شاه ظرف ۲۴ ساعت شارجه را گرفت
خاطرات سفیر بریتانیا در تهران- ۲
تاریخ ایرانی: سر پیتر رمزباتم (Sir Peter Ramsbotham) سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰) در ادامه گفتوگویش با حبیب لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد از نگرانیهای شاه درباره خروج قوای انگلیسی از خلیج فارس میگوید؛ از حضور نیروهای ایرانی در شارجه و گرفتن نصف آن چنانکه «شیخ شارجه هم خبر شد و توی همان نصفهٔ دیگر ماند و کاری نکرد.»
***
اینها... نگرانیهای ذهنی شاه بودند. اما مدت خیلی کوتاهی بعدش، یا حتی از همان زمان، ما وارد روند دست کشیدن از شرق سوئز به آنسو شدیم. و آن زمانی که من آنجا بودم، این قضیه در پسزمینهٔ بسیاری از ماجراها حضور داشت؛ به خاطر شاه و نگرانیهایش، ما هم نمیخواستیم پشتسرمان یک فضای تهی، یک خلأ باقی بگذاریم. میخواستیم مطمئن شویم تصورات دور و درازش ــ الان دور و دراز به نظر میآیند ــ که ایران را جوری بسازد که بشود پادشاهی خاورمیانه ــ میدانید تصوراتش را دیگر...
بله.
... و مسیر رسیدن به اقیانوس هند، و اینکه در چابهار یک پایگاه نظامی عظیم بسازد. همهٔ اینها به نظر شبیه دژهایی خیالی میآیند در آسمان، اما آن زمان برای او خیلی واقعی و شدنی بودند. بسیاری از سیاستهایش هم بر پایهٔ همین تصوراتش بنا میشد، و خریدهایی که از نیروی دریایی بریتانیا میکرد، ناوشکن و غیره، بر مبنای همین فکرها بود و از دانستن این هم میآمد که بریتانیا دارد ول میکند میرود، خیلی هم تدریجی نه، نه فقط هم در خلیج فارس که آن زمان ما تویش داشتیم امارات متحده عربی را تأسیس میکردیم، بلکه کلاً از شرق سوئز به آنسو، تا اقیانوس هند.
فکر میکنم... دقیق گفتنش سخت است. اگر الان شما نگاه کنید به... اگر الان شما ــ یا یکی از این دانشجوهای جوان ــ پیامها و تلگرافهای آن زمان من را بخوانید، بهتر از من خواهید فهمید واقعاً آنجا چی به چی بود. برداشت من آنها بود.
اما من فکر میکنم برداشتها و حسها به یک اندازه مهماند...
نگرانیهای کلی بود. آن زمان این چیزها مدام به ذهن آدم میآمدند ــ خیلی هم شدید البته ــ عملاً قضیهٔ تأسیس امارات متحده، که من نقش بیبر و برگردی تویش داشتم، و... کارمان را خیلی خوب انجام دادیم ــ یکی از کارهایی که وزارت امور خارجه خیلی خوب انجام داد. منظورم این است که ما اصلاً انتظار نداشتیم بتوانیم مجموعهای از شیخنشینهای کوچک را با همدیگر جمع کنیم، شیخنشینهایی که سالها... در قبالشان مسئولیت داشتیم، مسئولیت دفاع و با فقط پیماننامههای دوستیای که ما تنظیمشان میکردیم، تبدیلشان کنیم به یک مجموعهٔ کوچک واحد. اصلاً فکر نمیکردیم این مجموعه زیاد دوام بیاورد و آورده، میخواهم بگویم نسبتاً هم زیاد.
منظورم این است که رأسالخیمه و شارجه و همهٔ آن جاها را گرفتن و یککاسه کردن مثل... و ابوظبی، و... و روابط بینشان را با پیماننامههای دوستی ــ نه پیماننامههای دفاعی ــ عوض کردن، آن هم در منطقهای که عراق به کویت و ایران و بحرین چشم داشت. جای سختی بود برای اینکه کارَت را جوری انجام بدهی که بلایی سر چیزی نیاید. اما کلاً و رویهمرفته ماجرا موفقتر از آنی شد که ما پیشبینی میکردیم. خیلی راضی بودیم از این قضیه.
اما البته آن زمان این قضیه برای شاه مایهٔ کلی نگرانی بود، چون آن حوالی تنها مجرای صادرات نفت ایران بود و... سر قضیهٔ بحرین، شاه باز رفته بود توی یکی از همان دورههای معمول شک، ماجرا مال دورهٔ دنیس رایت بود، و حالا نگرانی اصلیاش در درجهٔ اول از عراق بود. بابت همین بود که معاهدهٔ شوروی انداختش به تشویش. اما ضمناً این فکر که... منظور اینکه یادم میآید معمولاً میگفت... در مقایسه با اسرائیلیها که با بازوکا چیزهایی را منفجر کرده بودند و گروگان نگه داشته بودند، میگفت «حالا وسط خلیج فارس اینها یکی دو تا از این سلاحها دارند و میتوانند هر نفتکش بزرگی را گروگان بگیرند و نگه دارند... من نمیتوانم بگذارم این اتفاق بیفتد. حالا که ما داریم کارمان را گسترش میدهیم و بریتانیاییها هم دارند میروند، باید مهار همهچیز دستم باشد و فرصت ندهم از این اتفاقات...»
ما هم باهاش همدلی میکردیم. منظورم این است که، من با الک هُم آشنایم که آن موقع وزیر امور خارجه بود، و من ــ ما درک میکردیم قضیه را، چون... هر کشوری باید از منافع ملیاش دفاع کند، و میخواهم بگویم این فکر که بریتانیا هست و او میتواند سرجمع با تکیه بر بریتانیا احساس کند در امن و امان است... در ایران هویدا هم احساس میکرد اینطوری در امن و اماناند... تصور ول کردن ناگهانی و به یکبارهٔ بریتانیا، ول کردن نسبتاً ناگهانیاش، برایشان خیلی نگرانکننده بود ــ دستپاچهشان کرد.
فکر کنم سال ۱۹۷۳ بود ــ ۱۹۷۲ بود یا ۱۹۷۳؟ ــ که این ماجرا تمام شد (دارم میپَرم جلوتر)، به تَهَش رسید ــ این حولوحوش بود که ما نهایتاً به نتیجه رسیدیم و تصمیممان را گرفتیم که چه طور باید سر و تَه را هم بیاوریم و عقب بکشیم ــ ماجرای ابوموسی و تُنبهای بزرگ و کوچک. احتمالاً یادتان بیاید. عامهٔ بریتانیاییها خیلی در مورد این ماجرا نمیدانند، اما آن زمان این قضیه خیلی برای شاه مهم بود. میشد درک کرد چرا.
به چشم او... از دیدگاه او، این جزایر خیلی به مرکز خلیج نزدیک بودند. و این کابوسی که در مورد بازوکاهای اسرائیلی داشت ــ همیشه دربارهشان حرف میزد ــ فقط کافی بود توی تُنب کوچک مستقر میشدند، تُنب کوچکی که صرفاً یک تخته سنگ بود با چند تا مار و گمانم سهتا هندی با یک فانوس دریایی که بندرها و کشتیها برای پیدا کردن مسیر ازش استفاده میکردند و بریتانیا عَلَمش کرده بود. شارجه البته بزرگتر بود. و آن زمان بود که حس کرد تحت فشار و خطرش گذاشتهاند، و ناوها و کالاها و نفتش را و همهٔ اینها را هم.
و همین زمان بود که تازه کار ساختوساز و توسعه در جزیرهٔ خارک هم شروع شده بود و ــ متوجهاید که ــ باید نهایی میشد که آنجا بالاخره مال کی است. بابت همین، مذاکره کردن سر این قضیه با شاه خیلی سخت بود. و او ــ میدانید، همچنان که معمول اغلب اوقاتش بود ــ قضایا را از آن چیزی که باید، سختتر و پیچیدهتر هم کرد. اما همیشه هم دلیل خوبی برای این کارش داشت. ماجرا هیچوقت صرفاً شلاق زور دیکتاتور یا چنین چیزی نبود؛ واقعاً قضیهٔ ملی بود... او منافع و نگرانیهای ملی را حس و نمایندگی میکرد.
اما من فکر میکنم شک ذاتیاش که ریشههای تاریخی و شخصی و روانشناختی داشت... میتوانم کامل توضیحش بدهم، اما احتمالاً دربارهاش از خیلیهای دیگری که حرف زدهاند، شنیدهاید دیگر.
خب، من دوست دارم دیدگاه شما را بدانم.
به این هم میرسیم. اما او... این شک ذاتیاش که باعث میشد به هیچکس نتواند اعتماد کند. میخواهم بگویم شما میتوانستید ــ بیحرمتی به مقدسات نمیکنم ــ جزو معصومان اسلام یا قدیسی انگلیسی باشید، و او به حرفهایتان گوش میداد و سعی میکرد باورشان کند، اما بعدترش اتفاقی میافتاد که در ذهن او همهٔ این رشتهها را پنبه میکرد. برمیگردیم به این قضیه.
این بود که او قضایا را خیلی بیشتر از آن قدری که باید، سخت کرد. میتوانستیم سر تُنبها خیلی راحت و ساده به راهحل و توافق برسیم، اما در واقعیت قضیه خیلی زمان بُرد. و طی این زمان ــ طی آن همه ماه ــ همهٔ چیزها و مسائل دیگر متوقف شدند، و مدام تهدید میکرد سفارشهایش را پس میگیرد، حالا آن زمان تانکهای چیفتن بودند یا هر چی ــ روشش بود کمابیش، به گمان من تنها سلاحی بود که داشت. از همهٔ این دستاویزهای دیگر هم استفاده میکرد تا...
میدانید دیگر، خیلی سریع هم واکنشهای تُند نشان میداد. و اسدالله [عَلَم] بود که ــ من خیلی میدیدمش و البته روزهای خاصی با همدیگر صبحانه میخوردیم ــ بهم در مورد این واکنشها هشدار میداد و کمکم میکرد، چون او کسی بود که خیلی وقتها مانع میشد قضایا به سمتی برود که به بنبست برسیم، وقتهایی که هیچکدام از طرفها هیچ حرکتی نمیکردند. او دوباره جمعمان میکرد دور هم.
بگذارید فقط این یکی را تمام کنم: خب، در این یک مورد خاص او خیلی سر توافقنامه تردید داشت و مشکوک بود. به خصوص در مورد شارجه، چون احساس خطر میکرد دارد منابع نفتی ساحلی آنجا را از دست میدهد، و مشاوران امریکاییاش هم بودند ــ به قول فرانسویها کمی بینزاکت ــ و خود امریکا هم آنجا منافع داشت. اما نهایتاً ــ یادم نمیآید آخرش چه کار کردیم، نه اینکه... منظورم این است که شاید الان صلاح نباشد عمومیاش کرد، اما آخرین حرفی که من به شاه زدم (بیشک بهم گفته بودند ــ حتماً بهم گفته بودند بگویمش)...
قبلش باید بگویم ما مفصل و با ریز جزئیات در مورد اینکه وقتی بریتانیاییها بروند چه اتفاقاتی میافتد، حرف زده بودیم، یعنی وقتی دیگر پیماننامههای دفاعی کنار میرفت و جایشان را پیماننامههای دوستی میگرفت، چه... سر منافع او چه میآمد؛ اینکه موضع او در قبال شیخ شارجه چه خواهد بود که خودش هم شخصاً و جدا باهاش در تماس بود؛ اینکه موضع کل ایرانیهایی که در بحرین و کویت و ابوظبی بودند و خیلی هم بودند، چه خواهد بود... و اینکه او تضمین امنیتی میخواست؛ اینکه شرایط عبور ناوها و کشتیها چه خواهد بود، و این قبیل مسائل.
باید به همهٔ این جزئیات مهم میپرداختیم. و او هیچوقت هم بالاخره رضایت نمیداد که اوضاع درست و مرتب است، چون نمیدانست بعدش چی از آب درمیآید. و نهایتاً هم ما... من بهش گفتم، واقعا ۲۴ ساعت قبل از عزیمت بریتانیا و به یک معنا برداشتن پوشش حفاظتیمان از تُنبها و شارجه. مالکیت تُنبها به صورت صوری مال رأسالخیمه بود. و شیخ رأسالخیمه... سر آخر مجبور شدیم مأیوسش کنیم. چندتایی پلیس داشت ــ توی تُنب بزرگ.
۲۴ ساعت قبلش من خیلی اتفاقی به شاه گفتم ــ آدم خیلی فرزی بود ــ این اتفاق قرار است بیفتد و توی ۲۴ ساعت بعدش شفیق و هواناوهایش را فرستاد به آنجا. میدانید، قضیه را عالی به نفع خودش تمام کرد. مطمئن نیستم فردایش دریاسالارهای نیروی دریایی ایران همهشان مدال نگرفته باشند، اوضاع جوری بود انگار جنگی عظیم است. در حقیقت فکر میکنم یک پلیس کُشته شد. اما پهلو گرفتند و جزیره را اشغال کردند... عملاً نقشهشان خیلی خوب جواب داد: نصف شارجه را گرفتند و شیخ شارجه هم خبر شد و توی همان نصفهٔ دیگر ماند و کاری نکرد.
نظر شما :