محمد قائد: از مشروطه تصور معجزه‌گری‌ داشتند/ عشقی نخستین کشته راه آزادی در استبداد صغیر بود

۲۲ مرداد ۱۳۹۸ | ۱۵:۵۲ کد : ۶۶۶۲ دیگر رسانه‌ها
بهنام ناصری: این درست که هرگونه سخنی در باب ادبیات مشروطه، یادآور مقطع زمانی انقلاب مشروطه است؛ اما نمی‌توان از ادبیات یک دوره به طور منفصل از قبل و بعدِ آن حرف زد و شاعران و نویسندگان و به طور کلی پدیدآورندگان صورت‌های نوشتاری در دوره مشروطه هم در شمول همین قاعده‌اند. قدر مسلم در عبارت «ادبیات مشروطه»، ادبیات به رویدادی سیاسی مانند مشروطیت پیوند می‌خورد و بی‌واسطه ما را به مقطع زمانی خاصی از اواخر سده گذشته و سال‌های آغازین سده جدید خورشیدی می‌برد؛ به همان حدود ۲۰ سال معروف در حد فاصل تشکیل مجلس شورای ملی تا انقراض قاجاریه و ظهور پهلوی اول. به این اعتبار هم رویداد مشروطه را باید در توالی رویدادهای قبل از خود بررسی کرد و هم طبعا ادبیات مشروطه را حلقه واسطی دانست بین تلقی سنت‌گرایان ادبی پیش از آن دوره و نوگرایان ادبی پس از آن. با محمد قائد، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار در مقام مولف کتاب «عشقی/ سیمای نجیب یک آنارشیست» درباره ادبیات مشروطه با محوریت زندگی و آثار میرزاده عشقی گفت‌وگو کردم.

 

شما در بیان انگیزه‌های نوشتن کتاب «عشقی/ سیمای نجیب یک آنارشیست» به علاقه خود از نوجوانی به او و نوشته‌هایش اشاره می‌کنید. جدای از این آیا دلیل دیگری هم برای پرداختن به میرزاده عشقی وجود داشت؟ مثلا رسیدن به دریافت تازه‌‌ای از شخصیت یا نوشته‌های او؟

 

سال‌ها پیش به فکر افتادم آنچه در برابرمان و در اطراف ما می‌گذرد عملا و در واقع اجرای سناریوی «عید خون» است که میرزاده عشقی پیشنهاد کرد. نیمه دهه ۷۰ فرصتی برای نوشتن در این باره پیش آمد. تا آن زمان تقریبا هرآنچه درباره عشقی نوشته بودند مدیحه و مرثیه بود بدون ملات جاندار و مواد کافی که اگر کسی در راه آزادی کشته شده پس می‌توان درباره مرگ او طبع‌آزمایی کرد و شعر سرود - تفنن و ذوق‌ورزی و تصدیق بلاتصور. یکی از آن‌ها و شاید بهترین آن‌ها مطلبی بود که محمدعلی سپانلو نوشت درباره گفت‌وگویی خیالی بین عشقی و نیما یوشیج در خیابان. انشاپردازی بیهوده و بی‌حاصل و حتی خالی از ارزش ادبی. با ورق زدن بیست‌ و چند شماره روزنامه «قرن بیستم» به تصویری دقیق‌تر و همه‌جانبه و مشخص از عشقی رسیدم. به نظرم تنها با یافتن نوشته‌هایی جدید از او می‌توان این کتاب را ادامه داد و تکمیل کرد اما وجود چنان آثاری بی‌نهایت بعید است. ۳۰ سال بیشتر عمر نکرد.

 

حتی شکلک‌هایی که سبب مرگ عشقی شد تا آن زمان بازنشر نشده بود و ستایشگران عشقی و تحقیرکنندگانش از روی هوا حرف می‌زدند. نسخه‌ای از آخرین شماره «قرن بیستم» به دستم رسید و تصویرها و مطالبش را در کتاب گنجاندم. گمان می‌کنم تنها نسخه موجود در ایران و خارج باشد. با تشکر از اهداکننده، علی دهباشی. من هم آن نسخه را به کتابخانه ملی اهدا کردم که دوره کامل روزنامه را حفظ کرده است.

 

 

شما در کتاب به شکست اقتصادی او در اجرای نمایش «رستاخیز شهریاران» اشاره و این اقدام او را با برشت مقایسه می‌کنید. هدف‌تان این بود که نشان دهید او بر خلاف برشت دریافت چندان مقرون به واقعیتی از جامعه خود نداشت؟

 

از جالب‌ترین نکاتی که در روزنامه او به آن برخوردم پیامد اجرای نمایش در سالن گراند هتل لاله‌زار بود. اردیبهشت ۱۳۰۰ برای «رستاخیز شهریاران» در تهران بلیت‌هایی بسیار گران - ۲۰ و ۵۰ ریال- چاپ کرد و به اشخاص داد بی‌آنکه روشن کند این همت عالی است و باید دست به جیب شوند یا هدیه است. علاوه بر صاحب سالن که مبلغ اجاره را گرفت، اداره مالیه و اداره عوارض بلدیه هم طبق قانون و مقررات سهم خودشان را خواستند. عشقی که مایه‌سوز شده بود، نوشت مدیر روزنامه - یعنی خودش - به سبب آلام وارده در این شماره قادر به نوشتن سرمقاله نیست و در شماره بعد شماتت‌های شاعران قدیم درباره دنائت جماعت را چاپ کرد و زجری که اهل هنر و نظر از پستی و خست خلق نفهم می‌کشند.

 

مقایسه کرده‌ام با برتولت برشت که در همان دهه‌ ۱۹۲۰ در کاباره‌های برلین - چیزی در مایه قهوه‌خانه‌های خودمان - نمایش‌هایی مفرح و آموزنده از جمله درباره گداها - و نه شهریاران مغموم باستانی - اجرا می‌کرد، مشهور و پولدار می‌شد و از دنائت خلق‌الله هم نمی‌نالید.

 

 

کتاب شما بر ابعادی از آنچه «ادبیات مشروطه» خوانده می‌شود، ناظر است. اگر ادبیات مشروطه را مفصل میان ادبیات قدیم و جدید بدانیم، خاصیت و تفاوت شعر و به طور کلی نوشته‌های عشقی در قیاس با آثار کسانی چون نسیم شمال، بهار، لاهوتی و دیگران در چیست؟ آثار عشقی کدام راه را برای برون‌رفت از بنبست‌های ادبی قبل از مشروطیت باز می‌کند؟

 

میرزاده عشقی، مانند بسیاری از هم‌نسل‌هایش و نسل‌های پیشتر از کودکی سروده‌های قدما را خوانده و از بر کرده بود و با مضامین آن شعرها خیلی خوب آشنا بود. در همدان به مدرسه آلیانس رفت که به سبک جدید اداره می‌شد اما آنچه بعدها کتاب درس فارسی خوانده شد هنوز به وجود نیامده بود و محصل‌ها خواندن و نوشتن را با متون عمدتا و غالبا منظوم پیشینیان و به خاطر سپردن شعر قدما یاد می‌گرفتند.

 

ادبیات مشروطه راهی گشود برای رفتن از تولید دیوان شعر به سوی مطبوعات، از سرودن ادبا برای ادبا به سرودن برای توده مردمی که هنوز حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند. عشقی در مقدمه ترجیع‌بند «دست در آرید ‌ای کلا‌نمدی‌ها/ فکر چه کارید ‌ای کلا‌نمدی‌ها» از خواننده‌ها درخواست می‌کند این را در قهوه‌خانه‌ها برای عوام‌الناس بیسواد بخوانند.

 

افرادی که اسم بردید از جمله کسانی بودند که توجه داشتند قالب‌های شعر قدمایی و فعلاتُ فاعلاتـُن پرطنطنه قرون ماضی برای کلمات و مضمون‌های جدیدی از قبیل استبداد و انقلاب و قطار و خیابان و مجلس شورا و تلگراف مناسب نیست و باید شکل‌هایی جدید ایجاد کرد و پروراند. عشقی در روزنامه‌اش «قرن بیستم» قطعه‌ای را که در استانبول سروده بود چاپ کرد و خواننده‌ها را به یاری و بل رقابت طلبید که اگر می‌توانند شعری در این شکل و وزن و حال و هوا بسرایند و برای او بفرستند.

 

سال ۱۳۰۰ منظومه «افسانه» سروده علی اسفندیاری – نیما یوشیج - را در روزنامه‌اش چاپ کرد با حالت معرفی و تشویق سراینده. نیما بالای شعرش نوشته بود «ای شاعر جوان» منطقا خطاب به عشقی که به نظر او با چاپ این شعر به‌ نوعی پیرو و مریدش محسوب می‌شد. عشقی شعر را با عنوان «شاعر جوان» چاپ کرد، یعنی من این شاعر جوان را به خواننده‌ها معرفی می‌کنم. در فصلی از کتاب درباره این رقابت نه چندان آشکار بحث کرده‌ام و نمونه‌هایی از سروده‌های نوآورانه عشقی و نیما یوشیج به دست داده‌ام. نیما یوشیج شعر فرانسوی و فرنگی بیشتر خوانده بود اما عشقی طبعی روان‌تر داشت و در نوشتن نثر هم از نیما برتر بود.

 

 

در کتابتان تصویری از تضادهای عشقی به دست می‌دهید مانند فریاد وا وطنای او و تاختنش به توده‌های مردم و تشبیه آنها به «رمه‌هایی دوپا از جُهال آلت‌دستِ ... وثوق‌الدوله و قوام‌السلطنه‌». این تناقض تا چه اندازه به تربیت ذهنی او برمی‌گردد؟ چقدر در جبر زمانه و پیوند آن جبر با خوانش جوانسرانه یک کنشگر سیاسی  بیست‌و‌چند ساله پای دارد؟

 

احساسات ناهمخوان با عقیده و فکر منحصر به عشقی نبود و نیست. وقتی برداشتی رمانتیک و متعالی نسبت به مفهومی شکوهمند مانند ملت داشته باشیم، احتمال دارد نتوانیم احساس برخاسته از شور را در وجه عقلی و فکری و در عمل سیاسی ادامه دهیم و ناچار مفهوم مردم، به معنی آدم‌هایی معمولی و نه همه خوب یا همه بد، را در کشو جداگانه بگذاریم. سپس طبقه‌بندی جدیدی قائل شویم برای جدا کردن خلق قهرمان از عوام‌الناس نادان که فقط مزاحمند. فقدان انسجام بین احساس و فکر و عمل محدود به یک دوره معین و منحصر به یک فرد مشخص نیست. می‌بینیم امروز هم حفظ انسجام درباره مفهوم وطن آسان نیست. می‌شنویم و می‌خوانیم «خود وطن خیلی خیلی مهم و والاست اما این خراب‌شده‌ای که گرفتارش شده‌ایم به لعنت خدا نمی‌ارزد و من باید راهی پیدا کنم برای در رفتن به جایی قابل زندگی.» آزادی هم البته بسیار بسیار مهم است و باید در راهش جان نثار کرد، اما قابل قبول نیست هر ننه‌قمری هر مهملی به مغز پوکش رسید بر زبان بیاورد و فریاد بزند. در ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ و چند سالگی هم ممکن است همین فقدان انسجام و کشوهای ناسازگار احساس و فکر عمل را ببینیم. منحصر به «خوانش جوانسرانه کنشگر بیست‌و‌چند‌ ساله» در دوره‌ای خاص نیست.

 

 

اگر بازیابی دو مفهوم «عدالت» و «آزادی» در تلاقی‌شان با یکدیگر را از ویژگی‌های گفتمان مشروطه بدانیم، به این معنا که آزادی به مثابه «حق» اظهارنظر خود عین عدالت انگاشته می‌شود، ادبای مشروطه هر یک در آثارشان چه نسبتی با این تلقی از مشروطه‌خواهی برقرار می‌کنند؟ به این معنا آیا میرزاده در برخی از آثارش از طبقه‌بندی شدن ذیل عنوان «مشروطه‌خواه» به معنای پدیدآورنده آثاری حاوی گفتمان مشروطه نمی‌گریزد؟

 

تنها ۱۰ سال پس از برقراری حکومت مشروطه، عشقی در منظومه‌ «سه تابلو مریم» می‌خروشد که این ادارات دولتی صنار به درد نمی‌خورد و آدم‌هایی که با عنوان کارمند و رئیس و وزیر پشت میزهایش نشسته‌اند از بد همه بدترند و همه از بیخ و بن فاسد و باطل. ۲۰ سال پس از مرگ او، محمد مسعود - که او هم کشته شد - در روزنامه «مرد امروز» غریو می‌کشید مرگ بر مشروطیت و لعنت بر پدر و مادر کسی که بنیانش را گذاشت. مشروطه را اکسیری اعظم می‌دیدند که یک قطره یا یک حب از آن فورا تمام دردها را چنان درمان می‌کند که یادت برود عارضه‌ای داشته‌ای. حتی نه نوعی دوپینگ که به ملت کمک کند کاری را که بلد است بهتر انجام بدهد، بلکه معجونی را که پرنده ‌تازه سر از تخم درآورده قادر سازد با سه سوت تا بالای ابرها پرواز کند. گرفتاری تنها بر سر زمانبندی نبود؛ کسانی از مشروطه تصور معجزه‌گر‌ فوری در افراد و جامعه و سنت‌ها داشتند.

 

 

تصویری که از عشقی و نسبت او با مفاهیم سیاسی و اشکال حکومت به دست می‌دهید، جوان هیجان‌زده‌ای است که مثلا جمهوری در نظرش نه شکلی از حکومت بلکه چیزی غیرضروری است که تا ملتی به بلوغ نرسد نیازی به آن ندارد. بنا به این استدلال که نگرش سیاسی عشقی را در معنای مدرن کلمه فاقد اهمیت می‌انگارد، علت ماندگاری میرزاده عشقی در اذهان عمومی چیست؟ مرگ شهادت‌وارش در جوانی، غریزه هنری یا چیز دیگر؟

 

عشقی آدمی بود نوآور و نوجو و حامل و ناقل و فریادزننده احساسات سیاسی. کسی در سروده‌ها و نوشته‌های او دنبال بحث سیاسی به معنی استدلالی که قابل اجرا باشد، نمی‌گردد. جوان و رعنا و خوش‌پوش، تا حدی خارجه‌‌دیده، صریح و نترس و بی‌باک. از همه مهم‌تر نخستین کشته راه آزادی در دهه استبداد صغیر و استقرار دولت مشروطه و به نظر من به بیان دقیق‌تر، شهید راه سوء‌تفاهم. شکلک‌هایی که انتشار آن‌ها پای او نوشته شد، کار او نبود و به او ارتباط مستقیمی نداشت. در آخرین دوره اندوه و افسردگی شدید، روزنامه‌اش را واگذار کرده بود و در ویرایش آن دخالتی نداشت. از انتشار آن در روز شنبه تا گلوله صبح پنجشنبه ظاهرا روزها و شب‌هایش در اضطراب و هراس از عواقب حتمی مضحک‌قلمی‌های بی‌سابقه و بی‌نظیر گذشت. ظهر پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۰۳ همه ملتفت شدند که زنگ تفریح تمام شد و قضیه جدی است.

 

 

در فصل سوم که به «پاره‌ای از عقاید و احساس‌ها»ی میرزاده عشقی می‌‌پردازد، صورت‌هایی از دفاع او از حقوق زنان را تشریح می‌کنید. اینکه زنِ تخیل عشقی که «زحمت مردن من یک قدم است/ تا لب گور کفن در تنم است» به هیچ رو حرفی نیست که با بافت عمومی جامعه در آن زمان همپوشان باشد. این موضع مدافعانه از زن ایرانی و تفکری که به سرشت و سرنوشت او ناظر است و در آثار نوشتاری عشقی برجستگی دارد، از کجا می‌‌‌آید؟ مثلا از الگوهای ذهنی فرنگی او یا شهودات و مکاشفاتی که او را قائل به آزادی انسان فارغ از جنسیتی که دارد، کرده است؟

 

فکر بیرون آوردن زن ایرانی از حصارهای مختلفی که «کفن سیاه» تنها یکی از آن‌ها بود به قرن نوزدهم برمی‌گردد که مقایسه حال و روز جامعه ایران با روسیه و سرزمین‌های ارمنستان و گرجستان در شمال و نیز کشورهای غربی و پوشش و رفتار نمایندگان سیاسی و فرهنگی آن‌ها در ایران آغاز شد. نخستین تجربه رسمی برای انطباق، نتیجه‌ای حقارت‌بار و به‌یادماندنی داشت. ناصرالدین شاه در یکی از سفرهایش به فرنگ انیس‌الدوله - سوگلی فرهنگی و گل سرسبد حرم - را تا روسیه برد اما هنگامی که شهردار و مقام‌های مسکو و همسرانشان با دسته گل به پیشواز به ‌اصطلاح ملکه‌ ایران آمدند شاه قاجار متوجه شد قایم ‌کردن زوجه‌ قانونی‌اش از مردان کشور میزبان سبب افتضاحی عظیم در اروپا خواهد شد و جراید فرنگ به شاه پرشیا لقب سلطان مشرق ‌زمینی حامل زن بسته‌بندی‌شده‌ قاچاق خواهند داد و خبر حضور انیس‌الدوله بدون چادر و چاقچور و مقنعه در پذیرایی رسمی کفـار، با شامپاین و ودکا و رقص زنان دکولته‌پوش، ممکن بود بهانه به دست اهل منبر دهد، فتنه‌ای خونین در غیاب او در تهران و قم راه بیفتد و شاه را به اتهام دیاثت تکفیر کنند. ناچار انیس‌الدوله را از نیمه‌راه اروپا به توصیه مشیرالدوله به تهران بازگرداند. نوشته‌اند انیس‌الدوله جفای صدراعظم را بعدا با اعمال نفوذ برای برکناری او تلافی کرد.

 

عشقی در نمایش «رستاخیز شهریاران» که نخستین ‌بار اسفند ۱۲۹۹ در اصفهان روی صحنه برد و اوایل سال بعد در گراند هتل تهران هم اجرا کرد با صراحت بر پرده‌نشینی و انزوای زنان انگشت گذاشت و این نکته را در منظومه «سه تابلو مریم» که اندکی بعد منتشر شد به شکل مرثیه بیان کرد.

 

 

عشقی قدر مسلم متشرع نبود اما از آنچه در روزنامه‌اش درباره اسلامیون می‌نویسد و آن‌ها را «رفقای اسلامی خود» می‌خواند و حتی با وجود تنگناهای مالی به انتشار جریده‌شان کمک می‌کند، می‌توان قاطعانه گفت ضددین هم نبود. نهاد دین برای او واجد چه ویژگی‌ها و احیانا چه ظرفیت‌هایی بود؟ آیا میثاقی بود برای اتصال خلق به یکدیگر و اتحاد آن‌ها در برابر ظلم و زور و فساد روزگار؟ یا اینکه مختصات دیگری برای دین قائل بود؟

 

اشاره کردم که تا آن روزگار، خواندن و نوشتن را با متون منظوم قدما یاد می‌گرفتند. به همین سان، سنت دینی بخشی از تعلیم و تربیت فرد بود. روزگار شیوع این‌گونه طرز فکر که «خدا حرف خودش را زده، من هم عقیده خودم را دارم» در ایران تازه آغاز شده بود و توجه داشته باشیم تجربه عشقی از درس خواندن در مدرسه ‌متجددهای همدان می‌توانست عامل ایجاد نرم‌خویی و نگاه لیبرال به نهاد دیانت باشد.

 

اضافه کنم همان مدت کوتاه اقامت در استانبول در تقویت تلقی مداراگرانه از دین بی‌اثر نبود. استانبول قرن‌ها جایگاه خلافت اسلامی و در زمان عشقی پرورنده فضای ترقی‌خواهی در روزگار قدرت گرفتن جنبش آتاتورک و لاییک‌ها بود. {...} گرچه از حملات مکرر به مدرس و نیش زدن به کلاهی شدن ملک‌الشعرای بهار مضایقه نمی‌کرد: «می‌خواست ملک خود برساند به وزارت/ با زور سفارت/ .../ دیدی چه خبر بود»).

 

 

عشقی آنارشیستی که کتاب شما ابعاد مختلف جوانسری او را وا می‌کاود، با وجود هجو و هزل و ناسزاهایی که به توده مردم و حکام قاجار و کودتاگران روا می‌دارد، بنا به مستندات کتاب، یک نفر را مدح می‌گوید و آن، سیدضیاءالدین طباطبایی است. وجوه مختلفی از شخصیت سیدضیاء را برشمرده‌اید. کدام ویژگی‌های او برای میرزاده جوان جذاب بود تا حدی که ثناگوی او شود؟ سخنوری‌های آمیخته به شور و هیجانش خصوصا در جمع کارگران یا مثلا اقدامش به دستگیری فئودال‌ها در روز بعد از کودتای سوم اسفند یا ویژگی‌های دیگر؟

 

عشقی با ادامه حکومت قاجار مخالف نبود و تداوم سلطنت را بیشتر می‌پسندید تا غوغای جمهوری‌خواهی که در ماه‌های آخر سال ۱۳۰۲ پس از رئیس‌الوزرا شدن سردار سپه و عزیمت ابدی احمد شاه از ایران راه افتاد. آنچه در ضیاءالدین طباطبایی می‌پسندید اقدامات قاطع او پس از سوم اسفند ۱۲۹۹ و بگیر و ببند شماری از آدم‌های گردن‌کلفت، از جمله قوام‌السلطنه بود.

مطلبی بی‌امضا اما به احتمال زیاد نوشته‌ خود عشقی نقل کرده‌ام که وقتی نظمیه دستور داد در خیابان لاله‌زار تردد زنِ تنها حتی در درشکه ممنوع است و پیاده‌روهای آن خیابان را به بیان امروزی، تفکیک جنسیتی کرد، عشقی به «اداره محترم نظمیه» تاخت که «شاهراه عمومی مگر حمام است که زنانه و مردانه داشته باشد؟!» خیلی خوب می‌دانست چنان تصمیمی باید در جلسه کابینه گرفته شده باشد و دستور مورد تائید سیدضیاست اما ترجیح می‌دهد شهربانی تحت فرمان رضاخان را چوب کند کف پای دولت بزند. می‌افزاید «ما راضی نمی‌شویم که بعضی تعدیات خارج از رویه و حتی دور از انصاف به عموم زنان وارد آورند.» کلا پیدایش خطوط روشن و مشخص در طرز فکر، شکل‌گیری نگرش منسجم در نوشته‌ فرد و نزدیک ‌شدن احساس و عقاید نیازمند زمان است. عشقی چنان فرصتی نیافت.

 

 

منبع: روزنامه اعتماد/ ۲۲ مرداد ۹۸

کلید واژه ها: محمد قائد میرزاده عشقی مشروطه


نظر شما :