خیلی زیاد شد. در ماه رمضان آیتالله طالقانی را در منزلشان محاصره کردند و بعد از ماه رمضان سه سال به زابل تبعید شدند. بعد از آن فشار بر همه زیاد شد. در فروردین ۱۳۵۱ به من پیغام دادند که میتوانی از برازجان به تهران برگردی. وقتی برگشتم به تهران، همان گروه اول یعنی میهندوست و دیگران در ۳۱ فروردین تیرباران شده بودند. به حسینیه ارشاد رفتم که هم آیتالله مطهری و هم دکتر شریعتی سخنرانی داشتند. بعد از سخنرانی دوستان پیشنهاد دادند که برای عرض تسلیت به قزوین منزل پدر میهندوست برویم. تعدادمان زیاد بود، حدود ۶۰ نفر بودیم از جمله رجایی، موسوی گرمارودی، میرحسین موسوی، عبدالعلی بازرگان و. . . پدر مسعود رجوی هم آنجا بود، گفته بود پسرم کاظم رجوی استاد دانشگاه ژنو است، شاه هم مدتی در دانشگاه ژنو درس میخواند، پسرم به رئیس دانشگاه گفت به خاطر اینکه معلم شاه بودید از او بخواهید که در حکم مسعود تخفیفی قائل شود. رئیس دانشگاه این درخواست را به شاه منتقل میکند شاه هم میگوید یک درجه تخفیف بدهند.
اما ساواک اینطور منعکس کرد که به دلیل همکاری با ساواک ما یک درجه تخفیف دادیم و اعدام مسعود رجوی را به حبس ابد تقلیل دادیم. حاج صادق میگفت وقتی برای فرزندانم به دادگاه میرفتم خودم شاهد بودم که لای ناخن مسعود سوزن کرده بودند و همینطور ناخنهایش را کشیده بودند و روی پاشنه پا حرکت میکرد.
بعد از این که از منزل میهندوست خارج شدیم شهید رجایی به من گفت تو حر نیستی؟ (اسم مستعارت حر نیست) بچهها از درون زندان پیغام دادند که به حر بگویید حواسش باشد، لو رفته است. گفتم نه من نیستم. رجایی هم گفت از این به بعد رابط شما من هستم. من تا آن وقت نمیدانستم که ایشان هم عضو تشکیلاتی است و رابط من با سازمان است. در ۴ خرداد ۱۳۵۱ حنیفنژاد و سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان را اعدام کردند، آنهایی که بعداً از زندان آزاد شدند میگفتند مقاومت آنها در برابر شکنجهها بینظیر و قابل تحسین بود. حتی بدیعزادگان را با وجود اینکه روی اجاق برقی نشانده بودند حاضر به اعتراف نشد. حنیفنژاد هم وقتی به او میگویند بقیه همه چیز را اعتراف کردند حاضر میشود بگوید که عضو بوده است.
مهندس میثمی مدت کوتاهی در زندان بود، بعد از آزادی مشغول بمبسازی شد که بر اثر انفجار بمب هم لو رفت و دستگیر شد. مجاهدین از زندان پیغام داده بودند که ما فکر میکردیم شریعتی در حسینیه ارشاد که شمال شهر و محیطی بورژوازی است سخنرانی میکند و این برای ما پسندیده نبود. میگفتیم زمانی که جنگ چریکی در حال انجام است حرفهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد شبیه لالایی است. اما حالا در داخل زندان متوجه شدیم که حرفهای ایشان هم لازم بود و اتفاقاً آن حرفها در ساختن بسیاری از دوستان و همفکران ما موثر بود. البته خاصیت حنیفنژاد این بود، اگر حرفی میزد و بعد متوجه میشد که اشتباه کرده اعلام میکرد که مبادا بر اثر حرف من کسی گمراه شده باشد. انسان صادق، باتقوا و پرکاری بود.
ما مجبور بودیم هر هفته کارنامه فعالیت روزانه را به رابط گزارش بدهیم، اینکه هر روز چقدر برای سازمان کار کردیم، چقدر برای خودمان کار کردیم و چقدر مطالعه داشتیم. ایشان ۱۸ ساعت فقط برای سازمان کار میکرد.
آنطور که محمدی گرگانی تعریف میکند، آیتالله طالقانی میگفت ای کاش آنها در دادگاه مقاومت نمیکردند. حنیفنژاد اگر زنده بود این اختلافات پیش نمیآمد. بعد از آنها رهبری سازمان به دست رجوی و بهمن بازرگانی و. . . افتاد. البته آقای شاهسوندی چون در متن ماجرا بود در خاطراتش به مساله رهبری اشاره کرده است. کار حنیفنژاد چه بیرون و چه درون زندان شورایی بود، اما مسعود رجوی دستور میداد. آنجا بود که محمدی گرگانی و میثمی از آنها جدا میشوند. وقتی کسی از آنها جدا میشد متهم به همکاری با دستگاه میشد.
یکی از دوستان ما در شیراز به نام فریدون پورکشکولی که از اعضای مجاهدین بود و خودش و برادران و خواهرهایش در زندان عادلآباد شیراز بودند، جزوهای با عنوان کودتای ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴ نوشت. در واقع همان تاریخی که مجاهدین اعلام تغییر موضع کردند. یا بهتر است بگوییم تقی شهرام اعلام مارکسیسم کرد. پورکشکولی با قرائن و شواهد معتقد بودند که شهرام در آب نمک خوابیده ساواک بود. از وقتی دانشجوی دانشگاه تهران بود با برنامه ساواک عضو مجاهدین شد و بعداً هم با زیرکی توانست به ردههای بالای سازمان برسد. فرارش از زندان ساری هم با برنامهریزی ساواک بود. پورکشکولی استدلال میکند که چرا باید از زندان تهران، شهرام و یکی، دو نفر دیگر را به زندان ساری منتقل کنند؟ زندان ساری هم سه حیاط داشت، اگر کسی میخواست فرار کند حتماً باید از حیاط وسطی عبور کند که حیاط وسطی هم همیشه زیر نور پروژکتورهای قوی نگهبانان بود. به محض اینکه کسی تکان میخورد مسلسلها به طور خودکار شروع به تیراندازی میکردند. اما او با سروان احمدی که رئیس زندان ساری بود نه تنها فرار کرد که از اسلحهخانه اسلحه هم برداشت. همه اینها کار ساواک بود.
میثمی بخش اول این گفته را قبول ندارد، به اعتقاد او شهرام در ابتدا نفوذی ساواک نبود و واقعاً با صداقت عضو مجاهدین شده بود اما بعدها در زندان تحت تاثیر مارکسیستها قرار گرفت و مارکسیست شد. شاهسوندی هم تقریباً همین موضع را داشت. شاید فرار از زندان ساری به کمک ساواک بوده باشد تا با این کار او را بزرگ جلوه بدهند که بتواند به رهبری سازمان برسد. هرچند همه ما وقتی از ماجرای فرار باخبر شدیم، خوشحال شدیم که یک نفر توانسته از زندان فرار کند و از اسلحهخانه هم اسلحه بردارد. با وجود اینکه ماشین آنها را در خیابان فرهنگ دیدند اما رد آنها را در شط العرب و اروندرود پیدا کردند و از آنجا هم به اروپا رفت. بعدها معلوم شد ایشان در تهران بود و اینها داستان بود و بعد از مدتی از تهران رفت.
در خرداد و تیر ۱۳۵۴ آیتالله طالقانی را به خانهای میبرند که تقی شهرام و بهرام آرام در آنجا بودند. به آیتالله طالقانی میگویند که تصمیم به تغییر موضع داریم و اگر شما مخالفت کنید با ماشین شما را میکشیم و میگوییم کار ساواک بود. آیتالله طالقانی هم عصبانی میشوند و میگویند هر غلطی میخواهید بکنید من به هیچ وجه نه تائید میکنم و نه در مقابل کار شما سکوت میکنم. شما آبروی این سازمان را بردید.
مهندس بازرگان میگفت دکتر پیمان در خیابان هدایت مطب دندانپزشکی داشت که بیشتر پاتوق دوستان بود. روزی بازرگان در سالن انتظار مطب نشسته بود که لاهوتی آمد. لاهوتی به بازرگان میگوید، بچههای مجاهد جزوههایی را منتشر میکنند که لبه تیز آن متوجه شماست. آنها گفته بودند که ما با «مساله وحی» بازرگان گول خوردیم. سعید محسن میگفت بدون اغراق من «راه طی شده» را صد بار خواندم. من «راه بشر، راه انبیا» را با الهام از «راه طی شده» مهندس بازرگان نوشتم. تقی شهرام هم که با امضای «پرچم» مینوشت و نشریهای هم به همین نام داشت، میگوید فریب آنها را خوردیم و به همین خاطر در نظر و عمل به بنبست رسیدیم. از این جهت ما مارکسیسم را انتخاب میکنیم تا بتوانیم این بار هم در نظر و هم در عمل جلو برویم.
سه نفر در مقابل تغییر موضع سازمان ایستادگی کردند، آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر شریعتی. در زندان به دکتر شریعتی فشار میآوردند که بگوید آنها از اول مارکسیست بودند، دکتر شریعتی هم میگفت من مارکسیست سلطنتی دیدم اما مارکسیست اسلامی ندیدم. از ایشان میخواستند حداقل در مورد مارکسیسم صحبت کند، او هم گفت بلد نیستم!
دکتر شریعتی از من پرسید نظر مجاهدین در مورد من چه بود؟ گفتم قبلاً رفتن شما به حسینیه ارشاد و سخنرانی در آنجا را به نوعی برای اعضای خودشان تحریم کردند. این را که گفتم شاهسوندی که در آنجا حضور داشت گفت تحریم نکردند، اعضا خودشان تمایلی به رفتن نداشتند. به هر حال ادامه دادم که در زندان حنیفنژاد این پیام را داده بود که ما اشتباه کردیم و به دکتر شریعتی احتیاج داریم. دکتر شریعتی هم گفت، به خدا قسم من در آن مدت تبلیغ مسلحانه میکردم. گفتم تبلیغ مسلحانه یعنی چه؟ گفت در زمانی که عدهای فعالیت چریکی میکنند اما رژیم دقیقاً علیه آنها تبلیغ و مردم شهر را فریب میدهد، این گروه نیاز به تبلیغ دارد. با اینکه خود دکتر شریعتی اعتقادی به عمل مسلحانه نداشت اما میگفت حالا که آنها این کار را انجام دادند باید از آنها رفع اتهام شود. اتفاقاً آن سخنرانی درباره امام حسین (ع) که میگفت آنها که امروز رفتند کار حسینی کردند و آنها که ماندند یا باید کار زینبی کنند یا یزیدی هستند، در مورد مجاهدین بود.
به هر حال این سه نفر تحت تاثیر تغییر موضع قرار نگرفتند. اما کسانی که در زندان بودند به خصوص هیات موتلفه، عسگراولادی، لاجوردی و بادامچیان همه علیه آنها موضع گرفتند، حتی میگفتند حالا که مارکسیست شدند نجس هستند. آنهایی هم که در زندان ادعا میکنند که ما مارکسیست نیستیم یا باید پیش ما بیایند و توبه کنند و بگویند که ما تابع روحانیت هستیم یا اینکه تحریم هستند. فاکر و معادیخواه هم در زندان موضع گرفتند. مهندس بازرگان میگفت معادیخواه وقتی به منبر میرود سوره ناس را هم به نفع مجاهدین تفسیر میکند. حالا در زندان چه پیش آمد را نمیدانیم. در مورد افرادی مانند حنیفنژاد هم میگفت خدا میداند که باید با آنها چه کار کند. ساواک هم این مسئله را فهمیده بود و دستور داده بود غذاها را جدا کنند چون مجاهدین نجس هستند! رجایی، بهزاد نبوی و چند نفر دیگر در یک اتاق جداگانه زندگی میکردند و حالت بیطرف داشتند، برای میثمی و محمدی گرگانی هم که از آنها جدا شده بودند، احترام قائل بودند. اما مسعود رجوی و بقیه تحریم بودند.
در بهمن ۱۳۵۵ معادیخواه، فاکر و ربانی شیرازی از زندان آزاد شدند. به دیدن معادیخواه رفتیم و او ابراز تمایل کرد که ملاقاتی با بقیه دوستان داشته باشند. علیبابایی گفت که شبهای شنبه و یکشنبه همه در خانه ما جمع میشوند، شما هم تشریف بیاورید. ما چند روز قبل به خانه دکتر شریعتی رفته بودیم، او گفته بود تمایل دارد آقای معادیخواه را ببیند. به این ترتیب قرار شد فردای آن روز که همه در خانه علیبابایی جمع میشوند دکتر شریعتی هم بیاید. آن شب در خانه علیبابایی علاوه بر دکتر شریعتی و معادیخواه و من، شانهچی، حاج خلیل رضایی، میرحسین موسوی، فریدون سحابی و. . . حضور داشتند. علیبابایی یک شاخه گل رز به حاج خلیل داد و گفت این برای شهیدتان مهدی. بعد هم دکتر شریعتی درباره شهید صحبت کرد و گفت مفهوم شهید به معنای زنده و گواه فقط در فرهنگ شیعی وجود دارد و حتی در زبان فرانسه به شهید، مارتین میگویند که از ریشه مرتن یعنی مرگ میآید. شهید متعلق به یک فرد و یا خانواده نیست و متعلق به همه است. بعد از اتمام صحبت دکتر شریعتی، معادیخواه گفت به نظر من دکتر نباید به آنها شهید بگوید و شهادت را به آنها اختصاص بدهد. آنها منحرف شدند و سپس مساله نجس و پاکی را در زندان مطرح کرد. دکتر شریعتی گفت آقای معادیخواه این مسئله اگر در زندان بود، اما در بیرون از زندان نیست، از شما خواهش میکنم این پیام را پخش نکنید.
معادیخواه گفت من فقط پیام آیتالله طالقانی را آوردم، ایشان هم همین نظر را دارند. میرحسین موسوی گفت چگونه آیتالله طالقانی این نظر را دارند، حال آنکه من دو یا سه بار پای منبر ایشان شنیدم که آیه إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیَاتِ اللَّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَیَقْتُلُونَ الَّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِیمٍ را میخواندند، میگفتند مصداق یامرون بالقسط میتواند همین سوسیالیستها باشند. چطور آنها را نجس میداند؟ من بعدها از آیتالله طالقانی این مسئله را پرسیدم، ایشان هم به شدت رد کرد و گفت بیخود گفتند، من هنوز هم بر همان نظر هستم.
دکتر مطهری با حقشناس ارتباط خوبی داشت و میگفت ایشان هرگز از اسلام برنمیگردد. وقتی من خبر را شنیدم و به ایشان گفتم که مارکسیست شدهاند، گفت بله متاسفانه صحت دارد. دکتر مطهری حساسیت زیادی داشت که حتی نباید از اصطلاحات مارکسیستی استفاده کنیم. به این ترتیب جو بیرون خیلی علیه مجاهدین بود، این اتفاقات مربوط به سال ۱۳۵۵ بود و در سال ۱۳۵۶ درگذشت دکتر شریعتی و پس از آن فوت حاجآقا مصطفی خمینی به جنبش مردم سرعت بخشید. تشکیلات هم منسجمتر شد.
در سال ۱۳۵۷ که حادثه ۱۷ شهریور رخ داد ما از آنهایی که از زندان آزاد شدند شنیدیم که در زندان آن را تحلیل کردند و به این نتیجه رسیدند که این اتفاق بسیار خام بود و الان وقت انقلاب نیست و باعث سرکوب مردم میشود. همین موضوع باعث اصطکاک و درگیری جناح افراطی مذهبی در زندان با آنها شده بود. یکی از کسانی که سخت در برابر آنها ایستاد لاجوردی بود که هم معتقد به نجس بودن آنها بود و هم موضع آنها را نمیپسندید. بعدها وقتی لاجوردی دادستان انقلاب شد، در اوین آن مسائل و درگیریهای شخصی را تلافی میکرد.
موضع دیگر متعلق به مسعود رجوی بود. اوایل سال ۱۳۵۸ بود، برای دیدن مسعود به ساختمان مجاهدین در بنیاد پهلوی که بعدها تبدیل شد به بنیاد علوی نزدیک سفارت عراق در میدان ولیعصر رفتم. در آن سال همسر من در دانشسرای عالی تحصیل میکرد، میگفت در دانشسرا بچههای مجاهد مخصوصاً خانمها خیلی علیه امام خمینی صحبت میکنند حتی به ایشان فحش میدهند. همراه همسرم به دیدن مسعود رفتیم تا همین نکات را به او بگوید. مسعود وقتی شنید گفت غلط میکنند و میگویم پدرشان را دربیاورند. همسرم میگفت هفته آینده رفتار آنها بدتر شد. یعنی واقعاً این روش منافقانه را از اول داشت.
وقتی محمدرضا سعادتی، از اعضای بلندپایه مجاهدین را به عنوان جاسوس شوروی دستگیر کردند، من خدمت آیتالله طالقانی در خیابان بهار رفتم. همسر آیتالله طالقانی به ایشان گفت همسر سعادتی آمده است. آیتالله طالقانی در ابتدا گفت نمیخواهم ایشان را ببینم اما در نهایت قبول کرد که همسر سعادتی را ببیند، آیتالله طالقانی به ایشان گفت چرا خلاف حرفهایی که نزد من میزنید پیش بقیه گزارش میدهید. من برای دفاع از سعادتی مایه گذاشتم. این نشان میداد حرفهایی که به آیتالله طالقانی میزدند غیر از عملشان بود.
یک روز در دفتر نهضت آزادی بودیم که پرویز یعقوبی به من تلفن کرد و گفت ما را محاصره کردند و میگویند باید اینجا را تخلیه کنید، به آیتالله طالقانی بگویید کاری برای ما بکند. ماجرا را برای آیتالله طالقانی تعریف کردم و گفتم آنها میخواهند شما پیامی بدهید تا رفع محاصره شوند، ماه رمضان بود و نزدیک اذان مغرب، آیتالله طالقانی این جمله را که شنید گفت تو برو و پیامی بده. با این جمله فهمیدم که ایشان نمیخواهد خودش را درگیر آنها بکند. در پاسخ اصرار من گفت فردا چریکهای فدایی هم انتظار دارند که من برایشان کاری بکنم.
پسر حاج خلیل رضایی آمد و گفت مسعود رجوی خانه ماست، از آقا اجازه بگیرید که به ملاقات ایشان بیاید، من هم گفتم آقا عصبانی هستند اگر بگویم اجازه نمیدهند. به رجوی بگویید به اینجا بیاید. با دکتر یزدی بیرون سالن ایستاده بودیم و داشتیم صحبت میکردیم، یزدی میگفت روز قدس را من به آیتالله پیشنهاد دادم حالا به اسم امام خمینی تمام شد. گفتم به هر حال به اسم فلسطینیهاست حالا چه فرقی میکند چه کسی پیشنهاد داده است. در همین حین رجوی آمد و بدون اینکه به ما حرفی بزند رفت داخل. فریاد آیتالله طالقانی بلند شد، من و یزدی با سرعت به داخل رفتیم ببینیم چه خبر است، دیدیم آیتالله طالقانی به رجوی میگوید تقصیر خودتان است که با چریکهای فدایی یکی شدید، اسلحه جمع کردید. او هم خودش را به موشمردگی زده بود و میگفت ما این کارها را نکردیم. طالقانی هم اعتنایی به او نکرد. ماه رمضان بود و مسعود در دانشگاه تهران یا شریف سخنرانی داشت، به او گفتم نروی فتنه به پا کنی، گفت نه من هرچه را که آیتالله طالقانی گفت منعکس میکنم، من هم گفتم آیتالله طالقانی که چیزی نگفتند!
مهندس بازرگان دلش برای آنها سوخت. به مهندس صباغیان وزیر کشور گفت تلفن بزند به قم و با حاج احمد آقا صحبت کند، بپرسد که آیا آنها میتوانند در آن ساختمان باشند یا خیر؟ احمد آقا هم گفت که امام گفتند اجازه بدهید در ساختمان بمانند اما اسلحههایشان را تحویل بدهند. بازرگان هم به رجوی گفت، اما رجوی گفت ما اصلاً اسلحه نداریم و نمیتوانیم این ساختمان را تخلیه کنیم. حسین اخوان که از بازاریها و عضو مجاهدین بود درخواست کرد که آیتالله طالقانی پیامی بدهد، ایشان هم به من گفت به مجاهدین بگو اگر شما چریکهای فدایی را رد کردید من پیام میدهم. گفتم از کجا میدانید که با چریکهای فدایی بودند؟ گفت از کنار ساختمان مجاهدین رد میشدم، چریکها در نزدیکی ساختمان بودند با بازوبند و شعار سلام بر فدایی، درود بر مجاهد.
ساعت سه آقای بستهنگار به من تلفن کرد که آقا متنی را نوشتند شما ببینید خوب است یا نه؟ من هم دیدم خوب است، گفتم فقط زودتر این متن را بفرستید. حدود ساعت ۱۲ از طرف مجاهدین با من تماس گرفتند که پیام آقا نرسیده است. من هم اظهار بیاطلاعی کردم. فردا به آیتالله طالقانی تلفن کردم که پیام نرسیده، گفت بله من عمداً نفرستادم. گفتم فاجعه اتفاق میافتد ایشان هم گفت اتفاقی نمیافتد و مقصر خود مجاهدین هستند. حالا بعضیها میگویند که آیتالله طالقانی گول آنها را خورد. اتفاقاً کاملاً برعکس ایشان آنها را خوب میشناخت منتهی برای اینکه آنها بدتر نشوند و جذب آنطرفیها نشوند مثل پدر با همه آنها با مهربانی رفتار میکرد. اما بین خودشان به آنها انتقاد میکرد، حتی دعوا هم میکرد. اما به هرحال آنها موضعشان را انتخاب کرده بودند.
یعقوبی و رضایی پیش من آمدند و گفتند بگویید ما چه کار کنیم؟ گفتم آیتالله طالقانی نیست که من از ایشان بپرسم شما چه باید بکنید. اما اگر نظر من را بخواهید به نظر من شما اعلام کنید که ما تا شش ماه فعالیتهای خودمان را متوقف میکنیم. به امام هم بگویید که ما منافق نیستیم، به این خاطر که شما فکر میکنید ما منافقانه عمل میکنیم و رفتار ما به نوعی بود که شما اینطور فکر کردید، برای رفع تشنج تا هر وقت که شما بگویید ما فعالیتمان را تعطیل میکنیم. گفتند اگر ما این کار را بکنیم آنها بر ما مسلط میشوند، ما هرگز این کار را نمیکنیم.
سال ۱۳۵۹ که تنشها بالا گرفت اختلاف آنها با جمهوری اسلامی هم به اوج رسید. من و مهندس سحابی و عدهای که واقعاً نظر خیرخواهانه داشتند به دیدار مسعود رجوی رفتیم. به دیدار شهید باهنر و بهشتی رفتیم و از آنها خواهش کردیم که افراد این انقلاب با هم درگیر نشوند. اما بعد دیدیم که هر دو طرف، ما را چوب دوسر طلا کردند. مسعود رجوی میگفت شما بالای گود ایستادهاید و میگویید امت وسط، خیر شما امت وسط نیستید. میرحسین موسوی در آن زمان سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی بود، میگفت چرا شما در بیانیهتان گفتید برادران مجاهد ولی به ما گفتید حزب جمهوری اسلامی، پس شما با ما موافق نیستید. ما هم میگفتیم فقط میخواهیم اختلافات از بین برود.
متوجه شدیم آنها واقعاً نقشه دارند. دختران و پسران مجاهد روزنامه مجاهدین را در دست میگرفتند و در خیابان میایستادند، حزباللهیها هم این روزنامه را حتی با کارد پاره میکردند، اما این بچهها هیچ چیز نمیگفتند. محمدی گرگانی نقل میکند مسعود رجوی میگفت من با خون این بچهها میخواهم بگویم که انقلاب نامشروع و خونین است. هر کدام از دو طرف برای یکدیگر دام پهن میکردند تا طرف مقابل را از بین ببرند. اینطور نبود که بگویند تو سر جای خودت بنشین من سر جای خودم مینشینم، تا اینکه در آخر به اختلافات شدید و درگیری رسید. بعد هم رسیدیم به سال ۱۳۶۰ که دیگر راه بازگشتی نبود. خسارت این کار را ملت متحمل شد. در سال ۱۳۵۹ که سالگرد فوت آیتالله طالقانی را در مسجد هدایت برگزار کردیم باز هم امام خمینی پیغام فرستاد که اگر آقای طالقانی زنده بود، مانع این تنشها میشد. واقعاً نقش ایشان این بود.
من و مجاهدین؛ خاطرات محمدمهدی جعفری
رجایی رابط من با سازمان مجاهدین بود
* من را به یک حوزه تشکیلاتی میبردند. یک نفر مسئول داشتیم و دو نفر عضو که اصلاً یکدیگر را نمیشناختند. اولین رابط من ناصر صادق بود، بعد از مدتی آقای حقشناس رابط من بود و مدتی هم سعید محسن و. . . * پدر مسعود رجوی گفته بود پسرم کاظم رجوی استاد دانشگاه ژنو است، شاه هم مدتی در دانشگاه ژنو درس میخواند، پسرم به رئیس دانشگاه گفت به خاطر اینکه معلم شاه بودید از او بخواهید که در حکم مسعود تخفیفی قائل شود. رئیس دانشگاه این درخواست را به شاه منتقل میکند شاه هم میگوید یک درجه تخفیف بدهند.
* سه نفر در مقابل تغییر موضع سازمان ایستادگی کردند، آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر شریعتی. در زندان به دکتر شریعتی فشار میآوردند که بگوید آنها از اول مارکسیست بودند، دکتر شریعتی هم میگفت من مارکسیست سلطنتی دیدم اما مارکسیست اسلامی ندیدم.
* آیتالله طالقانی به رجوی میگوید تقصیر خودتان است که با چریکهای فدایی یکی شدید، اسلحه جمع کردید. او هم خودش را به موشمردگی زده بود و میگفت ما این کارها را نکردیم. طالقانی هم اعتنایی به او نکرد.
* سال ۱۳۵۹ که تنشها بالا گرفت اختلاف آنها با جمهوری اسلامی هم به اوج رسید. من و مهندس سحابی و عدهای که واقعاً نظر خیرخواهانه داشتند به دیدار مسعود رجوی رفتیم. به دیدار شهید باهنر و بهشتی رفتیم و از آنها خواهش کردیم که افراد این انقلاب با هم درگیر نشوند.
* میرحسین موسوی در آن زمان سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی بود، میگفت چرا شما در بیانیهتان گفتید برادران مجاهد ولی به ما گفتید حزب جمهوری اسلامی، پس شما با ما موافق نیستید. ما هم میگفتیم فقط میخواهیم اختلافات از بین برود.
http://tarikhirani.ir/fa/news/30/bodyView/6487
|
نظر شما :