تحلیل روانشناختی استالین/ تقاص پدرکشی با قصاص رقیبان
رومن برکمن/ ترجمه: مجتبا پورمحسن
اما کلیدهایی به جا مانده که نشان میدهد کوبا تا قبل از ۸ مارس ۱۹۰۶ میدانست که ویساریون مرده است. در این روز او مقالهای با عنوان «دولت دوما و تاکتیکهای سوسیال دموکراسی» را با امضای آی. بسوشویلی (پسر بسو) منتشر کرد. بسو اسم مصغر ویساریون است. تغییری اساسی در ذهن کوبا اتفاق افتاده بود: ناگهان او پسر دوستداشتنی ویساریون شد و کینه جایش را به میل شدید برای حل شدن در او داد. این تغییر نشان میدهد که کوبا از مرگ پدرش اطلاع داشت. کوبا در مقالهاش از دوما، پارلمان جدید روسیه انتقاد کرد و آن را یک پارلمان حرامزاده خواند که یادآور متلک «نابی چائوری» (به زبان گرجی یعنی حرامزاده) بود که پدرش ویساریون به کار میبرد. حملهٔ کلامی کوبا به دوما توصیف یک جنایت بود: او کلمهٔ «ضربه» را ۱۴ بار تکرار کرد از جمله «ضربهای مضاعف»، «ضربهای از دو سو»، «ضربهای از بالا»، «ضربهای از پایین»، «ضربهای از بیرون» و «ضربهای از درون». آیا او داشت جنایتی را توصیف میکرد که در آن «پارلمان حرامزاده» جایگزین ویساریون شده بود؟
کوبا در این مقاله برای دومین بار عبارت «دشمنان مردم» را به کار برد، عبارتی که سالها بعد شعار سرکوب جمعی استالین شد. اتهامات یک الگوی همیشگی داشتند: توانایی استالین در پاک کردن جرمهای خود با معطوف کردن آن به «هدفهای اشتباهی»، همانطور که خودش این روش را در لحظاتی «حافظهٔ خودمحور خردمندانه» مینامید. او از سازوکار دفاع روانشناختی فرافکنی استفاده میکرد؛ نسبت دادن جرمهای خودش به دیگران و در نتیجه رها کردن خود از بار گناه.
در مارس ۱۹۰۶ کوبا سه مقالهٔ دیگر نوشت هر سه با عنوان «دربارهٔ مساله مالکیت ارضی» و همه با امضای آی. بسوشویلی. او هرگز دیگر از این اسم مستعار استفاده نکرد. کوبا در این مقالات با حرارت از منافع دهقانان دفاع و از تقسیم زمینها بین آنان حمایت کرد. در این مورد او حتی با لنین که مدافع ملی کردن اراضی بود، مخالف بود. بسوشویلی دربارهٔ «شکستن سنتهای قدیمی» و «روستاییان متمرد»، دهقانانی که تا همین دیروز تخفیف و تحقیر میشدند اما امروز روی پایشان میایستند و کمر راست میکنند، نوشت: «دیروز بیپناه و امروز مثل جریانی متلاطم، خودش را در برابر نظم قدیمی میاندازد؛ از راهم برو کنار ـ در غیر این صورت تو را به زمین میکوبم.» ترکیب مغشوشی از انگیزهها در پشت اظهارات آتشین کوبا به نیابت از دهقانان وجود داشت. کوبا، فرزند بسو، میل شدیدی برای یکی شدن با ویساریون داشت، ویساریون در ذهن او با روستا و دهقانان سروکار داشت. به عبارت دیگر، این گفتهها ارجاعی تمثیلی به خودش بود؛ او، کوبا، بیپناه بود و ویساریون کتکش میزد و تحقیرش میکرد، اما او حالا روی پای خودش ایستاده و دشمنش را از مسیرش کنار زده بود. کوبا با تظاهر نقش یک روزنامهنگار سیاسی را به خود میگرفت، اما مسائلی که او دربارهشان مینوشت برای او تنها به معنی تجدید قوا در چالش شخصیای بود که در آن او از این مسائل به عنوان جایگزین استفاده میکرد.
سکوت پیرامون قتل ویساریون، احساس محبت ناگهانی کوبا نسبت به پدر و فرافکنی صحنهٔ جنایت به «هدفی اشتباهی»، احتمال نقش داشتن استالین در این جنایت را مطرح میکند. کوبا در پاسخ به سوال سازمان پلیس مخفی (اوخرانا) اشارهای به مرگ ویساریون نکرد. گزارشهای اوخرانا در اواخر سالهای ۱۹۰۹ و ۱۹۱۳ میگفت که پدر کوبا «زندگی ولگردانهای» دارد و «محل سکونتش» مشخص نیست. این اطلاعات غلط تنها میتواند از کوبا بربیاید که تصمیم گرفت واقعیت مرگ پدرش را از اوخرانا مخفی کند تا در معرض سوالاتی دربارهٔ زمان، مکان و چگونگی رخ دادن قتل قرار نگیرد، مبادا چنین سوالاتی دست داشتن او را در قتل پدرش فاش کند. یکی از نوههای استالین به نام یوگنی جوگاشویلی که زمانی سروان نیروی موشکی شوروی بود، به این سوال که ویساریون کجا کشته شد، پاسخ داده است. او ۳۰ آگوست ۱۹۶۷ از محل دفن ویساریون باخبر شد، زمانی که به مراسم یادبود شصتمین سال کشته شدن پرنس ایلیا چاوچاوادزه، شاعر و چهرهٔ اجتماعی بزرگ گرجستان (که شعر «موشا»ی او در زندگینامه دوران کودکی استالین گنجانده شد) دعوت شده بود. یوگنی و دیگر میهمانان در ملک سابق چاوچاوادزه در نزدیکی شهر تلاوی، مرکز استان کاختی در شرق گرجستان گردهم آمده بودند. یکی از میهمانان که از ساکنین قدیم تلاوی بود به یوگنی پیشنهاد داد که او را بر سر قبر پدربزرگش در گورستان قدیمی شهر ببرد. یوگنی که ستایشگر دوآتشه استالین بود، خوشحال بود که گور فراموش شده را میدید.
این اطلاعات خردهریز – ویساریون قبل از هشتم مارس ۱۹۰۶ نه در تفلیس بلکه در تلاوی نزاعی خونین داشت – تنها تا حدی جزیی گرهی که پیرامون مرگ ویساریون را احاطه کرده، باز میکند. در بازسازی این جنایت و نقشی که کوبا در آن ایفا کرده، نکتههای کلیدی دیگری لازم است، کلیدهایی که استالین خودش، ناخواسته سالها بعد با اعمالش در اختیار گذاشت. او علاقهٔ عجیبی به «بازسازی» اتفاقهای تلخ زندگیاش داشت تا از این طریق نیاز روانشناختیاش برای وجود خارجی دادن به آنها به واسطهٔ فرافکنی جرمهایش به دیگران را تسکین دهد. او به دفعات دستورات بسیار پرجزئیاتی دربارهٔ چگونه کشتن دشمنانش میداد. برای مثال، در سال ۱۹۴۰ او به یک آدمکش دستور داد که با تبر به تروتسکی حمله کند و او را بکشد و در سال ۱۹۴۸ استالین به یک جوخهٔ آدمکشهای پلیس مخفی دستور داد که یک چهرهٔ برجستهٔ اجتماعی، بازیگر یهودی سالامون میکولز را به طرز عجیبی به قتل برسانند: قرار بود با یک تبر پیچیده شده در لباس پنبهدوزی شده خیسی به میکولز حمله شود. این دستورات عجیب یک درگیری ذهنی مرتبط با تمایل به وجود خارجی دادن به قتل با تبر را نشان میدهد که ریشههایش به بزهی قدیمی برمیگشت که از نظر احساسی به شدت محکوم بود.
در سراسر زندگی استالین هیچ جنایتی نبود که به اندازهٔ قتل پدرش از نظر احساسی محکوم باشد، قاتل تروتسکی باید در یک روز گرم آگوست در مکزیکوسیتی کت ضخیمی را حمل میکرد که در آن تبری پیچیده بود، در حالی که میکولز در یک شب یخزده ژانویه در شهر مینسک با تبری پیچیده شده در یک لباس پنبهدوزی شدهٔ خیس کشته شد. دستورات عجیب استالین تنها در صورتی قابل فهم است که آنها را نتیجهٔ علاقهٔ او به تبر به عنوان آلت قتاله بدانیم. این علاقه در جای دیگری هم ظاهر شد: استالین صحنههای زیادی از فیلم «ایوان مخوف» ساختهٔ سرگئی آیزنشتاین - که استالین برای گرامیداشت تزار محبوب خود سفارش ساختش را داد– را سفارش داده بود که در آنها تبری در دستان یک جلاد نقش برجستهای ایفا میکرد. او دستور داد که این ترجیعبند به صورت آواز دستهجمعی در پسزمینهٔ صحنههای اصلی فیلم قرار بگیرد: «و تبرها به چرخیدن ادامه دادند، به چرخیدن ادامه دادند...» صحنههای زیادی از فیلم تزار را در حالی نشان میداد که پشت دیوار کرملین پنهان شده بود و تماشا میکرد که چطور دشمنانش با یک تبر گردن زده میشدند یا با چاقو به قتل میرسیدند. در آخر استالین دستور داد که همهٔ کپیهای فیلم نابود شود، چرا که متوجه شد شاید این تصویر از تزار ایوان به طور آشکار همانندی از خودش را به همراه داشته باشد. اما یک کارگر شجاع استودیو یک کپی از فیلم را پنهان و حفظ کرد. بعد از مرگ استالین، فیلم در روسیه و خارج از آن نمایش داده شد.
اگرچه ایوان مخوف تزار را در هیات یک عامل کشتار جمعی به تصویر میکشد اما در فیلم صحنهای نیست که کسی به دست خود او کشته شود. به همین ترتیب در اسناد مربوط به استالین هم هیچ مدرکی دال بر اینکه او شخصا در مرگ کسی نقش داشته باشد، پیدا نشده است. استالین قتلها را راه میانداخت یا به سرسپردگانش دستور میداد دشمنانش را به قتل برسانند، او دست خودش را به خون آلوده نمیکرد. اگر استالین در قتل ویساریون دست داشت به احتمال زیاد در پشت صحنه بود. علاقهٔ استالین به قتل با تبر سرنخ مهمی دربارهٔ هویت واقعی قاتل به دست میدهد. این را میتوان در دستورالعملی که استالین برای قتل سالامون میکولز در سال ۱۹۴۸ صادر کرد، دید. او علاوه بر اینکه دستور داد میکولز را با تبری پیچیده در لباس خیس بکشند، مامورانش را واداشت که با کامیون از روی جسد رد شوند. این دستورالعمل یادآور قتلی قدیمی است. در سال ۱۹۲۲ کامو (سمنو آرشاکوویچ ترپتروسیون، انقلابی بلشویک) به دستور استالین به قتل رسید – وقتی شب داشت در تفلیس پرسه میزد، کامیون زیرش گرفت. دو جنایت، یکی با تبر و دیگری با کامیون، در مورد میکولز با هم ادغام شدند. ادغام این دو جنایت نشان میدهد که در ذهن استالین ارتباطی بین آنها وجود داشت. سوال این است، این ارتباط چه بود؟
کامیون در قتل میکولز و کامو به عنوان قاتل نقش دارد. این سرنخ این استدلال را تقویت میکند که اگر کامو به تحریک کوبا، ویساریون را به قتل رساند، پس استالین تمام عمر به تناوب نقش قاتل و انتقامجو را بازی میکرد و احتمالا کامو را در تقاص خون ویساریون کشت. این نظر با یک افشاگری مهم تقویت میشود: نفرت استالین از کامو با قتل او در سال ۱۹۲۲ پایان نیافت، بلکه ۱۶ سال پس از مرگ کامو در سال ۱۹۳۸ استالین از شدت نفرت و انتقام دستور داد قبر و سنگ قبر او را در گورستان شهر تفلیس از بین ببرند.
اسناد مربوط به کامو نشان میدهد که او قاتلی خونسرد بود و تبر آلت قتالهٔ محبوبش بود. در کودکی یکبار پریده بود توی اتاق خواب والدینش و تبر به دست پدرش را دنبال کرد و تلاش کرد او را بکشد. در سال ۱۹۰۶ او یک نفر را که به نظرش متهم به جاسوسی برای اوخرانا بود، کشت.
اشارهٔ مختصری به کلمهٔ «جاسوس» در حضور کامو کافی بود تا او دچار خشم کوری شود. او قسم خورد که همهٔ جاسوسها را میکشد اگر بتواند آنها را پیدا کند. او هم مثل بسیاری از همدستان استالین، ادعاهای وی را به عنوان پیشگوییهای الهی میپذیرفت. همهٔ چیزی که کوبا باید انجام میداد این بود که بگوید ویساریون جاسوس پلیس است تا کامو او را بکشد.
همانطور که اولین مقالهٔ «آی. بسوشویلی» نشان داد، ویساریون اندکی پیش از هشتم مارس ۱۹۰۶ به قتل رسید. هشتم فوریه ۱۹۰۶ کامو که تا آن موقع در زندان تفلیس محبوس بود، نگهبانها را فریب داد و فرار کرد. او و کوبا به تلاوی رفتند تا برای تشکیل یک باند بزرگ عضو بگیرند. آنها به این باند نیاز داشتند تا به ماشینهای حمل پول دستبرد بزنند. شاید در همین دیدار از تلاوی بود که کوبا با ویساریون که با برادرش گلاخ در آنجا زندگی میکرد، روبهرو شد. این مواجهه سرنوشتساز هر جایی ممکن بود اتفاق افتاده باشد؛ شاید در یک انبار شراب در تلاوی، یکی از میخانههای قفقازی محلی که اوباش و تبهکاران در آن جمع میشدند و برای گذراندن وقت، شراب کاختی مینوشیدند. ویساریون آن موقع ۵۵ ساله بود. کوبا هنوز او را میشناخت، اما معلوم نیست که ویساریون پسر ۲۷ سالهاش را که آخرین بار در ۱۰ سالگی دیده بود، به جا آورده باشد.
ماههای فوریه و مارس بخشی از فصل بارش در گرجستان هستند. به احتمال زیاد در شب قتل در تلاوی باران میبارید و کامو لباس پنبهدوزیشدهای به تن داشت که وقتی تبری را درونش پیچید تا پنهانش کرده باشد، میبایست خیس شده باشد. او احتمالا در یکی از خیابانهای خلوت تلاوی ویساریون را تعقیب کرد و با تبری که هنوز در لباس خیس پیچیده شده بود به سرش کوبید، بعد با ضربات پی در پی چاقو قربانی مستش را کشت. علاقهٔ بعدی استالین به ترو، «ضربات» چندگانه (چاقو) از همه جهت نشان میدهد که او از یک فاصلهٔ امن پشت خانهها و نردهها قتل را تماشا میکرد. پلیس شهر محلی توجه زیادی به قتل یک آدم مست محلی نشان نداد. در گزارش پلیس آمد که ویساریون در یک نزاع در حال مستی با ضربات چاقو کشته شد. اموتلانا، دختر استالین این روایت پلیس از قتل ویساریون را سالها بعد از زبان پدرش شنید و در خاطراتش به آن اشاره کرد. استالین البته چیزی دربارهٔ نقش خودش در این جنایت نگفت. اما ترس کوبا از اینکه متهم به قتل شود تنها انگیزهٔ او برای پنهان کردن حقیقت از پلیس و دخترش نبود. او داشت این موضوع را از خودش هم مخفی میکرد، خاطرهٔ جنایت را پاک میکرد و آن را به هدفی اشتباهی فرافکنی کرده و از این طریق حس گناه و شرم را از خود پاک میکرد.
فروید، پدرکشی را «جرم اصلی و اولیهٔ بشریت و همینطور فرد» میخواند. او این اتفاق را «منشا اصلی حس گناه... و نیاز به پدرکشی...» باز شناخت و نوشت: «به سختی میتوان اتفاقی دانست که سه شاهکار بزرگ ادبی همهٔ اعصار - ادیپ شهریار سوفوکل، هملت شکسپیر و برادران کارامازوف داستایوفسکی – همگی به یک موضوع یعنی پدرکشی میپردازند.» فروید اشاره کرد که در این شاهکارها «انگیزهٔ اعمال، رقابت جنسی بر سر یک زن مشخص است».
گفتن اینکه نفرت کوبا از ویساریون تا چه اندازه ریشه در عقده ادیپ داشته یا محصول آزاری بوده که از پدرش به او رسیده، دشوار است. شاید منطقی باشد که بگوییم انگیزهٔ کوبا برای کشتن پدرش انتقام کتکهایی بود که در دوران کودکی متحمل شده بود، یا به دلیل دست فلجاش یا بدرفتاری ویساریون با مادرش بود. اما چیزی که بدیهی به نظر میرسد اغلب کاملا اشتباه از آب درمیآید. فروید میگفت که نشانههای اصلی اختلالات در مردان جوان، ضعف جنسی و نفرت شدید از پدر است و اینکه این نشانهها به هم پیوسته هستند. مردی که این نشانهها را بروز میدهد نمیتواند از نظر جنسی به یک زن نزدیک شود و معمولا تنها پس از مرگ پدر همسری بر میگزیند. به نظر نمیرسد کوبا در این تعریف بگنجد، چون او دو سال قبل از مرگ پدرش ازدواج کرد، اما ارتباطش با همسر جوانش عجیب و غریب بود: استالین به ندرت همسرش را میدید و او همیشه منتظر بود که استالین از سفرهای محرمانهاش به خانه بازگردد. آنها در دو سال اول زندگیشان بچه نداشتند. شاید نکتهٔ مهمی باشد که فرزند اول آنها دو سال پس از قتل ویساریون به دنیا آمد. هیچ مدرکی هم نیست که نشان دهد کوبا پیش از ازدواج هرگز عاشق شده یا رابطهٔ مهرآمیزی داشته باشد یا حتی دوست دختر داشته باشد. ضعف جنسی و ناتوانی در شکل دادن به دلبستگیهای احساسی ـ درد شایع افراد متعصب و تبهکار ـ پشت زندگی پرتکاپوی مصادرهها، خدمت در اوخرانا و دسیسههای خوب پنهان شده بود.
شخصی با کودکی درب و داغان که به شدت از سوی پدرش آزار و اذیت میدید، معمولا در زندگی آیندهاش به اینجا میانجامد که پنهان کند و از نظر روانشناختی پدرش را پس بزند. چنین دافعهای اغلب وقتی پدر منفور دوری میگزیند ممکن میشود چرا که دوری پدر، توهمی از مرگش را خلق میکند. اما اگر مردی با دوران کودکی درب و داغان ناگهان با پدرش مواجه شود از نظر روانشناختی به هیچوجه نمیتواند او را پس بزند و در موارد بغرنج شاید با خودکشی، از خودش دوری کند. چنین وضعیت بغرنجی احتمالا شکل گرفت وقتی که کوبا در تلاوی با ویساریون مواجه شد و قتل شاید برای او یک مسالهٔ روانشناختی و موجب بقای جنسی شده بود.
اندکی بعد از قتل ویساریون، کوبا به گوری رفت تا از تونلی که باند کامو برای یک نقشهٔ سرقت زیر بانک دولتی گوری حفر کرده بودند، سرکشی کند. وقتی که استالین در گوری بود، حامیاش، کشیش کوبا ایگناتاشویلی به قتل رسید؛ جسد کشیش غرق در خون در خانهاش پیدا شد.
وانو مرادعلی، آهنگساز برجسته سرزمین شوراها و اهل گوری سالها بعد به خاطر آورد که «سوءظن درباره این قتل متوجه کوبا شد، او فقط برای آن روز از تفلیس به گوری آمده بود. در گوری حرفش بود که به نظر میرسد کوبا به حقیقت ارتباط این کشیش مهربان و دوستداشتنی با خود پی برده است.» (مثل بسیاری از دیگر اهالی گوری، مرادعلی هم معتقد بود که ایگناتاشویلی پدر حقیقی استالین بود.) پلیس گوری از کوبا بازجویی کرد اما احتمال دست داشتنش در قتل را منتفی دانست. برای ماموران پلیس این شهر کوچک غیرقابل تصور بود که گمان کنند کوبا هیچ دخالتی در قتل این کشیش – و بر اساس شایعات پدر واقعیاش – داشته باشد، کشیشی که با مهربانی و عشق با او رفتار میکرد و سخاوتمندانه در آموزش و پرورش به او کمک کرد. از نظر آنها ظن بردن به کوبا با این انگیزه خلاف عقل سلیم بود. آنها نمیتوانستند بفهمند که عقل سلیم برای درک دنیایی که کوبا در آن زندگی میکرد خیلی ناچیز است.
بعد از آن اتفاقات تکاندهنده در تفلیس در سال ۱۸۹۰، کوبا، ویساریون را به عنوان پدری بددهن پس زد و ایگناتاشویلی را به عنوان پدر حقیقیاش پذیرفت. کوبا با بدیهی شمردن این ریشهٔ تازه، در خود یک بمب ساعتی روانشناختی کار گذاشت. همهٔ روابط پدر و پسری ضد و نقیض است، اما در مورد کوبا، این تناقض بسیار عمیق بود. اگرچه احتمالا او به عنوان یک پسربچه لقب کوبا را در اقدامی سمبلیک برگزید تا انکار کند که ویساریون پدرش است و کوبا ایگناتاشویلی را به عنوان پدر جانشین بپذیرد، اما در سال ۱۹۰۶ او ناگهان نام آی. بسوشویلی (پسر بسو) را انتخاب کرد. «پسر بسو» نیاز شدیدی به یکی کردن هویت خود با پدر مقتولش احساس میکرد که احتمالا به همان اندازه نیاز شدید به نفرت از ایگناتاشویلی، رقیب ویساریون و یک هدف اشتباهی مناسب برای فرافکنی گناه تکمیل شد. تغییر چهرهٔ عشق به نفرت، پدیدهٔ روانشناختی غیرمعمولی نیست. این تغییر به نفرت میتوانست برای کوبا این امکان را فراهم آورد که به ایگناتاشویلی نقش قاتل ویساریون را بدهد. کوبا با تحریک به قتل کشیش میتوانست انتقام گرفتن از قتل ویساریون را در خیال خود بسازد و در نتیجه خودش را تبرئه کند. بسیاری از جنایتهایی که کوبا در سالهای بعد مهندسی کرد، تحریف واقعیت اینچنینی را نشان میدهد. در ذهن استالین، این جنایتها به طور مداوم در معرض دقیق این نوع جایگزینیها بود و او به طور متناوب نقش جانی و انتقامجوی جنایتهایی را که خودش مرتکب شده بود، بازی میکرد.
قتل ایگناتاشویلی بیش از قتل ویساریون توجه مردم امپراتوری بزرگ روسیه را جلب نکرد. اما ۳۰ آگوست ۱۹۰۷ یک جنایت دیگر گرجستان و بقیه امپراتوری روسیه را شوکه کرد. پرنس ایلیا چاوچاوادزه، شاعر و نویسنده بزرگ گرجستانی و مدافع سرسخت اصلاحات لیبرالی به دست دوستان نزدیک کوبا، سرگو اورژنیکیدزه، فیلیپ ماخارادزه و چند قاتل دیگر به تحریک کوبا به قتل رسید. چاوچاوادزه در رودخانه سیاه که از نزدیکی تلاوی میگذشت، در راه املاک اجدادیاش مورد حمله قرار گرفت. کوبا مثل همیشه شخصا در قتل مشارکت نداشت، اما او دستورش را داده و رهبری کرده بود. (شصت سال بعد کلیسای ارتدکس گرجستان، به چاوچاوادزه مقام قدیسی بخشید اما نام قاتلین او در سال ۱۹۸۷ فاش شد؛ مردم در نتیجه فوران خشمی دیگر قبر قاتلین را بیحرمت کردند.)
قاتلین احتمالا ادعای استالین را باور کردند که پرنس چاوچاوادزه را «دشمن طبقه» خواند. اما کوبا را انگیزههای پنهان و تکانههایی که ریشه در ضربههای روحی زندگی شخصیاش داشت، به جلو میراند. در ذهن کوبا، چاوچاوادزه به ویساریون ربط داشت: استالین شعر «موشا»ی چاوچاوادزه را در زندگینامه دوره کودکیاش گنجاند که نشان میدهد این شعر معنای پنهان مهمی برای او داشت، این شعر برای کوبا، یادآور سرنوشت بیرحمانه ویساریون و مواجهه با او در تفلیس در سال ۱۸۹۸ و قتل ویساریون بود و او را برانگیخت تا گناه را به نویسندهٔ شعر فرافکنی کند و در نتیجه نیاز به انتقام از قاتل را با فرافکنی آن به «هدف اشتباهی» تحریک کند.
* فصلی از کتاب «Author of The Secret File of Joseph Stalin» (پرونده محرمانه ژوزف استالین)
نظر شما :