هیچ گروه سیاسی در کشتن ساواکیها دست نداشت
محسن قربانی مشاهداتش را از اشغال ساواک میگوید
تاریخ ایرانی: از خصیصههای انقلاب و قهر جنبش معترضان اینست که خشونت روزهای آغازین به گروهها و سازمانهای معینی نسبت داده نشدهاند. محسن قربانی از شاهدان حادثه اشغال ساواک رشت در بهمن ۵۷، بیآنکه به گروه خاصی منتسب شده باشد، از فعالان سیاسی سالهای دهه ۵۰ است که رنج فقر و تنگدستی مردمان حاشیه شهر، او را در مسیر چنین مخاطراتی انداخت. او دانشآموخته یکی از شاخههای علوم طبیعی است؛ مدتی به تدریس این علوم پرداخته اما شریانهای حیاتی زندگی و نیز تنگناهای جامعه سیاسی او را از مسیر اصلی زندگی به سمت دیگری پرتاب کرده است. گفتوگوی «تاریخ ایرانی» با قربانی روایت شب اشغال ساواک رشت است؛ شبی که دستها و داسها و تیرها و تیغها حادثه آفریدند.
***
آقای قربانی یادتان هست چرا شب ۲۲ بهمن را برای حمله به ساختمان ساواک انتخاب کرده بودید؟
اصالتا انتخابی در کار نبود. حدود ساعت ۴ بعدازظهر ما در یک کفاشی در محله چمارسرا نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردیم که این روزها همه شهرها شلوغ است و تظاهرات در شهرهای مختلف یک جانی به مردم داده، ما هم یک راهپیمایی در شهر راه بیاندازیم.
روزهای گذشته راهپیمایی انجام نگرفته بود؟
چرا، در ماه بهمن دو سه راهپیمایی در مناطق نقره دشت، سام و چمارسرا انجام گرفته بود اما فضا برای تجمعات بزرگتر آمادهتر شده بود. ما روز ۲۱ بهمن دوباره از منطقه نقره دشت و کرفآباد راهپیمایی را آغاز کردیم. وقتی صفوف راهیپمایی به خیابان لاکانی رسید ماموران شهربانی از پشت به ما حمله کردند.
تلفاتی هم دادید که مختص جریان شما بوده باشد؟
بله، ۲۰ روز قبل از انقلاب یکی از بچههای ما به نام کیومرث چیرانی در تظاهرات نزدیک سبزهمیدان یک چشم خود را از دست داد.
کیفیت تظاهرات در روزهای قبل چگونه بود؟
ما در هفتههای نزدیک به انقلاب چندین بار راهپیمایی کرده بودیم که یکی از آن کارها این بود که با داس افتادیم به سر وقت درختها. درختان مسیر چمارسرا تا دهنه سام را بریدیم و بعضی درختها را توی خیابانها ریختیم. این حرکت ما را متمایز میکرد. یادم هست که آقای احسانبخش وقتی در دانشگاه تهران بیانیه داد این نوع کنشهای سیاسی کمی تندتر شد. در ۲۱ بهمن به ما خبر رسید که همافرها در تهران درگیری ایجاد کردند. آن روزها برادر من در پادگان فرحآباد تهران بود. دو روز قبل از ۲۲ بهمن برادرم از تهران زنگ زد که من از پادگان فرار کردم. ما روز بعد، شروع به تظاهرات کردیم. تصمیم داشتیم ابتدا منزل استاندار گیلان را اشغال کنیم.
منزل استاندار در کدام بخش شهر واقع شده بود؟
بین پیرسرا و سبزهمیدان. این خانه بعدها اولین مرکز کمیته انقلاب شد و بعد از آن هم به اداره آگاهی تبدیل شد. بنابراین ما به سمت خانه استاندار حرکت کردیم.
هدف تجمع و تظاهرات بود یا تسخیر؟
هدف تجمع نبود. ما دنبال اشغال منزل مسکونی استاندار بودیم اما منزل او قبلا تخلیه شده بود. بعد از آن به سمت اشغال کلانتری ۲ در خیابان صفاری حرکت کردیم. عملیات آنچنان سریع و رعدآسا بود که کمتر از یک ساعت کلانتری به اشغال ما درآمد. رئیس کلانتری ۲ هم سرهنگ دادشزاده بود که سریعا بازداشت شد، ولی در مراحل بعدی او را بخشیدیم.
یعنی آزاد شد؟
نمیدانم بعد چه اتفاقی برای او افتاد و نظام با او چگونه برخورد کرد. پس از این واقعه، خبر رسید که بخش دیگری از مردم در حال حمله به کلانتری ۱ واقع در راسته مسگران رشت هستند.
چه ساعتی بود؟
ساعت یادم نیست اما به نظرم حدودا هشت شب بود.
یادتان هست که چه گروهی به کلانتری ۱ و ۲ حمله کردند؟
هیچ گروهی وجود نداشت. چریک، مجاهدین، سازمان انقلابی یا حزباللهی؛ اصلا این نوع دستهبندیها وجود نداشت. مردم خودجوش آمده بودند. شما نمیتوانستید اساسا عقاید و مرام افراد را تشخیص بدهید. همه با هم هماهنگ بودند.
کلانتری یک واقع در راسته مسگران و نرسیده به انجمن علم و ادب بود؟
بله، اما وقتی رسیدیم کلانتری ۱ هم تسلیم شده بود. ساعت حدودا ۹ شب بود که ما از آنجا به سمت کلانتری ۳ حرکت کردیم.
نیروهای نظامی کلانتری ۱ مقاومت هم کرده بودند؟
نه، کلانتری ۱ گویا حتی راحتتر از ۲ اشغال شد. مقاومت اصلی در کلانتری ۳ بود که اداره آگاهی در آنجا مستقر بود و در طبقه پایین این کلانتری اتاقهای بازجویی قرار داشت. تقریبا این کلانتری تنها مقر نظامی بود که در آن روز هم مقاومت میکرد و بر روی مردم آتش میگشود. در همین تیراندازیها یکی از دوستان ما به نام محسن نیکمرام شهید شد. شناخت ضارب اصلی کمی تردیدآمیز شده بود. اشخاصی به نام صیاد و صیقلی مظنونان اصلی بودند. البته صیقلی دستگیر شد اما در بازجوییها مشخص شد که ایشان هم ضارب اصلی نبود و هرگز ضارب اصلی مشخص نشد. حدودا ساعت ۱۰ شب بود که جمعیت خودشان را آماده میکردند که ساختمان شهربانی را اشغال کنند. ما وقتی رسیدیم شهربانی، ماموران داخل ساختمان پرچم بلند کرده و اعلام همبستگی نمودند. بعد از اعلام تسلیم شهربانی مردم همگی به داخل ساختمان آن حملهور شدند. در این لحظات عدهای از افراد سیاسی در داخل ساختمان دنبال اسلحه و عدهای هم دنبال مدارک بودند. زندانیان داخل شهربانی هم از در پشتی فرار کردند.
چقدر در این ساختمان توقف داشتید؟
حدودا کمتر از یک ساعت، بعد از اطراف پارک شهر صدای شلیک گلوله آمد. عده محدودی در برابر ساختمان ساواک تجمع کرده بودند. به نظرم تا قبل از رسیدن ما به ساواک، جمعیت معترض حدودا ۳۰ تا ۴۰ نفر بیشتر نبودند. ساختمان ساواک از سه طرف راه داشت که مردم از هر سه طریق جمع شده بودند. تیراندازیها سیلآسا و بیوقفه اما عمدتا هوایی بود. عدهای به دنبال تیمسار ابوالفضل موحدی بودند و میخواستند او را در همانجا بازداشت کنند.
جلوی ساختمان حفاظی نبود؟
نه، اما همه در و دیوار و سیمهای خاردار برق داشت. بچهها واقعا ترسیده بودند. ساواک بازداشتگاهی داشت که ۵ سلول در آن بود. ضلع دیگرش حیاط بزرگی بود، ساختمان اصلی هم دو طبقه بود. دوباره دیوار بود و پشت آن جنگل و درختکاری شده بود. در بخش دیگرش که دو نبش بود و تا خیابان لاکانی و پارک شهر امتداد داشت بخش اداری ساواک واقع شده بود. یک دروازه بزرگ هم از آن طرف راه داشت. از قضا یک نفر از همان سمت رفت تا دروازه را باز کند که دچار برقگرفتگی شد. در نتیجه ناچار شدیم که با بولدوزر در را بشکنیم. وقتی در باز شد چیزی در آن نبود. یک ترانسی در آنجا وجود داشت که با کوکتل مولوتف آن را آتش زدند و برق ساختمان خاموش شد. با این همه تیراندازیها با همان شدت ادامه داشت. بچهها هر چقدر سعی میکردند نمیتوانستند داخل ساختمان شوند.
از سوی افراد مذهبی و محلی یکی دو نفر اسلحه کمری و دولول به همراه داشتند. از جریانهای چپ هم کسی در آن تجمع حضور داشت که اسلحه با خود حمل کند؟
نه به آن صورت. تنها یک نفر از بچههای ما که اسلحه داشت، آقای دهقان، معروف به میرزا کوچک بود.
از چه طیفی بود؟
من تقریبا او را میشناختم و میدانستم که از طیف چپ است اما گرایش اصلی او را هرگز نفهمیدم.
نقطه عطف حمله به ساواک چه لحظهای بود؟
ساعت ۱۲ شب بود که بچهها به این نتیجه رسیدند که به این صورت نمیتوانند داخل ساختمان شوند. بنابراین از دو طرف یکی روبرو و یکی پشت ساختمان با کوکتل مولوتف ماشینها را آتش زدیم. بعد از آتشسوزی ماشینها دود بسیار سیاهی از ساختمان بلند شد. در همین حین، پای یکی از بچهها تیر خورد. ما مشغول او شده بودیم که ناگهان یک نفر با لباس سربازی در ساختمان را باز کرد. وقتی جمعیت رسید او با آه و ناله فریاد میزد که من تنها سرباز بودم و در اینجا سمتی ندارم. بچهها او را گرفتند و به ساختمان کمیته منتقل کردند که از سوی آقای احسانبخش اداره میشد. تقریبا بیست دقیقه بعد یک نفر دیگر هم بازداشت شد که او هم همین ادعا را داشت. در نتیجه او نیز به سرنوشت نفر اولی گرفتار شد و او را به کمیته انقلاب منتقل کردیم.
کمیته انقلاب؟
نه، تا آن روز به نام کمیته ۲۳ نفره معروف بود. محل آن هم در مدرسه دین و دانش قرار داشت.
این ۲۳ نفر شامل چه کسانی بودند؟
من همه آنها را نمیشناسم اما از طیف چپ آقایان حسین مقدم، نعیمی، پاشا مقیمی و... بودند. اینها بعد از انقلاب هم با آقای احسانبخش ارتباط داشتند و گاهی با ایشان جلساتی برگزار میکردند.
چند نفر دیگر به آن ساختمان منتقل شدند؟
تقریبا چهار نفر را که احساس میکردند تنها مامور نظام وظیفه بودند به آن ساختمان منتقل کردند. اما بعد از آنکه در اثر تیراندازی، گلوله به پای یکی از بچهها اصابت کرد دیگر اوضاع از کنترل ما خارج شد. پس از آن هر کس میآمد مردم به شدت آنها را کتک میزدند. چهار نفری که بعد از سربازها و رانندگان یکی یکی بیرون آمده بودند، با مردمی روبرو شدند که به هیچ وجه نمیتوانستند خشم خود را کنترل کنند. آنها با داس، تبر و چاقو به ماموران ساواک حمله کردند و تا حد مرگ آنها را زدند.
آن شب شما سرهنگ لهسایی، رئیس ساواک رشت را هم دیدید؟
بله، ما دیدم که او را میزدند و از ساختمان بیرون میآورند. بعد در میان همین زد و خوردها در خیابان، یک نفر با داس به سرش کوبید. او بیهوش روی زمین افتاد. بچهها تن خونین او را کشیدند به سمت بستنیفروشی حافظ. وقتی که رسیدند به این نقطه از خیابان او دیگر تمام کرده بود.
گفته شده کسی سرهنگ لهسایی را نزده بود بلکه او پیش از آنکه به دست مهاجمان بیافتد سیانور خورد و از حال رفته بود.
نه، من خودم این صحنهها را دیدم. وقتی که میزدند و داس بر سرش فرو رفت او کاملا وحشتزده بود و دست و پا میزد. یادم هست یکی از بچهها به نام مهرداد آقایی همان لحظه از دیدن این صحنه حالش بهم خورد. حتی خود من هم دچار شوک شده بودم.
یادتان هست کسانی که به این صورت به ساواکیها حمله بردند به چه گروهی وابسته بودند؟
نه، اصلا یک گروه مطرح نبود. کم و بیش همه آنها مردم عادی بودند. افراد سیاسی نقش بارز و ملموسی نداشتند. اما یکی از کسانی که دست و آلت یکی از ساواکیها را برید، شخصی به نام «شله حسن» بود. او در دهه ۶۰ در منطقه نقره دشت ترور شد.
متعلق به گروه خاصی بود؟
بعید میدانم. خودش اما میگفت از سمپاتهای چریکهای فدایی خلق بود. اما آنگونه که من دیدم نه سیاسی و نه مبارز بود. ولی چون در محله نقره دشت بیشتر بچههای مجاهد و چریکهای فدایی بودند او خودش را منتسب به اینها میکرد اما چیزی در چنته نداشت. باید موقعیت زمانی و مکانی آن زمان را هم درک کرد. آن زمان محلهها عرق خاصی داشتند، اگر کسی در یک محله مورد پذیرش دیگران بود اگر او به آرمانی اعتقاد داشت افراد محله هم به احترام او به همان جریان گرایش پیدا میکردند. در نتیجه افراد سرشناس آن محل چون عضو چریکهای فدایی بودند بقیه هم از آنها تبعیت میکردند. هیچ شناخت و آگاهیای نسبت به ایدئولوژیها وجود نداشت. بیشتر محله بازی بود. محله چمارسرا به سوی سازمان انقلابی گرایش داشت. در محله نقره دشت دو گروه سازمان مجاهدین و چریکهای فدایی خلق فعالیت داشتند.
وقتی دست و آلت ماموران ساواک بریده شد آنها هیچ واکنش یا مقاومتی نشان ندادند؟
نه، چون این اعمال بعد از مرگ آنها انجام گرفت. از مجموع ۲۳ نفری که آنجا بودند ۹ نفر کشته شدند. چون پیش از حمله مردم به درون ساختمان، وقتی آتشسوزیها شروع شد عدهای از روی دیوار گریختند. چهار نفر هم بازداشت شدند که دو تا سرباز و دو راننده بودند.
در داخل ساختمان چه خبر بود؟
آنجا بلبشو بود. عدهای دنبال وسایل میگشتند، عدهای به دنبال اسلحه بودند. یک عده هم دنبال پروندهها بودند.
چه ساعتی این عملیات به پایان رسید؟
ساعت ۳ صبح بود. حتی یادم هست که یک ماشین آبی رنگ وسایل داخل ساختمان را بار میزد. از جمله دستگاه پلیکپی، چاپ، اسلحه و... را با خودش میبرد. ماشین دیگر پروندهها را بار زد و رفت. مردم هم در ساختمان دنبال اثاثیه ساواکیها بودند. یک نفر هم در داخل بازداشتگاه کشته شده بود. دو نفر بیرون و یک نفر کنار در و سه نفر را هم بیرون در کشته بودند.
صبح آن روز باز هم به محله حادثه برگشتید؟
بله، سرهنگ لهسایی هنوز در کنار آن بستنیفروش بود. مردم کنارش عکس میگرفتند. یک نفر به نام حسینی گویا شکنجهگر ساواک بود که او را دار زده بودند. پنج شش نفر دیگر هم کم و بیش اعضایی از بدن آنها بالای دار بود. شما باید تفکیکی بین کسانی که آن شب در حادثه بودند و افراد را کشتند و افرادی که صبح روز بعد این اجساد را قطعه قطعه و بالای دار کردند قائل شوید. مهمتر اینکه افراد سیاسی عاملان این قتلها نبودند، چون همه این رفتار را تقبیح کرده بودند. نکته دیگر اینکه حسن صالحی معروف به «شله حسن» به اقرار خودش دست و آلت یکی از ماموران ساواک را بریده بود. این را من از زبان خودش شنیده بودم و کسی هم هرگز این حرف را تکذیب نکرد. از او بر میآمد. این امکان وجود داشت که در مثله کردن دیگر ماموران هم او نقش ایفا کرده باشد. از قضا خودش هم کم و بیش غیرطبیعی کشته شد.
خودش به چه صورت کشته شد؟
گفته میشد که او در نقره دشت در حال بازی فوتبال بود که یک ماشین پیکان کرم رنگ او را به رگبار بست. هویت ضاربان هرگز معلوم نشد. در عین حال، چهره محبوبی در افکار عمومی از خود بر جای نگذاشته بود. در تشییع جنازه او هم از چریکهای فدایی خلق شهر تنها محلیها آمده بودند و کسان دیگری هم که از اطراف رشت حضور داشتند از هویت واقعی او آگاهی نداشتند. میخواهم این نتیجه را بگیرم که افراد سیاسی در آن زمان محدود بودند و بیشتر رفتارها قومی و محلی بود. حتی یادم هست وقتی آقای احسانبخش در مسجد سوخته تکیه منبر میرفت ما پای منبر او میرفتیم که جو مسجد را سیاسی کنیم، چون نه خود ایشان و نه نمازگزاران، شعاری علیه شاه نمیدادند. ما چند شب پای منبر ایشان نشستیم اما خبری از واکنش سیاسی نسبت به دستگاه پهلوی نشد. بالاخره جلسه چهارم، من و مرحوم مسعود آقایی شعار «مرگ بر شاه» دادیم. فضای مسجد متشنج شد و ماموران ساواک همه را از مسجد بیرون کردند و فضا کاملا امنیتی شد.
این رویداد مربوط به چه روزهایی است؟
حدودا شبهای محرم بود. پائیز سال ۵۷ بود.
اولین تظاهرات مربوط به چه زمان و موقعیتی بود؟
آنطور که یادم هست اولین تظاهرات ما مربوط به اعتصاب کارخانه گونیبافی رشت بود. ما ابتدا در آنجا نفوذ کردیم. آنها وقتی اعتصاب کردند ما به عنوان کمک از طرف رودخانه به آنها غذا میرساندیم. البته بعد، ساواک و نیروهای نظامی امتیازاتی به آنها دادند اما سپس سرکوبشان کردند. بعد از آن اعتصاب رفتگران شهر آغاز شد. آنها یک هفته اعتصاب کردند. متولی این اعتصاب حسین مقدم بود. او میخواست حقوق رفتگران افزایش پیدا کند. در فقدان رفتگران شهر، یک هفته بعد، رشت یک زبالهدانی بزرگ شده بود. حرکت بعدی ما، بعد از اعدام خسرو گلسرخی در بهمن ۵۲ بود. ما تصمیم گرفتیم شعارهایی علیه شاه روی دیوار مدارس مشهور رشت بنویسیم. چهار مدرسه انتخاب شد؛ مدارس نوربخش، سام، شاپوری و مدرسه عالی بازرگانی.
اگر شهر رشت را به جهت جغرافیایی تقسیم کنیم آیا میتوان آن را بر اساس جریانات سیاسی دستهبندی کرد؟
افراد سیاسی قبل از انقلاب از انگشتان دست بیشتر نبودند. بعد از انقلاب گروه گروه جمعیت به سمت گروههای سیاسی جذب میشدند. دلیل آن این بود که اگر من طرفدار یک گروه سیاسی بودم با خودم پنجاه نفر جذب میکردم و به نوعی محله ما به سمت من گرایش پیدا میکرد. اگرچه گروه چندان از گرایشات سیاسیام اطلاع نداشت.
در واقع آن جمعیت خودش را به حساب سازمان میگذاشت؟
نه دقیقا برعکس، سازمان سیاسی آن جمعیت را به حساب اعتبار خودش مینوشت، مثلا حسین مقدم متعلق به سازمان انقلابی بود. پاشا مقیمی متعلق به چریکهای فدایی خلق بود. اینها هر کدام سمپاتهایی داشتند و آنها را به حساب سازمان میگذاشتند اما سمپاتها نمیدانستند که به کجا متصل شدهاند.
نظر شما :