تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو

سخنرانی محمود اعتمادزاده (م. ا. به‌آذین) در شب‌های گوته
۰۲ آبان ۱۳۹۰ | ۲۱:۲۱ کد : ۷۳۵۷ اسناد
ده شب، به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر می‌زد، آمدید و اینجا، روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبۀ حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعت‌ها زیر باران تند، صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ ـ آزادی و آزادی و آزادی...ما خواستار آزادی اندیشه و بیان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستیم. و این همه، بر مقتضای قانون اساسی ایران، متمم آن و اعلامیۀ جهانی حقوق بشر.
تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو
دوستان، عزیزان،

در این ده شب که بر ما گذشت، شب‌های فرخندۀ نویدبخش، در محیطی پربار عاطفی، محیط همدمی و یکدلی از آنگونه که حافظ به درستی وصف می‌کند:

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک/ بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود

 

شاعران و نویسندگان شما فرصت آن یافتند که در جمع شما بنشینند و گوشه‌ای از گفتنی‌های این زمان را بگویند. نعمت این جمعیت بر همۀ ما فرخنده باد!

 

در این ده شب دوستان شاعر و نویسنده‌ام گفتند و شما شنیدید. و این گفت‌و‌شنودی ساده نبود. با آن، چیزی در زندگی همۀ ما زاده می‌شد. چیزی بزرگ، به قد و بالای امید، ایمان. خجسته باد!

 

و از شگفتی‌ها آنکه به من نیز ـ این شکستۀ ناچیز ـ در صف آخرین که جای من است، این افتخار بزرگ داده شد که بیایم و وقت عزیزتان را چند دقیقه‌ای بگیرم. متحیرم. چه بگویم که خود صد بار بهتر ندانید؟ زیرکی و تیزبینی و هوش موشکاف، همراه بازوان کار و ارادۀ مردان مرد، در شماست. در شما می‌گویم، اما نه در تک‌تک شما، در جمع. و این جمع تا جمع است، نیرومند و پایدار است. نیرومند و پایدار در همبستگی خود، در یگانگی خود. قدرش را بدانیم.

 

جمعیت جوان پرشور و ناشکیبایی که در این شب‌ها نشان داد چه خوب می‌تواند در عین آگاهی و انتظار بجا خویشتن‌دار و موقع‌شناس و شکیبا باشد، بی‌سخن به امثال من آموخت که چیستیم و چه باید باشیم: زبان گویای جمع. آموخت تا بدانیم که اگر این نباشیم، نیستیم. و باز، در پیوندی که در این شب‌ها تازه گشت، یک بار دیگر به تاکید تمام دانسته شد که شاعر و نویسنده از کدام چشمۀ زندگی آب می‌خورد و در چه هوایی دم می‌زند: آب و هوای خلق،- این تودۀ گمنام که، در توالی پیگیر روز و ماه و سال، خود را و هر چه را به محک تجربه می‌آزماید، کار می‌کند، می‌اندیشد، می‌آفریند، و در این سیر آهستۀ خو گرفته آدمی و آدمی‌گری را به پیش می‌راند. آبشخور همۀ ما همین چشمۀ جوشان زندگی خلق است. نیرو و توان و برد اندیشۀ ما از همین و در همین است. همیشه. تا بود چنین بود و تا هست چنین است. اما، خود می‌دانید. زحمت‌افزایی‌ها کم نیست. راه نویسنده و شاعر به سوی خلق هنوز با پرچین‌ها و خار و خس‌ها و خرسنگ‌ها بسته است. راهزنان در کمین‌اند. دیدار این شب‌ها، اگر چه روزنه‌ای می‌گشاید و پلی می‌بندد، کار را سرانجام نمی‌دهد. بند و زنجیری که ما را و شما را دور از هم بر جای میخکوب می‌خواست همچنان بر دست و پای ماست. از آن گذشته، سال‌ها ترس و خاموشی به اجبار، سال‌ها جدایی و بدگمانی و نابردباری، رمیده خومان‌ کرده نمی‌گذارد با شتابی که در خور وقت است به هم برسیم و گرمای دل‌هامان را یکی کنیم. کوششی! کوششی از دو سو ضرور است تا از این یخبندان‌‌ رها شد و یکدیگر را‌‌ رها کرد. این، کار من و شما هر دو است. یگانه وظیفۀ امروز ما: آزاد شویم و یکدیگر را آزاد کنیم.

 

و اما فراموش نشود. آزادی و مسوولیت با هم است، و نظم اجتماع، درون مرزبندی این دو، جای دارد. برتری آدمی، افتخار بزرگ آدمی، در همین است که آزاد است و مسوول. نه در برابر این یا آن قدرت دو روزه، در برابر خود و در برابر اجتماع. چه، اجتماع با آنان که به نام او قدرت سخن و عمل یافته‌اند یکی نیست. همچنان که نظم درونی، نظم آلی اجتماع، با آن نظم تحمیلی که نگهبان فرمانروایی زر و زور است یکی نیست. آزادی از خود هستی اجتماع، از زندگی و پویایی اجتماع، سرچشمه می‌گیرد و حقی است طبیعی. برای بهره‌مندی از این حق نباید به لطف این و آن امید بست، نباید از کسی اجازه خواست. باید آزاد بود.

 

دوستان! در این جمع، هر شب بار‌ها و بار‌ها نام کانون نویسندگان ایران به گوشتان رسیده است. بار‌ها و بار‌ها شنیده‌اید که ما خواستار آزادی اندیشه و بیان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستیم. و این همه، بر مقتضای قانون اساسی ایران، متمم آن و اعلامیۀ جهانی حقوق بشر. خواست ما بازگشت به آزادی است. آزادی غایت مقصود ماست. امروز و همیشه. ما این آزادی را حق همه می‌دانیم و برای همه می‌خواهیم. همه، بدون کمترین استثنا. اما این به چه معنی است؟ آیا ما آمادۀ پذیرش و تصدیق هر چه هر کس بگوید هستیم؟ یا گمان می‌بریم آنچه هر کس می‌گوید و می‌نویسد می‌تواند و باید بردی به مقیاس جامعه داشته باشد؟ نه! قبول عام به صرف گفتن و نوشتن نیست. حتی اگر، مانند آنچه از «رسانه‌های گروهی» روز و شب می‌تراود، گوش‌ها را به گفته‌های دروغ پر، و چشم‌ها را با نوشته‌های بی‌باور خسته کنند، قبول عام چیز دیگری می‌طلبد. کار زر و زور نیست. حتی، امتیاز دانش و فرهنگ، امتیاز سخندانی و سخن‌آرایی نیست. سخن ـ گفته یا نوشته ـ باید پاسخگوی نیازی عام، بیان شوری همه‌گیر باشد تا قبول افتد. با این همه هر کس، حتی آنکه در پایین‌ترین سطح دانش و هنر و اندیشه است و با خود خواندن و نوشتن نمی‌داند، باید آزاد باشد تا اندیشه‌اش را، اگر چه الکن و ابتر، بر زبان آرد، بنویسد یا بنویساند و به چاپ برساند. بی‌هیچ دخالت و مزاحمتی از سوی کسی یا مقامی. زیرا آزادی حق هر آدمی است و هیچ کس را نباید به بهانه‌های سراسر تزویر، مثلا پیشگیری‌ زیان‌های احتمالی، از این حق محروم داشت. چه، این‌گونه بهانه‌تراشی‌ها و دلسوزی‌های نفاق‌آمیز هرگز سر تمامی ندارد و هر ناتراشیدۀ زورآوری می‌تواند پاس منافع غاصبانۀ خود را مرز صلاح جامعه جا بزند. چنان که کرده‌اند و می‌بینیم.

 

دوست من! فرزندم! من اگر به گمان درست یا نادرست ـ نویسنده‌ام، تو خواننده‌ای. من می‌نویسم و تو می‌خوانی، اگر بخواهی. داد است و ستد. و دیگر جا برای شخص سومی نیست که میان ما سرک بکشد و از سر فضول، به تو بگوید چه بخوان و به من دستور بدهد چه بنویس. تو آزادی و من آزاد. آزادی من و تو به هم بسته است. آزادی را برای هم بخواهیم. تو پاسدار آزادی من باش و من نگهبان آزادی تو. نه تنها در خواندن و نوشتن، در همۀ جلوه‌های زندگی فردی و اجتماعی. چه، آزادی، مجموعۀ آزادی‌هاست. آزادی‌ها را از هم جدا نمی‌توان شمرد. هر یک به دیگری مشروط و هر یک به دیگری متکی است. هر خلل و هر آسیبی که به یکی برسد ـ مثلا آنچه زبانش بیش از همه رو به نویسنده و خواننده دارد: منع یا محدودیت آزادی قلم ـ سراسری آزادی در جامعه خلل می‌پذیرد و آسیب می‌بیند. و این برای مردم آزادۀ مسوول تحمل‌پذیر نیست. و درست از همین رو است که، با پیدا شدن ناچیز‌ترین امکان که می‌توان در تصور آورد، کانون نویسندگان ایران فعالیت از سر گرفت. و در نخستین وهله کوشید تا، برای رسیدن به هدف مشترکمان که آزادی است، پلی از اتحاد میان جدایی‌ها بزند.

 

دوستان! اتحاد ضرورت زمان است. برای ما و شما هر دو. هر یک در زمینۀ خود، ولی با همۀ توش و توان خود. زیرا، پس از این سال‌ها پراکندگی و بدگمانی، با این سیلاب دروغ و تهمت و فریب که بر ما روان شده است و ناچار چیزی از لای و لجنش در ما می‌نشیند، اتحاد آسان نیست. تربیتی نو می‌خواهد، با بینشی درست و اراده‌ای استوار، و در همه حال، فرا‌تر شدن از حقارت‌هایی که در همۀ ماست. و باز دشوار‌تر، متحد ماندن است. مداومتی طلب می‌کند که بسا هم خسته‌کننده باشد و حوصله سر ببرد. ولی چاره نیست. باید تحمل کرد و تحمل‌پذیر بود. در گفتار و بحث و احتجاج، و همچنین در کردار. در این راه دور که در پیش است، باید آگاه و مسوول قدم برداشت. با آنکه شریک و همراه ماست، بردباری و درستکاری شرط است. مقدم داشتن هدف مشترک بر تمایلات خاص خود شرط است. باید واقع‌بین بود. واقعیت کم دامنۀ مطلوبی را که در دسترس است فدای آرزوهای دور و دراز نباید کرد. سال‌ها دور از هم کرخ گشته و زمین‌گیر بودیم. اکنون، چنانکه شاعر می‌گوید: رستگاری قدمی است که ز جا بر کندت.

 

در این شب‌ها به چشم دیدیم که مرد زمین‌گیر، در تلاش جانانه‌اش، از جا کنده می‌شود. این حادثه‌ای بزرگ است. معجزآفرین است. به کوشش و تلاش خود با فروتنی ادامه دهیم. با پشتکار و ارادۀ شکیبا به کار شریف و مردمی خود ادامه دهیم. درست‌کوش و پیوسته‌کوش باشیم. نه شتابنده و به سر درآینده. یا همه یا هیچ، درست نیست. هم امروز را هرگز، درست نیست.‌‌ همان داستان سنگ بزرگ است و علامت نزدن. ولی ما و شما به شکار سایه نمی‌رویم. ما و شما، با ورزش چشم و بازو، می‌خواهیم به نشانه بزنیم. و امروز، نشانه آزادی است و بازو، بازوی اتحاد.

 

 

دوستان! جوانان!

 

ده شب، به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر می‌زد، آمدید و اینجا، روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبۀ حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعت‌ها زیر باران تند، صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ ـ آزادی و آزادی و آزادی... می‌پرسم: چه چیزی در پس این واژه نهفته است؟ اگر‌‌ همان تنها صوتی باشد که از دهانی به گوش می‌رسد، هیچ. باد است و هوا، و همین زندگی ترس‌خورده و گرفتار که در آن چارمیخ‌تان خواسته‌اند. اما، اگر شناخت و اراده و تلاش جمع در این واژه جان بدمد، آزادی سر ریز نیروی آدمی، شکفتگی بلوغ آدمی است. ما و شما، تمامی ملت ایران، به نیرو و شکفتگی بلوغ خود سزاواریم. آزادی می‌خواهیم و آزادی را در واقعیت زندگی هر روزه‌مان می‌نشانیم. تا بدانند.

 

در این ده شب، در آشنایی اندیشه و کلام، در شوق نزدیکی جان‌ها، در پایداری خواستاری، در تماس دست‌ها و نگاه‌ها، ناگفته عهدی میان ما بسته شد. چیزی ما را به هم جوش داد. من این را به چشم می‌بینم و شادم. از ته دل شاد و سپاسگزارم. می‌دانم. از این پس یک چیز بر دشمن و دوست روشن است، که ما شما را داریم و شما ما را. نیرویی بزرگ در کار پدید آمدن است. دوگانگی «ما و شما» در این شب‌های خدایی می‌گدازد و یکی می‌شود، گوینده و شنونده، نویسنده و خواننده، دیگر چیزی جز یک نامگذاری نیست. مانند سر و دست و چشم و زبان، که‌‌ همان یکی است: شخص آدمی. مراقب باشیم. نگذاریم این نامگذاری‌ها در هر زمینۀ فکر و عمل که باشد، باز از هم جدامان کند. زنهار، زنهار! از دوست، از دوست کهن یا نویافته، نبریم و خود را دشمنکام نخواهیم.

 

و اکنون، در این شب که پایانش نزدیک است، به گفتارم پایان می‌دهم.

سلام بر دوستان! درود بر دور و نزدیک و بندی و آزادتان!
 

کلید واژه ها: محمود اعتمادزاده به‌ آذین


نظر شما :