من را از جشن هنر شیراز بیرون کردند

۳- شیراز و وضع بی‌مثالش
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۱۷:۰۰ کد : ۷۷۷۶ خاطرات ریچارد فرای
جشن‌های ۲۵۰۰ سالهٔ شاهنشاهی عجیب و مسخره بود. این جشن‌ها زیادی از مردم دور بود. دانشجو‌ها هم البته قضیه را کم و بیش چماقی کرده بودند تا توی سر حکومت بکوبند. تحت تأثیر شریعتی و دیگر نویسنده‌های شبیه او بودند...فکر می‌کردند من جاسوس آمریکا هستم...درست قبل فوت آیت‌الله بروجردی، رفتم او را ببینم....من اهل ایران واقعی‌ام، این تهران که ایران نیست. جمعیت ساکن تهران، شمیران چنان از باقی مملکت جدا بودند که حتی نمی‌دانستند در کشور چه خبر است.
من را از جشن هنر شیراز بیرون کردند

ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: ریچارد نلسون فرای (۱۰ ژانویه ۱۹۲۰- ۲۷ مارس ۲۰۱۴) ایران‌شناس برجسته آمریکایی و استاد بازنشستهٔ دانشگاه هاروارد بود. یکی از آخرین بازماندگان نسل ایران‌شناسان و شرق‌شناسانی که وصیت کرد او را در کنار زاینده‌رود اصفهان دفن کنند؛ وصیتی که حاشیه‌ساز شد و نام فرای را پس از مرگش بیشتر بر سر زبان‌ها انداخت تا جایی که برخی در ایران بر او تاختند و «جاسوس»‌‌اش خواندند. فرای ۲۵ سال قبل (۲۵ آوریل ۱۹۸۹) در بوستون آمریکا (جایی که درگذشت) گفت‌وگویی کرد با سید ولی‌رضا نصر؛ اسلام‌شناس و استاد برجسته روابط بین‌الملل و فرزند سید حسین نصر، فیلسوف ایرانی؛ از مجموعه گفت‌وگوهای برنامه تاریخ شفاهی «بنیاد مطالعات ایران» که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار ترجمه فارسی آن را منتشر می‌کند.

 

***

 

چون کلاً در رشتهٔ مطالعات زبان فارسی، قضیهٔ احیا و بازیابی ادبیات قدیم ایران را هم داشتند، آیا علاقهٔ نوظهور به ایران باستان هم جزئی از همین روند احیا بود؟

 

نه، خیلی کم به هم ربط داشتند و واقعاً حوزهٔ مجزایی بود. مثلاً در شیراز من فارسی قدیم درس می‌دادم و تاریخ ایران باستان و گویش‌شناسی. دانشجو‌ها بیشتر علاقه‌مند گویش‌شناسی بودند چون می‌دانستند اطراف ایران گویش‌های متفاوتی هست مال روستا‌ها و شهرهای مختلف و می‌توانستند بعدش بروند به آنجاها کار و تلاش کنند و واقعاً به حاصلی برسند. در نتیجه علاقه قطعاً بود اما حرف من این است که این تصور عمومی بسیاری آدم‌ها و خیل عظیمی از دانشجو‌ها درست نیست که علاقه به مطالعه روی فرهنگ ایران، حتی فرهنگ اسلامی، احیا شد. گفتم که، آدم‌ها خیلی گرفتار‌تر از این‌ها و به فکر پول درآوردن و کارهای دیگر بودند.

 

 

کلاً فرهنگ در مرتبهٔ دوم بود...

 

متأسفم که باید خیلی صریح و با قطعیت بگویم چندان خبری از فرهنگ نبود.

 

 

پروفسور فرای، این را ازتان بپرسم. چون خود شیراز نزدیک تخت جمشید و پاسارگاد بود، به نظرتان بین مثلاً دانشجوهای آنجا شناخت و آگاهی بیشتری نسبت به ایران باستان و مطالعات ایران باستان بود، یا اوضاع‌‌ همان بود؟

 

خب، تا حد زیادی اوضاع‌‌ همان بود، چون از همه جای کشور دانشجو می‌آمد به دانشگاه شیراز، دانشگاه پهلوی. البته که چون تخت جمشید و پاسارگاد و بیشاپور نزدیک و دم‌دست بودند، می‌توانستیم دانشجو‌ها را ببریم آنجاها، سفر می‌کردیم به این اماکن تاریخی و همین کلی کمک کننده بود. فکر می‌کنم از این نظر قطعاً خیلی تأثیر مثبتی داشت.

 

 

اما صرف وجود و نزدیکی این اماکن، تغییر و نشانی در روح و روان شیرازی‌ها نگذاشته بود.

 

نه خیلی. نه واقعاً. نه. منظورم این است که نه آن تأثیری که مثلاً بناهای باستانی رُم روی رُمی‌های امروز گذاشته و باعث شده افتخار کنند به اینکه... باعث شده مدام حرفشان را بزنند و نشانشان بدهند. در ایران هم قطعاً تلاش برای احیا و بازیابی می‌کردند، اینکه بنا‌ها را مرمت کنند و امثال این‌ها، و اینکه... اما صادقانه‌اش را بهتان بگویم، آدم‌ها جمعه‌ها می‌رفتند تخت جمشید به قصد پیک‌نیک دست‌جمعی.

 

 

جلو‌تر که بیاییم، همزمان که حکومت ایران باستان و نمود‌هایش را توی بوق می‌کرد، آیا کم‌کم جمعیت شهرهای بزرگ، این جلوه‌ها را به‌ یک‌جور دید تحقیر نگاه می‌کردند؟

 

معلوم است، تشخیص می‌دادی. بله، قطعاً. خیلی زیاد، به نظرم.

 

 

شما در جایگاه استاد دانشگاه احساس فشاری از طرف دانشجوها و همکارانتان می‌کردید، اینکه دارید منظری جهت‌دار از تاریخ را درس می‌دهید؟

 

هاه. بله، قطعاً. می‌دانید، به خصوص سر جشن‌های دو هزار و پانصد سالهٔ شاهنشاهی در تخت جمشید و پاسارگاد. کلی آدم‌ها از آن جشن‌ها آزرده و خشمگین بودند و از جمله‌شان هم البته دانشجو‌ها. از آن جشن‌ها هم برای فشار آوردن و اظهار ناراحتی استفاده می‌کردند.

 

 

از این موارد خاطره‌ای دارید؟

 

معلوم است که دارم. [خنده] خیلی درگیر آن جشن‌ها بودم. خیلی عجیب و غریب و مسخره بودند، ولی نکته این است که باید بگویم حتی برای عجیب و مسخره بودن هم کمی زیاده‌روی بودند.

 

 

اعتراض‌ها بیشتر به عجیب و مسخره بودن جشن‌ها بود یا به این نکته که تأکید زیادی روی سویهٔ باستانی قضایا می‌کردند، تأکید زیادی روی کوروش و داریوش می‌کردند؟

 

گمانم هر دو. بیشترین گلایه به عجیب و مسخره بودن و پول هدر دادن و این‌ها بود. منظورم این است که خیلی به کوروش و داریوش نبود. می‌دانید، حتی مردم عادی هم تصوری از شکوه و جلال گذشته داشتند و مخالفش نبودند. آن جشن‌ها زیادی ازشان دور بود. دانشجو‌ها هم البته قضیه را کم و بیش چماقی کرده بودند تا توی سر حکومت بکوبند. تحت تأثیر شریعتی و دیگر نویسنده‌های شبیه او بودند و قطعاً به همین خاطر هم از این بهانه‌ها استفاده می‌کردند.

 

 

واکنش کلی و عمومی‌شان به حضور شما در دانشگاه چی بود؟ شما را به چشم یک محقق مستقل بی‌طرف می‌دیدند یا یک مأمور دولت آمریکا؟

 

اوایل که البته خیلی زیاد این دومی بود، حتی اینکه من جاسوس آمریکا هستم. بعد مدتی متوجه شدند که من... حسابی گیج شده بودند چون خود من کلی گلایه‌ می‌کردم از تغییراتی که حکومت در شیراز می‌داد. مدام می‌گفتم دارند از شیراز یک تهران کوچک می‌سازند. برایشان می‌گفتم تهران شد دارالعلم در حالی که دارالعلم واقعی دارد می‌شود دارالجهلیه. آن‌ها هم فکر می‌کردند واقعاً همین است. می‌گفتم شیراز یک فرهنگ مختص به خود خیلی دوست‌داشتنی دارد. کلی شربت‌خانه داشته. حالا همه‌شان عوض شده بودند. شده بودند کافه‌هایی که ودکا می‌دادند و جماعت تویشان مست می‌کردند. مردم دیگر با موتورسیکلت این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و با دار و دسته. کل طبیعت و سرشت منطقه عوض شده بود و متأسفم این را می‌گویم ولی به نظرم آمریکایی‌ها هم تا حدی در این مورد مقصر بودند. از این حرف‌ها می‌زدم. می‌دانید، تهران که می‌رفتم، به راننده تاکسی می‌گفتم، از فرودگاه تاکسی می‌گرفتم و آن‌ها هم ازم می‌پرسیدند اهل کجایم و من هم می‌گفتم «اهل ایرانم». برمی‌گشتند نگاهم می‌کردند و می‌گفتند «منظورتون چیه؟» خب، من اهل ایران واقعی‌ام، این تهران که ایران نیست. تهران قطعاً ایران واقعی نبود. از بسیاری جنبه‌ها روی باقی مملکت تأثیر و نفوذ داشت. خیلی شیرازی‌ها این تأثیر را حس می‌کردند و ازش منزجر بودند. اولین جشن هنری را که در شیراز برگزار شد یادم است. من دو سال اول را جزو هیات برگزاری بودم، تا اینکه بیرونم کردند، چون به آدم‌های آنجا گفتم، به تهرانی‌هایی که برای سازماندهی و برنامه‌ریزی آمده بودند گفتم: «چرا برای جشن هنر از کشورهای همسایه آدم نمی‌آوریم، افغانستان، ترکیه، حتی اتحاد جماهیر شوروی، تاجیکستان، رقص، موسیقی و امثال این‌ها؟» نگاهم کردند و گفتند: «آقای فرای، ما آوانگاردیم، طرفدار هنر بومی نیستیم. دلمان می‌خواهد پیشرو‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین کاری را که می‌شود، اینجا اجرا کنیم.» حرفشان این بود، خیلی هم صادقانه. یادم است‌‌ همان سال اول جشن هنر کیف پول من را زدند. مراجعه کردم به پلیس شیراز، گفتند کاری از دست ما برنمی‌آید، این تهرانی‌ها آمده‌اند اینجا و ما مهار همه چیز را از دست داده‌ایم.

 

 

خشم و عصبانیت‌شان متوجه حکومت بود یا صرفاً فرهنگ تهران؟

 

هر دو. یادم هست آخرین سالی که در تهران بودم، درست قبل فوت آیت‌الله بروجردی، رفتم او را ببینم. همراه یکی از دوستانم رفته بودیم و از دیدار آیت‌الله که برگشتیم رفتیم به جایی در جنوب تهران که همهٔ امامان جمعه و هر کسی که بگویید آنجا بودند. یادم هست یکی‌شان پا شد و ـ هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم ـ جلوی همه گفت: «کاری که باید بکنیم این است که گلوی همهٔ کسانی را که در این شهر، بالای خیابان تخت جمشید [طالقانی فعلی. م.] زندگی می‌کنند، جر بدهیم.» خب قطعاً حسی از این بود که آدم می‌فهمید در ایران چه خبر است. جمعیت ساکن تهران، شمیران چنان از باقی مملکت جدا بودند که حتی نمی‌دانستند در کشور چه خبر است. تنها چیزی که علاقه‌شان را برمی‌انگیخت، این بود که آخرین مُد پاریس چیست و در لندن و واشنگتن چه خبر است، نه اینکه در زابل یا مشهد یا کازرون یا جاهای این‌‌چنینی چی به چی است.

کلید واژه ها: ریچارد فرای


نظر شما :