اصرار کردم نکشند، صدایم شنیده نشد
گفتوگو با رضا رمضانی درباره تسخیر ساواک رشت
تاریخ ایرانی: رضا رمضانی خورشید دوست، عضو هیات علمی دانشکده مهندسی صنایع دانشگاه امیرکبیر را نسل انقلاب پیش از آنکه در کسوت نماینده رشت در مجلس اول شورای اسلامی ببیند، در راهاندازی کتابفروشی رعد شناخت. جوانی آرام، با جبروتی در کلام و چشمانی نافذ و چهرهای مصمم، به جرگه انقلابیونی پیوست که زورگویی نظام شاهنشاهی را بر نمیتافتند. مدیر ناپیدای کتابفروشی رعد، فرزند پیشهوری ساده، رهیده از انجمن حجتیه و فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر سابق) از همان ماههای نخست که به مجلس راه یافت مسیر خود را از سیاست جدا کرد و ادامه حیات اجتماعی خود را در حاشیه سیاست گذراند. شاید به همین جهت، طی سه دهه اخیر، کمتر موضع سیاسی و خاطره تاریخی از او جایی نقل شده است. با این همه، اهمیت اشغال ساواک رشت در شب پیروزی انقلاب و روایتهای متناقضی که در همه این سالها زبان به زبان میچرخید حکم مسئولیتی را برای او صادر کرد که آنچه را دیده و به ذهنش سپرده برای «تاریخ ایرانی» بازگوید.
***
شامگاه ۲۲ بهمن سال ۵۷ شما یکی از فعالان سیاسی شهر رشت بودید که در اشغال ساختمان ساواک این شهر حضور داشتید. شما در آن روز چند سالتان بود؟
من متولد مهر ۱۳۳۳ هستم. واقعه در شب رخ داد. وقتی من رسیدم هوا کاملا تاریک بود. جمعیت از بیرون سعی میکردند در اصلی ساواک را بشکنند و وارد ساختمان شوند. از درون، از لابلای پنجرههای ساختمان هم به سوی مردم تیراندازی میشد.
شما با همراهی چه کسانی رفته بودید؟
نمیتوانم دقیق آن شب را به یاد بیاورم. اما میدانم که پس از شکستن در ساختمان ساواک نقش من پررنگ شد.
اصلا یادتان نیست چه کسانی در آن شب حضور داشتند؟ آن شب اساسا خط و خطوط سیاسی معنا داشت؟
به هیچ وجه. همه چیز گنگ و به دور از روال مرسوم بود.
یکی از مهمترین پرسشها این است که شما چطور میدانستید باید آن شب آنجا باشید؟
وقتی اوضاع کشور درهم و برهم شد بهطور خودانگیخته و همچون عقدهای گشوده شده همه دست بهکار شدند. بنابراین یکی از نقاطی که انتظار میرفت به آن حمله شود ساختمان ساواک بود. آن سازمان در نظر بسیاری پر رمز و راز بود و بسیاری از خشم یا برای برملا کردن ابهامات به سوی آن هجوم آوردند. مردم به طور خودجوش به آنجا رفته بودند.
این امکان وجود دارد که پیشتر هم کسانی میخواستند چنین عملیاتی بکنند اما ناکام مانده باشند؟
یادم نیست اما بعید میدانم. البته ماجرا کمی به روزهای قبل از ۲۲ بهمن مربوط میشود، چون فعالیت من در رشت یک پیشینهٔ دستکم پانزده ساله داشت. در بهمن ۱۳۵۷ من با جمعی در رشت فعالیت میکردم. پیشینهٔ مذهبی و نیز فعالیت در انجمنهای مذهبی به ویژه در انجمن حجتیه و بعدا جدایی از آن سبب شد که جداشدگان در جریان انقلاب خیلی همراهی و یاری کنند.
چطور؟
ما سال ۱۳۵۰ از انجمن حجتیه جدا شدیم، سپس یک گروه کوچکی تشکیل دادیم. دوستی داشتیم بنام علی روشنضمیر که فرزند یکی از روحانیون شهر بود. پدرش در مسجد کاسهفروشان رشت برای مردم نمازگزار مساله میگفت. علی روشنضمیر که یک سال از من بزرگتر بود، بعدها در مدرسه عالی بازرگانی درس خواند و دبیر مدارس رشت شد. یک روز او به من گفت جلسات آموزش دینی برگزار میشود که همین جلسات انجمن بود. من هم به آن جلسات جذب شدم.
این جلسات در کجا برگزار میشد؟
مدرسهای در ضلع جنوبی سبزهمیدان رشت، ابتدای خیابان لاکانی کنونی بود. این مدرسه متعلق به یک روحانی به نام میرعبدالعظیمی بود. ساختمان مدرسه قدیمی بود با کلاسهایی که کف آن کاملا چوبی بود؛ هنوز صدای پرطنین قدم زدنهای افراد در آن کلاسها در گوشم هست. در آنجا با برگزارکنندگان آن آشنا شدم. در انجمن دو نوع جلسات برگزار میشد، یکی جلسات امری که درباره امام زمان و استدلال وجود ایشان و نیز در رد کتابهای بابی و بهایی بود. جلسات دیگر انجمن باز بود و برای تبلیغ اسلامی و عضوگیری به کار میآمد.
یادتان هست اساتید این کلاسها چه کسانی بودند؟
مدرس اصلی مرحوم حاج عباس راسخی، دبیر تعلیمات دینی و ادبیات در مدارس رشت بود. البته دیگر مدرسان ما نسل پروردهٔ ایشان بودند، جوانانی که چند سالی از ما بزرگتر و عمدتا معلم بودند. مرحوم جواد پیرایه، پسر دوم آقای راسخی، میرحمید معصومنژاد و مرحوم مسعود دهسرایی در یادم مانده است. البته این دو مدرس اخیر به جهت اطلاعات عمومی و نحوه مطلوب انتقال پیام عمدتا در کلاسهای عمومی بودند. آقایان نیازمند که دو برادر بودند را به یاد دارم و آقای رمضانی که همنام خودم بود. من و عدهای در سال ۱۳۵۰ از انجمن جدا شدیم. گرایش به دکتر شریعتی و برخی فعالیتهای سیاسی مطابق با ضوابط انجمن نبود. چارهای جز ترک انجمن نبود. ابتدا من، بعد حسن اسکندانی و محمود کنعانیان، سپس حسین اسکندانی و عدهای دیگر جدا شدند.
علت جدایی شما چه بود؟
پدر من یک فرد سیاسی و یک پیشهور ساده بود. او از سه سالگی تشویق میکرد که زبان روسی بخوانم. او به این باور رسیده بود که دنیای خوب با سوسیالیسم اداره خواهد شد و آخرت خوب با اسلام به دست میآید. بنابراین من تا مدتی روسی خواندم. پس از چندی پدرم گفت که انگار در سال ۱۳۴۱ رژیم شاه به نوعی سوسیالیسم تن در میدهد و جهان نیز به سوی آمریکا سوق خواهد یافت. از سال ۱۳۴۱ پدرم مرا به سوی فراگیری انگلیسی تشویق کرد.
چرا؟
چون پدرم معتقد بود که بعد از آن حکومت ایران متحد آمریکا خواهد بود. بنابراین روسها نمیتوانند در ایران نفوذ چندانی داشته باشند.
او این آموزهها را از کجا میدانست؟
دو، سه ساله بودم، در خانه ما برق نبود، ولی ما رادیوی نفتی داشتیم. پدرم هر شب نفت در چراغ ویژهٔ رادیو میریخت، با سختی بسیار رادیو را روشن میکرد تا بتواند رادیو مسکو بشنود. صبحها هم به رادیو بیبیسی گوش میداد. این کار معمول او بود. هنوز آهنگ آغاز اخبار و صدای زنگدار گوینده رادیو مسکو در گوشم میپیچد. پدرم به شدت شیفتهٔ سوسیالیسم بود و نیز عاشقانه خدا را میپرستید. او هر ساله در ابتدا، وسط و انتهای ماههای شعبان و رجب روزه میگرفت و عید قربانی نبود که گوسفند قربانی نکند. به نظرم او تنها کسی بود که در سالهای ۱۳۴۰، یک ماه و نیم کار و زندگی را تعطیل کرد و جلوی سفارت عراق بست نشست و عاقبت دل عراقیها به رحم آمد و به وی برای زیارت کربلا ویزا دادند. در آن سالها کمتر کسی از ایران به کربلا میرفت. در عین حال پدرم برای کتاب خواندن و فراگرفتن زبان انگلیسی من واقعاً تلاش کرد. یادم هست در ۱۳ سالگی مبلغ ۵۰ تومان داد که من سه ماه تابستان، مدرسه زبان آذروان، انگلیسی بخوانم. همسر مدیر مؤسسه انگلیسی یا آمریکایی بود.
جدایی شما از انجمن حجتیه از کجا کلید خورد؟
ما وقتی از انجمن جدا شدیم و به عنوان دانشجو به دانشگاه رفتیم، با هم مرتبط بودیم. بعداً در سالهای ۵۳ و ۵۴ بود که سازمان مجاهدین خلق اعلام کرد گرایشاش دیگر مذهبی نیست. این شوک بزرگی به ما بود. ما به طور گروهی به فعالیت فرهنگی روی آوردیم و البته کماکان سیاسی بودیم و بر حسب مناسبت به فعالیت سیاسی میپرداختیم. تعداد اعضای این مجموعه بیشتر شد و شامل مرحوم حسن اسکندانی و برادرش مرحوم حسین، حمید رضازاده، دکتر محمد انصاری، خانم نرجس کریمی، محمود کنعانیان و بعدتر مصطفی عربانی، بیژن شقاقی و علی زرگر (شغل در دکان زرگری پدرش) و تعدادی دیگر شد که خیلیها را عمداً نمیشناختم. در واقع از سال ۵۴ تمرکز بر کار فرهنگی را آغاز کردیم و افراد به تدریج به آن پیوستند. من در دنیای کتاب و کتابشناسی و مشاوره کتاب بودم. برنامهٔ ما این بود که جوانان را با کتابخوانی و اسلام آشنا کنیم. به تدریج در ۱۷ مسجد کتابخانه ایجاد کردیم. منظور از کتابخانه یک گنجه با کتاب در یک گوشه مسجد بود. این با اما و اگر خادم و امام جماعت و دیگران روبرو بود ولی ما از رو نمیرفتیم. در همین فعالیتهای فرهنگی بود که ما با مرحوم آقای صادق احسانبخش مرتبط شدیم.
سرمایه اولیه خرید این کتابها از کجا میآمد؟
منابع مالی عمدتا توسط من فراهم میشد. من ارتباطاتی در تهران داشتم و نیز افراد شاغل مانند دکتر محمد انصاری بخشی از هزینهها را از درآمد خود میدادند. یک بار مجموعهای از کتب توسط آقای دکتر حبیبالله پیمان داده شد. آن موقع من مرتبط با کانون توحید تهران نیز بودم. در این میان آقای مصطفی موذنزاده، دوست دوران دانشگاهیام، که بعد از انقلاب فرمانده سپاه کرمان و بعدها رئیس شرکت ملی فولاد شد خیلی به ما کمک مالی کرد. کمک ایشان بسیار مؤثر بود.
برگردیم به واقعه ۲۲ بهمن ۵۷.
پیش از آن یک اتفاق مهم در شهر افتاد. در نیمه دوم بهمنماه ۵۷ در حدود ۵۰ نفر از کهنهکارهای سیاسی مرکب از گروههایی با گرایشهای سوسیالیستی، تودهای و ملی جمع شدند. این جمع جلسهٔ بزرگی در محل سابق مدرسه عالی بازرگانی رشت - بعدها علوم پایه دانشگاه گیلان ـ برگزار و از آقای احسانبخش هم دعوت کرد. آقای احسانبخش از من و آقای مهندس ابوالقاسم حسینجانی خواست به همراه ایشان به آنجا برویم. ما نزدیک به محل جلسه با تظاهرات جمع دو، سه هزار نفرهای مواجه شدیم که پس از بزرگداشت سیاهکل به رشت آمده بودند. آن جمع با شعار معروف اتحاد، مبارزه، پیروزی، پاها را به زمین میکوبیدند و دستها را بهم میزدند. آقای احسانبخش وقتی با آن صحنه مواجه شد از ماشین پیکان پیاده شد و به عنوان اعلام اتحاد، دستهایش را بالای سر خود بهم زد و گره کرد. من برای اینکه خطایی رخ ندهد و در مقام مشورت کوتاهی نکرده باشم با صدای آرام به آقای احسانبخش گفتم که «اینها چپیاند و مذهبی نیستند». این تذکر تأثیری بر عمل آقای احسانبخش نداشت.
یادتان هست دقیقا چه روزی بود؟
فکر میکنم ۱۹ یا ۲۰ بهمن ۵۷ روز بود. آقای احسانبخش چند روز قبل به من اطلاع داد که جلسهای مرکب از گروههای چپ و ملی برگزار خواهد شد که میخواهند من هم در آن جلسه باشم.
شما به اختیار خودتان رفتید یا به دعوت آنها حضور پیدا کردید؟
البته من در آن زمان ۲۴ سال بیشتر نداشتم و چهره شاخصی در شهر نبودم. آن جمع آقای احسانبخش را دعوت کرده بود که ایشان هم به دلیل شناخت نسبی که از جو و جریانهای سیاسی شهر داشتیم ما را با خودشان بردند. بالاخره در روز جلسه من به همراه آقایان احسانبخش و حسینجانی سوار ماشین پیکان شدم و رفتیم. محل این جلسه در داخل مدرسه عالی بازرگانی بود که دقیقا کوچه کنار ساختمان ساواک واقع شده بود. وقتی داخل سالن شدیم افراد اصلی و بانیان جلسه دور تا دور سالن نشسته بودند. آنها مرا نمیشناختند. بعضی جوانهای چپ مرا به خاطر کتابفروشی رعد میشناختند، ولی در آن جلسه عمدتا از سنین بالا بودند. وقتی ما نشستیم بحث میزبان و سخنگویان جلسه این بود که آنها برای مدیریت شهر رشت، دارای همه نوع امکاناتاند و همچنین متخصصان زیادی در بینشان است و توان اداره شهر را دارند. بعد رو به آقای احسانبخش کردند و گفتند چون شما روحانی هستید و آقای خمینی هم روحانی هستند، ما خواستیم که شما هم در جلسه ما حضور پیدا کنید و یک اختلاطی با شما داشته باشیم. من احساس کردم که نوعی سهمخواهی مطرح است و در آینده مشکلاتی رخ خواهد داد. علاوه بر این اگر مسلمان قول بدهد باید مو به مو آن را اجرا کند و میترسیدم که قولی داده شود که نتوان آن را اجرا کرد. آرام و درگوشی به آقای احسانبخش گفتم «هیچ حرفی را قبول نکنید و هیچ تعهدی در این جلسه ندهید.» در آن زمان آقای احسانبخش به نوعی به مشورتم ابراز علاقه میکردند. چون پارهای از حرفهای افراد جلسه رنگ و بوی مارکسیستی داشت، این نگرانی وجود داشت که آقای احسانبخش به برخی پیامدهای درخواست همکاری توجه نکند و وارد وضعیتی دشوار شود. وقتی با آقای احسانبخش آرام صحبت میکردم، ظاهراً آنها نسبت به من ظنین شدند و از همانجا یک بدبینی نسبت به من ایجاد شد. بعدها وقتی کمیته انقلاب شهر و استان تشکیل شد برخی افراد آن جمع هم به دعوت آقای احسانبخش در آن کمیته حضور یافتند. بعضی افراد آن جمع در جلسات کمیته انقلاب حرفهایی میزدند که به نظرم به لحاظ تسلط ایشان بر شهر و استان نگرانکننده بود. از جمله خیلی تمایل داشتند که مسائل نظامی شهر در دست یک فرد سی و چند ساله باشد که وی را افسر نیروی هوایی معرفی میکردند و میگفتند از تهران آمده است. من در آن جلسه کمیته انقلاب به شدت با این نوع خواست ایشان - که به نظرم به دنبال در اختیار گرفتن کنترل شهر بودند - مخالفت میکردم. پس از جر و بحثهای زیاد، آن جمع ابراز کرد که از این به بعد تا زمانی که رضا رمضانی در این جلسات هست ما هیچ کدام حضور پیدا نمیکنیم. آقای احسانبخش هم پذیرفت که آنها به جلسات برگردند و من به عنوان مشاور آقای احسانبخش در جلسات شرکت کنم ولی حق رای نداشته باشم. جالب آنکه، در همان جلسات آقای احسانبخش تصویب کرد که من به مدت سه ماه مسئول امور نظامی و انتظامی شهر باشم.
روحیه آقای احسانبخش را چگونه ارزیابی میکردید؟
در آن زمان ما خیلی پرشور و تند و به اصطلاح خیلی انقلابی بودیم و ایشان روحیهٔ بسیار ملایمی داشت و بسیار مردمدار بود. از آن منظر بسیاری اوقات من به مواضع و برخوردهای ایشان به طور خصوصی اعتراض میکردم. البته رابطه ما پدر و فرزندی بود و حقا نیز ایشان مانند پدر با من برخورد میکرد. ماهها همکاری من با ایشان ادامه داشت و در واقع من در امور عدیده به ایشان مشورت میدادم و به درخواست ایشان امور نظامی، انتظامی و ستادی کمیته انقلاب اسلامی رشت را در دست گرفتم. این وظیفه را در سه ماه اول انقلاب برعهده داشتم و اساسا با روحیه من مغایرت داشت. من از چند سال پیشتر مشاور کتاب بودم و در مورد انتخاب کتاب مناسب به افراد و خانوادهها مشورت میدادم. هنوز بزرگترین لذت زندگیام خواندن و نوشتن است. با این روحیه، ضرورت آن روزهای انقلاب ایجاب میکرد که وظیفهٔ عجیب و غریب فرماندهی نظامی و انتظامی شهر را بر عهده بگیرم. در این مورد لازم است ذکر شود که آقای مهندس سیدمحمدرضا واقفی - بعدها نمایندهٔ مردم در مجلس شد - در همان روزهای انقلاب برای دیدن بستگان خود از اصفهان به رشت آمده بود و مسؤولیت نظامی استان را عملاً و سپس با حکم برعهده گرفت. وی اولین فرمانده سپاه گیلان شد. من با روحیهای که داشتم، برای دوری از جایگاه نظامی و انتظامی روزشماری میکردم. از این رو در اوایل خرداد ۱۳۵۸ با مراجعه و درخواست آقایان محسن میردامادی و محمدرضا امین ناصری از تهران، وظیفهٔ تاسیس جهاد سازندگی گیلان را به عهده گرفتم و از کمیته انقلاب شهر کنار رفتم. به رغم تفاوت رویکرد، همکاری من با آقای احسانبخش ادامه داشت. متاسفانه حادثهٔ بدی رخ داد. تعدادی از متنفذین و مدیران استان، بخشی از زمینهای بسیار مرغوب مقامهای فراری رژیم گذشته در چند کیلومتری رشت را گرفتند و برای آمادهسازی آن برای کشت از ماشینآلات دولتی استفاده کردند. من در آن موقع مدیر جهاد سازندگی گیلان بودم. ما گروهی از شیفتگان انقلاب بودیم و از بام تا شام در جهاد سازندگی کار میکردیم. یکی از ننگهای آن زمان این بود که کسی دستمزد بگیرد. مقداری پول روی یک طاقچه اتاق گذاشته بودیم تا هر کس نیاز دارد بردارد و کسی تا جایی که میتوانست برنمیداشت. من در آن زمان در رشته مکانیک انستیتوتکنولوژی رشت هفتهای چند ساعت ترمودینامیک درس میدادم تا از پدرم یا از کار در کتابفروشی رعد پولی نگیرم. دیدن چنین دستاندازی به اموال مردم، در نظر ما مانند دزدی آشکار و جنایت عیان بود. پس از کشف این ماجرا، من بیتاب شدم. از آقای احسانبخش مکررا خواستم که عکسالعمل شدید نشان دهند، ولی ایشان با همان روحیه ملایم و مردمداری اقدام فوری نمیکرد. متاسفانه آقای داوران، استاندار وقت هم از ایشان ملایمتر بود. در نظر من این اقدام، سرآغاز انحراف آشکار در جریان انقلاب در گیلان در چند قدمی ما بود.
برای انقلاب احساس خطر میکردم. نمیدانستم در این حادثه جواب عدهای از جوانان جان بر کف برای انقلاب در جهاد سازندگی را چه بدهم. من به آقای احسانبخش اصرار میکردم که زمینها را از غاصبان پس بگیریم و مدیران دولتیای که در این ماجرا دست داشتند برکنار کنیم. به هر تقدیر ایشان صلاح نمیدید که اقدام فوری بشود. من به ایشان گفتم اگر شما اقدام فوری نکنید من ماجرا را در یک مسجد به صورت سخنرانی به اطلاع مردم میرسانم، زیرا این مردم انقلاب کردند و باید در جریان سوءاستفاده از اموال مردم قرار بگیرند و به دیدن همان زمینها در چند کیلومتری رشت بروند تا دزدان و غاصبان در پیش چشم مردم حیا کنند و آب به جوی برگردد. ایشان کاری نکرد و من در مسجد سوخته تکیه در یک سخنرانی با حضور انبوه مردم، با خواندن یک خطبه نهجالبلاغه هممضمون با ماجرای یاد شده، به مردم اطلاع دادم. بر سر این ماجرا رابطهام با آقای احسانبخش برای همیشه قطع شد. البته موضوعات در طول زمانه و افراد هم بر اثر تجارب تحول مییابند. آخرین دیدارم با ایشان، یک سال پیش از فوت بود که به عیادت ایشان در بستر بیماری رفتم. خداوند ایشان را رحمت کند. بایسته است بر مبنای «اذکروا موتاکم بالخیر» از نیکیهای رفتگان خود یاد کنیم.
برگردیم به شب واقعه تسخیر ساختمان ساواک. جلسه گروههای چپ و ملی دو روز قبل از آن در کنار ساختمان ساواک برگزار شده بود. وقتی من وارد صحنه درگیریها شدم تعدادی از چهرههای چپ و مردم عادی را در آن شب دیدم. حمله دو طرف مخصوصا از سوی مردم خیلی شدید بود. یک نگرانی هم وجود داشت که بعضی از اعضای ساواک از در پشتی ساختمان فرار کنند. آنچه که این گمانه را تقویت میکرد تیراندازیهای پراکندهای بود که به سوی مردم و نسبتا بیهدف شلیک میشد.
حملۀ مردم و تیراندازی آنها حدودا تا چه ساعتی از شب ادامه داشت؟
به نظرم میآید تا ساعت یک یا دو شب ادامه داشت. حدود ساعت دو شب یک راننده تریلی پیدا شد که تمایل خودش را برای کوبیدن تریلی به در اصلی ساختمان ساواک ابراز کرد. این نقطهٔ عطف اتفاق آن شب بود و ناگهان ورق برگشت. او حاضر شد با پشت ماشین خود در ساختمان ساواک را بشکند. اما پیش از این ماجرا چند نفری که در داخل ساختمان ساواک بودند پارچههای سفیدی را به علامت تسلیم بلند کرده بودند ولی همزمان نیز تیراندازی میشد.
این اتفاق چه ساعتی بود؟
نمیتوانم زمان دقیق این اتفاقات را به یاد بیاورم. سرعت عملیات و تکاپوی مردم شتاب بسیار بالایی داشت. همۀ این رخدادها تقریبا در کمتر از دو ساعت روی داد.
آیا حملۀ آن شب توسط کسی هدایت میشد؟ کسی در میان جمع بود که آنچنان شناخته شده و کاریزما بوده باشد که به خواست او آن جمعیت رفتار کنند؟
نه، من یادم نمیآید کسی توان رهبری آن جمع را داشته باشد. اما یک نکته مهم این است که باید عملیات ۲۲ بهمن سال ۵۷ را دو قسمت کنید. بخش نخست آن تا زمانی بود که در شکسته شد. مرحله دوم، از لحظهای بود که در ساختمان ساواک شکسته شد. از این لحظه فضا کاملا تغییر کرد. بنابراین ساعت حدودا پس از دو نیمه شب بود که در ساختمان با پشت ماشین و فشار مردم باز شد. وقتی که جمعیت به داخل حیاط هجوم برد اگر اشتباه نکرده باشم، سه نفر را خارج کردند. اینطور یادم میآید که آن سه نفر نیمه عریان بودند. من نمیدانم که خودشان پیراهنشان را به عنوان پارچه سفید اعلان تسلیم درآورده بودند یا مردم آن را پاره کرده بودند، ولی آنچه که من دیدم این بود که اینها با لباسهای زیر رکابی سفید به دست مردم اسیر شدند.
افرادی که در داخل ساختمان رفته بودند از چه گروههایی بودند؟
چندان مشخص نبود، از همه جور پیدا میشد. اما افرادی که این ساواکیها را در دست داشتند، بر حسب ظاهر به ویژه سبیلهای پرپشت، نیروهای چپ بودند. البته بعضی را قبلا دیده بودم و نامشان را نمیدانستم. پیش از انقلاب رسم بر این بود که از دانستن نام افراد سیاسی پرهیز شود، به خاطر اینکه اگر کسی روزی دچار ضرب و شتم ساواک شد، نام افراد را نداند تا لو ندهد. نیروهای چپ آن شب دست بالا را داشتند اما مذهبیها بسیار محدود بودند. وقتی ساواکیها را به بیرون از ساختمان بردند، در سه نقطه روی زمین نشاندند و فاتحان ساواک در اطرافشان در سه حلقه بزرگ و مجزا گرد آمدند.
ساواکیها هم بر اثر وحشت شدید، توانایی ایستادن نداشتند؛ من در یکی از حلقهها بودم که مرد چاقی با سر تاس در وسط حلقه نشسته بود و ترس از چشمانش میبارید. از استیصال و عجز یارای حرف زدن نداشت و صداهای گنگی از او شنیده میشد. چند دقیقه جمعیت ملتهب بود و شور و بلوایی از شادی گرفتن چند ساواکی برقرار بود. از قبل شایعات عجیب و غریبی در میان مردم شنیده میشد که ساختمانهای ساواک در رشت دارای زیرزمینها و تونلهای تودرتو برای زندانیان است و حتی طول تونلها را کیلومترها میگفتند. از این رو بعضیها به خیال نجات دادن زندانیهای اسیر محتمل در آن تونلهای خیالی در آن وقت شب میگفتند که باید بولدوزر پیدا کنند و زمین را بکنند! واقعا پس از ورود به ساواک، جمعیت نمیدانست چه باید بکند. بعضیها میگفتند که باید چند ساواکی را در همانجا بکشند، برخی میگفتند که باید آنها را سر برید. این حرفها و بحثها در جلوی همان ساواکیها گفته میشد. دلم از آن خشونت شگفت فروریخت. فرهنگ اسلامی و مطالعاتم چنین حرفهایی را مظهر نوعی جنایتخواهی میپنداشت. سر بریدن یک ساواکی در نظرم آن روی سکه جنایات ساواک بود. واقعا در آن شب و در آن جمع احساس وحشت و بیچارگی میکردم.
به ذهنم رسید که بسیاری از این افراد، نیروهای چپاند و کمابیش در جریان رخدادهای کهنهکارهای چپ در شهر رشت هستند، به ویژه از آن جلسه بزرگ برای در دست گرفتن مدیریت شهر خبر دارند. گفتم حتما عدهای خبر دارند که تعدادی از زعمای چپ و ملی، جایگاه آقای احسانبخش را در جلسه ۱۹ بهمن به رسمیت شناخته بودند. با این ذهنیت، فریاد زدم که این چه حرفی است که این افراد را همین جا بکشید یا سر ببرید، اینها جنایت کردهاند ولی انقلاب مانند جنایتکاران شکنجه نمیکند و بیمحاکمه نمیکشد. در آن وضعیت، واقعا با احتیاط این حرفها را زدم. بعد به آن جمع پیشنهاد کردم طناب بیاوریم و اینها را ببندیم و تحویل آقای احسانبخش بدهیم که بعد محاکمه شوند. در همین لحظه که من چنین پیشنهادی ارائه دادم شورشی علیه حرفهای من برپا شد؛ عدهای با انگهای زشت علیه من حرف زدند و بعضیها مرا تهدید کردند. واقعا ترسناک و رنجآور بود.
چرا آنها چنین واکنشی نشان دادند؟
اکثر افراد از پیشنهاد من بوی سازشکاری و ضدانقلابی احساس کردند. در آن التهاب و هیجان سخن من برای آنها اصلا قابل درک نبود، چون از اظهاراتشان برمیآمد که پس از تحویل ساواکیها به منزل آقای احسانبخش احتمال داشت ساواکیها فرار کنند یا آزاد شوند. به نظرشان ساواکیها همان زمان نقداً در دستشان بود و ایشان بیمانع و رادع میتوانستند انتقام بگیرند. خوشبختی یا شاید بدبختی من در آن زمان این بود که مدتی پیش کتاب «آموزش ستمدیدگان» پائولو فریره با ترجمه دکتر علی شریعتمداری با عنوان «فرهنگ سکوت» را خوانده بودم که در آن فریره میگفت ستمدیدگان اگر فرصت پیدا کنند، خود ستمگرانی بزرگی خواهند شد. حالا در آن نیمه شب و در میان فریادها و عصیان مردم، بعد از آن همه بدبختی و زحمت، وقتی مردم ساختمان را به اشغال خود درآوردند حالا هر کدام از آن مهاجمان در نظرم یک شاه کوچک ستمگر حیرتانگیز شده بودند و میخواستند بیمحابا خون بریزند. با این پیشزمینهٔ ذهنی در آن جمع و هیاهو دچار کابوس شده بودم. عدهای میگفتند که ساواکیها را سر ببریم، برخی دنبال طناب دار بودند. برخی به دنبال قطعه قطعه کردن اعضای بدنشان بودند. تصور میکردند که باید حیاط ساختمان ساواک را شخم بزنند تا زندانهای مخفی را پیدا کنند. این ذهنیت آن جمع در آن شب بود و آنها سراسیمه به دنبال تصوراتی بودند که ذهنشان پرورانده بود.
آن شب جمعیت در سه گروه حلقهوار بودند. من میدیدم که نمیتوانم در هر سه گروه بایستم. مامور ساواک در حلقه ما مردی با سر تاس بود و سیاهی چشمانش خیره به مردمی که دورتادور او حلقه زده بودند با هراس و دلهره میچرخید. من در برابر جمعیت ایستاده بودم و برخی نگاه غضبآلودی به من داشتند. در میان جمعیت کسی فریاد زد «خائن کسی است که سخنی غیر از انتقام بگوید». عدهای هم من را شناخته بودند که در کتابفروشی رعد - تنها کتابفروشی مذهبی و انقلابی رشت - بودم.
افراد مقابل شما حدودا چه سن و سالی داشتند؟
عمدتا کمتر از ۳۰ سال بودند.
به نظر شما از کادرهای احزاب چپ بودند یا تنها سمپات محسوب میشدند؟
به نظرم جمع ناپختهتر از این حرفها بود. من تصور نمیکنم هیچ کدامشان حتی سابقهٔ اندکی در بازداشت و تجربهٔ ضرب و شتم ساواک داشتند. آنها اغلب وقایع و مسائل ساواک را شنیده بودند اما هیچ وقت لمس نکرده بودند. من فضا را برای بحث و استدلال مناسب ندیدم و شروع کردم به خواهش و التماس و از آنها خواستم که صحبت از کشتن افراد نکنند. با اصرار بارها گفتم که ما انقلابی هستیم و باید برخورد انسانی بکنیم. اصلا جا نداشت در مورد اسلام حرفی بزنم. دقایق نسبتا پرالتهابی در همین کشمکش و جر و بحث گذشت. ساواکی نزدیک من بر زمین نشسته، از پایین وحشتزده به جمعیت اطراف نگاه میکرد.
شما واقعا تنها کسی بودید که مخالف انتقام و قتلعام بودید؟
هیچ کس در آن سیل خروشان جرأت مخالفت نداشت. فضا و جو آن شب آنچنان سنگین بود که توانی برای مقابله با آنها نبود. در همان هنگام که من از جمع خواهش میکردم ساواکیها را نکشند، ناگهان یک نفر با داسی بلند سر رسید. هر چه فریاد زدم، دوست عزیز، دوست عزیز، که شاید تأملی کند، فایدهای نداشت. وی داس را به بالای سر خود برد و محکم به سر آن ساواکیای کوبید که در کنارم بر زمین نشسته بود. من با حیرت نوک داس را دیدم که در جمجمه آن ساواکی فرو رفت و خون از سرش فواره زد که به دور و بر پاشید و روی یقه پیراهن من هم ریخته شد. داس به اندازه سه سانت درون مغز مامور ساواک فرو رفت. من وقتی آن صحنه را دیدم گویی مثل اینکه داس بر سر من فرو شده باشد دیگر تابی برای مقاومت نداشتم؛ احساس کردم تمام وجودم یخ زد. تلخی ناامیدی عظیمی را در عمق درونم چشیدم. در میان دست و پای جمعیت گم شدم. بعد به ضارب و جمعیتی که به مامورها چوب و لگد میزدند خیره شدم و آرام آرام با گامهایی سست از جمعیت بیرون آمدم و به طرف منزل حرکت کردم. صحنهٔ کشتار آن ساواکی آنچنان در یادم زنده است که بعد از ۳۶ سال هنوز فریادها و تهدیدها، مرگخواهیها و انتقامجوییها، آمیخته با عجز و لابه و ضجهها در گوشم طنینانداز است. همان لحظه گفتم خدایا سرانجام این انقلاب را به خیر کن. وقتی به منزل رسیدم اذان صبح شده بود، وضو گرفتم و با دلی شکسته و درونی فرو پاشیده نمازی خواندم. خواهرم در آن زمان سیزده ساله بود، بعد از چند سال یک روز به من گفت: «یادم میآید یک روز در همان کشاکش انقلاب تو نزدیک صبح به خانه آمدی و نماز خواندی. من هیچ وقت تو را آن قدر خسته ندیده بودم.» من گفتم درست است. شب قبل ساواک را گرفته بودیم.
گویی آن شب ۹ نفر کشته شدند.
بله. افراد پس از گرفتن سه نفر، درون ساختمان ساواک را میگشتند. اما من تا گرفتن سه نفر اول و دقایق نخست کشتن اولین نفر در آنجا ماندم. من یارای دیدن آن همه خشونت غیرانسانی را نداشتم. به هر حال جو بسیار سنگین و مهیب بود.
جز شما هیچ کسی مقاومت یا مخالفتی از خود نشان نداد؟ حتی آنهایی که شما را میشناختند به طرفداری از شما نیامدند؟
اصلا فضا به گونهای نبود کسی مخالفت کند. من هم چون نمیتوانستم سکوت کنم، بر اثر فشار درون خود به حرف درآمدم. ممکن بود حتی آن داس را بر سر من یا هر کس دیگری که مقاومت بیشتری میکرد، بکوبند. تاب و بازتابهای آن فضا قابل پیشبینی نبود.
سرهنگ لهسایی یکی از کشتهشدگان آن حادثه بود که به دار آویخته نشد و روبروی نانوایی پارک درگذشت. روایتها میگویند که او قبل از اینکه به دست مردم بیافتد سیانور خورد. عدهای هم میگویند آنقدر از دست مردم کتک خورد که کشته شد. کدام یک از این روایتها میتواند صحیح باشد؟
بعید نیست که وی از ترس مرده باشد. ساواکیها شب حادثه به شدت ترسیده بودند. چون برخی از همکارانشان در نیمههای راه مقاومت، از در پشتی گریختند و اینها تنها مانده بودند و این به شدت بر ترسشان افزوده بود. یکی از اشتباهات ناگوار آنها تک تیراندازیهای پراکنده پیش از اشغال بود که مهاجمان را بسیار عصبانی کرد. من هنوز یاد دارم که بعضی از تیرها به بالای تریلر میخورد و در شب جرقه میزد و کمانه میکرد. ما در اطراف آنجا بودیم و اصلا عجیب نبود که تیر به افراد مهاجم به ساواک بخورد. اگر ساواکیها بلندگو بر میداشتند با مردم حرف میزدند که تسلیم میشوند یا مهلت میخواهند، شاید از حاد شدن جو روانی علیه خودشان کم میشد. ساواکیها دست و پای خود را گم کرده بودند و رفتار همگون نداشتند؛ از یک طرف پارچه سفید بلند میکردند و از طرف دیگر تیراندازی میکردند.
صبح روز بعد وقتی صحنه را دیدید چه واکنشی داشتید؟
من تا چند روز بعد به آنجا نرفتم. یک بار به صورت گذرا از آنجا عبور کردم دیدم چند جنازه را آویزان کردند. اجساد سوخته و زغال شده بود. من فقط چند ثانیه به آنها نگاه کردم. شگفت اینکه مردم بدون احساسی از زشتی و ترسناک بودن آن صحنهها دسته دسته از رشت و شهرهای دیگر برای دیدن جنازههای آویزان میآمدند؛ مدتها آنها را نگاه میکردند، انگار که به دیدار موزه یا نمایشگاه رفته بودند. عدم احساس مخوف بودن رخداد در میان مردم خود یک فاجعه بود و نیاز به پژوهش روانشناختانه دارد. دستکم یک جای کار میلنگد که حسگرهای مردم در قبال خشونت و برخورد ناانسانی با انسان - حتی یک جنایتکار مانند ساواکی شکنجهگر - بیحس است. پاسخ شکنجهگر، شکنجه نیست، نه اسلام چنین اجازهای میدهد و نه انسانیت. اینکه مردم در این مورد احساس حرمت اسلامی، نابهجایی انسانی و تخلف اخلاقی نداشتند، موضوع غمانگیز یک پژوهش است.
واکنشهای رسمی و غیررسمی در آن زمان نسبت به این واقعه چگونه بود؟ مخالفتی رسمی با چنین رفتاری صورت گرفت؟
آقای احسانبخش به حق چنین کاری را زشت میدانست، چون از نظر اسلامی هیچ توجیهی نداشت. شاید کسی که روی سرش داس خورده بود دربان ساواک و یا کارمند اداری ساواک بود. در اسلام حتی آمران قتل را نمیکشند. اسلام حریمها، اخلاقیات و چارچوب روشنی دارد. پیتیریم آلکساندروویچ سوروکین کتابی درباره انقلاب روسیه نوشته که آن را سالها پیش خواندم و یکی از کتابهای وحشتناک عمرم بود. وقتی کاخ سلطنتی روسیه توسط بلشویکها اشغال شد، کاخ لایه به لایه محافظینی داشت. این اتفاق در زمستان ۱۹۱۷ رخ داد. سوروکین نمایندهٔ مجلس و رئیس انجمن جامعهشناسی روسیه بود و در آن زمان تمایلات معتدل برای اصلاحات رژیم داشت. وی میگوید که وقتی انقلابیون به کاخ حمله کردند گاردهای مرد از صحنه گریختند اما گاردهای زن مدت طولانی مقاومت کردند. بعد از مدتی کاخ سقوط کرد و زنان گارد به اسارت مهاجمان درآمدند. وقتی انقلابیون این زنان را گرفتند آنچنان به این زنها تجاوز جنسی کردند که در جای جای کاخ بر زمین افتاده بودند و رودههایشان بیرون ریخته بود. سوروکین تاکید کرده که وی از کنار زنانی که تا مرگ به آنها تجاوز شده و لاجرم پاره پاره شده بودند عبور میکرد؛ برای دقایقی احساس وحشت کرد. وی بعد از انقلاب بر اثر دوستی دیرینه با لنین، رهبر انقلاب و نیز بلیت قطاری که لنین برایش مخفیانه تهیه کرده و فرستاده بود از روسیه گریخت تا اعدام غیابی وی اجرا نشود، یعنی لنین هم توانایی مقابله با سیل خروشنده انقلابیون را نداشت و این چنین مخفیانه سوروکین را رهانید. من در تمام این سالها وقتی به حادثه شب اشغال ساواک فکر میکنم ناخودخواسته به یاد این روایت سوروکین میافتم. چه کسی میتوانست در آن شب و در آن جمع جلوی فرود آمدن داس بر سر آن ساواکی را بگیرد و از قطعه قطعه شدن دیگران جلوگیری کند؟ به نظرم هیچ کس. تاریخ کمتر میگوید که چه باید کرد و بیشتر میگوید که چه نباید کرد.
نظر شما :