درگذشت ناجی اشرف دهقانی
تاریخ ایرانی: عفت موسوی، همسر محمد محمدیگرگانی از مبارزان پیش از انقلاب روز ۲۱ اسفند ۹۸، در ۷۳ سالگی بر اثر بیماری کرونا درگذشت. او مادر همسر احمد زیدآبادی نیز بود.
بنابر نوشته زیدآبادی در کانال تلگرامیاش، موسوی از سال ۴۴ پس از ازدواجش با محمد محمدیگرگانی، درگیر سیاست شد. پس از دستگیری محمدی در سال ۵۱ او با دو دختر بچه دو ساله و شش ماههاش در راه گرگان و تهران در رفتوآمد بود و عملاً پشت درِ زندانها سرگردان و اسیر شده بود. در سال ۵۳ به دلیل کمک به فراری دادن اشرف دهقانی (از رهبران چریکهای فدایی خلق) از زندان، بازداشت و در کمیته مشترکِ ضد خرابکاری مورد شکنجه شدید قرار گرفت. او تا پیروزی انقلاب در زندان ماند و دو کودک خردسالش دور از آغوش او بزرگ شدند.
با پیروزی انقلاب تصورش بر این بود که دوران آرامش فرا رسیده است، اما وضع درست به عکس شد. محمدی که پس از انقلاب از حوزه گرگان و آققلا نماینده مجلس شورای اول شد، به دلیل اختلافنظری که با هیأت حاکمه پیدا کرد، در محل حوزه نمایندگیاش به شدت تحت فشار و تهدید قرار گرفت تا جایی که یک بار در هنگام سخنرانی، گروههای فشار به سرش ریختند و بینیاش را شکستند. بدین ترتیب، احساس ناامنی همدم و همنشین عفت خانم شد. بعدها انزوای سیاسی و فشارهای مالی نیز بر این ناامنی اضافه شد؛ طوری که همیشه میگفت؛ یک قطره آب خوش از گلویش پایین نرفته است.
فرار اشرف به روایت عفت
زیدآبادی «حماسه فرار اشرف دهقانی از زندان» را از زبان عفت موسوی اینطور نقل کرده است:
ظاهراً پس از دستگیری و اعدام شمار زیادی از اعضای گروههای مسلح چریکی، با آغاز سال ۵۲ حساسیت ساواک نسبت به نوع ملاقات زندانیان سیاسی با خانوادههایشان کم میشود به طوری که در ایام عید چند روز پی در پی به آنها اجازه میدهد که به طور دستهجمعی در یک سالن جمع شوند و به صورت گروهی با یکدیگر ملاقات کنند. عفت خانم که به اتفاق دو دختر خردسالش، زهرا و مهدیه، برای ملاقات با همسرش دکتر محمد محمدی از گرگان به تهران میآمده است، در طول ملاقات به نظرش میرسد که با چنین شرایط سهل و آسانی فراری دادن یکی - دو تن از زندانیان نباید کار سختی باشد. او نظرش را با برخی زنان خانوادههای زندانی از جمله صدیقه رضایی و همشهریاش حلیمه خراسانی در میان میگذارد. آن دو نیز موضوع را از طریق بستگان زندانی خود به داخل زندان منتقل میکنند و از این طریق برای فراری دادن اشرف دهقانی برنامهریزی میشود.
روز موعود خانمهای درگیر در این ماجرا چادری اضافی با خود به زندان میبرند. در پایان وقت ملاقات، اشرف دهقانی چادر را به سر میکند و جلوتر از عفت به سمت در بیرون راه میافتد. عفت که از جزئیات ماجرا باخبر نبوده و اشرف را هم به اسم و قیافه نمیشناخته است، متوجه رنگ به شدت پریده خانم همراهش میشود و از او میپرسد: شما دارید فرار میکنید؟ اشرف سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. عفت خانم به اشرف پیشنهاد میکند که دستِ زهرا دختر کوچک او را در دستش بگیرد تا مأموران به او ظنین نشوند. اشرف دست زهرا را میگیرد تا اینکه به در خروجی میرسند. در آنجا مأموران از عفت و اشرف درخواست برگه خروج میکنند. عفت میگوید برگه خروج دست برادر شوهرش حسن محمدی است که کمی عقبتر از آنهاست. مأمور نیز چون عفت را به دلیل کثرت ملاقات میشناخته است به او و اشرف اجازه خروج از زندان میدهد. تصور مأمور ظاهراً این بوده است که اشرف، خواهر آقای محمدی یعنی خواهر شوهر عفت است و از همین رو، برای خروج او از در زندان سختگیری نمیکند. بدین ترتیب اشرف بدون بروز مشکلی از در اصلی زندان خارج میشود.
گویا برنامهریزان فرار، حضور ماشینی را هم برای سوار کردن اشرف از جلو زندان، هماهنگ کرده بودند اما اثری از ماشین مورد نظر یافت نمیشود. از سرِ اتفاق اما در همان لحظه یک تاکسی به قصد مسافرکشی به جلو زندان قصر میرسد. اشرف فرصت را غنیمت میشمرد، تاکسی را دربست کرایه میکند و از محل دور میشود. نگهبانان وقتی به موضوع پی میبرند که مرغ از قفس پریده است.
بعد از گذشت چند ماه از این حادثه، اشرف مخفیانه از ایران خارج میشود. ساواک هم در تحقیقات خود به عفت خانم و همراهانش از جمله خانم شادمانی و حلیمه خراسانی در این مورد ظنین میشود. آنها دستگیر میشوند و در کمیته مشترک ضد خرابکاری به سختی تحت شکنجه قرار میگیرند و سپس به زندان طولانی محکوم میشوند. بدین ترتیب، «حماسه فرار اشرف دهقانی از زندان» رقم میخورد!
عفت خانم در زیر شکنجه با صلابت مقاومت میکند، اما خاطره کمیته مشترک هرگز از ذهن او پاک نمیشود. او نخستین باری که همراه مهدیه و بچهها به ملاقات من در زندان رجاییشهر آمد، با عبور از تونلی هشتصد متری که از درِ شمالی زندان به سالن ملاقات ختم میشود، به یاد زندان کمیته میافتد و حالش دگرگون میشود.
گویا روزی هم که او را برای بستری شدن به بیمارستان صیاد گرگان میبرند با شنیدن فریاد شیون از یکی از اتاقهای اوژانس پر ازدحام و شلوغ بیمارستان، باز به یاد کمیته مشترک میافتد و حالش منقلب میشود.
او که از داشتن همراه در بیمارستان محروم بود، محل بستریاش را مانند سلول معرفی میکرد. به قول مهدیه، حق مادرشان این نبود که آخرش هم در جایی با احساس سلول انفرادی جان دهد!
فرار اشرف به روایت یک ملاقاتی
پروین توکلی مادر چند عضو چریکهای فدایی خلق در کتاب «خاطرات دوران سپری نشده» که نشر باران منتشر کرده، صحنه فرار اشرف دهقانی از زندان را اینطور روایت کرده است:
روز ملاقات، همه آماده شدیم تا وحید ما را ببرد زندان قصر. دم در زندان خانمی آمد و گفت «شما مادر شهین هستید؟» گفتم «بله» گفت «این گلدان لاله را ببرید تو، چون من بارم زیاد است» گفتم «باشد.»
رفتیم توی اتاقی، بعد از اینکه ما را زیاد گشتند، ورقه عبور به ما دادند ولی گلدان را از من گرفتند. وارد باغ زندان شدیم و بعد از مقدار زیادی راه رفتن به در حیاطی رسیدیم. در باز شد و ما داخل شدیم.
اینجا دوباره ما را گشتند، تا این حد که باید کفشها را در میآوردیم، تا تویش را نگاه کنند. بالاخره بعد از این همه دنگ و فنگ، ما وارد اتاق ملاقات شدیم. اتاق ملاقات یک کلاس درس بود، تخته به دیوار و میز و نیمکت داشت. خانوادهها هر کدام جایی را انتخاب کردند و نشستند. بچههای زندانی که ۷ نفر بودند وارد شدند.
روبوسیها، بغل گرفتنها، از حال هم پرسیدنها، شروع شد و ادامه داشت تا اینکه شهین آمد و به خاله جانش گفت «شما بروید پهلوی آن خانمی که موهای طلایی دارد بنشینید و با هم صحبت کنید و از او بپرسید از چه رنگ مویی استفاده میکند، او افسر شهربانی است.»
خواهرم رفت و همین کار را کرد. من هرچه به بچههای زندانی عیدی میدادم به نظرشان کم میآمد و بیشتر میخواستند. به وحید گفتم «این بچهها پررو شدهاند و من هیچی برایم نمانده.» گفت «عیبی ندارد، من دارم.»
آن روز خانم اشرف دهقانی ژاکت قشنگی که من برای شهین بافته بودم تنش بود، با یک روسری صورتی پررنگ. گفتم «شهین جان، چرا آن روز خانم اشرف، این روسری را سرش کرده و ساعت تو هم مثل اینکه دستش بود.» او جوابی نداد. دوباره گفتم «شهین جان، مثل اینکه خانم اشرف یک نگرانی دارد.» گفت «خیالات میکنی ما دیشب از خوشحالی اینکه امروز ملاقات حضوری است نخوابیدیم و همه کسل و خسته هستیم.» ولی رفت و حرف مرا به اشرف گفت.
در این ضمن خانم رضایی که جلو تخته ایستاده بود، مرا صدا زد. رفتم پهلویش. دیدم با چند نفر از دوستانش دور مرا گرفتند. میگفتند «تو چه دعایی برای آزادی بچهها میخوانی؟» و من هم برایشان شرح میدادم و یکدفعه گفتم «راستی یک نفر یک گلدان داد ولی دم در به من اجازه آوردنش را ندادند.» در این ضمن که سرم را برگرداندم تا شهین را پیدا کنم، دیدم از روسری صورتی اشرف خبری نیست. دیدم صمد این دست و آن دست میگردد، وحید سر جایش نشسته و خواهرم همانطور دارد با آن خانم صحبت میکند.
میخواستند تمام شدن وقت ملاقات را اعلام کنند که اوضاع بهم ریخت. یک نفر گفت «ناهید جلالزاده میخواسته فرار کند که گرفتندش و بردندش اتاق بازجویی.» میخواستند بچههای زندانی را ببرند اتاق خودشان که دیدند خانم اشرف دهقانی هم نیست. آن وقت بود که اوضاع خیلی بهم ریخت، همه سربازان و افسران دست به کار شدند.
فرار اشرف به روایت خودش
اشرف دهقانی، در کتاب خاطراتش «بذرهای ماندگار» که سال ۸۴ منتشر شد، تاکید کرده که ایده فرار نقشه سازمانی نبود و او و ناهید جلالزاده طرحریزی کرده بودند. او پس از فرار و از طریق یکی از اعضای خانواده زندانیان سیاسی، متوجه میشود خانمی که برای ملاقات آمده بود و به او در فرار کمک میکند، اسمش عفت است. اشرف دهقانی فرارش را اینطور روایت کرده است:
تا آنجا که من میدانم و بر مبنای آنچه تاکنون در مورد این فرار گفته شده میتوان نظر داد، باید گفت که قرائن موجود، همگی بیانگر آنند که هنوز حقیقت موضوع این فرار بر کسی عیان نیست. حتی علیرغم اینکه ساواک در اواخر سال ۵۳ و اوایل سال ۵۴ عده زیادی را دستگیر نمود که در بین آنها افرادی که به گونهای در آن فرار درگیر شدند نیز حضور داشتند، اما خود این دستگیرشدگان نیز به دلیل رعایت درست اصول مخفیکاری، از همهٔ واقعیتهای مربوط به این فرار مطلع نبودند و بالاخره هم موضوع برای آنها رو نشد. در حقیقت، ساواک نیز هیچ وقت کاملاً به طور دقیق نتوانست به تمام اطلاعات مربوط به این امر دست یابد. جالب است در اینجا بگویم که در رابطه با فرار خود من - به جز صدیقه رضایی و چند نفری که او برای فرار ناهید و من در نظر گرفته بود - افراد مبارزی (حال در هر سطحی) به طور کاملاً اتفاقی در جریان آن قرار گرفته و نقشهای مؤثری هم در آن ایفا نمودند بدون آنکه از قبل در مورد یاری به یک فرار که فراری تاریخی شد و نقش خود در آن، حتی تصوری در ذهن داشته باشند.
با توجه به اینکه در آن شرایط، رژیم شاه قدر قدرت مینمود و زندانهایش دژهای مستحکم غیرقابل عبوری به نظر میآمد، یاری آنها به فرار من، خود جلوهای از تأثیر مبارزهای بود که تازه آغاز گشته بود. من به هنگام نوشتن «حماسه مقاومت»، برای رعایت مسائل امنیتی، نه تنها کاملاً دقت کردم که نام آن افراد - که همانطور که گفتم به طور اتفاقی در رابطه با حرکت فرار درگیر شده بودند - را ذکر ننمایم بلکه مجبور بودم از شرح برخی از رویدادها و واقعیتها نیز خودداری کنم؛ هرچند سعی کرده بودم که موضوع فرار را در کلیت خود، به همان صورتی که بود، مطرح کنم. امروز خوشحالم که میتوانم بگویم که در همان زمان هم، در طرح کلی، چگونگی فرارم را به درستی توضیح دادهام. حال پس از گذشت ۳۱ سال، شرح کامل فرار از زندان قصر در اختیار خوانندگان عزیز قرار میگیرد.
واقعیت این است که نقشه و طرح فرار، به ابتکار خود من و ناهید جلالزاده (دختر مبارز مجاهدی که همراه با مجاهد فراموشنشدنی، مهدی رضایی دستگیر شده بود) ریخته شد و با کمک گرفتن از خانوادههای زندانیان سیاسی مجاهد، به اجرا درآمد. شرایط فرار، به خودی خود، آماده بود. ملاقات حضوری که به مناسبت عید نوروز به زندانیان سیاسی داده بودند، زمینهٔ اصلی بود. البته، باید تأکید کنم که هرچند ما برای داشتن ملاقات حضوری درخواست نموده و فشار آورده بودیم و مطمئناً خانوادههای زندانیان نیز مصراً درخواست چنان ملاقاتی را کرده بودند، ولی چنین اقداماتی به هیچ وجه ربطی به موضوع فرار نداشت؛ و اساساً قبل از روزهای شلوغِ ملاقات حضوری، استفاده از آن فرصت برای فرار، حتی به مخیله کسی راه نیافته بود. در آن مقطع، تعداد ما زندانیان سیاسی زن، ۷ نفر بود و خانوادههایمان که روز دوم عید موفق به ملاقات حضوری با ما شده و برای دیدار با ما به درون زندان آمدند، جمع چشمگیری را تشکیل نمیدادند.
اما در روز سوم عید، تعداد زیادی از خانوادههای زندانیان سیاسی دیگر که عزیزانشان در زندان مردها زندانی بودند، با درست کردن توجیهاتی و تحت پوشش فامیل درجه دو موفق شدند به درون زندان آمده و حضوراً با ما ملاقات نمایند. در این کار، هیچ چیز جز علاقه آنها به مبارزهٔ انقلابی جدیداً آغاز شده و دیدار با کسانی که تنها برای دفاع از منافع تودهها به زندان افتاده بودند، دخیل نبود. در این روز بود که ما (من و ناهید) به فکر فرار از زندان افتادیم. همانطور که در «حماسه مقاومت» نوشتهام، من، ابتدا با دیدن آن همه جمعیت به فکرم رسیده بود که مطلبی بنویسم و جهت تشویق آنها به مبارزه و برای ارتقا آگاهیشان، در ملاقات بعدی برایشان بخوانم. اما موقعی که قلم و کاغذ به دست گرفته و خواستم به انجام چنین کاری اقدام کنم، این فکر به سراغم آمد که آیا در شرایط خاصی که پیش آمده است، این بزرگترین کاری است که میتوان در جهت پیشبرد مبارزه، انجام داد!؟
حضور تعداد زیادی از خانوادههای زندانیان سیاسی که در جوّ مبارزاتی آن دوره، از روحیهٔ قویِ مبارزاتی برخوردار بودند، شرایط کاملاً مساعدی را برای فرار به وجود آورده بود. از طرف دیگر، فاکتور بسیار مهم دیگری نیز در آن شرایط، موجود بود و آن، حاکم بودن جوّ همبستگی مبارزاتی در بین مبارزین انقلابی بود که خود از غالب بودن اندیشهٔ اتحاد و پیکار متحدانهٔ تمامی نیروهای خلق برعلیه دشمن مشترک، نشأت گرفته بود. ما به مثابه کمونیستهای فدایی، بین مجاهدین مسلمان که برعلیه امپریالیسم و سگ زنجیریاش، رژیم شاه میجنگیدند و مرتعجین مسلمان به درستی تفاوت اساسی میدیدیم و از این رو برای مجاهدین به مثابه دوستان مبارزاتیمان، احترام زیادی قائل بودیم. خانوادههای مذهبی و مبارز مجاهدین نیز، علیرغم همهٔ تبلیغات منفیای که در مورد کمونیسم در جامعه وجود داشت با دیدهٔ تحسین و احترام به کمونیستهای فدایی مینگریستند. چنین احترام و دوستی متقابلی بین فدایی و مجاهد و خانوادههای آنان، در آن شرایط سخت مبارزاتی و در شرایطی که هم فدایی کمونیست و هم مجاهد مسلمان، صداقت و صمیمیت خود با تودههای ستمدیده را در مبارزه برعلیه یک دشمن مشترک (که همگان از دیکتاتوری و ظلم و جور آن به تنگ آمده بودند) در جریان عمل و با خون خود تضمین میکردند، کاملاً طبیعی و قابل فهم بود. بر چنین زمینهای بود که بین من و ناهید جلالزاده نیز دوستی صمیمانهای شکل گرفته بود. انسانهای مبارز همیشه برای من، قابل احترام بودهاند و من ناهید را هم با اینکه مارکسیست نبود، واقعاً دوست داشتم. او همانند بسیاری از مبارزین مجاهد آن دوره، افکار روشنی داشت و فرد متعصبی نبود. به یاد دارم که کتابی از یک نویسندهٔ روسی در مورد تکامل انسان را با هم مطالعه میکردیم و بحثهای زیادی روی آن داشتیم. ناهید تنها فرد مجاهد در آن جمع بود و بیش از هر کس دیگری با من، احساس صمیمیت میکرد. از این رو بود که ما در زمینهٔ فرار با هم صحبت کردیم.
تا آنجا که موضوع به تدارکات درون زندان مربوط میشد، چیزی را غیرقابل حل نمیدیدیم. ترتیب همه چیز را میشد داد. اما باید کسانی میبودند که کمک میکردند تا ما از درِ زندان زنان گذشته، فاصلهٔ بین آنجا تا درِ بزرگ داخلی زندان را طی کنیم و از آنجا بیرون برویم و اینکه پس از فرار به کجا باید رفت؟ آن شب و دیگر شبها را تا زمانی که بتوان دوباره با سازمان تماس گرفت، در کجا باید گذراند؟ اینها اصلیترین مسائلی بودند که با ناهید در موردشان صحبت کردیم.
احساس میکردم که از میان خانوادههایی که برای ملاقات ناهید میآیند، کسانی باید باشند که چنان کمکهایی را بکنند. در همان روز سوم فروردین، رفتار و حرفهای آن ملاقاتیها این را نشان میداد. (برایم جالب بود که در آن روز، دخترهای جوانی دور من جمع شده و هر کدام با اشتیاق مبارزاتی سؤالاتی از من میکردند. بیشتر از شکنجه میپرسیدند و بسیار روی مسئلهٔ تجاوز جنسی در زندان حساس بودند. به نظر میرسید که آنها در ذهن خود، هر شکنجهای را برای خود تحملپذیر میدانستند جز این موضوع را، به طوری که وقتی در این مورد صحبت شد، دختر بسیار جوانی که در آن جمع بود، به گریه افتاد).
در آن روز با صدیقه رضایی نیز آشنا شدم؛ از برخوردهای محکم و سنجیدهٔ او مشخص بود که در کار مبارزاتی، از جدیت برخوردار است. کمک گرفتن از خانوادههای مبارز زندانیان سیاسی و حل مشکل جا و امکان ماندن در بیرون از زندان، موضوعی بود که ناهید طی ملاقاتهایی که داشت، در مورد آنها، صحبت کرد. البته من آگاهانه (بنا به تربیت تشکیلاتیام) کنجکاوی خاصی در مورد شخص بخصوصی که او از میان خانوادههای مجاهدین، در این زمینه با او صحبت کرد، ننمودم. اما برایم کاملاً معلوم بود که طرف صحبت او صدیقه رضایی میباشد. ناهید آنقدر با من صمیمی بود که حتی خیلی از جزئیات مسائل مربوط به دادگاه مهدی رضایی که مدتی قبل از آن روزها در جریان بود و از کسانی که به ملاقاتش میآمدند میشنید، را با من در میان میگذاشت. با این حال، هم او و هم من کاملاً مراقب بودیم که مسائلی که در واقع امنیتی بودند، رو نشوند.
در هرحال، ناهید به من گفت که برای فرار خودش و من امکان بیرونی وجود دارد. بر این اساس، ما (من و ناهید) دست به کار تدارک و آماده ساختن خود برای فرار شدیم. اما روز چهارم، یعنی یک روز قبل از روز عمل، وضعیتی حاکم بود که کمتر امیدی به امکان فرار و موفقیت در آن بود. در آن روز، نه تنها تعداد ملاقاتیها بسیار کمتر از روز قبل بود، بلکه بر تعداد پاسبانهایی که در حیاط مواظب بودند نیز اضافه شده بود. با این حال، فکر فرار هنوز در ذهن ما قوت داشت. از نظر ما، فرار، انجام یک حرکت انقلابی به ضرر رژیم و ساواکش بود، حرکتی بود که به هر حال در خدمت رشد مبارزه مردم قرار میگرفت. این انگیزهای بود که من و ناهید را به تهیه تدارکات برای عملی نمودن آن میکشاند. هنگام بدرقهٔ ملاقاتیها، متوجه شدیم که کنترل ملاقاتیها را شدید کردهاند. انگار احساس کرده بودند که ممکن است فراری صورت بگیرد. در آن روز، یک افسر و دو پاسبان دَم درِ زندان زنان، ایستاده و ملاقاتیها را یک به یک از نظر میگذراندند.
عصر آن روز نیز، همه زندانیان را به حیاط آورده و شروع به سرشماری نمودند. دو بار هم، به اتاق ما آمدند تا سرشماری دقیقی از ما کرده باشند و به ما فهماندند که اگر هم تا آن موقع به فکر فرار افتاده بودیم، چنان فکری را از سر خود خارج کنیم. من با دیدن چنین وضعی، همانطور که در «حماسه مقاومت» نوشتهام، به ناهید گفتم که: «امکان موفقیت چهل درصد است ولی ما این کار را میکنیم، بالاخره هر عملی ممکن است با خطر شکست همراه باشد.» در آن زمان، من وظیفه خود میدانستم که موضوع فرار را با دو رفیق سازمانیم، شهین و رقیه در میان بگذارم. با توافق ناهید و با هم، موضوع را به آنها گفتیم. در این میان، رقیه ناگهان با خوشحالی و هیجان مطرح کرد که من هم میآیم. اما، این کار عملی نبود. نه فقط ناپدید شدن ۳ نفر از تعداد اندک ما، خیلی زود به چشم میخورد بلکه به لحاظ امکانات عملی نیز واقعیت این بود که به هر حال، این خانوادههای مجاهدین بودند که به ما در امر فرار کمک میکردند و این، آنها بودند که از ایشان انتظار میرفت که در بیرون به ما جا و مکان بدهند. بدیهی و کاملاً مشخص بود که خانوادههای مجاهدین، در درجه اول به خاطر ناهید مجاهد، وارد این قضیه میشدند و ناهید نیز در طی ملاقاتش، علاوه بر خودش، در مورد فرار من صحبت کرده بود. اگر به جای من هم رقیه برای این کار آماده میشد، آیا برای صدیقه رضایی و یا کسان دیگری که درگیر این موضوع میشدند، فرق نمیکرد که نفر دوم به جز ناهید، از میان چریکهای فدایی، من باشم یا کس دیگر؟ علیرغم چنین امور واقعی، با توجه به اشتیاقی که رقیه نشان داد، چهار نفری روی موضوع فرار، با هم صحبت کردیم. صحبت ما به درستی روی هدف و انگیزهٔ فرار متمرکز شد و در این رابطه به وضوح تأکید شد که در اینجا پای موضوع شخصی در میان نیست و باید معیار را منافع خلق قرار دهیم. با توجه به چنین معیاری، نظر این بود که با توجه به این امر که من در میان مردم شناخته شده هستم و نامم در میان مردم مطرح است، فرار من تأثیر تبلیغی هرچه بیشتری در جامعه، به جای خواهد گذاشت. در نتیجه، من کماکان برای فرار آماده شدم. در کتاب «حماسه مقاومت»، همین موضوع را به دلیل رعایت مسائل مخفی کاری در آن زمان، با زبانی دیگر مطرح کردهام. بدیهی بود که هم رقیه و هم شهین در جریان فرار من و ناهید با صمیمیت همکاری کنند که چنین نیز بود و از این لحاظ جا دارد که قدردانی خود از آنها را یکبار دیگر ابراز کنم. آنها در آن زمان افراد مبارز و انقلابی و رفقای صمیمی من بودند.
علیرغم همهٔ عوامل منفی در روز چهارم عید - که امید کمی برای موفقیت فرار به جا میگذاشت - من و ناهید خود را برای فرار آماده میکردیم. در همان روز، من موفق شدم دور از چشم مأمور رختکنی، چادر و کفشی را از آنجا بیرون بیاورم. آنها را توی زنبیلی قرار داده و برای روز فرار، زیر یکی از تختهای اتاق قائم کردم.
در صفحهٔ اولِ بخشِ «فرار از زندان» در کتاب «حماسه مقاومت»، نوشتهام که: «… رفقا آمدند و به من گفتند عدهای پشت میلهها ایستادهاند و منتظرند تو را ببینند. بلند شدم و به اتاق ملاقات رفتم…» این، روز دوم فروردین بود که کسانی از میان خانوادهٔ زندانیان سیاسی، علیرغم اینکه نسبت خانوادگی با ما نداشتند، توانسته بودند خود را به پشت میلههای اتاق ملاقات برسانند. آنها صرفاً به خاطر شوق مبارزاتی شأن خواستار دیدار با من شده بودند. علت چنان اشتیاقی از طرف آنان برای ملاقات با من، آن بود که همانطور که قبلاً اشاره کردم، در آن زمان نام من در میان اقشار آگاه جامعه مطرح و به عنوان دختری که در زیر وحشیانهترین شکنجهها مقاومت نموده، بر سر زبانها بود. من خودم در آن روز ملاقاتی نداشتم و تنها، برای پاسخگویی به محبتهای بیشائبه آنها به اتاق ملاقات رفتم. از پشت میلهها و توری، با افرادی که برای اولین بار میدیدمشان دیدار کردم.
صحبت خاصی در میان نبود. بیشتر، شوق دیدار بود که اهمیت داشت. در بین آنها، مرد جوانی بود که با متانت، علاقهٔ مبارزاتیاش را نشان میداد. اندکی نیز با او حرف زدم. در آن روز، من، نه به یاد فرار بودم و نه اصلاً به این موضوع فکر میکردم. اما، با حیرتی باورنکردنی (حداقل برای خودم) دیداری که در آن روز ملاقات داشتم، به طور اتفاقی، نقشی حیاتی در فرار من ایفا کرد! در آن روزها، شور و شوقهای مبارزاتی و برخوردهای انقلابیای که ما از افراد مختلف معمولی (معمولی، یعنی کسانی که به طور حرفهای به کار مبارزاتی مشغول نبودند) میدیدیم، بسیار قابل تقدیر بود. در حقیقت، مبارزهٔ مسلحانهٔ روشنفکران انقلابی، چنان تأثیراتی در جامعه به جا گذاشته و میگذاشت، که برای ما که دستاندرکار آن مبارزه بودیم نیز، عجیب و باورنکردنی به نظر میآمد. من به این موضوع، بعدها بیشتر پی بردم. جامعه، در اثر عنصر انقلابی جدیدی که در آن وارد شده بود، رو به سوی جلو داشت و رشد میکرد. ولی ما که در زندان بودیم، به واقعیتهای جامعه، بدون اینکه خود متوجه باشیم، به گونهای ایستا و درست به صورت زمانی که تازه دستگیر شده بودیم، مینگریستیم. (آنطور که من بعدها پی بردم، در بیرون از زندان نیز بدون اینکه پیشاهنگان متوجه باشند، رشد سیاسی تودهها و رشد مبارزات آنان در اثر جاری بودن مبارزه مسلحانهٔ روشنفکران انقلابی، جلوتر از آن رفته بود که آنها تصورش را میکردند. شرایطی به وجود آمده بود که شرط پیشاهنگ باقی ماندن، اتخاذ تاکتیکها و سیاستهای جدید متناسب با برآمد جدید مبارزات در جامعه، بود).
نمونهای از برخوردهایی که در آن زمان نظر مرا شدیداً به خود جلب کرد، برخورد مادر رضایی بود. در آن زمان، از جانباختن پسر ارشد او، احمد رضایی به دست مزدوران رژیم شاه مدت زیادی نمیگذشت و پسر دیگرش مهدی ۱۹ ساله را نیز حدود ۶ ماه بود که اعدام کرده بودند. فکر میکنم روز سوم فروردین آن سال بود که مادر رضایی نیز جز ملاقاتیها بود و من برای احترام، او را تا دم در زندان مشایعت کردم. با مادر صحبت میکردم و در حین صحبت سعی میکردم به نوعی به او روحیه بدهم. ولی چه خطایی! خیلی زود متوجه «اشتباه» خود شدم. از برخوردهای آن زن مبارز، آشکارا دستم آمد که روحیهٔ او بسیار بالاتر از آن چیزی است که از یک مادر معمولی در موقعیت او انتظار میرفت. به یاد دارم که به هنگام خداحافظی، در حالی که دست پسر ۷-۶ سالهاش را در دست خود گرفته بود، رو به من کرد و با احساس سرفرازی، با دست دیگرش او را نشان داد و گفت: همین را هم برای مبارزه و انقلاب بزرگ میکنم. برای من، چنین برخورد شجاعانهای واقعاً تازگی داشت. مسلماً او نیز مانند هر مادر دیگری دردها و رنجهای زیادی را به خاطر از دست دادن فرزندانش متحمل میشد، اما گفتهٔ او دقیقاً بیانگر فضای مبارزاتیای بود که کم کم جامعه ایران را فرا میگرفت. فضایی که اوج آن را در جریان قیام ۲۱ و ۲۲ بهمن شاهد بودیم.
در روز موعود برای فرار، همانطور که نوشتهام، کفش و چادر را در اتاقی که خانوادهها برای ملاقات حضوری میآمدند، قرار دادم. از لحاظ آمادگیهای درونی، همه چیز آماده بود. به واقع، زیادی هم آماده بود! در آن روز، متوجه شدم که از بیرون نیز برای من و ناهید چادر و کفش آوردهاند. این را موقعی متوجه شدم که دیدم در آن اتاق بزرگ (داخل ساختمان خود زندان که ملاقات حضوری در آنجا صورت میگرفت) در همان اثناء که من برای سر کردن چادری که در همان اتاق گذاشته شده بود، میرفتم، خانمی در شلوغی اتاق دستم را گرفت و یواشکی گفت: بشین، همین جا بپوش. من حتی چهرهٔ آن فرد مبارز که به این ترتیب آگاهانه به انجام یک حرکت انقلابی کمک میکرد را به درستی ندیدم. فقط به یاد دارم که خانم نسبتاً قد بلندی بود، یا میتوانم بگویم که قد کوتاه نبود. متوجه شدم که در طرفی دیگر، عدهای دور ناهید را گرفتهاند. اصولاً، آن خانوادهها بیشتر به ناهید توجه داشتند تا من، طبیعی هم بود که چنین باشد. در هر حال، من در همانجا نشستم، کفشها را که به سختی به پایم رفت، پوشیدم و چادر مشکی را سر کردم.
حالا، قاطی ملاقاتیها بودم که آنها نیز اغلب چادر مشکی به سر داشتند. دیگر لحظهای معطل نکردم و در حالی که هنوز تعداد زیادی از ملاقاتیها در اتاق بودند، همراه آن خانم از اتاق خارج شده و آمدم توی حیاط. چه لحظات باشکوهی بود. این را واقعاً احساس میکردم. کاملاً خونسرد بودم. خیلی راحت و عادی راه میرفتم و در کنار کسانی که داشتند به بیرون میرفتند و توجهی هم به من نداشتند، داشتم طول حیاط را میپیمودم. چشمم زندانیان عادی را دنبال میکرد و از تک سوراخ کوچکی که ضمن پوشاندن صورتم برای یک چشمم ایجاد کرده بودم به چهرههایشان نگاه میکردم و در دلم، یک به یک از آنها خداحافظی میکردم. با چنین حالتی، با قدمهای معمولی به طرف در خروجی میرفتم. در این موقع چند قدم آن طرفتر در سمت راستم، چشمم به ناهید افتاد که در میان جمعیت متراکمی از زنان چادر مشکی که پوششی برای او بودند، به صورت کاملاً غیرعادی با شتاب راه میرفت و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، با عجله سعی داشت از میان جمعیت راهی برای خود باز کرده (در واقع، در میان آنها چرخ میخورد) و خودش را به بیرون برساند. قد ناهید کوتاه بود و چادرش خیلی بلند به نظر میآمد، چون آن را بدجوری دور خودش پیچانده بود و در آن راحت به نظر نمیرسید. روی خود را پوشانده بود ولی به نظر نمیآمد به سبکی است که معمولاً زنهای چادر مشکی میپوشانند. شاید هم پایین انداختن سرش و آن طرز راه رفتن با عجله، چنان حالت غیرعادی به او داده بود.
چادر مشکی که من سر کرده بودم، کمی از قدم کوتاهتر بود. اما من کمونیست که هیچ وقت اعتقادی به چادر سر کردن و رو گرفتن نداشتم، هم چادر سر کردن برایم کاملاً عادی بود و هم بلد بودم چطور رویم را با چادر، بپوشانم. واقعاً درست به شکل همان زنهای چادر مشکی ملاقاتی، رو گرفته بودم (نمی دانم «رو گرفتن» اصطلاح ترکی است یا فارسی، به هر حال، منظور از آن، پوشاندن چهره با چادر به سبک خاصی میباشد که در آن یک سوراخ برای دیدن یک چشم به وجود میآید. من این طرز پوشاندن صورت را از گذشته بلد بودم). در نتیجه، کوتاهی چادر هم نمیتوانست چندان جلب توجه کند. شاید چادر سر کردن هم برای ناهید عادی نبود. برخلاف تصوری که ممکن است امروز از یک زن مجاهد مسلمان در ذهنها باشد، در آن زمان دخترهای مجاهد، الزاماً چادری نبودند و روسری هم به سر نمیکردند. اگر درست در حافظهام مانده باشد، فکر میکنم ناهید هم دختر چادری نبود. درست دَم درِ زندان بود که یکی از پاسبانها متوجه ناهید شد. پاسبانی به نام هاشمی، او را گرفت.
با توجه به آنچه شرحش رفت، از نظر من عجیب نبود که توجه پاسبان دَم در به ناهید جلب شد؛ هرچند ممکن است عواملی در گیر افتادن او نقش داشتند که بر من معلوم نیست. ناهید دختری با جرأت و انسان خونسردی هم بود اما در آن روز، راه رفتنش با حالت شتابزدگی همراه بود. شاید وجود زنانی که او را با خود میبردند، قبل از اینکه در او احساس پشتیبانی به وجود آورد، باعث چنان حالتی در او گشته بود. در هر حال، من، همان زمان وقتی دیدم که او سرش را پایین انداخته و با عجله برای خود از میان ملاقاتیها راه باز میکند، پیش خود گفتم: «چرا ناهید این کارها را میکند!؟» و برای او نگران شدم!
به هر حال، ناهید درست دَم درِ زندان زنان گیر افتاد؛ و من، در حالی که در دو قدمی او بودم (در سمت خارج از درب زندان) به جا ماندم. صحنههایی را که در کتاب «حماسه مقاومت» در این رابطه نوشتهام، همگی درست به همان صورتی بودند که توضیح دادهام. عین آن مطالب چنیناند: «من در دو قدمی ناهید بودم. پاسبان متوجه من که وضع کاملاً عادی و طبیعی داشتم، نشد. ناهید را گرفت و با خود به حیاط برگرداند. عدهای از ملاقاتیها در بیرون و عدهای در حیاط بودند. پاسبان فوری برگشت و آنگاه شروع کرد چادر زنها را یک به یک عقب زدن و صورتشان را نگاه کردن. من هم آنجا بین زنها ایستاده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. پاسبان به طرف زنی که درست پهلوی من ایستاده بود، آمد و چادر او را کنار زده به صورتش نگاه کرد. من سعی میکردم، وضعی به خود بگیرم که عادی جلوه کند. زنبیل را با بیاعتنایی به بازرسی او، در دستم تکان دادم و با صورتی که نصف آن را با چادر پوشانده بودم، به پاسبان نگاه کردم. او هم که وضع را عادی دیده بود، توجهی به من نکرد و به سراغ زنهای دیگر رفت.» مطالب بعد از این قسمت را امروز باید با روشنی بیشتر توضیح دهم و بخصوص مواردی را که به خاطر رعایت مسائل امنیتی و رد گم کردن، کامل توضیح ندادهام، در اینجا تکمیل کنم.
در «حماسه مقاومت»، برای اینکه ساواک متوجه نشود که من با چه کسی و یا کسانی مسیر بین زندان زنان تا دَم درِ اصلی زندان را پیموده و از آنجا فرار نمودم، طوری نوشتهام که گویا تعدادی از آن ملاقاتیها به من کمک کردند. نوشتهام: «حالا چند نفر از ملاقاتیها متوجه من شده بودند و احساس میکردند فرصت دارد از دست میرود… گفتند زود باش تو بیافت جلو! و من راه افتادم.» اما، در واقعیت امر، «راه افتادن»، به این سادگیها نبود. کسانی که در بیرون از زندان بودند و ناهید را تا آنجا همراهی کرده بودند، با دستگیری او، کاملاً شوکه شده بودند. بخصوص پس از آنکه یکی از پاسبانها به بیرون آمد و شروع به کنار زدن چادرهای آنها و نگاه کردن به صورتشان نمود، دیگر خطرناک بودن کار را خوب احساس میکردند و خود به خود ایستاده بودند که ببینند کار به کجا میکشد.
در آن موقعیتی که پیش آمد، من خود یک لحظه نمیدانستم چکار باید بکنم. آیا دیگر امکان فرار از بین رفته بود و من بهتر بود برگردم و به روی خود هم نیاورم که داشتم فرار میکردم!؟ ظاهراً کار عملی و ممکن و «معقول» در آن لحظه همان بود! اما، من به خود گفتم: «با پای خودم که نباید دوباره برم تو!» این، دقیقاً جملهای بود که من در آن موقعیت پیش خود زمزمه کردم. در فرصت بسیار کوتاهی که وجود داشت، به کسانی که آنجا بودند، گفتم بیایید ما برویم. کسی نیامد. اصرار میکردم که بیایید با هم برویم.
یکی میگفت «تو بیافت جلو» (طبیعتاً، معنی این حرف آن بود که آنها پشت سر من خواهند آمد) ولی من آهنگِ رفتن میکردم و کسی نمیآمد. انگار با دستگیری ناهید و شرایط جدیدی که به وجود آمده بود، دیگر دلیلی برای رفتن نمیدیدند. اما، من کاملاً مصمم بودم که از آنجا بروم. در این موقع، به خانم جوانی که در کنارم بود و بچهای به بغل داشت، با حالت تأکید گفتم: بیا برویم! او ابتدا نمیآمد، گرچه مردد بود و بالاخره با اصرار من، راه افتاد. به این ترتیب، ما دو نفر با یک بچه که در بغل آن خانم بود، به طرف درب بزرگ زندان راه افتادیم.
زندان زنان در آخرین قسمت محوطه بزرگ زندان قصر قرار داشت و از آنجا تا درِ بزرگ که به خیابان باز میشد، کلی راه بود. در این مسیر، هر آن ممکن بود اتفاقی بیافتد. برای من، بخصوص پیمودن راه بین فاصله زندان زنان تا آنجایی که راه به طرف زندان شماره ۳ میپیچید بسیار دشوار بود از یک طرف، میبایست با حالت عادی راه میرفتم و حالت دویدن نمیداشتم تا توجه کسی را به خود جلب نکنم، و از طرف دیگر، در دلم غوغا بود و میخواستم هرچه زودتر از زندان زنان دور شده و حداقل در جلوی دید نباشم. هر قدمی که به جلو برمیداشتم پیش خود میگفتم خوب شد، همینجا هم دستگیرم کنند باز گفته خواهد شد دَم و دستگاه رژیم شاه آنقدرها هم که تصور میشود پرقدرت نیست که کسی اصلاً نتواند پایش را از دَم درِ زندان بیرون بگذارد. پس، فرار من تأثیر خوبی در ارتقا روحیهٔ مبارزاتی مردم خواهد داشت. این، بدون هیچگونه اغراقی، واقعاً فکر من در آن لحظات و دقایق بود. هرچه دورتر میشدم، خوشحالتر میگشتم و میگفتم خوب تا اینجا آمدم، مردم خواهند گفت کسی توانسته تا اینجا فرار کند (در مقابل تبلیغات رژیم که میگفت هیچکس نمیتواند…).
با چنین حالت بیم و امید و تشویش، از جلوی نگهبانی که دَم درِ زندان شماره ۲ نشسته بود، گذشتم و در دلم گفتم: نمیدونی در جلوی چشمانت چه اتفاقی میافتد! تا دَم درب بزرگ میبایست از جلوی سه ساختمان زندان که دَم درب هر یک از آنها دو پاسبان ایستاده بودند، بگذرم. واقعاً مطمئن نبودم که موفق به فرار خواهم شد. آیا خواهم توانست از درب اصلی بگذرم! آیا در فاصلهای که به آنجا میرسیدم، با تلفن به نگهبانان درب اصلی دستور نداده بودند که مواظب باشند و کسی را نگذارند به بیرون برود!؟ همانطور که در «حماسه مقاومت» نوشتهام «با مطلع شدن آنها از مسئلهٔ فرار، حال دیگر فقط نیم درصد احتمال موفقیت بود. چه بسا که قبل از رسیدن به دَم درِ بزرگ، آنها به آنجا تلفن کرده و دستور داده بودند که همهٔ درها را ببندند. نمیدانستم که بالاخره باید قدمهایم را به جلو، از خطر رستن به حساب آورم، یا به طرف خطر رفتن!؟ هیچ کاری هم نمیشد کرد. میبایست با همان نیم درصد احتمال به پیروزی، به جلو میرفتم.»
پس از گذشتن از پیچ دوم، وضع بهتری به وجود آمد. نه فقط به خاطر اینکه دیگر جلوی دید نگهبانان زندان زنان قرار نداشتیم بلکه در اینجا به عدهای از خانوادههای زندانیان سیاسی که برای ملاقات میآمدند، برخوردیم. به کسانی برخوردیم که بزرگترین کمک را به فرار من نمودند، بدون آنکه کسی آنها را برای چنین کاری بسیج و سازماندهی کرده باشد. در حقیقت، کینهٔ عمیق این افراد از رژیم آدمکش شاه و اینکه مبارزه علیه این رژیم و اربابان امپریالیستش را وظیفهٔ انقلابی خود میدانستند، رهنمون حرکت آنها شد؛ و آنها با گشادهروئی و سخاوت، چنان کمک مبارزاتی را در اختیار من قرار دادند. کسانی که پس از گذشتن از پیچ دوم به آنها برخورد کردیم، افراد مذهبی بودند. بنا به سنت اسلامی، زنها در یک طرف جاده و مردها به موازات آنها در طرف دیگر جاده میآمدند. در اینجا، در طرف مردها، ناگهان چشمم به همان مرد جوانی افتاد که روز دوم ملاقات همراه عدهای دیگر به ملاقات ما آمده بود و من با او حرف زده بودم. به طرف او رفتم. او از دیدن من جاخورد اما خیلی زود متوجه شد که دارم فرار میکنم. فوری به گونهای، جمعیت را متوجه ساخت که برگردند. یعنی به طرف درِ اصلی راه بیافتند (تا آن موقع، من حتی نام آن مرد شریف را هم نمیدانستم. او جز خانوادهٔ زندانیان سیاسی بود و برای ملاقات با یکی از عزیزانش که در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق در زندان مردها به سر میبرد به زندان قصر میآمد. بعدها دانستم که نام او حسین خراسانی بود). حالا خانم جوانی که با من آمده بود، همراه دستهٔ زنان بود که آنها نیز با راهنمایی او برگشته و به طرف در اصلی رفتند. مرد شریف (حسین) به من گفت که در صف زنها راه بروم که در آن شرایط، کار درست همان بود. چون به شکلی که آنها راه میرفتند، طبیعی آن بود که من در کنار زنان باشم.
من عرض جاده را پیموده و به طرف دستهٔ زنان رفتم ولی همین که به پیش آنها رسیدم، یکی دو نفر با حالتی که اضطراب از آن پیدا بود و با صدای آهسته و به صورت پچ پچی، گفتند: نه نه، اینجا نه، برو پیش مردها! (معلوم بود که آنها متوجه خطرناک بودن اوضاع هستند و احساس میکردند که مردها قویترند و من باید پیش مردها راه بروم). من دوباره مجبور شدم باز، فاصلهٔ نه چندان کمِ بین دستهٔ مردها و زنان را طی کرده و به طرف مردها بروم. دوباره، حسین با متانت به من اشاره کرد که همراه زنها حرکت کنم و من نیز که همین را درست میدانستم، برای بار دوم پیش آنها برگشتم و این بار علیرغم مخالفت همان یکی دو نفر، همچنان تا دَم درب بزرگ زندان در کنار آنها راه رفتم… به راستی آن خانم جوان که با من از دَم درِ زندان زنان راه افتاد و این مردان و زنانی که مرا در پناه محبت خویش گرفته و تکیهگاهی برای من شدند، چه کسانی بودند! واقعیت آن بود که آنها از تودههای ستمدیده مردم بودند که هر یک به گونهای در زیر سلطهٔ جهنمی و ننگین رژیم شاه، دست و پا میزدند. افرادی از اقشار آگاه جامعه بودند، زنان و مردان آزادیخواهی که با آغاز و گسترش جنبش مسلحانه در ایران، به صحنهٔ مبارزهٔ سیاسی کشیده شده بودند؛ بخصوص که عزیزانشان نیز در چنگال مزدوران رژیم شاه گرفتار آمده و واقعیت ددمنشی رژیم شاه در زندانها در حق آگاهترین و بهترین فرزندان مردم، برایشان کاملاً عینی بود. آنها، بدون اینکه من از قبل بدانم، به خوبی مرا میشناختند، با نام من آشنا بودند و به وفاداری من نسبت به خودشان اطمینان داشتند. در حقیقت، آنها، از اولین قشرهای جامعه بودند که به حقانیت جنبش مسلحانه پی برده و آن را، ازآن خود میدانستند. به همین خاطر، حال سعی داشتند قابلیتهای مبارزاتی خود را در خدمت رشد و پیروزی این جنبش قرار دهند، درست به همانگونه که چند سال بعد تودههای میلیونی به چنان آگاهی دست یافته و برای غلبه بر دشمنان خود، به فداکاریهای بس عظیمتری دست یازیدند. در هر حال، همراه با این تودههای مبارز بود که همگی به درب اصلی زندان قصر رسیدیم.
در آنجا، من با دستهٔ زنها وارد اتاق نگهبانی شدم. روال کار آن بود که هر کس ورقهای در دست داشت که باید آن را به نگهبان داده و اجازهٔ خروج از درِ اصلی را پیدا میکرد. اما وقتی ما به اتاق نگهبانی رسیدیم، قبل از اینکه نگهبان فرصت کند حرفی بزند، همراهانم، زنهای مبارز آن جمع، با قاطعیت و تدبیر و کاردانی، چنان جوّ شلوغی در اتاق نگهبان به وجود آوردند که او اصلاً متوجه نشد که موضوع از چه قرار است. براستی، من امروز هم که آن صحنه را جلوی چشمانم مجسم میکنم و کل آن فضا را برای خود یادآوری میکنم، به آن همه قابلیت تحسینبرانگیزی که آن زنان مبارز در آن روز از خود نشان دادند، درود میفرستم و به وجود چنان زنان مبارزی در جامعهمان افتخار میکنم. این کار آنها، از یک دقیقه هم کمتر طول کشید. اما، در شرایطی که هر آن ممکن بود دستور بستن کامل درب اصلی زندان را بدهند، درست همین اندازه هم وقت میبایست صرف شود. فرصتی ایجاد شد که من در یک لحظه (واقعاً در یک لحظه) توانستم دور از چشم نگهبان، از آن محوطه بگذرم و در حالی که هنوز تقریباً همهٔ آن زنان در اتاق نگهبانی بودند، از درِ اصلی رد شدم.
حال در بیرون از زندان و در خیابان بودم. یک تاکسی جلوی در بود و مسافر سوار میکرد. (مطمئناً، تردد تاکسی در آنجا، با توجه به موقعیت محل و در ایام عید که ملاقات به طور گسترده، نه فقط برای زندانیان سیاسی بلکه برای زندانیان عادی نیز آزاد بود، امری عجیب و اتفاقی نبود). من حتی یک لحظه هم معطل نکردم، پریدم توی تاکسی. مسئله، رفتن بود. گریختن از دست مأموران رژیم. در آن شرایط، برای من مسئله اصلی همین بود، «به کجا باید رفت»، در درجه دوم اهمیت قرار داشت. اما خوشبختانه، درست موقعی که تاکسی میخواست حرکت کند، همان خانم مبارزی که همراه من از درِ زندان زنان آمده بود را دیدم که از درب اصلی زندان بیرون آمد؛ به واقع او با احساس مسئولیت مبارزاتی، زود خود را به بیرون رسانده بود که ببیند من در چه وضعی هستم. سرم را از پنجره بیرون آوردم و به او گفتم: میروم میدان خراسان؛ و تاکسی راه افتاد. جالب بود که در آن لحظه اسم «میدان خراسان» به ذهنم آمد. البته هر اسم دیگری هم به ذهنم میآمد، آن را میگفتم چون رفتن به میدان خراسان دلیل خاصی نداشت. شاید این اسم به این دلیل به ذهنم آمد که اولین خانهٔ سازمانیام، در آنجا قرار داشت.
همانطور که ملاحظه شد در فرار من از زندان قصر، هیچیک از دو سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق و افراد در ارتباط با آنها، طرح و نقشهای نریخته و پیشاپیش آن را سازماندهی نکرده بودند؛ بلکه تصمیم و انجام فرار به ابتکار من و ناهید جلالزاده در همان چند روزی که به خاطر عید ملاقات حضوری داده بودند، طرحریزی و به اجرا درآمد. در این میان نقش ناهید - با توجه به اینکه با صدیقه رضایی و دیگر افراد مبارز از میان خانوادههای زندانیان سیاسی مجاهد ملاقات میکرد - بسیار مؤثر بود. در بخش اول فرار که توسط من و ناهید صورت گرفت، صدیقه رضایی که در آن زمان هنوز به طور حرفهای وارد مبارزه نشده و با سازمان مجاهدین خلق ارتباط نداشت، نقش کاملاً آگاهانهای ایفا نمود؛ همانطور که زنان آزادیخواهی از میان خانوادههای زندانیان سیاسی مجاهد که صدیقه از همیاریشان برای ترتیب فرار من و ناهید استفاده کرده بود نیز کاملاً با آگاهی وارد چنان همیاری شدند. همچنین، باید بگویم که افرادی از میان خانوادههای زندانیان سیاسی مجاهد که مشخصاً در فرار من نقشهای برجسته و مهمی ایفا نمودند، همانطور که ملاحظه شد، به طور اتفاقی در جریان آن قرار گرفتند.
اکنون با فرار انجام شده، ضربهٔ بزرگی به دَم و دستگاه ساواک وارد آمده و قلب بزرگ تودههای ستمدیده ایران شاد میگشت. من از چنگال دیو گریخته بودم تا با قدرت هرچه بیشتری، با او بجنگم. اینکه ممکن بود مجدداً اسیر شوم و دندانهای تیز دیو، دوباره گلوی مرا بفشارد، موضوع دیگری بود. واقعیت و حقیقت جاری آن بود که این فرار ضربهای به رژیم جنایتکار پهلوی وارد کرده بود. ضربهای که حتی دستگیری مجدد من و یا هر کس دیگری در رابطه با این فرار، آن را جبران نمیکرد.
وقتی تاکسی راه افتاد، در همان ابتدای مسیر، خانم دیگری را سوار کرد. فوری او را شناختم، یکی از زندانیان عادی بود که به تازگی از زندان آزاد شده بود و حال احتمالاً از ملاقات دوست زندانی خود برمیگشت. صورتم را با چادر کاملاً پوشیده نگاه داشتم و کلمهای نگفتم. مسلماً، اگر احتیاط نمیکردم، مرا میشناخت و ممکن بود عکسالعملی نشان دهد که نتیجهٔ خوبی نداشته باشد. خوشبختانه، او پس از مدت کوتاهی پیاده شد و من نفس راحتی کشیدم. نمیدانستم پول تاکسی تا میدان خراسان چقدر خواهد شد. من و ناهید مقداری پول تهیه کرده بودیم که از آن پول، من فقط ۵ تومان برای خودم برداشته بودم (به نادرست) و بقیه را به ناهید داده بودم. فکر میکنم پول تاکسی تا میدان خراسان حدود ۳ تومان شد. در میدان خراسان با خرده پولی در دست، پیاده شدم. دیدن مردم، ماشینها، ساختمانها و غیره هیجان خاصی در من به وجود آورده بود. هیچ معلوم نبود که کجا باید بروم و چه سرنوشتی در انتظار من است. اما در آن موقع به این جور چیزها فکر نمیکردم. لحظات هیجانانگیز و بسیار خوشحالکنندهای داشتم. با شادی به این میاندیشیدم که با فرار خود از زندان، چه کار انقلابی انجام دادهام! با اشتیاق به همه جا نگاه میکردم. در آن لحظات، دلم میخواست تمام آنچه را که میبینم توی چشمانم، در ذهنم، در جایی ضبط کنم، گویی که قرار بود دوباره آنها را از من بگیرند. در یکی از میدانهای قدیمی تهران بودم که خاطرات مبارزاتی از آن در ذهنم بود. شروع کردم دور میدان راه رفتن. آیا کسی به سراغم خواهد آمد!؟ مدتی گذشت و خبری نشد و من همچنان سلانه سلانه دور میدان راه میرفتم. در اینجا بود که یاد آدرس خانهٔ آن زن زندانی آذربایجانی افتادم. سعی کردم آدرس را به طور دقیق به خاطر بیاورم. گفتم باید هنوز مدتی صبر کنم و اگر دیگر کسی به سراغم نیامد، سعی کنم دنبال خانه آن دوست زندانی بروم. در جلوی گاری دستی پیرمردی که وسایلی میفروخت ایستاده بودم و ظاهراً داشتم وسایل را برای خرید برانداز میکردم. در این هنگام بود که یکباره چشمم به شخصی خورد که او را باید ایفاءکنندهٔ نقش اساسی در بیرون از زندان در رابطه با آن عمل انقلابی دانست که «فرار از زندان قصر» نام گرفته است. شخصی که برخوردها و اعمالش گواه بر آن بود که انسانی است متعهد و به وظیفهٔ انقلابی خود در قبال مردمش آگاه. او، همان پسر جوان اتاق ملاقات، حسین خراسانی بود. با چهرهای بشّاش که سرزندگی و سرافرازی در آن موج میزد، به طرفم آمد. اولین سخنش این بود:
- کجا بودی؟ پنج بار این میدان را با ماشین دور زدم و تو را ندیدم!
واقعاً بسیار شاد و خوشحال بود. معلوم بود که او از طریق کسی که من در تاکسی، محل عزیمت خود را به وی گفته بودم، از آمدن من به میدان خراسان مطلع شده و با عجله خود را به آنجا رسانده بود - چه بسا، بدون آنکه حتی آن خانم مبارز که من بعداً اسم او را دانستم (عفت) متوجه این امر بشود. با هم راه افتادیم. کفشها، پاهایم را میزد. حسین متوجه این امر شد و گفت اول برویم یک جفت کفش راحت بخر! به یاد دارم که در مسیرمان یک پاسگاه بود که پاسبانی دَم درش ایستاده بود و افراد نظامی دیگری در آنجا در حال تردد بودند. حسین گفت: بیا حتماً از جلوی این پاسگاه رد بشویم که حسابی به ریششان بخندیم! این کار را کردیم. واقعاً بیشتر از من، او خوشحال بود و احساس شادی و غرور میکرد. اکنون فکر نمیکنم که نیازی باشد که تمام جزئیات مسائلی که در آن روزها گذشت - البته تا آنجا که به یاد دارم - را در اینجا بازگوئی کنم. فقط شاید جالب باشد این را بگویم که از آنجا که حسین، از قبل برای مخفی کردن من آمادگی نداشت، شب اول را به مشهد رفتیم و در یک جای عمومی که محل زائران بود، اقامت کردیم و شب را در آنجا خوابیدیم.
این را به یاد دارم که من خیلی مشتاق بودم در مورد مسائل مختلف با حسین صحبت کنم. از این رو، بعضی وقتها بیاحتیاطی میکردم و بدون توجه به اینکه حرفهایمان را ممکن است کسی بشنود، با او وارد گفتوگو میشدم. در چنین مواقعی، او، به صورتی متوجهم میکرد و من دیگر چیزی نمیگفتم. حسین، فردی بسیار پخته و دارای روابط اجتماعی گستردهای بود. در فاصلهای که بتوانم به سازمان مجاهدین و از آن طریق به سازمان خودمان وصل شوم، او مرا در خانههای متعددی در تهران و گرگان جای داد. از خانهٔ یک کاسب با وضع زندگی متوسط رو به پایین گرفته، تا خانه یک خانواده با زندگی نیمه مرفه، تا آپارتمان پسر جوان روشنفکر اهل هنر، تا خانههای کارمندی، همه، مکانهایی بودند که در آن فاصله من در آنها به سر برده و چتری از گرمی و حمایت تودههای مردمی را احساس و درک نمودم. گرمی و حمایت تودههایی را که جانشان از مظالم رژیم حاکم به لب رسیده بود و به خاطر برخورداری از آگاهی و شرافت مبارزاتی، حاضر به کمک به انقلابیون بودند. در این مدت، من آگاهانه سعی میکردم آدرس هیچ خانهای را یاد نگیرم و تا آنجا که امکان داشت، میکوشیدم که اطلاعات خاصی از میزبانان خود به دست نیاورم. حسین نیز تا حد زیادی متوجه ضرورت مخفیکاری بود. اما، او به هر حال یک عنصر تشکیلاتی نبود و نمیشد از او انتظار داشت که به همهٔ امور مربوط به مخفیکاری آشنا باشد. در نتیجه، در همان روزهای اول، من اسم و فامیل حسین را دانستم و متوجه شدم که در گرگان مغازهای دارد. در واقع، یکبار مجبور شدیم که به مغازهاش برویم که در ضمن من محل مغازه را هم یاد گرفتم.
در همان روز اول، در آن شرایط شور و شوق ناشی از فرار از زندان، وقتی در رابطه با فرار، از همیاری خانم جوانی صحبت کردم که به او گفته بودم میروم میدان خراسان، حسین فوری گفت: «خب، عفت را میگی!» یک نام دیگر (حلیمه) را هم از زبان او شنیدم؛ معلوم بود که آنها زنانی هستند که در حالی که زندگی عادی خود را دارند، با مبارزه و مبارزین همراه بوده و علیرغم این امور، به هر طریق که میتوانند به امر انقلاب و انقلابیون یاری میرسانند.
توضیح اشرف دهقانی درباره فرار از زندان قصر
اشرف دهقانی در توضیحی که روز ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ نوشت و دو روز بعد در سایتهای خارج از کشور منتشر شد، توضیحاتی درباره روایت عفت موسوی از فرارش از زندان داد:
در روزهای اخیر اعلام شد که «عفت موسوی، همسر محمد محمدیگرگانی، نماینده دوره اول مجلس از گرگان، استاد حقوق در دانشگاه…» بر اثر ابتلاء به کرونا درگذشته است. به دنبال مرگ وی، نوشتههای متعددی از منابع وابسته به اصلاحطلبان در مورد وی با عنوان «فراریدهنده اشرف دهقانی» در افکار عمومی داخل و خارج کشور پخش شده است، که توضیح زیر را ضروری میسازد.
فاطمه موسوی (عفت) یکی از اعضای خانوادههای زندانیان سیاسی در زمان رژیم شاه بود که به هنگام فرار من از زندان قصر در سال ۱۳۵۲، چه آگاهانه و چه به طور اتفاقی، نقش ایفاء نمودند.
من در کتاب «بذرهای ماندگار» منتشر شده در فروردین ۱۳۸۴ (آوریل سال ۲۰۰۵) شرح کامل فرار خود از زندان را نوشته و قدردانی خود از همه کسانی که به عنوان خانواده زندانیان سیاسی در جریان این فرار قرار گرفته و هر یک به نوعی به آن کمک نموده بودند را ابراز کردهام. با توجه به اینکه امروز یک بار دیگر فرار من از زندان رژیم شاه در دست اصلاحطلبان ایران به موضوع داستانسرایی جهت وارونه جلوه دادن حقایق و پیشبرد اهداف سیاسی خاصی تبدیل گشته است، لازم میبینم در پاسخ به سؤالات متعددی که این روزها در زمینه فوق مطرح گشته، بخشی از کتاب «بذرهای ماندگار» که به موضوع فرار از زندان قصر اختصاص دارد به این شکل در اختیار افکار عمومی قرار گیرد.
قبل از اینکه به شرح کامل چگونگی فرارم از زندان بپردازم، این را بگویم که پس از سقوط رژیم شاه متوجه شدم که خیلیها در رابطه با فرار من از زندان قصر، نام زن مجاهد و رزمنده انقلابی، معصومه شادمانی را ذکر میکنند. مطرح میشود که گویا او در رابطه با این فرار، به من کمک کرده است. مثلاً عنوان میشود که خانم شادمانی در «سازماندهی فرار» اشرف نقش عمدهای داشت، یا سازمان مجاهدین خلق از طریق او «نقشه و سازماندهی فرار» را پیش برده است و یا گاه، با تصویرسازیهای غیرواقعی، چنان از «نقشه و سازماندهی» این فرار صحبت میکنند که گویی جمعی نشسته و به طور دقیق و حساب شده، آن را طرحریزی کرده و اجرای آن را به من محول کرده بودند. اما، حقیقت آن است که هیچکدام از چنان اظهارات و تصویرسازیها، صحت ندارند. در ابتدا، بگویم که نه سازمان مجاهدین خلق و نه سازمان چریکهای فدائی خلق، هیچکدام اساساً در جریان این فرار قرار نداشتند تا به سازماندهی آن نیز پرداخته باشند. نکته دیگری که لازم است با تأکید بگویم این است که، این فرار با وجود آنکه در سطحی کاملاً گسترده، مطرح و باعث خشنودی تودهها و ارتقاء روحیه مبارزاتی آنها گردید و تأثیرات مبارزاتی بسیار مثبتی در جنبش مردم به جای گذاشت، اتفاقاً، خیلی ساده صورت گرفت و در آن، پای طرح و نقشهٔ از مدتها پیشتعیینشده و سازماندهی جدی و منظم و حسابشدهای، در میان نبود. حقیقت آنست که نقش اساسی را در این فرار، ابتکار و عملکرد خود من و ما (من و ناهید جلالزاده)، بازی کرد و تنها، انگیزههای مبارزاتی من و ناهید، یعنی آگاهی از امید و شور و شوق انقلابی که چنین حرکتی میتوانست در میان مردم ستمدیده مان ایجاد نماید، پشتوانهٔ ما در تصمیمگیری و حرکت در آن جهت بود. البته جای تردید نیست که فرار، بدون کمک خانواده زندانیان سیاسیای که بنا به علقههای مبارزاتی خود با انقلابیون به ملاقات ما آمده بودند و کمکهای معینی که بعضی از آنها با به خرج دادن جسارت انقلابی در این رابطه انجام دادند، امکانپذیر نبود. در این مورد باید مشخصاً از زندهیاد صدیقه رضایی (دختر مبارز و مجاهد خانواده رضاییها که در آن زمان با سازمان مجاهدین ارتباط نداشت، اما بعداً به عنوان یک انقلابی حرفهای به زندگی مخفی روی آورد و در سال ۵۴ در یک درگیری مسلحانه به دست نیروهای سرکوبگر رژیم شاه، به شهادت رسید و به این ترتیب او نیز همچون برادران فراموشنشدنی و رزمندهاش - احمد، رضا و مهدی رضایی - خون خود را تقدیم راه آزادی مردم ایران نمود) یاد کنم. آن دختر مبارز، تنها کسی بود که پیشاپیش در جریان تصمیم ما به فرار قرار گرفت و وی بیدریغ به کمک ما شتافت. در مورد مبارز مجاهد معصومه شادمانی باید بگویم که برای من معلوم نیست که آیا او در آن روزی که فرار صورت گرفت، اصلاً در میان خانوادههای زندانیان سیاسی که به ملاقات ما در زندان زنان آمده بودند، حضور داشته است یا نه! و در صورت حضور، آیا همکاری خاصی با صدیقه رضایی کرده است؟ اما، تا آنجا که به شخص من مربوط است، با صراحت میتوانم بگویم که مادر مبارز، معصومه شادمانی نقشی در فرار من (من به طور مشخص) از زندان قصر، نداشت. من، او را نه موقع فرار دیدم - یا اصلاً در آن زمان میشناختم - و نه در روزهای بعد از فرار، با او در تماس قرار گرفتم. اما، پیشرفت مبارزهٔ سترگی که در آن سالها برعلیه دشمن مشترک همه تودههای ستمدیدهٔ ایران (رژیم دیکتاتور شاه و اربابان امپریالیستش) در جامعه ایران جریان داشت، مبارزین راه آزادی را در مسیرهای مشترک به همدیگر وصل مینمود و آنها با وجود تفاوت در نظر و چگونگی و سطح فعالیتهایشان، در جهت پیشبرد هدفهای مشترک والا در راه رهایی مردم ایران از زیر یوغ امپریالیسم و سرمایهداران وابسته و در واقع از زیر ظلم و ستم و حقکشی و جنایت، در ارتباط با یکدیگر قرار میگرفتند. چنین بود که الزامات یک مبارزهٔ آگاهانهٔ مشترک (نه دست اتفاقی حوادث) من و مادر شادمانی را به هم مربوط ساخت. این موضوع به زمانی برمیگردد که من دیگر در بیرون از زندان، در درون سازمان چریکهای فدایی خلق، فعالیت میکردم و بیش از یک سال از فرارم از زندان قصر میگذشت. در آن زمان، مادر شادمانی، مثل مردمان دیگر، علنی زندگی میکرد و ظاهراً زندگی عادی داشت (البته در واقعیت امر، با سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بود و خدمات ارزندهاش را در این رابطه به جنبش مردم مینمود) اما من در یک شرایط کاملاً خاص و اضطراری قرار داشتم. سال ۱۳۵۳ اوج شرایط اختناق در جامعه ایران تحت سلطه رژیم شاهنشاهی بود. در چنین شرایطی که وضعیت شدیداً پلیسی بر جامعه حاکم بود، در شرایطی که مأموران رژیم شاه برای شکار انقلابیون، ضربه زدن به سازمانهای مبارز مردمی (مشخصاً دو سازمان چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق) و نابودی جنبش انقلابی، با همهٔ قوا بسیج شده و به صورت سگ هاری در کوچه و خیابان ول بودند و به همه جا سَرَک میکشیدند، من، روزها و شبهایی را تک و تنها، بدون پناه و پناهگاهی گذرانده، ماجراهایی را پشت سر گذاشته و بالاخره، در آخر در ارتباط با مادر شادمانی قرار گرفتم. لازم میبینم یاد او را به عنوان یکی از سمبلهای زنان متعهد، شجاع و رزمندهٔ ایران گرامی داشته و توضیح دهم که معصومه شادمانی یکی از مادران مبارزی بود که با رشد و گسترش جنبش مسلحانه، در صحنه مبارزهٔ سیاسی حضور یافت. او نمونهای از تودههای آگاه مردم بود که با امیدی که این جنبش به اثر بخشی مبارزه برای تحقق خواستهای برحق مردم، ایجاد نمود، به سهم خود بیدریغ در این جهت تلاش نمود.
در اوایل سال ۵۴ با دستگیری یکی از وابستگان به سازمان مجاهدین خلق و ضعف غیرقابل بخششی که وی در مقابل پلیس از خود نشان داد (تا آنجا که من شنیدم فرد مذکور بدون آنکه از طرف بازجو حتی مورد سؤال قرار بگیرد، با خفت و زبونی اطلاعاتی که ساواک در خواب هم انتظارش را نداشت، در اختیار شکنجهگران قرار داد) فعالیتهای مبارزاتی مادر شادمانی و از جمله ارتباطش با من، برای ساواک آشکار شده و او دستگیر گردید. در رابطه با این دوره، باید دانست که هم مقاومت و تسلیمناپذیریِ مادر شادمانی در مقابل دشمنان مردم، و هم شدت شکنجههایی که ساواک در مورد این زن مبارز اعمال نمود، یکی دیگر از نمونههای برجستهٔ مقاومت و مبارزهجویی از یک سو و پستی و وحشیگری از سوی دیگر در زندانهای رژیم شاه، میباشد. در سال ۵۷ که ثمرهٔ مبارزات خونین و تلاشهای بیدریغ و صمیمانهٔ رزمندگان آن دهه در رشد مبارزات تودهها و قدرتگیری آنها متجلی شد و مردم مبارز ایران، رژیم شاه را مجبور به گشودن درهای زندانها نمودند، معصومه شادمانی نیز از زندان آزاد شد.
کدام روایت غیرواقعی؟
احمد زیدآبادی روز ۲۷ اسفند در یادداشتی در کانال تلگرامی خود نوشت:
سرکار خانم اشرف دهقانی در مورد داستان فرار خود از زندان قصر توضیحی داده است که برخی از سایتها، آن را تحت عنوان «توضیح اشرف دهقانی درباره روایت غیرواقعی عفت موسوی از فرار او از زندان قصر» منتشر کردهاند.
نمیدانم این عنوان را خود خانم دهقانی انتخاب کرده و یا اینکه رسانههای منتشرکننده توضیحات وی به ایشان نسبت دادهاند.
اگر عنوان مطلب از خود وی باشد، خوب است توضیح دهند که منظورشان کدام «روایت غیرواقعی عفت موسوی» است؟ عفت خانم هیچگاه خود را طراح فرار خانم دهقانی از زندان معرفی نکرد و دخالت خود در این موضوع را هم عمدتاً تصادفی میدانست. من این نکته را به نقل از او در مطلب اخیرم به صراحت نوشتم.
خانم دهقانی در عین حال، در توضیح خود نکته مشخصی در مخدوش بودن روایت عفت خانم از فرار وی ذکر نکرده و تنها گلایهاش این است که: «با توجه به اینکه امروز یک بار دیگر فرار من از زندان رژیم شاه در دست اصلاحطلبان ایران به موضوع داستانسرایی جهت وارونه جلوه دادن حقایق و پیشبرد اهداف سیاسی خاصی تبدیل گشته است…»
اولاً این چه ربطی به عفت موسوی دارد؟ ثانیاً اگر روزی روزگاری دخالت در این نوع وقایع افتخاری در پی داشت و یا اشتهاری به دنبال میآورد، امروزه خوشبختانه یا بدبختانه از این خبرها نیست!
عفت موسوی اصولاً انسانی بینهایت زلال و خیرخواه و به دور از هرگونه بلندپروازیهای مرسوم در بین افراد سیاسی بود و اگر هم در دورهای از عمرش خالصانه وارد این وادی شد، به تصور کمک به خیر عمومی بود، تصوری که البته او با توجه به پیامدهای عملیاش، نسبت به درستی آن کاملاً تردید پیدا کرده بود. از همین رو، با آنکه عفت خانم دورهای از عمرش شاهد و درگیرِ مستقیمِ مبارزات برخی سران سازمان مجاهدین خلق در اوایل دهه پنجاه خورشیدی بود، اما رغبتی برای نشر خاطراتش نشان نمیداد.
وقتی او حتی به نقل خاطرات دست اولش از رضا رضایی هم رضایت نمیداد، خود به خود مشخص است که نسبت به نقشاش در فرار خانم دهقانی تا چه اندازه بیتفاوت بود!
به واقع، شخصیت او از جنس شخصیتهای سیاسی نبود، اما در حساسترین مقطع زندگیاش فداکاری بیمانندی در راه مبارزه کرد و از قضای روزگار به نحوی قربانی همین فداکاری هم شد. به همین دلیل، زندگی او را تراژدی وصف کرده بودم!
نظر شما :