گفتههای ناگفتهٔ ابراهیم گلستان(۲)؛ کدام حزب توده؟!
تردیدها آن چنان از زبان دو زندانی ماهرانه بیان میشوند، که خواننده را از رویا به کابوس واقعیت میکشاند. آیا نویسندهٔ کتاب خود این شکست باورها را تجربه کرده است؟ گلستان، روایت یک قصه را الزاما دلیلی برای تجربه شخصی نویسندهٔ آن قصه نمیداند. اما من کنجکاو هستم که بدانم آیا او هم مثل بسیاری از اعضای حزب توده در باورهایش تردید کرده است؟
آیا شکستن باورها و یقینها در قصههای شما به پیشینهٔ گرایش فکریتان به حزب توده مثل بسیاری از روشنفکران دیگر باز نمیگردد؟
من همیشه به حزب توده گرایش داشتم.
هنوز هم دارید؟
کدام حزب توده؟
به عقایدشان گرایش داشتید یا خود حزب؟
واضح است که آن حزب برای من، جسمگیری مطالب و چیزهایی بوده که من به آنها اعتقاد داشتهام. اعتقادم هم درست بوده، اما آن جسمگیری غلط بوده است که آن هم زیر نفوذهای فوقالعاده در هم بر هم کج شده است. والا من برای حزب توده هیچ نوع حرف بدی هم ندارم. اصلاً ندارم. این حزب یک حرکت اجتماعی بزرگی بوده که اجتماع ما را هم ساخته است. اجتماعی که امروز داریم، مطلقاً، بدون هیچ گفتوگویی، به مقدار خیلی زیاد، جهتی است که حزب توده به آن داده است. حزب توده هم، نه یعنی ایرج اسکندری، یا اسکندر سرابی از سوی دیگر، و یا ابراهیمزاده و… بلکه مجموعهی آن حرکت، بیدار شدن و امیدی که بوده و این حزب را ساخته است. آنقدر محکم ساخته که حرفهایی که شاه میزد، آخر سر، کم کم حتی لغتها و جمله بندیها حزب تودهای بود.
دو اتفاق مهم، قبل از مصدق، در مملکت ما افتاده است؛ یکی شاه شدن خود رضاشاه است که فوقالعاده است. اصلاً مملکت درست شده. یعنی این عقبماندگی مملکت به شکل عجیبی با سرعت، رانده شده به این سمت که درست شود. رضاشاه هم نه اینکه از پشت کوه آمده، این شعارها را داشته و خواسته این حرفها را بزند. بلکه آدمی بوده که میخواسته خانهاش خوب باشد، آرشیتکت و دکوراتور خوبی را هم انتخاب کرده است. افرادی مانند داور، علی اصغر حکمت بودهاند و یا در وهلهی اول آن، فروغی بوده که کارهایی کردهاند. آدمهای کوچکترشان… مثلاً از پشت سر علی اکبر داور، ابتهاج بیرون آمده است. همهی اینها کمک کردهاند به درست شدن و عوض شدن مملکت. اتفاق مهم دیگر هم دورهی حزب توده است.
پس چرا حزب توده با رضاشاه مخالفت میکرد؟
به خاطر اینکه فرم روزگار خودش بوده، میخواسته انتقام بگیرد، میخواسته از گذشته بد بگوید. همیشه همین طور است. مگر همین الان، به حزب توده بد نمیگوید؟ سلطنت طلبها هم به حزب توده بد میگویند. از این سهل انگاریها و جهالتهایی که روی کار میآید و حکومت میکند، نتیجه نگیرید که قبلیاش خراب بوده است. البته اشکالی در زندگی قبلی بوده که دستگاه بعدی روی کار آمده است. اگر سوم شهریور پیش نیامده بود، رضاشاه بیرون نمیرفت. حکومت رضاشاه محکم بود، خراب نمیشد. سوم شهریور آمد، رضاشاه را بیرون کردند.
ولی ماجرای حزب توده، یعنی مخالفت این حزب با رضاشاه، پیش از سوم شهریور نبود؟
اصلاً حزب توده نبود که…
محاکمهی ۵۳ نفر در همان زمان اتفاق افتاد.
آن ماجرای دیگری است. اما اتفاقاً چه خوب که به این مسئله اشاره کردید. وقتی ۵۳ نفر حبس هستند و قرار است محاکمه شوند، مختاری، رییس شهربانی وقت، پیش رضاشاه میرود و حکم اعدام آنها را به رضاشاه نشان میدهد. رضاشاه میپرسد: اعدام؟! اینها چه کار کردهاند؟ مختاری میگوید که اینها از طرفداران روسیه هستند. رضاشاه میپرسد: جاسوس بودهاند؟ مختاری میگوید: خیر قربان! کدام جاسوس، اینها فقط همان حرف ها را میزنند. رضاشاه میگوید: خُب اینها عقیده شان بوده، حبس شان کنید. چرا میخواهید آنها را بکشید. فقط اگر جاسوس بودهاند، بکشیدشان. رضاشاه مخالف جاسوسی بوده و فکر میکرده که این ۵۳ نفر جاسوس بودهاند و وقتی میفهمد که جاسوس نبودهاند، میگوید: حبسشان کنید، چرا بکشیدشان؟! این ماجرا را من از زبان خود ایرج اسکندری شنیدهام. همهی اشخاص هم راجع به کارهای رضاشاه همین نظر را داشتند. قوتی لازم بوده است و رضاشاه این قوت را داشته و این قوت را در راه اجرای نقشههای اصلاحطلبانهی فروغی، داور، حکمت و… به کار برده است.
پس احتمالاً شما با آقای شاهرخ مسکوب موافقید. او هم میگفت که آرمانهای حزب توده آن قدر زیبا بودند که گرایش ما به این حزب، به دلیل آن آرمانها بود. یعنی ما فکر میکردیم که برادری و برابری باید باشد…
همین طور هم هست. اولاً که مسکوب عمیقاً تودهای نبود. یعنی مسکوب رفیق خیلی خوب من بود و خیلی هم خوب او را میشناسم. خیلی هم دوستش میداشتم. ولیکن بعضی از عقایدش آن چنان… نیست. من این گفتهی او را نخواندهام، اما وقتی چنین چیزی گفته، جزو فکر اوست.
در کتابی که شاهرخ مسکوب در مورد مرتضی کیوان نوشته، آمده است.
البته مرتضی کیوان در حزب توده کسی نبوده است. فقط او را دستگیر کردند. بعد هم جزو دستهی اولی بود که آنها را کشتند. یکی از آن ها عطارد بود که من از کلاس سوم ابتدایی با او هم کلاس بودم. عطارد هم آدم فوقالعادهای بود و محکم و مؤمن به حزب. ولیکن هر کسی را که گرفتند و یا کشتند، لزوماً دارای اندیشههای عمیق و منسجم تودهای نبوده است. صدر هیأت دبیران حزب توده، فردی به نام نورالدین الموتی بود که بسیار انسان خوب و سادهای بود. ولی نه سر پیاز بود و نه ته پیاز. به طوری که در کابینهی دکتر امینی هم وزیر دادگستری شد. هیچ اشکالی هم نداشت که این اتفاق بیفتد. یا مثلاً کامبخش، فوقالعاده بود. برادر زنش، دکتر کیانوری که آن زمان دبیر اول نبود هم همین طور. مثلاً آرداشس آوانسیان واقعاً آدم خوبی بود، ولی دیگر پوک شده بود، کهنه شده بود، حرفهایش منگ بود. درسی هم خوانده بود که از آن چیزی نفهمیده بود. همین طور میگفت؛ با عقیدهی راسخ؛ ولی نمیدانست چرا باید این عقیدهی راسخ را داشته باشد. انسان بسیار خوبی بود، خیلی هم به او به خاطر ارمنی بودنش فحش دادند.
حزب توده، یک کارد پاک شسته رفتهی صیقل خوردهی تیزی نبود که مرتب صیقلش داده باشند و ساییده باشندش. عین همین داستان در مورد هنر و نوشتن که شما با آن شروع کردید هم وجود دارد. مثلاً یکی میآید میگوید که این فرد خوب مینویسد و وقتی میپرسی که یعنی چه که خوب مینویسد؟ و چگونه خوب مینویسد؟، نمیتواند پاسخ بدهد. هرکسی هم که به این میدان میآید، فکر میکند که حرف اول و آخر را میداند. ولی اگر قدمی به عقب بردارید و توجه کنید که اینها چه میگویند، چگونه میگویند و چه چیزی را میگویند و برای چه میگویند، آن وقت میبینید بنایی که برای خودتان ساختهاید، شکاف میخورد.
شما کیوان را در سطح آرداشس آوانسیان میدانید؟
آرداشس آوانسیان انسان بسیار خوبی بود. خوب بودن چیز دیگری است. ولی داشتن افکار مترقی واقعاً پیشرو مسئلهی دیگری است.
افکار مترقی و پیشرو را در داخل حزب توده، چه کسی داشت؟ مثلاً از آقای عطارد نام بردید.
در مورد عطارد هم از پاکی او گفتم.
کیوان به آن پاکی نبود؟
من کیوان را از نزدیک نمیشناختم. ولی میگویم که او آنقدر شناخته شده نبود. آدمهایی بودند که به همهی تحولات مملکت علاقه داشتند و بعد یا به داخل حزب آورده میشدند یا میآمدند. حزب آنها را میشناخت و میدانست که هرکدام در چه زمینهای تخصص دارند. مثلاً کامبخش متخصص این کار بود. نمیدانم کامبخش کیوان را میشناخت یا خیر، اما من خودم اصلاً نمیدانم آقای کیوان پیش از آنکه به داخل حزب توده برود، کی بود. اینها اگر هم بودند، آن پشت بودند و شاید کارهای خیلی مهمی هم انجام میدادند. شاید کیوان در حوزههای افسری کارهای بوده است. این را نمیدانم، ولیکن در داخل حرکت حزب توده، زمانی که اینها را گرفتند، هم در میان افسران، هم شخصیها، هم حبس شده، هم آزاد و هم فرار کرده، افرادی بودهاند که آدم میداند کارهای مهمی کردهاند. ولی الان هم که الان است، من نمیدانم مرحوم مرتضی کیوان چقدر کارهای مهمی انجام داده است. هیچوقت هم از او چیزی ندیدهام که نشان بدهد برجستگی خاصی داشته است.
در درون ۵۳ نفر یا در حاشیهی ۵۳ نفر افرادی بودند که بعداً به داخل حزب آمده بودند.یکی از آنها علی متقی بود که بسیار هم به او بد میگفتند. ولی تا وقتی او را میشناختم، انسان فوقالعادهای بود.یا امانالله قریشی که او را خوب میشناختم. هر دوی این افراد در دانشگاه افسری بودند و جزو دستهی جهان سوز بودند که تبلیغات ملی میکرد و کتاب «نبرد من» هیتلر را ترجمه کرده بود و به اینخاطر گرفتار شده بودند. این دو در زندان، از طرفداران جهان سوز بودند و کتاب «نبرد من» را خواندند، به داخل حزب توده آمدند. متقی اداره کنندهی حزب در شیراز شد و قریشی را هم ابتدا به گیلان فرستادند. همه جور آدم داخل حزب توده میآمد. حوادث و راه پیدا کردن این آدمها، سبب میشد که این طرف و آن طرف بروند، بمانند، اوقاتشان تلخ شود و…مثلاً من از خود شاهرخ مسکوب شنیدم که پکر شده بود و میگفت: اینها که اینطور میگویند، چرا فلان کار را انجام میدهند. اینها یک جنبهی اصلی قضیه را فراموش میکنند که برای پیشرفت، صد جور حقه بازی لازم است. صد جور اشتباه اتفاق میافتد و لزوماً همهی اینها تقلب و خیانت نیست. نمونهی برجستهی همهی این حرفها، دکتر کیانوری است.
تا جایی که من کیانوری را میشناختم (تا سال ۱۳۲۷) انسانی بود که فوقالعاده به افکار و اندیشههای حزب بستگی داشت و مترقی هم بود. از آن خنگهایی که فقط بگویند: زنده باد رفیق استالین و… نبود. خیلی دقیق هم میدانست، خیلی خوب خوانده بود و خوب میخواند. در ضمن، خوب هم موسیقی میدانست. در موسیقی هم فقط اوچی چورنیا را چون روسی است، خوب نمیدانست. ولی همه میگویند که او خیانت کرد. در حالیکه خیلی ساده است. همین حرف را میشود به لنین هم زد که چرا با آلمانها ساختی و قبول کردی که با ترن قفل شده، تو را از زوریخ به روسیه بیاورند که کمک کنی که انقلاب فوریهی حزب سوسیال دمکرات روسیه را تبدیل کنی به انقلاب اکتبر.
لنین این کار را کرد. کسی چه میداند؛ شاید کیانوری هم به همین ترتیب داشت از انقلاب طرفداری میکرد. حرکتی بود که باید انجام میگرفت و مسئلهی اصلی این بود. البته به یک حساب، چه بهتر که نشد. ولی وقتی داشت این کار را انجام میداد، تنها راه بود. یک بنای بسیار گندهای به اسم شوروی آنجا بود که برژنف و کثافتکاریهایی که پیش از او انجام شده بود، خرابش کرده بود و داشت از هم میپاشید. ولی میخواستند اینکار را بکنند و این کار ناچار، بایستی به کمک حزبی که با افکارشان همراه باشد، انجام بگیرد؛ و این حزب هم حزب توده بود.
همهی این اتفاق ها میافتد. اینها بده بستانهای سیاسیای است که در خفا انجام میگیرد به خاطر اینکه در یک جا بقاپد و تمام کند برود. حالا اینها نتوانستند تمام کنند. اشخاصی که از بستگی کیانوری اطلاع داشتند، خبرش را به دستگاه دادند. دستگاه هم آنها را گرفت و کلکشان را کند. ولی این دلیل خیانت آنها نمیتواند باشد. دلیل راه خودشان را رفتن بود. آنها راه خودشان را میرفتند. حداکثرش این است که با استتار جلو میرفتند. اما استتار خیلی عجیب و غریبی هم نبود. در حد خودش داشت این کار را میکرد. در داخل مذهب اسلام هم همین طور است. اگر آدم بخواهد مثال بزند، مرتب میتواند مثالهایی را تکرار کند.
یک واحد را از داخلیک زنجیر درنیاورید، نگاهش کنید و بگویید که این کج شده است. نه؛ تمام زنجیر را نگاه کنید، ببینید چرا کج شده است. با این که این واحد کج شده، اما شاید درست است که کج شود تا بقیهی زنجیر درست بشود. در تجربههایی که میخواهید از آن بگویید، یک نفر را منفرد نکنید و بگویید چرا او این جوری است. وقتی کسی دنیا میآید تا وقتی بمیرد، ۵۰، ۶۰، ۷۰ یا ۸۰، ۹۰ و ۱۰۰ سال عمر میکند. در این فاصله انواع و اقسام تحولات پیش میآید. باید دید در کدام از این تحولات، عملاً و عمیقاً ضد اندیشههای خود و ضد اندیشههایی که شما فکر میکنید درست هستند، بوده است.
در تکهای دیگر از «میان دیروز و فردا»، شما با نهایت مهارت، تردیدها و دلهرههای آدمها را توصیف میکنید. تردید و دلهره هم در خود شما وجود دارد؟
آدمی که تردید نداشته باشد، آدم نیست. حتی اگر آدم در حدی، در مسئلهی به خصوصی به جایی برسد که تردید نداشته باشد و بگوید: دو دو تا چهار تا است، چون هر جوری بخواهد آن را حساب کند، میبیند که دو دو تا چهار تا است. اگر کسی بیاید و بگوید که دو دو تا پنج تا است، اینکه صاف بگوید غلط میکنی و مزخرف میگویی هم درست نیست. باید تردید کند و فکر کند که شاید درست بگوید. بعد حساب کند و بگوید: نه دو دو تا پنج تا نیست، دو دو تا چهار تا است.
در جایی هم گفتهام که اصلاً شرط اول فهم، شک کردن است. هیچ گفتوگو ندارد. وقتی شما به دنیا میآیید، بسته به اینکه دریک خانوادهی زرتشتی، مسلمان و یا وهابی به دنیا بیایید، همه چیز با هم فرق میکند. مثلاً اسم دختر دختر من صنم است. در وین هم زندگی میکند و شعبهی حقوقی شرکت گاز اتریش دست اوست. دکتر اقتصاد و دکتر حقوق هم هست. زمانی که مدرسه میرفت، دخترهای عرب میخواستند او را بزنند. چون اسمش صنم است. آنها از بچگی شنیدهاند که صنم یعنی بت و او را به نام بت پرستی میخواستهاند کتک بزنند. این نشان دهندهی آن است که باید شک کرد که یعنی چه؟
کسی که شک نمیکند، همین طور خنگ - لغت خنگ برای این گونه آدمها ساخته شده است- جلو میرود. خرفت هم باقی میماند. مزخرف هم میگوید... شک نمیکنند. به ضرس قاطع میخواهند حرف خود را بزنند. چون به این حرف عادت کردهاند. در حالی که اینکار غلط است. مثلاً شما وقتی اینها را میخواندید، باید از خودتان میپرسیدید که گلستان که این مزخرفات را گفته است، واقعاً همین ها را گفته؟ مقصودش همین بوده؟!
منبع: دویچه وله
نظر شما :