مصاحبه با همسر دکتر مصدق چند ماه پس از کودتا: چیزی جز صدای گلوله در خاطرم نمانده

۰۲ آذر ۱۳۹۸ | ۲۱:۰۵ کد : ۸۲۸۵ دیگر رسانه‌ها
مصاحبه با همسر دکتر مصدق چند ماه پس از کودتا: چیزی جز صدای گلوله در خاطرم نمانده

دوشیزه مدست فون آورن‌روه، خبرنگاری آلمانی بود که در سال کودتای ایران یعنی ۱۳۳۲ برای مجله کریستال در آلمان کار می‌کرد، با شنیدن اخبار کودتای ۲۸ مرداد به همراه مادر و خواهرش با فولکس واگنی به ایران سفر کرد تا ماجراهای آن روز ایران را از نزدیک ببیند و گزارش کند. وقتی به تهران رسید قرار بود چند روز بعد دکتر مصدق را در دادگاه نظامی محاکمه و احتمالاً محکوم به اعدام کنند. او دوربین عکاسی‌اش را برداشت و اول به سراغ منزل نخست‌وزیر سابق ایران در خیابان کاخ رفت و بعد هم سراغ همسر مصدق را گرفت که در خانه یکی از اقوامش به سر می‌برد. این خبرنگار آلمانی موفق شد چند جمله‌ای با او مصاحبه کند. روایت او را از ورود به ایران و همچنین گفت‌وگویش با همسر دکتر مصدق را که در مجله خواندنیها، مورخ هفتم آذر ۱۳۳۲، منتشر شد در پی می‌خوانید:

ما اکنون هفتده هزار کیلومتر در خاورمیانه مسافرت کرده‌ایم. اتومبیل کوچک (فولکس واگن) ما گنجایش بیش از چهار نفر را ندارد، لیکن ما که ناچاریم شب‌ها و روزهای متوالی در میان بیابان باشیم. لوازم و مایحتاج فراوانی به همراه داریم که روی هم رفته ما را دچار زحمت ساخته است.

در استانبول و عراق چندان موضوعی که ما را به خود مشغول کند نبود و ما شتاب داریم که هرچه زودتر به ایران و تهران برسیم، جایی که در نظر ما از دور، چون کوره آتش‌فشانی در این روزها از آن دود و آتش برمی‌خیزد.

وقتی وارد تبریز شدیم، هوا خیلی سرد شده بود. مردم این شهر در جلوی خانه‌هایشان ذغال پهن کرده و در جلوی آب آن را می‌شستند و در کاسه‌هایی از خمیر سیاه‌مانندی که از ذغال تهیه می‌کردند گوی‌هایی می‌ساختند، به طوری که در جواب سؤال ما گفتند، این‌ها را پس از خشک شدن، زمستان در زیر کرسی قرار داده می‌سوزانند تا گرم شوند.

در تبریز هم شنیدیم که هنوز طوفان و آتش در تهران فرو ننشسته است و به این جهت با سرعت زیادتری رو به تهران حرکت کردیم. خواهر من (کریستین)، چون در رانندگی از من استقامتش بیشتر است تمام راه بین تبریز و تهران را او رانندگی کرد و من مشغول تنظیم یادداشت‌ها و عکس‌هایی که از ایران باید جمع‌آوری کنم بودم.

نزدیک نیمه شب به تهران رسیدیم. شهر بر خلاف انتظار ما در نهایت سکوت فرو رفته بود. فقط کامیون‌هایی از سربازان و پلیس‌های مسلح در شهر حرکت می‌کردند.

مطابق سفارش‌هایی که قبلاً به ما شده بود، به هتل فردوسی که تقریباً یک مهمانخانه درجه سوم است وارد شدیم. در این مهمانخانه بیشتر مسافرین انگلیسی آمدوشد می‌کردند و تقریباً ما که آلمانی بودیم برای آن‌ها قدری غریبه جلوه می‌کردیم.

صبح زود من با دوربین (رولفکس) خود از مهمانخانه خارج شدم، اولین چیزی که جلب نظر مرا کرد مردی بود که با پیژامه راه‌راه در کنار جوی خیابان نشسته دندان خود را مسواک می‌زد… به طرف خیابانی که نشان داده بودند خانه دکتر مصدق، نخست‌وزیر توقیف‌شده، در آن بوده روانه شدم. بیرون خانه نخست‌وزیری که روزی به فرمان ملت بر سر کار آمده و امروز نیز همان ملت او را از مسند حکومت پایین کشیده است چندان غیرعادی نبود، فقط داخل منزل این‌طور به نظر می‌رسید که عمارت و ساختمان با کف حیاط و… همگی تقریباً شخم زده شده… از سربازی که محافظ منزل مخروبه نخست‌وزیر سابق بود سؤال کردم که «این خانه چطور به این صورت درآمده است؟» سرباز اشاره به تفنگ خود کرده گفت: «مصدق دستور داد به روی ما تیراندازی شود، ما هم با او معامله متقابل کردیم.»

پس از برداشتن چند عکس به سراغ خانم مصدق رفتیم. او حال در خانه یکی از اقوام خود به سر می‌برد، وقتی به او اطلاع دادند که سه نفر زن آلمانی برای ملاقات او آمده‌اند با قدری اعجاب ما را پذیرفت.

آن روز همسر مصدق خیلی اندوهناک و مغموم بود، زیرا به او خبر داده بودند که مصدق به زودی در دادگاه نظامی محاکمه و محکوم به اعدام خواهد شد. به این جهت روز دیگری را برای ملاقات تعیین کردیم.

در این ملاقات بسیار سعی کردم که از خانم مصدق حرف‌هایی بشنوم، ولی او هرگز از سیاست صحبت نکرد، و حتی در برابر این سؤال که اگر مصدق را محکوم به اعدام کنند چه خواهد شد، جواب داد: «چه می‌خواهد بشود؟ البته او را اعدام خواهند کرد.»

همسر مصدق یک زن قدیمی بسیار ساده‌ای است که با همان وضع زنان قدیم ایران زندگی می‌کند. پسران و دختران او همگی در اروپا تحصیل کرده‌اند. هنگامی که از آخرین خاطره همسر نخست‌وزیر سابق از روز انقلاب ملت سؤال کردم، گفت: «چیزی جز صدای گلوله در خاطرم نمانده است و این‌قدر به یاد دارم که وقتی من از خانه‌ای که به دست مردم غارت می‌شد فرار می‌کردم، سه زن عصبانی با بیل داخل اطاق شدند و به تصور اینکه مصدق در حمام پنهان شده است به طرف آنجا هجوم بردند و بلافاصله صدای شکستن وان حمام در فضا پیچید.»

خانم مصدق میل نداشت که از او عکسی برداشته شود، لیکن در مقابل اصرار زیاد ما که تاکنون در هیچ روزنامه و مجله خارجی عکسی از همسر نخست‌وزیر چاپ نشده حاضر شد که عکسی از او برداریم، و در این حال روسری نازک خود را از سر باز کرد، گویی می‌خواست نشان دهد که هنوز موهای او سیاه است.

از تهران ما به طرف اهواز و آبادان حرکت کردیم و خوب بود که ما با یک اتومبیل بسیار کم‌مصرفی مسافرت می‌کردیم، زیرا قیمت بنزین در ایران با آنکه مرکز نفت است بر اثر مالیات‌ها و عوارضاتی که هر دولتی روی آن بسته خیلی گران است.
اراک که در سر راه ما واقع است یک شهر خفه و خاموش است با یک میدان ساده که بهترین نقطه شهر است. هنگامی که اتومبیل کوچک ما در کنار این میدان توقف کرد و سه زن از آن پیاده شدند، عده زیادی زن و دختر اطراف ما را احاطه کردند، این‌ها همگی دارای سر و وضع نامرتب و کثیف بودند، مثل اینکه سال‌هاست بدنشان رنگ صابون و آب را ندیده است! این دخترها اصرار داشتند که ما از آن‌ها عکس برداریم، گویی تصور می‌کردند که این عکس در همان لحظه به آن‌ها داده خواهد شد؛ ولی نقطه مقابل اراک، شهر آبادان، مرکز تصفیه نفت ایران بود. زندگی‌های خوب و مجلل در این شهر صنعتی فراوان یافت می‌شد؛ ولی از چیزی که هیچ خبری نبود یکی نفت بود و دیگری آن هیاهو و آشوبی که ما از دور شنیده بودیم.

منبع: انتخاب

کلید واژه ها: مصدق


نظر شما :