شاه به روایت سفیر انگلیس: احساس میکرد سقراط است
۸۰
ترجمه: بهرنگ رجبی
تاریخ ایرانی: سر پیتر رمزباتم (Sir Peter Ramsbotham) در سه سال حساس (۵۳-۱۳۵۰) سفیر بریتانیا در تهران بود؛ سالهای خروج قوای انگلیسی از خلیج فارس و اعاده حاکمیت ایران بر جزایر سهگانه و جدایی بحرین. رمزباتم سال ۱۳۳۰ عضو هیات مذاکرهکننده با محمد مصدق درباره مساله نفت بود و ۲۰ سال بعد، پیش از اینکه به عنوان سفیر راهی تهران شود، سفیر بریتانیا در قبرس بود و سپس جانشین سر دنیس رایت در ایران شد و پس از پایان ماموریت ۳ سالهاش، به مدت ۳ سال سفیر بریتانیا در سازمان ملل شد. رمزباتم قبل از بازنشستگی، حاکم برمودا و پیش از درگذشتش در ۹ آوریل ۲۰۱۰ در سن ۹۱ سالگی، نماینده مادامالعمر مجلس لردهای بریتانیا بود.
رمزباتم در ۱۸ اکتبر ۱۹۸۵ (۱۳۶۴) با حبیب لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد گفتوگویی درباره دوران حضورش در تهران کرد که «تاریخ ایرانی» سال ۱۳۹۱ ترجمه آن را برای نخستین بار منتشر کرد.
در صدمین سالروز تولد محمدرضا پهلوی بخشهایی از خاطرات سفیر پیشین بریتانیا در تهران را مرور کردهایم که به ویژگیهای شخصیتی آخرین شاه ایران میپردازد:
بخشی از وجود شاه زرتشتی بود
یک بخشی از وجود شاه زرتشتی بود نه مسلمان. این مزاج و این احساس تا حدی آبا و اجدادی بود. شاه قوبلایخان را هم درونش داشت ما عادت داشتیم صداهایی کهن از درون او بشنویم که پیشگویی جنگ میکردند. ترکیب عجیبی بود از آدمها. یک بار به من گفت احساس میکند سقراط است و سایهٔ دمون بر دوشش است میدانید دیگر، تقدیر، و دارد باهاش حرف میزند. از این احساسات مذهبی خیلی باستانی داشت. به این معنا، من نمیتوانستم با اطمینان بگویم مسلمان واقعی است. و فکر میکنم این یکی از چیزهایی بود که باعث شد آن جشنهای دو هزار و پانصدمین سالگرد کوروش کبیر را راه بیندازد.
شاه رفت به پاسارگاد. یک سخنرانی خیلی خارقالعاده کرد که باید در اسناد تاریخی موجود باشد، یک نشانه از چیزی که در شخصیت او برجسته بود. و گفت… آنجا تنها بود. سخنرانیای کرد به لحن لابه و التماس خطاب به استخوانهای اجدادش. آنها که اجدادش نبودند، اما رو به استخوانهای اجدادش لابه و التماس کرد. قضیه کم و بیش واگنری بود زبانش. من با اصطلاحات و کلمات واگنری متنی دربارهاش نوشتم «تقدیر نامحتوم» و کلی اصطلاحات دیگر. و سخنرانیاش خیلی استثنایی بود. تقریباً داشت به روح کوروش التماس میکرد. خیلی استثنایی بود.
آدم نباید آن سخنرانی را یادش برود. چون یکی از عناصر متعدد موجود در درون این آدم پیچیده است… که بچسبد به یک چیز. حرف همین را هم داشتم میزدم، سویه زرتشتی شاه را، که همینطور درون او زنده بود. خیلی جالب بود.
بیهیچ عشق و عاطفهای بزرگ شده بود
اگر واقعاً رواندرمانگر بودم، میتوانستم درست و حسابی تحلیلی از این آدم بدهم. و شک ندارم که خیلی خیلی آدمها این کار را کردهاند، چون این مورد از آن نمونههای مشخصی است که میشود در تحلیلش کوشید.
من خیلی با شاه همدلی میکردم، چون… به خاطر وجه انسانی قضیه. من فکر میکنم همهٔ انسانها… آدم باید سعی کند درک کند. او هم همینطور بود دیگر. منظورم این است که مسئولیتهای روی دوشش خیلی سنگین بود. این آدم بیهیچ عشق و عاطفهای بزرگ شده بود. نمیدانم مادرش واقعاً دوستش داشته یا نه. اما او… توی آن موقعیت تنها بود. فقط باید آن عکسهای اوایلش را ببینید که دارد همراه پدرش روی نخستین خطوط خطآهن کشورش سفر میکند، و اینکه چقدر عصبی است، اضطراب پسربچه را گرفته… یک نوجوان، زیر سایهٔ آن هیبت. احتمالاً خیلی سخت بوده.
و آدمها… منظورم این است که اسدالله عَلَم همبازیاش بود، یکی دو نفر دیگر هم که… میگویم برایتان. منظورم اینکه کودکی خیلی خیلی آزارنده و پُراضطرابی داشت. کودکیاش خوش و شاد نبود، راحت نبود. همین یکی از دلایلی بود که آنقدر گرفتاری و دردسر حسابی برایش پیش آمد. به نظر من او هم در تربیت بچههایش تلاشش را کرد. واقعاً تلاشش را کردها. منظورم این است که ولیعهد جوان، آن زمان که ولیعهد بود، عادت داشت بدود بیاید تو و روی زانوهای او بنشیند. یا نه… نه، ولیعهد نمینشست روی زانوهای او… آن کوچکتره بود که وقتی من عصرهایی آنجا بودم، میآمد پیش پدرش. من را نگه میداشت و میگذاشت بمانم، در حالی که… تلاش میکرد. در مورد بچهها.
خیلی وقتها فکر میکنم این آدم محروم از عاطفه بود، اینکه کم و بیش… میشود فهمید، میشود درک کرد… آدمها در کودکی نیاز دارند نوازش شوند، و من فکر میکنم او این را نداشت. نمیدانم، اما حدسم این است که نداشت.
در دوره مصدق او را اصلاً حساب نمیکردند
بعد میرفت به محیطی کاملاً غریبه در لهروزه سوئیس، جایی… کاملاً متفاوت. و او… کلی از وجودش اروپایی بود و این بخش از وجودش در جنگ با تربیت و پسزمینهٔ غیراروپاییاش بود. خیلی سخت بود… برای او. و بعد هم فکر میکنم آن روزهای نوسالی هم در ذهنش بودند دیگر، آن روزهایی که… اصطلاحاً «ضعیف» بود روزهای ضعیف بودنش. و بعد روزهای مصدق و اینها دیگر، آن روزها که رفت فرار کرد به رُم تمام آن دوران. و بعد یکهو...
آن روزها خیلی هم عیاش و خوشگذران بود. میخواهم بگویم آن زمان که من آنجا مشغول مذاکرات با مصدق بودم، او را اصلاً حساب نمیکردند؛ بابت شاه جوشی نمیزدیم. یکجورهایی به ما احترام میگذاشت، و آدم عیاش و خوشگذرانی هم بود. ماشینهای خیلی تندرو سوار میشد، و خلبانی هواپیما میکرد، از این کارها همه جورش را میکرد، کارهایی که نشان میدهند جوانی دارد تلاش میکند مثل پدرش قوی بشود. همه کاری. نمونهٔ روانشناختی کلاسیک اینجور آدمی بود. من متخصص نیستم اما این قدر را دیگر میتوانم بفهمم.
و بعد لحظهٔ تحولش سر رسید. به نظرم همان وقتی که نزدیک بود کشته بشود، فکر کرد از گلوله جان بهدر بُرده. یادتان میآید دیگر، یکی از اعضای گارد ویژهٔ خودش، و گلوله هم صاف رفت توی تَنَش، در واقع میتوانید یونیفرمش را توی موزه ببینید دیگر… من فکر میکنم همان دوران بیدارش کرد، به نظرم خیلی سریع هوشیارش کرد. آدم خیلی متفاوتی شد. تغییر شخصیت داد کم و بیش.
میگفت چرا جوانها نسبت به من قدرنشناساند؟
من همیشه حس میکردم، درک و فهم من از این آدم مبتنی بر این پسزمینه است. خیلی متین و خوشرفتار بود. منظورم این است که هیچوقت بیادبی نمیکرد، هر چقدر هم دلخور و رنجیده یا هر چی بود، همیشه خیلی مؤدب بود. این یک نکتهٔ دیگر دربارهاش. و کار میکرد… در مورد کار کردن برای مملکت شما حرف میزد! منظورم این است که فقط برای مملکتش کار میکرد. بر خلاف آن شخصیت جوانیهایش که همهاش داشت به خودش خوش میگذراند.
به یک معنا واقعاً سخت کار میکرد، چون میخواهم بگویم سپردن کار به بقیه برایش خیلی سخت بود. و یادم است آخرهای دوران حضور من در آنجا باید اواخر ۱۹۷۳ بوده باشد هرازگاه این فرصت را به من میداد که بنشینیم دربارهٔ امور داخلی کشورش حرف بزنیم… خیلی… بیغرض، واقعاً از من انتظار مشاوره و رهنمود داشت، واقعاً. ولی بعدها بود، به نظرم خیلی بعد، قبل… سال ۱۹۷۹، آن زمان که تونی پارسونز واقعاً در تغییرات قانون اساسی و مسائلی نقش اثرگذار بازی کرد. این زمانی بود که شاه دیگر مستأصل و ضعیف بود، یعنی در آستانه… من که آنجا بودم، از دیدگاه خودش در قله بود، در اوج قدرتش بود، از هر نظر: پول و قدرت و وضعیت جسمانی و اینها.
اما با این حال هم در آن دیدارها هرازگاه بحثش را پیش میکشید. کم و بیش بی انتظار جواب میگفت: «توی دانشگاه تبریز شلوغیهای دانشجویی بوده» همیشه یک جایی شلوغیهای دانشجویی بود… اصفهان… و به خصوص توی سَنفرانسیسکو، یا اسمش چیست اینجا و آنجا. و او میگفت «چرا جوانهای من اینقدر نسبت به من قدرنشناساند، من که این همه کار براشون کردهام: این انقلاب سفید و تحصیلات و همهٔ این چیزها؟» اینطوری حرف میزد.
بعد من بهش میگفتم، یادم هست یکی دو باری بهش گفتم «اعلیحضرت، عقوبت موفقیتهای خودتونه. دارین عقوبت میدین چون شما میخواین خیلی سریع زندگی مردم کشورتون رو تغییر بدین. به یه معنا شما دارین کشور رو غربی میکنین، صنعتیش که حتماً دارین میکنین، خیلی خیلی سریع هم. تغییرات اجتماعی اینجوری شدنی نیست، این قدر سریع. نمیگم… نمیگم شما… نمیگم بلا و مصیبتی توی راهه، ولی شما باید… نباید تعجب کنین، چون اگه دارین این کارها رو میکنین، این اتفاقها هم باید بیفتن… اگه سیاستتون اینه، هزینهاش رو هم باید بدین.»
او هم همیشه میگفت… همیشه میگفت «بله، هاه، بله، بله. شاید حق با شما باشه.» عملاً هیچ وقت… میدانید، عادت داشت بگوید «بله» و هیچ توجهی هم به مشاورهٔ شما نکند. اما عادت داشت بگوید «بله». تقریباً هیچ وقت به وضوح کسی را پس نمیزد؛ آدم خیلی با ادبی بود. و این را هم بگویم که حرف زدن باهاش همیشه دلپذیر بود.
جز وقتهایی که عصبانی بود، مثل آن زمان که من… یک بار عجیب و غریبی، که من داشتم تنیس بازی میکردم و اسدالله عَلَم پیغامی از طرف او آورد: «بهتره لباستون رو…» بار اولی که من به آنجا رفتم، سفرا باید برای دیدن شاه یونیفرمهای دیپلماتیکشان را میپوشیدند. و بیشترشان هم این کار را میکردند. بعد کمی صمیمی شدیم و من اجازه داشتم با کُت فراک یا از اینجور چیزها بروم. به هر حال باید میرفتی، و یک چیزی که بود… هیچ وقت نمیدانستی قضیه چیست. یا اینکه اسدالله عَلَم یک چیزی میگفت. میگفت: «ماجرای این برنامهٔ بیبیسی هست، یا یه همچین چیزی، و شاه حسابی عصبانیه.» اینجور بود. تمام مدت هم به راه بود این قضیه.
و بعد مجبور بودی با او حرف بزنی و سعی کنی بفهمی قضیه چی است… به نظرم که کاملاً شخصی بود، اینکه چه حسی دارد، و… مطمئن نیستم سیاستهایش خیلی سخت و نامنعطف بوده باشند. میشد این آدم را کمی تغییر داد. و اگرچه خیلی شوخ طبع نبود، موقعیتهایی پیش میآمد که… هرازگاه، یادم میآید میگفت… یادم میآید خود من عصبانی میشدم، بفهمی نفهمی ملایم، که اثر حرفهای او بود. میگفت… از قبل برای خودش بیانیهای چیزی آماده کرده بود. من میگفتم «من حقوق میگیرم توی دربار شما سفیر باشم. و شما حتی به من فرصت نمیدین باهاتون حرف بزنم. و هر وقت هم که من اومدم توضیح بدم یا سعی کنم یه بحثی بکنم، قبل گفتنش شما اینطوری واکنش دادین. این ماجرا واقعاً قضایا رو برای جفت کشورهامون سخت میکنه.» عادت داشتم کمی هم غُر بزنم.
و عملاً جواب هم میداد. اما خیلی معدود آدمهایی این کار را میکردند. و فکر میکنم به یک لحاظ خاصی خوشش هم میآمد. یکجور گفتوگو بود دیگر. او با هیچکس گفتوگو نداشت، جز با مهمانهایش، کسانی که پیشش میآمدند. گفتوگو با آنها هم در مورد تخصصشان بود. اما به ندرت با مردم خودش چنین گفتوگویی داشت. تقصیر او بود؛ راه نمیداد.
میگفت برو یک حزب مخالف راه بنداز
کاری به کسی نمیسپرد. و واقعاً این کار را نمیکرد، حتی در مورد هویدا یا آموزگار، آنها که… باید در حضور او میدیدیشان. عقب عقب بیرون میرفتند و همهٔ اینها. برایشان بد بود. برای او هم بد بود. و بعضی وقتها که دیگر رقتانگیز بود. سعی میکرد برای خودش مخالف بتراشد، آموزگار یا شاید سمیعی را احضار میکرد و میگفت «برو یه حزب مخالف راه بنداز.» آدم نمیتواند با یک جمله این کار را بکند. ولی اینها همه بخشی از… با نسپردن هیچ کاری به هیچ کسی خودش را در این موقعیت گرفتار میکرد.
و یک موقعیت… پیدا کرد که… یادم است یک بار در راه برگشت از چابهار داشتیم با همدیگر حرف میزدیم. باز داشت در مورد… اینجور موقعیتها خیلی نادر بودند ها. منظورم این است که نمیخواهم این برداشت ایجاد شود که او در مورد امور داخلی کشورش طالب نظر من بود. من فکر نمیکنم که اینطوری بود. وقتی میخواست من را ببیند، کلی چیز دیگر داشتیم دربارهشان حرف بزنیم. اما هرازگاه و فقط هم دارم در مورد دفعاتی حرف میزنم که فرصت حرف زدن بود و...
یادم هست یک بار که داشتیم در مورد قدرنشناسی حرف میزدیم و اینکه چرا این طوری است، و میگفتیم هر جا میروی، حتی جای به آن دوری، چابهار، متوجه میشوی نشریهای محلی… که منبع آب تازهای ساختهاند: «شاه منبع آب عطا کردهاند به…» هر روستایی که بود زاهدان… حالا شاه که منبع آب عطا نکرده بود. و یادم هست اینطوری نگفتم، خیلی… مؤدبانهتر طبیعتاً، اما پرسیدم امکانش نیست اعتبار و افتخار این کار را بیشتر به فرماندار محلی بدهند یا حتی به دولت بدبخت! در این موارد اعتبار خیلی کمی مال دولت بود. در این موارد وزیر کشاورزی. همه چیز همین بود: «شاه عطا میکند…»
و میدانید، میگفتم، به شوخی میگفتم حالا خیلی هم قشنگ است برای شاه… اما اگر یکوقت اوضاع ناجور شود خیلی انصاف نیست به همین روال، بابت چیزهایی تقصیر را گردن او بیندازند که مسئولشان نیست. و میخندیدیم. متوجهاید که.
فکر کنم میخندیدیم. منظورم این است که… تا جایی که ازش برمیآمد بخندد… اما آدم هرازگاه فرصتش را داشت که این حرف را بزند. من فقط همین مورد را یادم میآید، چون گمان نمیکنم بیشتر از یک بار این کار را کرده باشم، متوجهاید دیگر. آدم نباید در گفتن اغراق کند به نظرم همیشه در آدم میلی هست به اینکه فکر کنند بیشتر از آنچه را که واقعاً گفتهاند، گفتهاند. و گمان نکنم او… احتمالاً به محض اینکه رفتم فراموشش کرد. اما از این موقعیتها بود. و همیشه هم گناهش همین بود، اینکه نمیتوانست کاری را به کسی بسپرد. فکر میکنم بیشتر به این خاطر که نمیتوانست اعتماد کند. و این هم باید برگردد به فقدان عشق در درون خود این آدم. اگر در کودکی هیچ وقت آنطوری که درست و شایستهاش است، دوستت نداشته باشند، سخت است که دیگر به کسی اعتماد کنی.
به پسرش اعتماد نمیکرد
شاه آدمهای معتمد وفادارش را هم داشت، که میچسبید بهشان: اقبال، اسدالله عَلَم، و نصیری نصیری بدبخت سه چهار نفری بودند که دیگر مجبور بود بهشان اعتماد کند. چون در زمان سختیها و نبرد بهشان اعتماد کرده بود و آنها هم کنارش ایستاده بودند. اما جدای اینها، و حتی با وجود اینها، ماجرای مهمی که پیش میآمد، روی همه را زمین میانداخت. من متأسفم. فکر هم نمیکنم تقصیر او بود. منظورم این است که به نظرم نقاب ذهنی و روانیاش بود، نقابی که از کودکی برایش مانده بود، همین نقاب باعث قضیه شده بود. برای همین بود که نمیتوانست کاری را به کسی بسپرد. برای همین بود که نمیتوانست… واقعاً از چیزی بکَند و فراموشش کند. به پسر خودش اعتماد نمیکرد. میدانست و کار درستی هم میکرد… منظورم این است که، خیلی ناجور لوسَش کرده بود.
همهجور اسباببازیهایی داشت. منظورم این است که ماشین کوچولو، هواپیماهای ریزهمیزه، همه چیز. بابت همینها لوس بود، خیلی، که ننگ دارد واقعاً. اما شخصیت خیلی قویای نداشت شخصیت خیلی قویای ندارد. نمیشود هم شخصیت کسی را قوی کرد. به نظرم آدم خیلی دلپذیری بود. شاه هم این را میدانست. و فکر میکنم شاه این را هم میدانست که… نمیدانم او بود که بهم گفت یا اسدالله [علم] بود چون من قدیم عادت داشتم توی آن کوچهباغ قشنگ خانهاش با اسدالله صبحانه بخورم، خیلی زیاد، و همدیگر را زیاد میدیدیم یادم نمیآید. مشکوکم که احتمالاً دومی.
بعد از او، شاه، که میدانست پسر بزرگش که قرار بود بعد از او شاه بشود، واقعاً چیزهایی را که برای نگه داشتن مملکت لازم است ندارد، از قضیهٔ بازنشستگیاش طفره رفت و عقبش انداخت و فکر میکنم سرخود تصمیم گرفت که… میدانم که قضیه همین بود… فکر میکنم او بود که بهم گفت یا اسدالله یادم نمیآید کدامشان شاه تا ۶۵ سالگی یا در همین حدودها ادامه میدهد و بعد به تدریج بازنشسته میشود. اما هیچوقت کامل نه.... به همان دلیل نمیتوانست زمام کل کارهای مربوط به ادارهٔ مملکت را رها کند. برای همین هم بود که آن قدر عجله داشت خیلی خیلی خیلی عجله داشت کشور را صنعتی کرده و عوض کند. دلیل سقوطش هم همین بود. شخصیت آن یکی پسرش [علیرضا] قویتر بود.
اگر پسر بزرگ او بود فقط یک حدس است دیگر من فکر میکنم شاه دیگر حس نمیکرد لازم است اصلاحاتش را آن قدر تُند و سریع اجرا کند. به نظر من در آن صورت احساس آرامش بیشتری میکرد و میتوانست به پسرش اعتماد کند تا… به پشتیبانی او این کارها را بعدتر و دیرتر بکند. این است که من مشکوکم یکی از عوامل فقط یک عامل آنقدر عجله داشتن شاه همین نبوده باشد. و همین هم عقوبت موفقیتهایش را برایش در پی آورد. باید هزینهاش را میداد. من که اینطور فکر میکنم.
همه از ضعف شاه در مورد خانوادهاش خبر داشتند. باز هم یکی از دلایل، اگر که… برای قضیهٔ خودش. برای آن سقوط واپسینش، اینکه آنقدر ضعیف بود که نمیتوانست طمع خانوادهاش را مهار کند، یا در برابرش مقاومت کند… باید از همین کلمهٔ طمع استفاده کرد. من که فکر میکنم رفتار آنها بد بود. فکر میکنم سر این قضیه همه توافق داشته باشیم. و به نظر من این یکی از ضعفهای شاه بود که اجازه میداد این اتفاق بیفتد. که چنین تصویر بدی برای مردمش ساخته شود.
اما این را هم باید بگویم زمان حضور من در آنجا اصلاً امکان نداشت به ذهن کسی خطور کند که او ممکن است از قدرت سرنگون شود. فکر میکنم سال ۱۹۷۳ ۱۹۷۲ یا ۱۹۷۳ آن زمان که به نظر من در اوج قدرتش بود، مهار را داشت.
میخواهم بگویم شاه هر دو سال یک بار تمام فرماندههای ارشد نیروی دریاییاش را مرخص و عوض میکرد. دقیقاً همینطوری. اسمهایشان را الان یادم رفته. یک روز صبح میآمدند و میدیدند یکی دیگر سر جایشان نشسته. و هیچ… هر از گاه برای بعضیهایشان یک جایی مقامی تدارک میدیدند، اما سرجمع باهاشان خیلی خشن و بیملاحظه رفتار میشد. شاید کار درست هم همین بود. در آن محیط. این کار تضمین میکرد که فرماندهٔ کل قوا شاه است. چون نگاه کنید بعدترش چه اتفاقاتی افتاد. یکی از… چند سال بعدتر یکی از فرماندههای نیروی دریایی بود که سعی کرد قدرت را به چنگ بیاورد دیگر، نه؟ اسمش الان یادم رفته…همین عطایی بود. زن خیلی خیلی خوشگلی داشت.
جلوی خانوادهاش خیلی ضعیف بود
یادم میآید آن زمان را که داشتیم به شاه تانک چیفتن میفروختیم. خیلی موقعیت ناجوری بود، چون شاه میخواست تانکها این ویژگی را داشته باشند که بشود باهاشان در منطقهٔ خیلی سوزان جنوب جنوب کرمان عملیات کرد، و در مناطقی دیگر هم، مناطقی که کفشان شن روان بود، جاهایی که تانکها برای عملیات تویشان ویژگیهای کاملاً متفاوتی لازم داشتند تانکی لازم بود که خیلی فنی رویش کار شده باشد. ما با متخصصانی در لندن به توافق رسیدیم که این کار را بکنند، و بعد شاه سرش را کرد توی کتابی کَتوکُلفت و با اطمینان تمام گفت با این مشخصاتی که ما میگوییم، یک مشکل خیلی فنیای هست. یک جاییاش اشتباه بود و او تشخیص داد. هیچکس دیگری تشخیص نداد.
عصبانی شد. میگفت… یادم است که از من میپرسید «اسب بخار چرخدندهٔ تانک چیفتن چقدر است سفیر؟» و من هم که رقم و حسابم خیلی بد بود، اینجور چیزهایم خیلی بد بود، متوجهاید دیگر. آن زمان دیگر لم کار دستم آمده بود. اینجور وقتها میگفتم: «اعلیحضرت، شما که میدانید حساب و کتاب کردن من خیلی بد است. شما بگویید من بدانم. شما این کارهاید.» چون همیشه این چیزها را میدانست، متوجهاید که. دوست داشت این قضیه را. برایش این شدنیترین راه ممکن برای جبران نداشتن شوخ طبعی بود. اینطوری آدم… ولی توی این قضیه خیلی خیلی خوب بود، و روی همهٔ جزئیات با دقت تمام نظارت میکرد.
در مورد ولیعهد میتوانم بگویم به نظرم نمیآید، اما در مورد باقی اعضای خانوادهاش… خیلی بد رفتار میکرد، جلویشان خیلی ضعیف بود. قدرتش جاهای دیگری بود که توضیح دادم برایتان.
شاه همیشه در دسترس بود
هر دو هفته یک بار شاه را میدیدم. فکر میکنم مشخصاً سفرای آمریکا و بریتانیا را مرتبتر از باقی آدمها میدید. گمان میکنم هر دو هفته یک بار. وقتهایی که قضیهای بود، مثل مورد ابوموسی و تُنبها، بیشتر همدیگر را میدیدیم.
و بعد هم اینکه من همراهش… من بعضی وقتها باهاش سفر میرفتم. منظورم این است که با همدیگر میرفتیم برای افتتاح خط لولهٔ گاز ایران یا چنین چیزهایی وقتهایی که پای بریتانیا هم یکجورهایی وسط بود. آن جاها را میرفتم و توی مراسمشان شرکت میکردم. یا در شمال ایران در تبریز و این جاها. آدم سر این قبیل مراسم هم شاه را میدید.
و بعد البته زمانهایی هم بود که احتمالاً بیشتر و مرتبتر میدیدمش. وقتهایی که مهمانی از بریتانیا میآمد. منظورم این است که اگر وزیر دفاع بریتانیا، پیتر کرینگتون آنجا بود، میآمد و پیش من میماند و با هم میرفتیم شاه را نیم ساعت میدیدیم. و از این موقعیتها خیلی زیاد بود… ممکن بود هر لحظه اتفاق بیفتد، بسته به اینکه این مهمانها کی بیایند. شاه همیشه در دسترس بود. خیلی سخت و شدید کار میکرد. میخواهم بگویم دوازده ساعت در روز را که شیرین کار میکرد؛ دست بر نمیداشت از کار. اینطوری بود ماجرا.
اما در مورد قضیهٔ نفوذ و تأثیرگذاری، میدانید، من فکر میکنم حرف از دو تا چیز متفاوت است. یکی موقعیتهایی در عمل که، دارم از نفوذ و اثرگذاری سفیر بریتانیا حرف میزنم، یا نفوذ و اثرگذاری وزیر امور خارجهٔ بریتانیا به واسطهٔ سفیر. یک زمانی بود که شاید میشد بگویی… مثل قدیمها، آن زمانها که مملکت شاه ضعیفی داشت، صد سال، دویست سال پیش، آن زمان ممکن بود پیش بیاید سفیر بریتانیا بگوید «شرمنده، ما آنجا یک ناو جنگی داریم و میخواهیم سربازهایمان این کار و آن کار و آن یکی کار را بکنند.» شاید سر آخرین جنگ جهانی چنین موقعیتی در ایران پیش آمده باشد. این یک جور تأثیر است دیگر. زمان ما از این اتفاقها نمیافتاد.
اما جور دیگر تأثیری که مد نظر آنها بود، خیلی موذیانهتر و ماهرانهتر است، باید خیلی بلد کارش باشید، باور عامی که حتی شاهی نیمه مقدس و به باهوشی او، که هرچه بیشتر در مملکتش میگشتی میدیدی تقدسش چه قدر بیشتر است، یکجورهایی زیر نفوذ غریب و موذیانهٔ بریتانیا است. هیچکس درست و حسابی نمیدانست این نفوذ چه طوری است و روی چی تأثیر گذاشته، اما باوری بود که دست از سر مملکتشان برنداشت و همیشه بود. و اشکال دسیسهآمیزی هم به خودش میگرفت، مثلاً اینکه مصدق در واقع عامل بریتانیا است و از این جور چیزها.
و ذهن ایرانی برای همین است که من این قدر عاشق ایرانام، چون سرزمین شاعران است، و من خیلی شیفتهٔ این قضیهام، ولی بابت همین گیر دارند دیگر آن قدر بارور و خلاق است که میتوانند تقریباً هر تصویری برای خودشان بسازند و… کم و بیش باورش هم بکنند. کامل باورش نمیکنی، اما کم و بیش باورش میکنی. و من فکر میکنم این قضیه قابل فهم هم هست، و فکر میکنم شاه تا یک حدی خیلی ایرانی است. از لغت «ایرانی» استفاده میکنم چون...
شاه گفت هر وقت دوست داری به جای ایران از پرشیا استفاده کن
یک بار شاه به من گفت یک لحظه باید گریز بزنم، برمیگردم به حرفهایم گفت… یادم نمیآید سر چه ماجرایی بود. من گفتم… آن زمان که… سر یکی از ماجراهایی که نفرت درست و حسابی او از عراق بروز کرده بود. نمیدانم چی باعث شد که من بگویم: «میدانید اعلیحضرت، برای من خیلی سخت است و قطعاً برای بریتانیاییهایی که هرازگاه روزنامه میخوانند… خیلی سخت است که بین ایران و عراق تمایز قائل شوند. میدانید، اینکه… یک پرشیا هست. پرشیا را میشناسند، قرن شانزدهم و همهٔ اینها. شناخته شده است. در مورد پرشیا میدانند: موسیقی فارسی، ادبیات فارسی، و همهٔ اینها. ادبیات عراقی هیچکس هیچ چی دربارهاش نشنیده. دریغ بزرگی دارد این قضیه و من میدانم پدر شما… که باید فرق گذاشت، و به لحاظ جغرافیایی و زبان فارسی و اینها هم درست همین است. من میفهمم این قضیه را. اما روال الان این است. من که دوست داشتم فرصتی پیدا کنم تا بتوانم…»
شاه گفت: «هاه، هر وقت دوست داری به جای ایران از لغت پرشیا استفاده کن.» درست عین همین را گفت. متوجهاید دیگر. و من حرفش را برای خودم نگه داشتم. و بعد این کار را کردم. هیچ وقت به هویدا نگفتم. این کار را کردم. هویدا… پرشیا. خیلی ناراحت میشد. بعداً من راه دادم قضیه را بفهمد، از طریق… (راجی بود یا کس دیگری، منشی مخصوصش؟) گفتم شاه این کارم را تأیید کرده. یک قصهٔ فرعی بود فقط.
اما ماجرای این نفوذ موذیانه. توی کتاب آخر دنیس رایت دربارهٔ ایرانیها و انگلیسیها خیلی خوب بهش پرداخته شده. منظورم این است که توی مقدمهٔ این کتاب هم خیلی خوب بهش پرداخته شده. من هم برای تبلیغ کتابش یک چیزی دربارهٔ همین موضوع برایش نوشتم.
نیکپی خواست از نفوذم روی شاه استفاده کنم تا نخستوزیر شود
یک قصهٔ دیگر برایتان تعریف کنم که این نفوذ خاموش را توضیح میدهد. نیکپی بدبخت خیلی غمانگیز است، نیکپی بینوا، شهردار آدم خیلی توانایی بود. و پیش آمد که من بتوانم خیلی خوب بشناسمش، و زنم هم با زنش آشنا شود و اینها. یک روز زنگ زد یا گفت که… اگر که وقتش را دارم، دوست دارم جنوب تهران را ببینم یا نه؟ چون آنجا کلی اصلاح و بهسازی کرده بود و دوست داشت من را ببَرد آن اطراف را ببینم. یک قصابخانهای بود، میدانید، یک کشتارگاهی، که او بهخصوص به آن افتخار میکرد و اینها. از سفرای بریتانیا خیلی از افراد این فرصت را نداشتند که بروند به آن بخشهای جنوبی تهران، این بود که من گفتم بله. گفت «خیلی خب، من دم درهای سفارت توی خیابون فردوسی شما را برمیدارم و از اونجا با همدیگه میریم.»
تنها آمد دنبالم و سوارم کرد؛ تنهایی با ماشین خودش آمده بود. فکر میکنم کسانی… من متوجه شدم ماشینی پشت سرمان است، که اشکالی هم نداشت. و راه افتادیم و رفتیم. رفتیم دوری آن طرف شهر زدیم… بعد از حدود دو ساعتی به خودم گفتم خیلی جالب بود چون نیکپی آدم خیلی گرفتاری بود، گفتم «چرا این آدم میخواهد من را ببَرد کل جنوب تهران بگرداند؟» دوست من بود، ولی منظورم این است که… میدانید، خیلی قشنگ است، ولی آن قدر هم نباید برایش مهم میبود دیگر. و با این حال سر راه برگشت… خیلی نکتهسنجانه بود، باید خوب گوش کنید به این قضیهها، ماجرا این بود که و مطمئنتان کنم که دستتان نمیاندازم و شوخی نمیکنم منظورم این است که او از من خواست از نفوذم روی شاه استفاده کنم تا او بتواند نخستوزیر بشود.
واقعیت بود ای نی که گفتم. جالب نیست؟ و نکته این است که اگر او میدانست من با شاه دربارهٔ چه چیزهایی صحبت میکنیم، اینکه برای سفیر بریتانیا عملاً فرصت حرف زدن در مورد اینکه چه کسی باید نخستوزیر شود من از طرف دنیس رایت نمیتوانم صحبت کنم اما کاملاً مطمئنم در دورهٔ هشت سالهٔ حضور او هم همین صدق میکرد یا شاه نظر تو را در این مورد میپرسید یا اینها، خیلی خیلی نادر بودند، معدود با فاصلههای زمانی دور از هم.
اینکه آدمی داریم به باهوشی نیکپی، بهاندازهٔ نیکپی غربی، که با همهٔ اینها باز هم فکر میکرد… درون این آدم یک چیز خیلی خیلی ایرانیای بود، و او واقعاً فکر میکرد که… از سفیر آمریکا این درخواست را نکرد. همتای آمریکایی من آدم خیلی خیلی قدرتمندتری بود.
دلش نمیخواست دربارهٔ سیاستهای داخلی حرف بزند
شاه برای برآوردها و نظرات ما در مورد اقدامات آتی روسها خیلی ارزش قائل بود، اینکه واقعاً دارد در افغانستان چه اتفاقی میافتد، و این قبیل مسائل. منظورم این است که دوست داشت در مورد این مسائل حرف بزنیم؛ نظرگاه جهانی را دوست داشت. و در مورد صنعت نفت، که من کمی دربارهاش اطلاعات داشتم؛ من در دوران مصدق رئیس واحد نفت وزارت امور خارجه بودم. و اینجور مسائل دیگر. دوست داشت در مورد چنین مسائلی بداند و بحث کند. ولی خوشامدش نبود بحث در مورد اینکه… و البته اگر ملکه به ایران میآمد، در مورد تختجمشید و اینجور چیزها هم حرف میزدیم. اما واقعاً دلش نمیخواست دربارهٔ سیاستهای داخلیاش حرف بزند.
مگر اینکه من… فرض کنید وزیر علوم بریتانیا پیش من بود، و من میبُردمش شاه را ببیند تا دربارهٔ مسائل مورد علاقهاش حرف بزنند. و او در مورد تحصیلات و مدارس حرف میزد. در مورد برنامههای تحصیلی حرف میزد و نظر میداد و اینجور چیزها. این قضیهاش فرق داشت. اما به نظرم دلش نمیخواست با من دربارهٔ این قضایا حرف بزند، مگر اینکه مهمانی همراهم بود که او جرقهٔ بحث را میزد. به نظرم منصفانه بخواهم بگویم، همین بود.
شاه هرز پریدنهای خودش را داشت
ملکه در مورد مسائل فرهنگی آدم خیلی مهمی بود. و فکر میکنم واقعاً تأثیر ناپیدا و خاموشی روی شاه داشت، یکجور تأثیر آرامشبخش و تسکیندهنده روی او داشت. قضیه خیلی جالب بود. منظورم این است که اگر او کاری… اگر او میرفت کرمان، هویدا همراهش میرفت، روال این بود. این اتفاق نه… فرح یکجور… شاه به وضوح… امکان نداشت این اتفاق بیفتد اگر شاه راضی به افتادنش نبود. بنابراین راهی نیست جز اینکه آدم فرض کند برای شاه هم مهم بود که فرح این نقش را بازی کند. و اینکه… با آن جشنوارهٔ پُرریختوپاشی که در تختجمشید برگزار میکردند، و آن… فکر میکنم اتفاقاً نقشش خیلی زیاد هم بود… فکر میکنم احتمالاً در مورد بعضی کارهایی که میکرد و حرفهایی که میزد، از واکنش روحانیون جا میخورد. همین احتمالاً تأثیراتی روی آنچه بعدتر اتفاق افتاد هم داشت، متأسفم. این نکتهٔ منفیای است که من علیهاش میگویم.
اما از تمام جهات دیگر حسابی مثبت بود. زنم خیلی میدیدش. آنها قدیمها… با همدیگر… آنها… کلی از آن لباسهای قدیمی و باستانی، اگر آن زمان آنجا بودید شاید یادتان بیاید، همگی همراه هم میرفتند گردش. تاریخ آن لباسهای زنانه برمیگشت به دورههایی دیگر از اعصار ایران. اینجور کارها را همیشه خوب و خوشگل میکرد. ما هم آدمهای مشهور و برجسته را برای دیدن او میبُردیم. نه، به نظرم فرح… شاید عادت داشت به این قضیه، اما میخواهم بگویم شاه جدای از فرح، هرز پریدنهای خودش را داشت که نسبتاً خام و ناشیانه هم بودند. و فکر کنم فرح هم خیلی از این قضیه خوشش نمیآمده.
علم تأثیرگذارترین آدم بر شاه بود
به نظر من شاه آدم کاملاً عجیب و غریبی بود. برای مردی که به یک معنا اساساً ضعیف بود، و بعدترها معلوم هم شد، به نظرم… من گمان نمیکنم… میخواهم بگویم اسدالله علم مانع میشد شاه کارهایی را بکند؛ اگر مشکوکم نکند او بود که باعث شد شاه خیلی کارها را بکند. به نظرم این در مورد همهشان صدق میکرد. اما مطمئنم او احتمالاً در مورد موضوعات مختلفی همیشه تأثیرگذارترین آدم بود. شاه هم زیاد بهش تکیه میکرد، خیلی برای شاه ارزش داشت… شاه ازش استفاده میکرد.
میدانید دیگر، تجربهٔ کودکی همراه همدیگر را هم داشتند. همانطور که در واقع شاپور ریپورتر هم داشت. این همان جایی بود که… شاه نمیتوانست به کسی اعتماد کند، به نظرم برای همین بود که مجبور میشد برگردد به دوران کودکیاش و ارتباطات این جوری پیدا کند.
اما من که فکر میکنم خیلی نفوذ و تأثیر زیادی داشت. قطعاً هر پیغامی، هر چی من دلم میخواست، درجا و فوری میرسید به شاه. میخواهم بگویم تمام مدت اعتماد شاه را داشت. میدانید، چون ارتباطش قطع نمیشد. هر روز شاه را میدید. منظورم اینکه حتی یک شب هم نبود که برای خودش باشد.
من همیشه دلم برای آن زن میسوخت. علم خانهٔ خوشگلی داشت؛ من خیلی میرفتم به آن خانهٔ خوشگلش. به ندرت از خانهاش استفاده میکرد. علم آدمی نبود که… شوهر خیلی خوبی بود، اما… زندگیاش را وقف شاه کرده بود. زندگی خانوادگی نداشت.
دکترهای فرانسوی برای درمان سرطان پوست آمدند
سال ۱۹۷۳ من جزو معدود آدمهایی بودم که میدانستند دکترهای فرانسوی میآیند به آنجا، فقط هم نه به خاطر مادرش، بلکه ضمناً برای اینکه او [شاه] را ببینند. چون آن زمان سرطان پوست داشت. فکر کنم. شاید اوضاع حتی بدتر از اینها بود. این مال ۱۹۷۳ بود. بنابراین ما واقعاً خبر داشتیم از ماجرا. اما فکر کنم بعد حال شاه بهتر شد. من خیلی در جریان ماجرا نیستم. یادم هست قضیهٔ دکترهای فرانسوی در دوران من به راه بود و اسدالله علم یا کسی دیگر قسمم داده بود سر این قضیه رازدار باشم. چون مادر شاه هم تحت درمان بود. مادرش بود؟ یا کسی دیگر؟ به هر حال که آن زمان دکترها میآمدند به ایران. از قبلترش هم، نه؟ از حدود همان زمان.
و ما نمیدانیم بعدش چی شد. اما البته که این همان… یکی از عوامل اصلی تباه کردن شاه و ضعیف کردنش بود، اینکه اعتماد بهنفس و قدرت تصمیمگیریاش را از دست داد. فقط یکی… جوان… دور و برش هیچ جوانی نداشت. دنیای تصنعیای برای خودش درست کرده بود. و این دنیا را میشود از آدمها گرفت. و اگر آدم… اگر دورت را آدمهایی نگرفته باشد که بهت عشق بورزند، عشقی که او همهٔ عمرش نداشت، و هوایت را داشته باشند، خیلی سریع توانت را از دست میدهی.
به نظرم آن زمان علم دل نمیخواست عموم مطلع شوند… شاید مبالغه کردم که گفتم «قسم میداد به رازداری»، اما دلش نمیخواست عموم مطلع باشند دکترها دارند به شاه سر میزنند. به نظرم آن زمان سرطان کاریای نداشت. فکر میکنم آن اول سرطان پوست داشت. و احتمالش هست درمانش کرده باشند.
نظر شما :