از مرگ بر بازرگان تا مرگ بر هاشمی- صادق زیباکلام

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۱۸:۴۸ کد : ۷۵۸ از دیگر رسانه‌ها
با اینکه ظرف یک دهه گذشته ده‌ها بار در مورد هاشمی رفسنجانی نوشته‌ام، اما بایستی اعتراف کنم که به‌جای سهل‌تر شدن کار، نوشتن در مورد ایشان همواره سخت‌تر می‌شود. درست مثل دانشجویان فوق‌لیسانس یا دکترا که در شروع نگارش رساله کلافه شده و علی‌رغم این‌که کلی مطلب را فیش‌برداری کرده و جمع‌آوری کرده‌اند، اما همچنان نمی‌دانند که چگونه و از کجا شروع کنند، من هم این وضعیت را پیدا می‌کنم. از من خواسته‌شده که برای پرونده هاشمی رفسنجانی، در ماهنامه "نسیم بیداری" یادداشتی در خصوص زندگی سیاسی مشارالیه در دهه ۱۳۸۰ بنویسم، اما اکنون ۱۰روزی می‌شود که دارم با خودم کلنجار می‌روم که از کجا و چگونه شروع کنم؟

 

نقل است از برژینسکی که در پاسخ به منتقدین در قبال سیاست‌های واشنگتن در دوران انقلاب ایران (۵۷-۱۳۵۶)، که دولت آمریکا متهم به بی‌ارادگی و تذبذب شده بود، پاسخ داده بود که وجه اشتراک دولت‌های خیلی توسعه‌یافته با دولت‌های توسعه‌نیافته اینست که هر دو نمی‌توانند تصمیمات درست را اتخاذ کنند. با این تفاوت که اولی از فرط داشتن داده و کسب اطلاعات بیش از حد نمی‌داند که چه تصمیمی بگیرد و دومی از فرط بی‌دانشی و ندانستن، نمی‌داند تصمیم درست کدام است که آن را به اجرا درآورد.

 

حاشا و کلا که خواسته باشم بگویم که دانشم در مورد هاشمی رفسنجانی خیلی وسیع است. نه، دشواری نوشتن پیرامون هاشمی به‌واسطه چند بعدی بودن شخصیت وی است. مثلا فقط این جنبه از شخصیت ایشان را در نظر بگیرید که به‌عنوان یک روحانی عالی‌مقام، چه نسبتی با ساختار حکومت داشته ‌است؟

 

در یک تقسیم‌بندی کلی، درخصوص روحانیونی که در رده نخست رهبری انقلاب ایران در ۲۲ بهمن ۵۷ بودند، می‌توان آن‌ها را به دو دسته تقسیم کرد؛ گروه نخست آنان در طی این ۳۲ سال، در مقاطع مختلف مورد غضب قرار گرفته و از قدرت کنار گذاشته شده‌اند. از مرحوم آیت‌الله طالقانی و لاهوتی گرفته که در‌‌ همان اول انقلاب با حکومت مشکل پیدا کردند تا مرحوم آیت‌الله منتظری، که چند سال پیش کنار زده شد، تا موسوی‌خوئینی، علی‌اکبر محتشمی‌پور، حسن یوسفی‌اشکوری، هادی غفاری و قدرت‌الله علیخانی و تا شیخ مهدی کروبی.

 

گروه دوم، در نقطه مقابل گروه نخست، در طول این سه دهه همچنان در قدرت مانده‌اند. آیت‌الله احمد جنتی و شیخ محمد‌ یزدی و شماری دیگر، نمونه‌هایی از این دسته روحانیون هستند. آیا هاشمی رفسنجانی را می‌بایست در گروه اول و «مغضوبین» قرار داد یا جزء گروه دوم؟ این تنها وجه هاشمی رفسنجانی نیست؛ یک وجه منحصر به‌فرد دیگر هاشمی، تکامل و تحول او به‌عنوان یک کنش‌گر سیاسی است؛ همانند مابقی انقلابیون صدر انقلاب، هاشمی رفسنجانی در ۲۲ بهمن ۵۷ سرشار از آرا و اندیشه‌های اسلامی بود، آرا و اندیشه‌هایی که ملغمه‌ای از تفکرات اسلام رادیکال از یک‌سو و از سوی دیگر، رسومات و رسوبات مارکسیستی و شبه‌مارکسیستی به یادگارمانده از تفکرات چپ و حزب توده بودند.

 

هاشمی کم‌و‌بیش مثل سایر انقلابیون درگیر اقتصاد دولتی‌، سوسیالیستی و تعاونی و اشتراکی بود که در قالب اقتصاد توحیدی از جانب مسلمانان انقلابی دنبال می‌شد. او هم مانند سایر انقلابیون رادیکال اسلام‌گرا، تحت تأثیر تفکرات مارکسیستی، جهان را تقسیم‌شده به دو اردوگاه می‌‌پنداشت.

 

در گروه نخست کشورهای ظالم، استثمارگر، چپاولگر و زورگوی غربی قرار داشتند که در رأس آنان «امپریالیزم آمریکا» قرار داشت. گروه دوم نیز شامل کشور‌ها و ملل آزاده و مستقل جهان می‌شد که در رأس آنان، ایران اسلامی قرار داشت. او هم به تز مارکسیستی، که در میان کشورهای گروه اول یا امپریالیزم با کشورهای گروه دوم یا در حال توسعه، تضاد وجود دارد باور داشت. او هم معتقد بود که رژیم شاه عامل امپریالیزم آمریکا بوده و هر گامی برمی‌داشت و هر سیاست و تصمیمی را که به اجرا در می‌آورد، به دستور آمریکایی‌ها و غربی‌ها بوده است.

 

هاشمی همانند مابقی انقلابیون، ارزش و بهای زیادی برای مفاهیمی همچون آزادی، دموکراسی، انتخابات آزاد، حقوق شهروندی، حاکمیت قانون، آزادی مطبوعات، آزادی اندیشه و این دسته مفاهیم قائل نبود. برعکس او نیز مانند سایر انقلابیون، اصالت را به مبارزه با استکبار جهانی و صهیونیزم بین‌الملل، ضد انقلاب، ارتجاع منطقه، لیبرال‌ها و سرمایه‌داران، مفسدین اقتصادی، مستکبرین و این دست نیرو‌ها و جریانات می‌داد.

در سیاست خارجی او معتقد به داشتن روابط نزدیک با کره‌ شمالی، سوریه قهرمان، لیبی انقلابی، کوبا و این دسته از کشور‌ها بود و در مقابل به غرب و آمریکا به دیده دشمن می‌نگریست و به کشورهای عربی، ترکیه، پاکستان و کره به عنوان عوامل آمریکا و غرب نگاه می‌کرد.

 

اما هاشمی رفسنجانی یک تفاوت بسیار مهم با بسیاری از انقلابیون دیگر داشت، او خیلی پیش‌تر از بسیاری دیگر، متوجه واقعیت‌های اجتماعی شد. او متوجه شد تفکرات اقتصادی و سوسیالیستی با پوشش اقتصاد تولیدی و یا اقتصاد اسلامی در اصل‌‌ همان اقتصاد دولتی کشورهای کمونیستی است با همه مصیبت‌ها، ضعف‌ها و ناکارآمدی‌هایش. او متوجه شد که تضاد و دشمنی کور با غرب و آمریکا، نه به صلاح ایران است، نه به صلاح اقتصاد کشور، نه به صلاح اسلام و نه به صلاح انقلاب اسلامی.

 

هاشمی متوجه شد که بزرگ‌ترین مانع بر سر توسعه و ترقی و پیشرفت و صنعتی‌شدن کشور، اقتصاد فاسد، ناکارآمد و مصیبت‌بار دولتی ایران است. هاشمی متوجه شد که همه حرف‌ها و تئوری‌های ناپخته و درمانده‌ای که تحت عنوان راه رشد و توسعه ملی، ایرانی اسلامی، بومی و بومی‌سازی و... مطرح می‌شود، حرف‌های ظاهرفریب و بی‌پایه و اساسی بیش نیست. راه رشد و توسعه‌‌ همان است که ۲۰۰ سال پیش، آدام اسمیت، پیش روی دنیای غرب گذارد: اقتصاد بازار آزاد،‌‌ همان راهی که بعد از غربی‌ها، همه کشورهایی که از مدار عقب‌ماندگی و توسعه‌نیافتگی خارج شدند به آن مسیر رفتند و‌‌ همان راهی که کره‌ جنوبی، مالزی، ترکیه، امارات، هند، برزیل و آرژانتین را از کشورهایی عقب‌مانده به کشورهای موفق صنعتی تبدیل کرد.

همان راهی که کشوری به‌نام امارات را که تا ۲۰ ۳۰ سال پیش یخ، آب و بطری نوشابه پپسی‌کولا را وارد می‌کرد، امروز تبدیل به قطب و غول اقتصادی خلیج‌فارس کرده یا کشور ترکیه را با اقتصاد کشاورزی که غایت صادراتش گندم و برخی از اقلام کشاورزی بود، ظرف ۳۰ سال تبدیل به کشوری صنعتی کرده که سال گذشته صادرات آن از مرز ۱۰۰ میلیارد دلار گذشت.

 

هاشمی رفسنجانی، همزمان به بیهوده بودن اصرار بر دشمنی با غرب و آمریکا پی برده بود؛ ایضا متوجه شده بود که برخلاف ظاهر، جنگ با عراق آن‌گونه که تبلیغ می‌شد، پیش نمی‌رفت. عراق توانسته بود به سلاح‌های پیشرفته تهاجمی و نیروی هوایی مجهز دست یابد، درحالی‌که تمامی تلاش ایران به‌منظور دستیابی به تسلیحات دفاعی، زرهی، دفاع ضدهوایی، هواپیما و تمامی سلاح‌های پیش‌رفته نتوانسته بود ثمری به بار آورد.

 

هاشمی تلاش کرد تا بتواند با تهیه برخی از قطعات و ملزومات هوایی و موشکی، که نیروی هوایی ایران به‌شدت نیازمند آن‌ها بود تا بتواند عملیات تهاجمی خود علیه نیروی زمینی ارتش عراق را بهبود بخشیده و گسترده‌تر کند و هم برای مراکز صنعتی و تأسیسات حیاتی کشور که عملا در برابر حملات هواپیما و موشک‌های دوربرد عراق بی‌دفاع شده بودند، پوشش دفاعی ایجاد کند. تلاش‌هایی که به‌نام ماجرای مک‌فارلین یا به روایت آمریکایی‌ها به ایران‌گیت معروف شد.

 

اما بخت هیچ‌گاه یار هاشمی رفسنجانی نشد؛ او گرچه توانست به سطحی بودن و غیرواقع‌بینانه و ایدئولوژیک بودن بسیاری از آرا و اندیشه‌هایش پی ببرد، همزمان بسیاری از همراهان و همرزمان او همچنان بر سر آن مواضع و اعتقادات باقی ماندند. در گام نخست، آنان تلاش‌های او را خنثی کردند و در گام بعد هم خودش را کنار گذاشتند. نخستین محموله تسلیحات پیشرفته‌ای که از جانب آمریکایی‌ها دریافت شد، توانست دمار از روزگار نیروی هوایی و زرهی سنگین عراق به درآورد، اما محموله‌های بعدی دیگر نیامد. یک گروه رادیکال انقلابی به سرکردگی سید مهدی هاشمی، برادر داماد مرحوم آیت‌الله منتظری، موضوع را لو داد و همه تلاش‌های هاشمی رفسنجانی برای نیروی نظامی ایران علیه عراق و خاتمه دادن به جنگ را نقش بر آب کرد، بنابراین او مجبور شد که از راه دیگری جنگ را فیصله بدهد.

 

هاشمی بعد از جنگ در نخستین دور ریاست‌جمهوری خود تلاش کرد تا با کلنگ، اقتصاد فاسد، ناکارآمد و دولتی ایران را ویران کرده، تجربه موفق مالزی، ترکیه و کره‌ جنوبی را در ایران تکرار کند، اما محافظه‌کاران با سیاست‌های تعدیل اقتصادی‌اش مخالفت کردند. هاشمی سعی کرد تا به‌صورت پلکانی، یارانه‌ها را جمع کند و در یک برنامه زمان‌بندی شده، ده ساله قیمت‌ها را به سطح واقعی برساند؛ باز هم به‌دلیل مخالفت جناح راست به جایی نرسید. او سعی کرد با به راه انداختن یک برنامه گسترده سازندگی، بسیاری از زیربناهای اقتصادی کشور را که در دوران جنگ از بین رفته بود، بازسازی کند. او می‌خواست با توجه به مخالفت با برنامه‌های استراتژیک اقتصادی‌اش در جهت آزادسازی اقتصادی، از بین بردن اقتصاد دولتی و حذف یارانه‌ها، همه تمرکز خود را بر روی سازندگی بگذارد، اما سازندگی بدون اصلاحات عمیق اقتصادی، خیلی نمی‌توانست تغییری در وضعیت اقتصادی ایران به وجود آورد. دقیقا همین اتفاق هم افتاد؛ با این تفاوت که هاشمی رفسنجانی خسرالدنیا والاخره شد. در عرصه بین‌الملل و سیاست خارجی تلاش کرد تنش با غرب و اروپا و آمریکا را کاهش دهد و روابط با اعراب بهبود ببخشد، اما نتوانست و فقط موفق شد تا حدودی دشمنی موجود بین تهران و ریاض را زدوده و اعتماد سعودی‌ها را جلب کند.

 

هاشمی تمام تخم‌مرغ‌هایش را در سبد اقتصاد گذارده بود و خیلی توجهی به توسعه سیاسی و اقتصادی و اجتماعی نکرد؛ اما این پایان تراژدی هاشمی نبود. پایان هشت سال ریاست‌جمهوری هاشمی مصادف شد با دوم خرداد و دوران اصلاحات. شماری از دوم خردادی‌ها که دل خوشی از هاشمی نداشتند، به‌علاوه از پاره‌ای از رفتارهای وی شخصا بغض و کینه در دل داشتند، به تلاش در جهت جبران مافات و انتقام‌گیری شخصی برآمدند.

 

دوم‌خردادی‌ها از فضای اصلاحات بهره‌برداری کرده و با استفاده از موقعیت ممتازی که دوم‌خرداد برای آن‌ها فراهم کرده بود به نقد هاشمی پرداختند و هاشمی را سر منشأ و علت‌العلل همه نابسامانی‌ها، مشکلات و فساد معرفی کردند. برخی از آنان تلاش کردند تا اساسا هر پدیده زشت و ناهنجاری را به هاشمی نسبت دهند و او را مسئول تمام کاستی‌های نظام از ابتدای شکل‌گیری آن تا به امروز معرفی کنند. اگر در کشور فساد بود، هاشمی مقصر بود؛ اگر گرانی، تورم و بیکاری و شکاف طبقاتی بود، هاشمی مقصر بود؛ اگر چپ بعد از رحلت مرحوم امام کنار گذارده شده بود، هاشمی مقصر بود؛ اگر نظارت استصوابی جلوی انتخابات آزاد را گرفته بود، هاشمی مقصر بود؛ اگر مطبوعات آزاد نبود، هاشمی مقصر بود؛ اگر جنگ بعد از فتح خرمشهر ادامه یافته بود، هاشمی مقصر بود؛ اگر قتل‌های زنجیره‌ای رخ داده بود، هاشمی مقصر بود؛ و در یک کلام، هاشمی مسبب همه کاستی‌‌ها بود.

 

اصلاح‌طلبان همچون قطاری بودند که وقتی آخرین واگنشان از پل هاشمی گذشت، با پرتاب یک نارنجک، پل را منفجر کردند. حمله به هاشمی، تخطئه او و در آوردن هاشمی در هیبت «عالیجناب سرخپوش» و غیره، سبب می‌شد تا اصلاح‌طلبان از یک چهره «دگراندیش»، «روشنفکری» و «وجاهت» برخوردار شوند. بنابراین رادیکال‌های آنان هرچه خواستند نثار هاشمی کردند تا از محبوبیت و جایگاه اجتماعی بالاتری برخوردار شوند و میانه‌روهای آن‌ها هم با سکوت، آن رفتار غیراخلاقی را نظاره‌گر شدند، بدون آن‌که واکنشی نشان دهند.

 

آنچه تندروهای جوان، رادیکال، فرصت‌طلب و بی‌تجربه و درعین‌حال، ناپخته نمی‌دانستند، آن بود که با زدن هاشمی آن‌ها دارند به‌روی کارآمدن یک جریان اجتماعی کمک می‌کنند که دمار از روزگارشان به در خواهد آورد. آنچه آنان نمی‌دانستند آن بود که حذف هاشمی، منجر به ظهور نلسون ماندلا یا مهاتما گاندی نمی‌شد. آنچه آنان نمی‌دانستند آن بود که به لحاظ اجتماعی، خیلی ناتوان‌تر از آن بودند که تصور می‌کردند؛ آن‌ها نه‌ تنها نتوانستند از آن ۲۰ میلیون رأی و جنبش عظیم مردمی که در دوم خرداد ۷۶ شکل گرفته بود، در جهت گسترش دموکراسی و توسعه سیاسی در جامعه بهره‌برداری کنند، بلکه با زدن هاشمی و مجموعه‌ای از بی‌تدبیری‌های دیگر، آن سرمایه عظیم اجتماعی را هم از کف دادند. بالاخره آنچه آنان نمی‌دانستند آن بود که جانشینانشان روند استراتژی «هاشمی‌زدایی» را که آنان آغاز کرده بودند، در ابعاد بسیار گسترده‌تر، مخرب‌تر و غیر اخلاقی‌تر ادامه خواهند داد. اگر آنان تلویحا و غیرمستقیم هاشمی را متهم به فساد کرده بودند، جانشین آنان مستقیم و علنی او و فرزندانش را متهم به فساد و غارت بیت‌المال خواهند کرد؛ اگر آنان هاشمی و مسئولینش را متهم به انحصارطلبی کرده بودند، جریان جدید به حذف کامل هاشمی و کنار گذاردن کاملش از عرصه اجرایی خواهد پرداخت؛ اگر آنان از هاشمی انتقاد کرده بودند، جریان جدید با سر دادن شعار «مرگ بر هاشمی» تلاش خواهد کرد تا کار وی را یکسره و تمام کند.

 

آنچه اصلاح‌طلبان نمی‌دانستند آن بود که جریان جدید درست است که با همه وجود سعی در انهدام هاشمی رفسنجانی و ریشه‌کن ساختن نفوذ و اعتبار وی خواهد کرد، اما بزرگان و سران اصلاحات را با دم‌پایی پلاستیکی و لباس زندان به جرم «خیانت» و «فتنه» به پای میز محاکمه کشانده و تصاویر آنان را با آن هیبت در تلویزیون به نمایش درمی‌آورد. آنچه که اصلاح‌طلبان در دهه ۱۳۷۰ آغاز کرده بودند، اصول‌گرایان رادیکال در اواخر دهه ۱۳۸۰ کامل کردند.

 

شکل رفتار هر دو گروه با هاشمی رفسنجانی، یکسان است و به‌رغم اختلاف‌نظر و تفاوت‌های گسترده در افکار و آرایشان، چپ افراطی دیروز با راست افراطی امروز یک وجه اشتراک دارند، آن هم تنفرشان از اعتدال و میانه‌روی است. مشکل بزرگ هاشمی هم اعتدال و میانه‌روی‌اش است، لذا با هر دو جریان افراطی، مشکل پیدا می‌کند. البته اعتدال و میانه‌روی هاشمی رفسنجانی، قطعا حسن او به‌شمار می‌رود، به‌همین‌خاطر است که طیف گسترده‌ای از اقشار و لایه‌های مدرن شهری و تحصیل‌کرده مدیران اجرایی اعم از شاغل در بخش دولتی یا خصوصی، تکنوکرات‌ها، کارآفرینان، تجار و صادرکنندگان و واردکنندگان، کارخانه‌دار‌ها و این دست اقشار از هاشمی رفسنجانی حمایت می‌کنند.

 

علی‌رغم آن همه تبلیغات منفی در دوران اصلاحات علیه هاشمی و مطالبی که پیرامون فساد و مفاسد هاشمی رفسنجانی در دوران انتخابات ریاست‌جمهوری در سال ۸۴ از جانب اصول‌گرایان تندرو علیه ایشان آغاز شد، مع‌ذالک از‌‌ همان لایه‌های اجتماعی ۱۰ میلیون نفر به هاشمی رفسنجانی رأی دادند. اما هاشمی رفسنجانی قطعا نه از اشتباه و خطا بری است و نه می‌شود گفت که رفتار و سیاست‌‌ها و تصمیمات مشارالیه ظرف سه دهه گذشته خالی از عیب و ایراد بوده است. اگر زندگی هاشمی رفسنجانی را به دو مقطع قبل از اوایل دهه ۷۰ و بعد از اوایل دهه ۷۰ تقسیم کنیم، می‌‌توان گفت که از اوایل دهه ۱۳۷۰ هر قدر که جلو‌تر می‌آییم و به زمان حال نزدیک می‌شویم، قدرت و نفوذ ایشان مرتب در حال کاهش است. به‌عبارت دیگر، نفوذ و قدرت ایشان در دور دوم ریاست‌جمهوریشان (۷۶-۱۳۷۲) به مراتب کمتر از (۷۲-۱۳۶۸) بود، ایضا این روند بعد از سال ۱۳۷۶ تاکنون ادامه داشته است. برعکس هر قدر از اوایل دهه ۱۳۷۰ به عقب می‌رویم و به دهه ۱۳۶۰ و دوران مرحوم امام باز می‌گردیم، بر قدرت و نفوذ هاشمی رفسنجانی افزوده می‌شود. بنابراین هر ارزیابی و نقد عملکرد واقع‌بینانه از عملکرد هاشمی رفسنجانی، باید متوجه دهه ۱۳۶۰ شود که او صاحب شوکت و قدرت بود. خبط و خطاهای زیادی و انتقادات زیادی می‌توان به هاشمی رفسنجانی در دهه ۱۳۶۰ و اوایل دهه ۱۳۷۰ وارد کرد، اما بزرگ‌ترین و جدی‌ترین و اصلی‌ترین انتقادی که می‌توان به وی وارد کرد، غفلت از آزادی و اهمیت ندادن به حقوق شهروندی است.

 

علت اصلی انقلاب اسلامی، نارضایتی مردم از رژیم پیشین به‌واسطه پایمال کردن حقوق شهروندی، به‌واسطه روش استبدادی و دیکتاتوری رژیم شاه بود. بالا‌ترین و بزرگ‌ترین دستاورد جمهوری اسلامی، آزادی و دموکراسی است، اما با این وجود پاسداری از دستاوردهای دموکراتیک انقلاب اسلامی خیلی از جانب هاشمی جدی گرفته نشد. البته در مقایسه با بسیاری، او یک سر و گردن بالا‌تر می‌ایستاد، اما صرفا بهتر بودن از دیگران دلیلی برای تبرئه نمی‌شود.

 

در سال ۵۸ که وی در اوج قدرت و محبوبیت بود و در نماز جمعه تهران، شعار مرگ بر بازرگان داده شد، واکنش هاشمی این بود که از جمعیت خواست آن شعار را ندهند و گفت که بازرگان، مستحق آن شعار نیست. سی سال بعد در‌‌ همان نماز جمعه شعار «مرگ بر هاشمی» داده شد. شاید اگر آن روز هاشمی در برابر شعار «مرگ بر بازرگان» ایستادگی بیشتری می‌کرد و با فرهنگ عدم تحمل منتقد و مخالف به مبارزه برخاسته بود، سی سال بعد این فرهنگ جا افتاده بود که در ایران اسلامی هم همچون جوامع توسعه‌یافته، مخالفِ منتقدِ ناراضی تحمل شود و هیچ‌کس علیه فرد منتقد حکومت، شعار مرگ و نابودی ندهد، اما ایشان فقط گفت که «بازرگان مستحق این شعار نیست» و خودِ آن شعار و روش را نکوهش نکرد.

 

البته انصاف، اعتدال، عدالت و تحمل‌پذیری و ظرفیت هاشمی رفسنجانی، به‌عنوان امام جمعه تهران، خیلی بیشتر از ائمه جمعه ۳۰ سال بعد بود که شعار مرگ بر هاشمی را شنیدند، اما آن را تقبیح نکردند و با سکوت خود، آن را تأیید کردند و دست‌کم به اندازه هاشمی ۳۰ سال پیش، آن‌را تقبیح نکردند.

 

فاصله میان واکنش به شعار «مرگ بر بازرگان» از ناحیه هاشمی رفسنجانی در سال ۵۸ با واکنش به شعار «مرگ بر هاشمی» در سی سال بعد، نشان‌دهنده نزول سطح اخلاقی جامعه در ظرف این سی سال است. بنابراین، مراد ما به هیچ‌وجه این نیست که مبارزه جهت حفظ و حراست از دستاوردهای دموکراتیک انقلاب اسلامی فقط بر عهده هاشمی رفسنجانی بوده است یا این‌که با گذشت سه دهه، هنوز ظرفیت و تحمل مخالف را در ایران نداریم و خواهان مرگ و نیستی و نابودی وی می‌شویم و هاشمی را مقصر بدانیم؛ حاشا و کلا.

 

نکته فقط آن است که او تلاش جدی را برای حفظ و حراست از آن دستاورد‌ها به خرج نداد. می‌ماند این پرسش آخر؛ آیا هاشمی رفسنجانی در سپهر سیاسی ایران به پایان رسیده است؟ مخالفین تندرو و رادیکال ایشان ظرف ۶ سال گذشته از هیچ تلاش و تقلایی برای تضعیف جایگاه‌شان فروگذاری نکردند. از ۲۲ خرداد ۸۸ به این‌سو، «هاشمی زدایی» و تلاش در جهت حذف هاشمی دوچندان گردید. مخالفان هاشمی از به‌کارگیری هیچ حربه، تاکتیک و ترفندی فروگذار نکردند و هرچه از دستشان برمی‌آمد، برای زدن هاشمی از انجامش مضایقه نکردند.

 

شاید آینده نشان دهد که آنان موفق شده‌اند و توانسته‌اند هاشمی را کنار بگذارند شاید هم حوادث و رویدادهای آینده نشان دهد که علی‌رغم تصور و انتظارشان نتوانسته‌اند هاشمی رفسنجانی را کنار بگذارند. یقینا اگر تحولات آینده کشور به سمت اعتدال و میانه‌روی پیش برود، هاشمی مجددا در رأس قرار خواهدگرفت، اما اگر برعکس تندروی، رادیکالیزم و حذف تعقل و میانه‌روی و اعتدال حاکم شود، در آن‌صورت جایی برای هاشمی رفسنجانی نخواهد بود.

 

 

منبع: ماهنامه نسیم بیداری

 

کلید واژه ها: زیباکلام هاشمی رفسنجانی


نظر شما :