قصد کتک زدن هم نداشتیم
ناصر امیرگل از کشتار ساواکیها میگوید
تاریخ ایرانی: برخی از کنشگران و بازیگران اصلی جنبشها و انقلابهای جهان، مطابق عهد راستین روزگار پیش از انقلاب، به اصول و معیارهای اولیه خود وفادار میمانند. اما انقلاب، خصلتها و میثاقهایش را بنا به ضرورتها و موقعیتهای آنی خود یکسان و یگانه طراحی نمیکند. گاه برای حفظ و بقای تمامیت خود، بخشی از پیکره خویش را بر جای مینهد تا تداوم انقلاب را بیمه کند؛ امری که نه مذموم و نه تکریم شده است. محمدعلی [ناصر] امیرگل، از اعضای جوان و نوجوی انجمن حجتیه در دهه ۴۰ و از فعالان گروه توحیدی مقداد در سالهای پیش از انقلاب، بخش عمدهای از چهار دهه زندگی خویش را وقف انقلاب کرده است. او از بانیان اولیه سپاه و جریان نهضت اسلامی در رشت بود که پس از مدت کوتاهی، بنا به ملاحظاتی، از مسئولیتهای اجرایی در نهادهای نظامی و انقلابی سر باز زد و در مسند دیگر ادامه مسیر داد. او که شامگاه ۲۲ بهمن ۵۷ از نزدیک شاهد اشغال ساختمان ساواک رشت بود، در گفتوگو با «تاریخ ایرانی»، وقایع آن روزها را روایت کرده است.
***
جمعی که شامگاه روز پیروزی انقلاب به ساختمان ساواک رشت حمله کرد، چطور شکل گرفت؟ شما چگونه متوجه این گردهمایی سیاسی شدید؟ آیا از رهبران اصلی این تجمع بودید؟
در سطح شهر تیپهای مختلفی برای تسخیر ساواک فراخوانده شده بودند، چون ساواک را مظهر خشونت، پلیدی و پلشتی میدانستند. بخشی از آنها متعلق به ساکنان پارک شهر (باغ محتشم) و محله خمیران چهلتن بودند. آنگونه که یادم مانده ساعت ۸،۹ شب بود که محمود کنعانیان ـ داماد جلال گنجهای ـ به همراه اسماعیل ملکاخلاق به دنبال ما آمدند و من به همراه برادرم ـ نادر امیرگل ـ رفتم. در بین راه کسانی از اهالی محل که جوانان همین منطقه بودند نیز به همراه ما آمدند. در میان اینها معتادان و لاتهای محل هم بودند. در آن زمان چون میزان خشونت ساواک و اذیت و آزار آنان خیلی زیاد بود همه مردم علیه این نوع خشونتها اجماع داشتند و چندان اختلاف نظری بین مردم نبود. وقتی به ساختمان ساواک رسیدیم، آنها در حال تیراندازی و شلیک بودند. در ابتدا تصور این بود که این تیراندازیها هوایی است اما واقعیت اینگونه نبود. بسیاری از هدفگیریها بطور مستقیم ما را نشانه گرفته بود. در ابتدای ورود، ما در داخل پارک شهر جنب کلاه فرنگی مستقر شدیم. بعد به تدریج به جلوی خط حمله نزدیک شدیم. تعداد افراد حاضر در این تجمع در ساعات بعد به شدت افزایش یافت. تصور میکنم به جمعیتی بیش از سیصد نفر رسید.
شاکله اصلی این تجمع چه گروهی بود؟
گروه یا افراد خاصی این تجمع را رهبری نمیکرد، همانند دیگر تظاهراتی که در روزهای انقلاب شکل میگرفت. تجمع دیگری بطور همزمان در کلانتری ۳ میدان صیقلان هم آغاز شد. در همان لحظاتی که ما گرماگرم درگیری بودیم خبر آوردند که در کلانتری ۳ یک نفر ـ محسن نیکمرام ـ شهید شده است. نیکمرام اهل محله ما در کوچه سیدابوالقاسم بود و در مقطعی همکلاس بودیم. او اصالتا ماسولهای بود اما دیرزمانی بود که در رشت زندگی میکرد.
درگیری در کلانتری ۱ در داخل کوچه یا میدان؟
نه، میدان صیقلان بود. آنجا اداره آگاهی رشت هم واقع شده بود. احتمالا دلیل حمله به کلانتری ۳، استقرار پلیس آگاهی بود که مردم را نسبت به آنها جریحهدار کرده بود. همان ساختمانی که بعدها دفتر آقای حسن تامینی شد. این ساختمان هنوز وجود دارد.
تظاهرکنندگان چه سلاحی داشتند؟
در ابتدا چوب و سنگ بود. ما با دست خالی بودیم. در گرماگرم کار عدهای از تظاهرکنندگان به این نتیجه رسیدند که بوسیله چند بولدوزر به در اصلی ساختمان بکوبند تا در باز شود و مردم به داخل ساختمان هجوم ببرند. این در حالی بود که همچنان از داخل ساختمان به سوی مردم شلیک میشد.
اما شنیده شده که در آن شب عدهای با سلاح گرم هم آمده بودند؟
از میان آن جمعیت تنها دو نفر اسلحه دولول داشت، یکی حجتالاسلام سیدمحمد مودبپور بود که بعدها امام جماعت مسجد آقاسیدعباس و نماینده مجلس شورای اسلامی شد و دیگری میراحمد خوشکلام که پس از انقلاب صاحب باشگاه استقلال شهر شد. اینها بالای دیوار ساواک رفتند و به طرف ساواک شلیک میکردند، اما ما بیشتر کوکتل مولوتف پرتاب میکردیم. بعضی از این کوکتل مولوتفها به اتومبیلهای داخل ساختمان ساواک اصابت کرد که سوختند. در نهایت دود و آتش آنچنان بالا گرفت که بیشتر به یک فشفشه بازی خطرناک شبیه بود. حتی یادم هست که درختی را از ریشه درآورده بودیم و چند نفری حمل کردیم و به در ساختمان اصلی ساواک میکوبیدیم که آن را باز کنیم.
ساعت دقیق حمله را یادتان میآید؟
از ساعت ۸،۹ شب شروع شد و تا سپیدهدم صبح ادامه داشت.
چه ساعتی آنها تسلیم شدند؟
نزدیک صبح بود که از داخل ساختمان پرچم سفیدی به نشانه تسلیم بلند شد.
در آن لحظه اطلاعاتی از داخل ساختمان داشتید که احیانا اعضای ساواک مشغول چه کاری بودند؟
ساختمان دیوارهای بلندی داشت که تنها آنها به بیرون دید داشتند اما مردم هیچگونه چشماندازی به داخل نداشتند. بالاخره بچهها به داخل ساختمان هجوم بردند. هنوز وقتی از آن ساختمان عبور میکنم، بوی دود و سوختگی آن شب را حس میکنم. هیچ وقت فراموش نمیکنم. آن لحظات همیشه با من است.
این تجمع کشته یا مجروحی داشت؟
من یادم نیست کسی کشته شده باشد اما امکان اینکه کسانی مجروح شده باشند وجود داشت. فقط در همان لحظات پایانی شب که درگیر زد و خورد بودیم ناگهان از پشت ساختمان کلاه فرنگی یک خارجی دیدیم که تلوتلوخوران میآید. بعد که نزدیک آمد دیدیم یک آلمانی است که احیانا مست کرده بود. لحظهای تصمیم گرفتیم که او را بکشیم اما بعد بچهها تصمیم گرفتند که این کار درستی نیست و آزادش کردیم.
کارشناس خارجی ساواک بود؟
نه، به نظرم یک مهندس خارجی در کارخانه گیلان الکتریک بود و خانه سازمانی اطراف همان کارخانه داشت. در هر حال ارتباطی به ساواک نداشت. اما روز بعد به این نتیجه رسیدم که در بین ما افراد دیگری هم بودند.
یعنی ضد انقلاب یا طرفدار شاه؟
نه، آدمهای مختلف با انگیزه متفاوتی آمده بودند. به عنوان مثال وقتی ماشینهای ساواک به آتش کشیده شد عدهای دنبال برنج، لباس و وسایل داخل اتومبیلها بودند، ولی ما دنبال اسلحه و تعمیق بخشیدن انقلاب بودیم.
وقتی ساواکیها را گرفتید هیچگونه رفتار خاص یا اطلاعات ویژهای داشتند که به درد شما بخورد یا اصلا فرصتی پیدا نشد؟
بیشترشان دارویی خورده بودند که وقتی ما به آنها دسترسی پیدا کردیم هیچگونه عکسالعملی نشان نمیدادند. صورتهایشان زرد شده بود و حتی در مقابل مشت و لگد بسیاری از مردم هیچ واکنشی نداشتند. انگار ما جنازههایشان را تحویل گرفتیم.
دقیقا چند نفر بودند؟
۹ بودند. جنازههایشان به درخت آویزان بود و یکی بنام سرهنگ لهسایی در خیابان، روبروی نانوایی محتشم افتاد.
وقتی آنها را دستگیر کردید چه اتفاقی افتاد؟
از داخل ساختمان ساواک بیرون آوردیم. کنار درختانی نزدیک ساختمان ساواک نگه داشتیم. بعد هم دیگر نفهمیدم چه شد. از اتفاقات آن لحظات چیزی یادم نماند. نه اینکه بخواهم پس از سالها تجدید نظر بکنم، نه، واقعا چیزی یادم نمیآید. فقط یادم هست که بچهها خیلی با خشونت با آنها رفتار کردند. ما واقعا تصمیم نداشتیم حتی کتک بزنیم. هدف ما تنها تسخیر و توقف فعالیت ساواک بود. شاید اصلا نمیدانستیم وقتی ساختمان ساواک اشغال میشود ما در برابر چه مسائل دیگری قرار میگیریم. همین که پرچم سفید به بالای ساختمان کشیده شد ما تصور میکردیم که رژیم شاهنشاهی ساقط شد. من فقط میخواستم سبکی و خواری آنها را ببینم. اما وقتی حدود ظهر دوباره برگشتم دیدم که به طرز فجیعی آنها را سلاخی کردند، گوششان را بریده بودند و آلتهای تناسلیشان را به درخت آویزان کرده بودند. دچار شوک شدم. از نظر ما این خیلی فاجعهآمیز بود. اساسا در اسلام مثله کردن حرام است و بسیار بعید میدانم که مذهبیهای این شهر که در این تجمع حضور داشتند دست به این کار زده باشند، حتی از غیرمذهبیها هم این کار بر نمیآمد. اما ساواک خود از این کارها میکرد.
پیشتر این گمانه وجود داشت که چون ساواک هم چنین شکنجههایی کرده بود این رفتار به مثابه مقابله به مثل بود؟ اینطور فکر نمیکنید؟
این کار با هیچ کدام از آموزههای دینی ما سازگاری نداشت. در قرآن هم چنین سفارشی به مسلمانان نشده که دشمنان خود را مثله بکنید.
در همان زمان شنیده شد گروههایی که در ابتدا تجمع کرده بودند با افرادی که در نهایت دست به چنین خشونتی زدند، متفاوت بودند. به تعبیری دیگر، عملیات کشتار توسط عدهای از اوباش محلی انجام گرفته بود.
نمیتوان جمعیت حاضر در آن شب را تفکیک کرد. من به تنهایی هیچگونه تمایزی بین آنها نمیتوانستم قائل شوم. عمده مردم از رفتار ساواک و رژیم متنفر بودند و به همین دلیل در آنجا تجمع کردند. مهمتر آنکه، اساسا هیچگونه گروه یا تشکیلاتی وجود نداشت که متولی این کار بوده باشد. شما در نظر بگیرید که شب عملیات ۲۲ بهمن ۵۷ بود، هیچ گروهی در آن زمان به صورت علنی فعالیت نداشت، اما بخشی از تظاهرات شهر را ما در محلات سازماندهی میکردیم.
این سازماندهی چگونه بود؟
پلاکاردها، پرچمها و نیروهای محرکه را ما در یک نقطه از شهر متمرکز میکردیم. اما نمیتوانیم مدعی شویم همه فعالیتهای سیاسی علیه نظام شاه در رشت در خانواده ما متمرکز شده بود، اما در برخی از محلات شناخته شده بودیم. برخی از کنشهای ملی و سیاسی از طریق ما انجام میگرفت.
میتوانید بگویید مثلا چه نوع کنش سیاسی انجام دادید که در حافظه مردم مانده باشد؟
مثلا سنگ قبر میرزا کوچک جنگلی را خانواده ما تهیه کرده بود و شبانه روی مزار میرزا نصب کردیم. من حتی یادم هست که چه مقدار پول در اختیار چه کسی قرار دادم و چه متنی را انتخاب کردم. یادم هست سنگتراشی بهمن نزدیک گورستان اصلی شهر این زحمت را پذیرفت. اما بعدها گفته شد که عدهای از بازاریان رشت چنین کاری کردند. واقعیت این بود که این کار را ما با همکاری برادران اسکندانی انجام دادیم که بعدها حسن عضو جریان آرمان مستضعفین و حسین اسکندانی از فعالان سازمان مجاهدین خلق شدند. اینها از رفقای ما بودند اما چون ما به سپاه گرایش پیدا کردیم، از هم جدا شدیم. اما روزهای نخست و مخصوصا در ماجرای حمله به ساواک همه با هم بودیم و رهبری واحدی وجود نداشت. در برابر این نوع دستبردهای سیاسی هم چون هدف ما تعمیق انقلاب بود در برابر این نوع ریاکاریها سکوت کردیم. البته سنگ قبر میرزا طی سالهای گذشته چندین بار تغییر کرد، حتی یادم هست یک بار مسعود رجوی به همراه مادر رضاییها آمده بود کنار سنگ قبر عکس گرفت. سنگ قبر چند بار تعویض شد اما متن همان متن اولیه است که هم اکنون وجود دارد.
بازگردیم به سپیدههای صبح ۲۳ بهمن، شما میگویید که بعد از آنکه اعضای ساواک را دستگیر کردید و مردم در اطراف آنها حلقه زده بودند از محل حادثه دور شدید و به منزل برگشتید.
به یک نکته ظریف باید دقت کنید که این عده از ساواکیها اساسا وقتی به دست ما افتادند تقریبا مرده بودند، چون دیگر حسی نداشتند و حتی در برابر مشت و لگد مردم هیچگونه عکسالعملی نشان نمیدادند. به نظرم اکثر آنها بخاطر اینکه مورد ضرب و شتم شدید مردم قرار نگیرند سیانور خورده و نیمه جان شده بودند. چنانکه یکی از آنها به نام سرهنگ لهسایی جنازهاش روبروی نانوایی محتشم افتاده بود. کسی به او ضربهای نزده بود. به نظر شما او چگونه خودبخود مرده بود؟
در این صحنه حضور داشتید؟
بله، من با چشمان خودم دیدم.
وقتی که شما به منزل رفتید، سرنوشت آن ۹ نفر چه شد؟
البته ما در زمان حادثه نمیدانستیم آنها ۹ نفر هستند اما بعد که جنازهها را آویزان کرده بودند متوجه تعداد آنها شدیم. میخواهم بگویم همه چیز در شتاب و گنگی رخ داد. ما در این نوع حملهها شرکت نداشتیم چون در مباحث اعتقادی ما به هیچ وجه چنین رفتارهایی پسندیده نبود. حتی در اسلام سفارش شده است که حیوان را هم نمیتوان مثله کرد.
ابهامی که وجود دارد این است که شما نزدیک صبح قبل از کشتار اعضای ساواک، محل را ترک میکنید و چند ساعت بعد مجددا به محل حادثه بر میگردید و مشاهده میکنید که آنها به درختان باغ محتشم آویزان شدهاند. شما هیچ مسئولیتی در قبال آنها حس نمیکردید؟ احیانا اینها را به یک جایی تحویل دهید تا محاکمه شوند؟
شما باید این را در نظر بگیرید که من ۱۹ سال بیشتر نداشتم. دوستان ما هم کم و بیش در همین سن و سال بودند. در عین حال قصد ما تنها تسخیر ساواک بود، برنامه دیگری نداشتیم. از سوی دیگر، به هجوم جمعیت عظیمی که در داخل این منطقه اجتماع کرده بودند هم باید توجه داشته باشیم. همه چیز از کنترل ما خارج شده بود. هیچ شخص یا گروهی دست بالا نداشت. ضمن اینکه وقتی اعضای ساواک را تحویل گرفتیم آنها کم و بیش مرده بودند چون گفته شد وقتی داشتند دست و گوش آنها را میبریدند، هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادند. این عجیب نیست؟!
برخی از مردم شهر، این نوع خشونت را متوجه آقایان سیدمحمد مودبپور و میراحمد خوشکلام میدانند.
من در آن لحظه هیچ تصویری از این دو به خاطر ندارم و بعدها شنیدم که اینها هم در آن شب حضور داشتند. میگفتند فردی که اسلحه دولول داشت آقای مودبپور بود که با لباس مبدل رفتوآمد میکرد. این روایت از چندین کانال به ما رسید. البته مرحوم خوشکلام را ما آن زمان به عنوان یک آدم معمولی جوانمرد میشناختیم اما بعدها گفته شد که او بازاری بود. در هر حال هر لقبی که به او بدهیم او از نقشآفرینان اصلی آن شب بود. چون آنها در خیابان لاکانی (نزدیک به منتهیالیه خیابانی که ساواک در آن واقع بود) سکونت داشتند، هدایت بیشتری روی مردم هم به عمل میآوردند.
یکی از شایعاتی که سالهای بعد رواج پیدا کرد این بود کسانی که به این ساختمان حمله کرده و به چنین خشونتهایی دست زدند، تعدادی از اراذل و اوباش بودند اما شاکله آن از طریق سازمان مجاهدین خلق شکل گرفت. چقدر این روایتها میتواند درست باشد؟
اصلا و ابدا صحیح نیست. ساواک چون مظهر پلیدیها و وحشت بود مردم همگی اعم از جریانات چپ مارکسیستی و راست اسلامی به دنبال ساقط کردن آن بودند.
منظورم خشونتهاست.
نه، غالب بچهها اینگونه نبودند که خشونتی به راه بیاندازند. ما در آن زمان نهجالبلاغه میخواندیم و احکام شریعت را دنبال میکردیم. میدانستیم اگر بانکی را تخریب میکنیم نباید پولی از بانک بدزدیم. از طرف دیگر سازمان مجاهدین خلق هم در آن زمان اساسا تشکیلاتی نداشت که بخواهد چنین مانوری بدهد. در آن منطقه اولین تعاونی را ما در محله سیدابوالقاسم تاسیس کردیم که به مردم اجناس تعاونی میدادیم. سازمان مجاهدین خلق هم ساختمان سازمان پیشاهنگی را برای این کار انتخاب کرد. اینها بعد از ماجرای حمله به ساواک بود.
در برخی از اخبار و روایتها آمده بود که عدهای با بیلهای مکانیکی در حال حفر زمین داخل ساختمان ساواک بودند. من یادم هست که بسیاری معتقد بودند داخل ساختمان ساواک تونلی هست که به ساختمان قدیمی ساواک که در خیابان بیستون بود متصل میشود. از سوی دیگر، برخی معتقد بودند که این تونل به زیر تاج سلطنتی که در رستمآباد (شهری در نزدیکی رودبار) بود متصل میشود. چقدر این روایتها درست است؟
اتفاقا یکی از رویدادهایی که در نزدیکیهای صبح روز حادثه روی داد موضوع حفر همین گودال بود. عدهای در حال حفر بودند که احیانا محل شکنجهگاهها را کشف کنند. ناگهان فردی به نام [رضا] فرهمند آمد که در آن زمان از بچههای چپ و کم و بیش شناخته شده بود. او وقتی این تقلای بچهها را دید با قاطعیت گفت: «نه چیزی زیر زمین وجود ندارد. من مدتها اینجا زندانی بودم.» قاطعیت او کار را متوقف کرد. ما آن لحظه احساس کردیم که شاید دنبال این بود که خودش را به عنوان یک زندانی سیاسی معرفی کند اما بعدها متوجه شدیم که او درست میگفت. واقعا چیزی وجود نداشت.
روزنامه کیهان روز بعد از حادثه در پارک شهر به نقل از یک فرد ناشناس نوشت که سه گروه اسلامی مسئولیت این حمله را بر عهده گرفتهاند. گروههای میرزا کوچک جنگلی و واحد توحیدی مقداد در عملیات دست داشتند. شما از موجودیت این گروهها اطلاعی داشتید؟
واقعیتش این است که گروه ما همان واحد توحیدی مقداد بود. ما در این گروه فعالیت داشتیم و حتی اسلحه هم حمل میکردیم اما آن شب نه از طرف آن گروه آمده بودیم و نه اسلحه در دست داشتیم. این گروه زیرمجموعه تشکیلات گستردهتری به نام سازمان مستضعفین بود که در بعضی از شهرستانها چندین سرقت بانک انجام داده بودند از جمله دو بانک ملی (شعبه پردیس) و صادرات (شعبه لب آب) که در مهر و آبان ۵۷ سرقت شدند.
شما مدعی هستید که چنین خشونتی در آموزههای دینی و اسلامی ما وجود ندارد و در عین حال چنین رفتاری صورت گرفته است. آیا هیچ گروه اسلامی در آن زمان این رفتار را تقبیح کرد؟
آقای احسانبخش چند سال بعد این رفتار را غیراخلاقی دانست. او گفت: «کسی مجوز شرعی چنین رفتاری را نداشت که دست یا گوش فردی را ببرد. این با دین و دیانت ما در تضاد است. اساسا انقلاب ما دینی بود و ما بر اساس آموزههای اسلامی دست به قیام زدهایم.» اما جز ایشان من یاد ندارم کسی این کار را محکوم کرده باشد.
روحانیون متنفذ شهر در آن زمان هیچگونه واکنشی نشان ندادند؛ آقایان سید محمود ضیابری یا سید حسین رودباری؟
این آقایان متنفذ بودند اما خیلی در امور سیاسی دخالتی نداشتند. آقایان حجتالاسلام ضیابری، آقا سید حسین رودباری و حجتالاسلام حسن بحرالعلوم همگی روحانیت محترم و صاحب نفوذی بودند اما جوانها از آقایان احسانبخش و آقای ابراهیم فقیهی اطاعت میکردند. در فومن از حائری فومنی و در صومعهسرا از حجتالاسلام عبدالعظیم یکتا تابعیت داشتند. در واقع، اینها بودند که به جوانها دستور تجمع میدادند، چون زندانی سیاسی بودند و خودشان زخم خورده بودند و جوانها با آنها محشور بودند.
نظر شما :