آلاحمد به روایت براهنی: فشرده تجربههای سی سال اخیر
تاریخ ایرانی: «سبک راه میرفت عین برگ کاهی در باد»؛ این را جوانی بر سر مزار جلال آلاحمد گفت که همراه غلامحسین ساعدی از نزدیکترین نویسندگان به او در ۸ سال پایانی عمرش بود. کسی که قبل از انقلاب، همفکر آلاحمد خوانده میشد و پس از انقلاب دشمن او. این شاعر و نویسنده سال گذشته در مصاحبهای گفت: «آلاحمد با نشان دادن غیراخلاقی بودن خود، ضد زن بودن خود، ضدعلم بودن خود، درون ایرانی خود، درون خانواده آبا و اجدادی خود و درون نویسنده تیپ خود را رسوا کرده است. نویسنده با رسوا کردن اعماق خود، با برملا کردن اعماق خود، سفر واقعی نویسندگی خود را شروع میکند. شاید اگر آلاحمد در چهل و شش سالگی نمیمرد، ارمغانهای بسیاری از آن رسواییهای درون به دست میآوردیم. شاید هنوز آثاری در دست نزدیکانش باشد، که اگر بیسانسور چاپ شود، اعماق جلال آلاحمد را افشا خواهد کرد.»
این شاعر اکنون ۸۴ ساله، رضا براهنی است؛ نویسنده کتاب «سفر مصر و جلال آلاحمد و فلسطین». او در مراسم بزرگداشت چهارمین سال خاموشی آلاحمد در مسجد فیروزآبادی سخنانی گفت که «تاریخ ایرانی» در پنجاهمین سالگرد درگذشتش (۱۸ شهریور ۱۳۴۸) متن آن را منتشر میکند:
***
بعضی از اشخاص هاله دارند. جلال، چکیده و فشرده تمام تجربههای این سی سال اخیر، هاله داشت. این هاله از تار و پود درخشان تجربه بافته شده بود و به دور سرش، در خلال کلماتش، در قلمش که خونی بود دمادم جوشان و در تب خستگیناپذیر نفسش چرخ میزد. این هاله از ایثار تن و جان جلال به خلق برافراشته شده بود و من و دوستانم چه خوشبخت بودیم وقتی که او بود و وقتی که او رفت انگار ما وارد تنگنایی در تاریکی و کسوف شدیم و من لباس سیاهی را که از زیر تن بر جانم پوشیدهام هنوز نمیتوانم به کنار بگذارم.
جلال از طبقه متوسط بپاخاست ولی به زودی دریافت که سرنوشت جامعه باید به وسیله طبقه زحمتکش تعیین شود. خود را به سوی این طبقه با ایثار تمام یله کرد و سرنوشت خود را در سرنوشت این طبقه دید. بدا به حال جامعهای که قشر روشنگر طبقه متوسطش بخواهد از پلکان رفاه بالا برود و در میان اشراف و سرمایهداران جولان دهد و بدا به حال طبقه متوسطی که هدفش فقط این باشد که از طریق مکیدن خون زحمتکشان در انبوهی از سرمایه بخواهد فرو بخزد. وقتی که طبقه متوسط و روشنفکر طبقه متوسط، از طبقات پایین برید دیگر با جامعهای سر وکار دارید که تنها مکتبش به قول علمای جامعه فاشیسم است ولی وقتی که روشنفکر طبقه متوسط مثل جلال از رفاه بورژوایی برید حتی از سوداهای خود طبقه متوسط برید و به سوی مردم زحمتکش آمد و کوشید آنها را درک کند و اگر آرمانها و حقیقتهای آدم در طبقه زحمتکش و هم در طبقه متوسط گرفت و آنها را دگرگون کرد وظیفه خود را انجام داده است. جلال این شیفته بزرگ آزادی، این حرمتگذار به حقوق محرومان این مجموعه، خصال درخشان انسانی، این شاخص برافراشته شجاعت، مردی بود از نوع دوم یعنی درست در برابر زورمندان و پولداران میایستاد و از حقوق خلق دفاع میکرد و غربزدگی او بیانیه محکومکننده شرق است علیه غرب، دفاعیه خشماگینی است برخاسته از حلقوم شرق عقب نگهداشته علیه غرب چپاولگر.
یک سر عصیانی از این دست، از نظر سنت عصیان برمیگردد به قلب تاریخ به یمگان و الموت و سر دیگرش میرسد به میرزا آقاخان و سید جمال و آخر سر به سید ما جلال یعنی اگر سنتی از این دست هم تخته قاپو بشود به راستی که ما در مداری از حیرانی و پوچی رها خواهیم شد و آن وقت حتی کسی بر مزار عزیزان ما نماز هم نخواهد گذاشت.
جلال ریشه داشت، در زبان و در زمان، در تاریخ و در زمین، در سنت و در تجدد و لحنی پیمبرانه داشت. طوری حرف میزد که انگار همه چیزش را همگان میشنوند و لبیک میگویند. در نوشتن درست به قلب هدف میزد و چه بسیار که من درست پس از خواندن مقالهای از او دست به قلم بردهام چراکه خروش قلمش مسری بود و مثل نخستین بانگ خروسی پیشقدم در سپیدهدم بود تا خروسهای دیگر بانگ بردارند و پردههای ظلمت را بشکافند.
در همه چیز بیتکلف بود. میدانست که رقیب ندارد ولی چنان انعطافی داشت که حتی از یک بچه هم چیز یاد میگرفت. «کارنامه سه ساله» اش را بنگرید. هر کلمهاش تندری است از عصیان و در «ارزیابی شتابزده» اش عبور کنید انگار با توفانی از حرکت روبرو هستید و نگاه کنید در «نفرین زمین» که بدعتی است درخشان در شناسایی خلقوخوی روستائیان و حرکاتشان و بنگرید «مدیر مدرسه» اش را که پرخاشی است به سیستم آموزشی. و از این پس چهار سال سکوت چه بگویم که تسلیبخش دوستانش پس از این مصیبت سکوت چهار سالهاش باشد.
نظر شما :