مهندس حسیبی مذاکرات نفت با مصدق را خراب کرد
خاطرات سفیر بریتانیا در تهران- ۱
ترجمه: بهرنگ رجبی
تاریخ ایرانی: سر پیتر رمزباتم (Sir Peter Ramsbotham) در سه سال حساس (۵۳-۱۳۵۰) سفیر بریتانیا در تهران بود؛ سالهای خروج قوای انگلیسی از خلیج فارس و اعاده حاکمیت ایران بر جزایر سهگانه و جدایی بحرین. رمزباتم سال ۱۳۳۰ عضو هیات مذاکره کننده با محمد مصدق درباره مساله نفت بود و ۲۰ سال بعد، پیش از اینکه به عنوان سفیر راهی تهران شود، سفیر بریتانیا در قبرس بود و سپس جانشین سر دنیس رایت در ایران شد و پس از پایان ماموریت ۳ سالهاش، به مدت ۳ سال سفیر بریتانیا در سازمان ملل شد. رمزباتم قبل از بازنشستگی، حاکم برمودا و پیش از درگذشتش در ۹ آوریل ۲۰۱۰ در سن ۹۱ سالگی، نماینده مادامالعمر مجلس لردهای بریتانیا بود. رمزباتم در ۱۸ اکتبر ۱۹۸۵ (۱۳۶۴) با حبیب لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد گفتوگویی درباره دوران حضورش در تهران کرد که «تاریخ ایرانی» ترجمۀ آن را برای نخستین بار منتشر میکند.
سر پیتر، نخستین بار از چه طریقی با ایران آشنا شدید؟ و دربارهٔ این کشور قبل از سفرتان به آنجا چه میدانستید یا چه جور احساسی داشتید؟
قبل از اینکه بیایم، خب، من از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۱ مأمور عالیرتبهٔ سفارت بریتانیا در قبرس بودم، زمان اسقف اعظم ماکاریوس سوم، فکر کنم واقعاً اولین تجربهام از آن بخش دنیا بود ــ طرفهای مدیترانه و خاورمیانه. بعد به من حکم دادند برای سفارت ایران ــ گمانم عمدهٔ این تصمیم با تد هیث بود. و کم و بیش فکر میکنم ــ واقعاً جالب است ــ که (دقیقاً جواب سوال شما نیست اما دارم میرسم بهش) آن زمان شاه به آن دسته از افراد وزارت امور خارجۀ بریتانیا که اسمشان را گذاشته بود «عشق اعراب» بسیار مشکوک بود. منظورش از «عشق اعراب» همهٔ آن مقامهایی بودند که آن دور و بر سرد و گرمی چشیده بودند، میتوانستند عربی حرف بزنند، و کلی از زندگیشان را در بحرین یا مناطق مختلفی در حاشیهٔ خلیج فارس سر کرده بودند (خیلی جالب است که آن زمان از جملهشان آنتونی پارسونز هم بود اگرچه بعدها برای مدتی این شک از بین رفت)؛ آن زمان شاه نفرت شخصی شدیدی ــ خیلی شدید ــ از جهان عرب داشت و از جمال عبدالناصر و از هر آنچه نمایندهٔ این جهان بود. و به گمانم دلش نمیخواست سفیر بریتانیا در ایران جزو کسانی باشد که حس میکرد گرایششان به سمت دیگر نزاع است. خب این در واقع بیشتر توضیحی بود که چرا آن زمان به من حکم دادند تا جواب آن پرسش خاص.
نه، نه، همین خوب است.
و او... آدم دیگری هم بود ــ اسم نمیبَرم ــ ولی یک آدمی بود مافوق من، خیلی مافوق من، که فکر میکنم وزارت امور خارجه مایل بود بعد از دنیس رایت، او را به عنوان سفیر بفرستد، و گمان میکنم شاه احساس میکرد این آدم زیادی مجذوب و دلبستهٔ تجارب و ارتباطاتش با اعراب در کشورهای عربی است. و فکر میکنم که شاه اشاره هم کرد که این آدم خیلی مناسب این مسند نیست. این شد که ماجرا اینطوری شد ــ از بخت من بود چون میدانید، من عاشق ایران بودم ــ از بخت من بود چون خودم هیچ در این جر و بحثها دخیل نبودم. من هیچ تجربهای در کشورهای عربی نداشتم ــ میشود گفت قبرس نزدیکترین جایی به اعراب بود که من تجربه کرده بودم ــ و فکر میکنم تد هیث، که آن زمان آمد قبرس به دیدن من، پیشنهادش را داده بود و در نتیجه ازم پرسیدند دلم میخواهد یا نه.
اما فراتر از اینها من هیچ... منظورم این است که جز دانستن اینکه... منظورم این است که من علاقمند بودم، همیشه علاقمند بودم، به ادبیات فارسی، به خصوص به ادبیات صوفیانه که پیشتر در آکسفورد بهش برخورده بودم. قبلترش در این مورد مطالعهای نکرده بودم، اما حالا جزئی از دورهٔ عمومی تحصیلاتمان بود، و از طریق ترجمههای انگلیسی ــ بیشترشان هم ترجمههای نیکلسون ــ با جلالالدین رومی و منطقالطیر و عطار هم آشنا بودم. حسابی عشق و علاقه داشتم و سابقه. اما صرفاً و تماماً فرهنگی.
اما البته که بابت همهٔ اینها پاسخِ در جای من خیلی مساعد بود، چون حس میکردم میتوانم آنجا این علاقهام را از نو پیگیری کنم. قبلترش هم هیچ وقت آنجا نرفته بودم و هیچ شناختی نداشتم... تصحیح: البته که آنجا رفته بودم، چون سال ۱۹۵۱ یک ماهی یا در همین حدود همراه هیات اعزامی نمایندهٔ بریتانیا برای مذاکرات با مصدق رفته بودم به آنجا. و حقیقت اینکه این اواخر توی یکی دو تا برنامهٔ تلویزیونی هم در مورد این ماجرا شرکت کردهام ــ یکیاش برنامهای به اسم «پایان امپراتوری» که دانلد لوگان و من و جورج میدلتون و کسانی دیگر شرکت داشتیم.
بله، دیدهام.
دیدهاید. من آنجا بودم... طبق معمول بیشتر حرفهای جالبی را که آنجا زدم درآوردند، ولی یکی دو باری سر این قضیه در برنامههایی شرکت کردهام چون خود ریچارد استوکز، کسی که مسوول هیات اعزامی بود، حاضر به حرف زدن نمیشد...
مصدق هیچ حوصلهٔ سفارت بریتانیا و شفرد یا میدلتون را نداشت، آنها توی بازی نبودند. ما در کاخ صاحبقرانیه بودیم، کاملاً مجزا از اعضای سفارت. مذاکرات به تمامی میان هیات اعزامی بود و مصدق. و مهندس حسیب...
حسیبی.
حسیبی. حافظهٔ بد است دیگر، تا جایی که به من مربوط میشود...
هاه.
چون او قضیه را خراب کرد، مذاکرات را. استوکز نمیتوانست به فرانسه حرف بزند، و مصدق یک جور زبان فرانسهٔ سوربونی حرف میزد مال ۱۸۸۰ که در وجود او جان به در بُرده و حفظ شده بود، بنابراین بیشتر حرفها بین من و او رد و بدل شد. من این تجربه را پشت سرم داشتم و کاملاً اشتباه کردم که گفتم هیچ تجربهای نداشتم...
اما آنکه ]حضور در[ ایران نبود. سه هفتهٔ خیلی فشرده و پُرفشار بود ــ هرچه که بود ــ زمان کاشانی و همهٔ آن قضایا... دوران سختی بود. و اصلاً نمیشود گفت آدم از طریقش به... برداشتی از ایران میرسد. در واقع برداشتهایی که آدم بهشان میرسید خیلی دلچسب نبودند، چون شرایط خیلی خاص و استثنایی بود.
بنابراین جواب به آن سوال کلی شما این است که من ــ همیشه ــ احترام و دلبستگی زیادی به ادبیات ایران داشتم، به خصوص به ادبیات قدیمش، و این یک تجربه را هم از اوت ۱۹۵۱ داشتم از مذاکرات با مصدق. فکر کنم دیگر واقعاً پاسخ کاملی به سوال اولتان دادم.
خب، مایلم بدانم قبل اینکه عملاً پا به ایران بگذارید، منابع رسمی صرفاً به صورت کلی چه جور اطلاعاتی به آدمی مثل شما دادند؟ شما از آن اطلاعات چه برداشتی داشتید؟ و بعد اینکه میخواهم برداشتهایتان پیش از رسیدن به ایران را با برداشتهایی که از حضور در ایران داشتید، مقایسهای کنید.
سخت است برگشتن به آن زمان، چون تجربهٔ من در ایران در یک بازهٔ زمانی خیلی کوتاه و فشرده و پُرفشار بود ــ آن زمان خیلی هم اینور و آنور میرفتم. سخت یادم بیاید قبلش چه طور آدمی بودم در قبال ایران.
خب، قبل از رفتن به ایران رفتید به وزارت امور خارجه؟
رفتم... البته که دنیس رایت را دیدم که دوست قدیمیام بود. سال ۱۹۴۸، تقریباً کمی بعد از جنگ، آن اولی که من آمده بودم به وزارت امور خارجه، با هم در واحد اقتصادی وزارتخانه کار میکردیم. آن زمان او هم همان جا بود. با هم دوست بودیم و از آن زمان همدیگر را میشناختیم، بنابراین رفتم و دیدمش. کلی هم چیز خواندم، هر چقدر ممکن بود، اما میدانید، خواندن خیلی کمکت نمیکند...
مطالعات کلی و عمومی یا پروندهها؟
خب، آدم میخواند دیگر... خب، پروندههای اداری و آخرین پیغامها و تلگرافها. هر چیزی که آن زمان به خصوص حداکثر اهمیت را داشت... آن زمان که داشتیم میرفتیم به آنجا، متوجهاید که و البته آن زمان که من داشتم میرفتم به آنجا مصادف بود با صرفنظر کردن بریتانیا از شرق کانال سوئز. و کلی کار بود که باید... کارهای جاری و کارهایی که باید حرفشان را میزدیم.
اما من ضمناً... رفتم به آموزشگاه وزارت امور خارجه تا سعی کنم... چند تا صفحه گرفتم تا سعی کنم فارسی یاد بگیرم و کلی از آن... خیلی سخت و جدی تلاش کردم. سر کلاس رفتم... ولی موفق نشدم.
دورهاش چه مدت بود؟
نه، منظورم اینکه از آن دورهها که معمولاً در انگلستان هست دیگر. از همان کلاسها بود. نمیشد یاد بگیری، حتی اگر از قبل عربی هم میدانستی، بنابراین من هم خیلی بختی نداشتم. یک مقدار خاصی یاد گرفتم.
ولی من فکر نمیکنم ما... کلاً سفرا اگر قبلاً جایی در همان منصب خدمت نکرده بودند، بین مأموریتهایشان خیلی وقت کافی برای آماده شدن و اطلاعات کسب کردن نداشتند، آن جوری که... اوضاع وزارت امور خارجهٔ امریکا از ما بهتر است. در این زمینه ما کمی ضعیفایم. من فقط دو ماه بین ترک قبرس و حضور در ایران جلوی شاه برای ارائهٔ اعتبارنامهام فاصله بود. توی دو ماه خیلی نمیشود کار زیادی کرد. اما آدم، کار خواندن و حرف زدنش را میکرد دیگر... به خصوص اطلاعاتی که وزارت امور خارجه میداد در مورد آنچه لازم است آدم از همان لحظه ورود بداند، به درد خور بود. باقی اطلاعات را هم وقتی آنجایی به دست میآوری ــ حین کارَت، متوجهاید که.
آن زمان نگرانیهای عمده چه بود؟
آن زمان سال... حرف سال ۱۹۷۰ و ــ گمانم ۱۹۷۱ بود... باید آوریل ۱۹۷۱ بوده باشد، همان حولوحوش. آن زمان چندتایی مسالهٔ کلیدی داشتیم... مسائلی عاجل که نمیدانم چه قدر طول کشید سروکلهشان جلو روی من پیدا شود، مسائل عاجلی مثل قضیهٔ تانکهای چیفتن که آن زمان ما داشتیم به شاه میفروختیم. کلی هم مشکل سر این ماجرا پیش آمده بود. همان معمول همیشگی دیگر... شاه توی یکی از آن دورههای معمول شک عظیمش به بیبیسی و پانوراما و همهٔ اینها بود، شکی که بعدها هم قرار بود به تناوب سروکلهاش پیدا شود. یادم است من که خیلی زود با این شک رودررو شدم.
اولین باری هم که بعد از ارائهٔ اعتبارنامهام، با شاه و اردشیر زاهدی دور هم نشسته بودیم، یادم است. داشتیم کلی دربارهٔ جهان عرب حرف میزدیم. به نظرم آن زمان دغدغههای اصلی ذهنیاش مربوط به عراق بود، امکان بالقوۀ... ماجرا کمی بعد از انعقاد معاهدهٔ دفاعی شوروی با عراق بود؛ او بیشتر از وزارت امور خارجهٔ ما از قضیه جا خورده بود. و او... یک کسی باید کمی دلداریاش میداد و در مورد سیاستهای بلندمدتتر دوباره مطمئنش میکرد. به نظرش قضیهٔ معاهده خیلی مهم و معنادار بود.
فکر میکنم در ذهنش نگرانیها در مورد جهان عرب خیلی خیلی برجسته بودند. فکر میکنم... گمانم یادم میآید تازه از بحرین یا یک چنین جایی برگشته بود، و داشت دربارۀ... برادران عرب ما یا یک چنین چیزی حرف میزدند، و یادم است من اعتراض کردم و شاه هم با من موافق بود. چنین ماجرایی را یادم است و اردشیر هم همیشه قضیه را یادش است. اینها... نگرانیهای ذهنی او بودند.
نظر شما :