ناگفتههای همسر علیاشرف درویشیان از سالهای زندان
«نیازعلی» اسمش بود و «ندارد» فامیلیاش؛ نشانی بود از سالها تدریس خالقش در مناطق محروم، روستاهایی که بچهها پابرهنه به مدرسه میآمدند، کودکانی که تنها وسیله بازیشان کاغذ مچاله شده بود، درست مثل نیازعلی «از این ولایت» که همیشه شرمنده بود از «ندارد»، از نام خانوادگیاش که البته مشترک بود با دیگر همکلاسیهایش.
«نیازعلی ندارد» تنها بخشی از مشاهدات علیاشرف درویشیان از سالها تدریس کودکان محروم مناطقی چون گیلانغرب بود؛خالق مجموعه داستانهایی همچون «آبشوران»، «درشتی» و«فصل نان» خودش هم در خانوادهای تهیدست متولد شده و با فقر ناآشنا نبود. نوزده سال بیشتر نداشت که برای تدریس عازم روستاهای مرزی شد، لمس سختیهای زندگی کودکان و محرومیتهای مردم تا آخر عمر رهایش نکرد و او را بر آن داشت تا بنویسد و نوشت. حتی در سالهایی که اسیر زندان و گرفتوگیرهای مأموران امنیتی برای افکار آزادیخواهانهاش شد. سومین مرتبه زندانی شدنش منتهی به حبسی یازده ساله شد، هر چند که همزمان با انقلاب درهای زندانهای سیاسی باز شد و به خانه بازگشت. با این حال پاشنه زندگیاش طوری چرخید که هیچگاه محدودیتها و نامهربانیها دست از سرش برنداشت، از معلمی محروم شده بود، بنابراین تصمیم گرفت که فقط بنویسد، باز هم از درد و رنج طبقه محروم و معتقد بود که ادبیات مهمترین وظیفهاش همین است. شاید همین نگاه بود که مخلوقات ادبیاش را ماندگار کرد.
حال یک سالی میشود که «نیازعلی» دیگر کسی را ندارد که از نداشتههایش بنویسد، از وقتی معلم صدا میکرد: «ندارد؟» و او شرمنده میشد از فامیلی عجیبی که ریشه در زندگیاش داشت. جمعهای که گذشت، چهارم آبانماه اولین سالگرد درگذشت علیاشرف درویشیان بود؛ مرد آرام داستاننویسی معاصر که تمام زندگیاش صرف نوشتن از مردمش و تلاش برای آزادی شد. به این بهانه به سراغ شهناز دارابیان، همراه او در بیش از چهل سال زندگیاش رفتیم؛ زنی که مثل خودش معلم بود و از فراز و فرودهای زندگی با او گفت: «با وجود نامهربانیها و محدودیتهای بسیاری که در تمام سالهای زندگیاش متحمل شد، هیچگاه عضو هیچ فرقه و گروهی نشد، نه تودهای بود، نه دنبالهروی فدائیان ... خودش را متعلق به مردم میدانست، حتی سالهای آخر زندگی، وقتی دیگر توان راه رفتن نداشت هم تمام هم و غمش مردم بود و رنج آنان. آنقدر که وقتی سالها قبل به او گفتم: علیاشرف بیا از ایران برویم، اینجا شرایط سخت شده. او با ناراحتی و تحکم گفت: همین جا میمانم، همین جا زندگی میکنم و همین جا هم میمیرم.» و حالا یک سالی میشود که او در بهشت سکینه کرج آرمیده ...
استاد درویشیان قبل از ازدواج دو مرتبهای زندانی شده بود. اطلاعی از آن ماجراها نداشتید که این زندگی مشترک را پذیرفتید؟
نه، اینطور نبود که بیخبر باشم، من دختردایی او بودم و او پسرعمه من. بنابراین از تمام اتفاقاتی که بر زندگی علیاشرف گذشته بود مطلع بودم. اگر رمان «سالهای ابری» که به نوعی زندگی خود او است را خوانده باشید، من در آن کتاب دختردایی حامد هستم. هنوز اولین مرتبهای که به زندان افتاد را به خاطر دارم با اینکه چهارده سال بیشتر نداشتم. علیاشرف به همراه فرد دیگری مشغول جمعآوری داستانهای فولکلور از روستاهای مناطق مختلف بود. از آنجایی که با کولهپشتی و ظاهری ساده به روستاها میرفتند و با مردم حرف میزدند نیروهای امنیتی مشکوک شدند و دستگیرشان کردند. چند ماهی به زندان کرمانشاه افتاد، مادرم که به ملاقاتش میرفت هرازگاهی لباسهای خونی او را میآورد. آن زمان هر کسی میتوانست به دیدن آنان برود. دور از چشم مادرم لباسهای او را میدیدم و اشک میریختم. هنوز بحث عشق و عاشقی در میان نبود، منتهی از دیدن آنچه بر جوانان میرفت قلبم به درد میآمد. سالهای آخر مدرسه بودم که باز هم او دستگیر شد، منتهی این بار به جرم انتشار اعلامیههای سیاسی. به همراه تعدادی از دانشجویان عازم سیستان و بلوچستان شده بودند که هنگام پخش اعلامیه گرفتار شدند.
سومین و آخرین دستگیری حدود یک سال بعد از ازدواجتان بود، آن هم با حکم یازده سال حبس! نسبت به مشکلاتی که زندگی با چنین فردی پیش رویتان میگذاشت آگاهی داشتید؟ نگاه خانوادهتان به زندگی مشترک با او چه بود؟
پدرم خودش از طرفداران سرسخت مصدق بود، با روحیه مبارز علیاشرف مسألهای نداشت اما نگرانی او از مشکلاتی بود که در مسیر زندگیمان قرار میگرفت. علیاشرف کارشناسی ادبیات دانشگاه تهران و همینطور کارشناسی ارشد علوم تربیتی از دانشسرای عالی را به اتمام رسانده بود اما بواسطه فعالیتهای سیاسی نه تنها از دانشگاه، بلکه از کار معلمی هم بیکار شده بود و این یکی از نگرانیهای پدرم از ازدواج با او بود. حتی سعی کرد من را از مشکلات ازدواج با او آگاه کند که گفتم همه را میدانم ولی حاضر به تجربه زندگی با فرد دیگری نیستم. فقط بحث عشق و عاشقی نبود، خودم هم تفکرات علیاشرف را قبول داشتم و دلم میخواست با او همراه شوم. حتی خبرهای سیاسی و اتفاقات روز را دنبال میکردم. پنج ماه و پنج روز از ازدواجمان میگذشت که علیاشرف برای مرتبه سوم دستگیر شد و به زندان افتاد. این مرتبه به جرم انتشار دو کتاب «از این ولایت» و «آبشوران» دستگیر شد که سر و صدای زیادی به پا کرده بودند، البته تنها به دلیل انتشار این کتابها نبود، این بار فعالیتهای سیاسی هم به جرمهای او اضافه شده بود. از همان سفره عقد منتظر بودم که هر لحظه برسند و او را دستگیر کنند. ازدواجمان آنقدر ساده بود که من با چادری سفید در خانه نشستم تا عاقد بیاید و بروم سر خانه و زندگیام. میدانستم باز هم دستگیر میشود برای همین عجله داشتم زودتر ازدواج کنیم تا بتوانم به ملاقاتش بروم. قوانین زندانها تغییر کرده بود و تنها پدر، مادر و همسر فرد زندانی امکان ملاقات با او را داشتند.
سومین مرتبه زندانی شدن استاد سال ۵۳ رخ داد؟
بله، همانطور که گفتم تازه ازدواج کرده بودیم، دیر یا زود دستگیر میشد و ما این را میدانستیم. یکی از شبها، وقتی به خانه نیامد متوجه شدم که دستگیر شده، تمام کتابهای علیاشرف که احتمال دردسرساز شدن آنها میرفت را به خانه بیبی «مادربزرگمان» بردیم و آنجا پنهان کردیم.
پس آن مادربزرگی که استاد همواره از او به عنوان یکی از مشوقهای اصلی علاقهمندیاش به ادبیات یاد میکرد، مادربزرگ مشترکتان بود!
بله، بیبی سواد نداشت اما هر وقت کنار چرخ خیاطیاش مینشستیم برایمان قصه میگفت و این قصه شنیدنها یک اتفاق مشترک بین ما نوهها بود.
تأکید دارید که خودتان مسائل روز را دنبال میکردید. تصور نمیکنید ازدواج با استاد درویشیان و ضرورت همراهی شما با مشکلاتی که برای او پیش میآمد منجر به آن شد که خودتان قادر به پیگیری مستقیم علاقهمندیهایتان نشوید؟
نه، اینکه خودم به طور مستقیم وارد ماجرا شوم یا اینکه تنها همسرم را همراهی کنم برایم فرقی نداشت؛ به هیچ وجه بحث فدا شدن در میان نبود، خودم دست نوشتن نداشتم، از طرفی آرمانهای من و علیاشرف یکی بود. از همین رو فکر کردم دو نفری قادر به طی این راه خواهیم بود. علیاشرف تمایل زیادی به مبارزه داشت اما در زندان تفکراتش تغییر کرد و تصمیم جدی به نوشتن گرفت.
ماجرای آن چند کتابی که استاد در زندان نوشته بود و پنهانی به دست شما رساند تا کار انتشارشان را انجام بدهید چه بود؟
آن سالها آنقدر بد بود که علیاشرف همیشه میگفت برو دنبال زندگیات و ناراحت بود که زندگی من تحت تأثیر شرایط او قرار گرفته است. مرتبه سومی که زندانی شد مدتی از او بیخبر بودیم، نمیدانستیم به کجا منتقل شده که بالاخره فهمیدیم در زندان اوین است. زندان اوین شکل و شمایل حالا را نداشت، چادرهای موقتی به پا کرده بودند که زندانیان با خانوادههای خود ملاقات کنند، بینمان میله کشیده بودند. بعد از چند سال دست یکدیگر را گرفتیم، البته زمان ملاقات بدون اینکه خودمان بدانیم یکی دو افسر پشت سر هر دو ما راه میرفت. مرتبه دومی که به همین شیوه همدیگر را ملاقات کردیم، علیاشرف بسته کاغذی کوچکی که شبیه سیگار پیچیده شده بود را به دستم داد. آنقدر هول شده بودم که تلاش کردم آن را در دهانم پنهان کنم اما جا نمیشد، سریع به فکرم رسید که آن را در مشتم بین دستمال کاغذی بگذارم، موقع بازرسی هم دستهایم را بالا گرفتم تا طبیعی جلوه کند و توجهشان به دستمال و کاغذی که بین آن پنهان کرده بودم جلب نشود. آنقدر استرس داشتم که بلافاصله زندان را ترک کردم، وقتی به خانه بازگشتم متوجه شدم که نوشتههای تازهاش را به دستم رسانده است.
آن یادداشتها داستان «فصل نان» بود؟
به غیر از «فصل نان»، داستانهای «رنگینه»، «همراه آهنگهای بابام» و «روزنامه دیواری مدرسه ما» هم در آن یادداشتها بود که در صفحات باریک و با خط بسیار ریزی نوشته شده بودند.
در هر ملاقات تعدادی از صفحات کتابها را به دست شما میرساند؟
نه، همه را در یک نوبت داد، شرایط ملاقات طوری نبود که به دفعات بعدی اعتمادی باشد، بویژه که از جلسه بعد اتاق ملاقات شیشهای شده بود و دیگر امکان هیچ مبادلهای نبود.
در انتشار کتابها با مانعی روبهرو نشدید؟
نه، داستانها را با دستخط بسیار ریزی نوشته بود، ابتدا تصمیم به بازنویسی آنها با خط خودم گرفتم ولی این احتمال وجود داشت که متوجه تفاوت دستخطها بشوند و بفهمند که از زندان نوشتههایش را به دستم رسانده است. بنابراین به سراغ ماشین تحریری که آن را پنهان کرده بودیم رفتم و آنها را تایپ کردم و به نشر «شبگیر» سپردم. حدود یک ماه بعد کتاب آماده شده را تحویل گرفتم و به همراه کتابهایی که به خواست علیاشرف برای او و همبندهایش خریده بودم به زندان رفتم. کتاب را که از پشت شیشه به او نشان دادم، آنقدر خوشحال شد که هنوز هم چهرهاش در خاطرم مانده است.
اغلب خرید چه نوع کتابهایی را از شما میخواست؟
کتابهای روز ادبیات، هم در حوزه ترجمه و هم تألیف. با اینکه روزگارش در زندان سپری میشد اما در تلاش بود تا از جریان روز ادبیات عقب نماند. مرتبه سومی که زندانی شده بود چند سالی در زندان ماند تا اینکه دوم آبانماه سال ۵۷ بواسطه وقوع انقلاب زندانیان سیاسی آزاد شدند.
از روزگاری که استاد درویشیان به خانه بازگشت، بگویید؟
علیاشرف بعد از سه سال و هفت ماه دوری به خانه بازگشت، این در حالی بود که از مدتها قبل از کار معلمی محروم شده بود و بواسطه برخی مشکلات به ناچار زندگی تقریباً پنهانی پیدا کرده بودیم، بخشی از مشکلاتمان از مرداد ۵۸ که من فرزند نخستمان را باردار بودم و ماجرای کُردها و غائله کردستان اتفاق افتاد، آغاز شد. شایعه شده بود که علیاشرف هم در این ماجراها دخیل است و به اجبار شرایط به تهران آمدیم. به فاصله چند سال دو فرزند دیگرمان هم متولد شدند و زندگیمان در مواجهه با مشکلات متعدد ادامه پیدا کرد.
با محرومیت از ادامه تدریس چطور کنار آمد، بویژه که از نوزده سالگی و سن کم این کار را آغاز کرده بود!
انفصال او از کار تدریس در دومین مرتبهای که زندانی شد اتفاق افتاده بود، بنابراین برای او تازگی نداشت، هرچند که دور بودن از بچهها برای او همیشه سخت بود. به همین خاطر در تمام سالهایی که به تدریس اشتغال داشتم به محض آن که به خانه بازمیگشتم تمام اتفاقاتی که در کلاسهایم رخ میداد را برایش تعریف میکردم. آنچنان که یک روز به من گفت شهناز حس عجیبی دارم، اینها را که تعریف کردی انگار خودم سر کلاس بودم. شما اگر به سراغ نوشتههای همسرم بروید ردپای بسیاری از این خاطرات را در آنها میبینید، چرا که عاشق بچهها بود و متأسفانه خودش قادر به حضور مستقیم در کلاسها نبود. خیلی اوقات از زندگی خودمان و اطرافیان هم برای نوشتن ایده میگرفت. «آبشوران» و از «این ولایت» را که بخوانید با محیطهای کاملاً روستایی و اتفاقاتی که اغلب تجربههای شخصی یا حاصل مشاهده خود او بوده روبهرو میشوید.
تدریس در مناطق روستایی گیلانغرب چقدر در نوع نگاه او به زندگی و نوشتههایش اثر گذاشته بود؟
اصل پایههای تفکرات و آرمانهای او در همان سالها و بواسطه برخورد با بچههای مناطق محروم شکل گرفت. آن یازده سال معلمی تأثیر عمیقی بر روح و روان علیاشرف گذاشت، او حتی من را هم تشویق به نوشتن خاطرات سالهای تدریسم میکرد و قرار بود در تألیف آن همراهیام کند. تنها بیست روز به بازنشستگیام مانده بود که گرفتار آن بیماری شد و در پرستاری از همسرم به نوعی میتوان گفت که دوره دوم کارم آغاز شد.
استاد درویشیان کار در مشاغل مختلفی را تجربه کرده بود، این تنها به سالهای قبل از ازدواجتان ختم میشد یا بعد از آن هم ادامه داشت؟
وقتی کار تدریس را آغاز کرد دیگر به سراغ هیچ شغلی نرفت، بعد از انفصال از معلمی ترجیح داد که دیگر تمام وقتش را به نوشتن اختصاص بدهد. او بعد از آزادی هم با محدودیتهایی روبهرو بود و زمان چندانی را خارج از خانه سپری نمیکرد. گاهی که میخواست به کاری غیر از نوشتن هم مشغول شود سعی میکردم او را منصرف کنم و میگفتم که زندگی ما از هم جدا نیست، من تدریس میکنم، تو هم بنویس.
برخورد او با جوانانی که به بهانه بررسی آثارشان به سراغش میآمدند چطور بود؟
همه آنهایی که علیاشرف را میشناسند میدانند که همیشه به فکر دیگران بود، هر وقت جوانان به سراغش میآمدند سر حوصله نوشتههای آنان را میخواند. گاهی اوقات آنقدر تعداد این نوشتهها زیاد بود که از من میخواست آنها را بخوانم و آثاری که به نظرم بهتر است به او بدهم. البته نه اینکه من از منظر حرفهای آنها را بخوانم، من این توانایی را نداشتم، تنها سعی میکردم از نگاه یک مخاطب به سراغ آنها بروم. همراهی او تا جایی بود که گاهی صدای من درمیآمد که علیاشرف اینطور تو به کارهای خودت نمیرسی! کاش بحث تنها به نوشتههای ادبی ختم میشد، حتی برای حل اختلافات خانوادگی هم وقتی به سراغ او میآمدند خیالشان راحت بود که تلاش میکند قضاوت درستی داشته باشد.
کتاب ناتمام یا آماده چاپی از استاد در دست ندارید که به انتشار آنها در آینده امیدوار باشیم؟
کتاب ناتمام نه، اما او کار رمانی به اسم «همیشه مادر» را به پایان رسانده بود که قرار بود بعد از بازنگری دوبارهای آن را با همکاری نشر نگاه منتشر کند که متأسفانه زندگی به او فرصت نداد. این رمان درباره خاطرات مادری است که خودش به گروههای چریکی پیوسته و مبنایی واقعی دارد. به تازگی کتاب «سلول ۱۸» که انتشار آن از سال ۵۸ ممنوع شده بود منتشر شده است. «فرهنگ افسانههای مردم ایران» که نوزده جلد آن پیشتر منتشر شده بود چند سالی است بازنشر نشده و به دلیل حجم بالای کار ناشر از ادامه بازنشرش انصراف داده است. در حال تعامل با نشر دیگری هستیم تا امکان انتشار دوباره این اثر باارزش فراهم شود. علاوه بر این مجموعه داستانی تازهای دربرگیرنده حدود ۱۶ داستان هم آماده چاپ است که آن را با همکاری نشر نگاه منتشر خواهیم کرد. این کتاب دو نوبت در سوئد منتشر شده اما در ایران نخستین مرتبهای است که در اختیار علاقهمندان قرار میگیرد.
از تأثیری که صمد بهرنگی بر نگاه و نوشتههای استاد به جای گذاشت و از سویی رفتوآمد با افرادی همچون سیمین دانشور و جلال آلاحمد بگویید؟
تأثیری که صمد بهرنگی بر نگاه و نوشتههای علیاشرف به جای گذاشت آنقدر بود که برخی او را ادامهدهنده راه صمد میدانند. علیاشرف حتی در سوگ درگذشت نویسنده محبوبش کتاب«صمد جاودانه شد» را نوشت. سیمین دانشور و جلال آلاحمد هم استادان او بودند و به همین واسطه به آنان علاقه بسیاری داشت، سیمین خانم او را همچون فرزند نداشتهاش دوست داشت.
از نگاه خودتان، علیاشرف درویشیان را معرفی کنید.
در چهل و سه سال زندگی مشترکمان هیچگاه شاهد برخورد بدی از سوی او با دیگران نبودم، برعکس آنقدر مهربان بود که همه دوستان و آشنایان وقتی به مشکلی برمیخوردند به سراغش میآمدند. زندگی ما همیشه باعث دعوای زن و شوهرهای اطرافمان میشد. اینکه چرا برای من میوه پوست میکند یا من چرا با او مهربان بودم! در خانه ما کارها تعریف شده نبود هر کدام کاری از عهدهمان برمی آمد انجام میدادیم. شاید این یک دههای که علیاشرف گرفتار بیماری شده بود برای من به سختی گذشت اما ای کاش او زنده بود و باز هم تمام وقتم را به پرستاریاش اختصاص میدادم. شاید باورتان نشود اما این سالهای آخر وقتی سن او را میپرسیدند میگفت که متولد سال بیست هستم. به او میگفتم تو که سال نوزده به دنیا آمدهای چرا یک سال از سنت کم میکنی! میگفت اینطور وقتی بمیرم حساب کردن سنم برای دیگران راحتتر است. یک سال از رفتن او گذشته، زحمتم خیلی کم شده اما همه روز سرگردانم و دنبالش میگردم، حتی گاهی در تصورم صدایش را میشنوم، نبودن او هیچگاه برای من عادی نمیشود.
منبع: روزنامه ایران
نظر شما :