اریک هابسبام؛ زندگی در تاریخ
مارک مازوور / ترجمه: واهیک کشیشزاده
تاریخ ایرانی: هنگامی که اریک هابسبام در سال ۲۰۱۲ در نود و پنج سالگی درگذشت، او احتمالاً شناختهشدهترین مورخ جهان انگلیسیزبان بود. کتابهای وی به تقریباً تمامی زبانهای اصلی ترجمه شده است (و نیز تعدادی از زبانهای نه چندان رایج) و بسیاری از آنها از زمان نخستین بار انتشار به طور مداوم زیر چاپ رفتهاند. اگرچه او عمده وقت کاریاش را بر تاریخ کار متمرکز کرده بود، اما او با همان روال کاری درباره بحران قرن هفدهم و راهزنان اریتره، وضعیت معیشتی در طول انقلاب صنعتی و آهنگهای بلوز بیلی هالیدی مینوشت.
هیچکس دیگری از نظر بُرد و ساده فهمی به پای او نمیرسید. آنچه او به خوانندگان خود میداد بیش از همه حس سرزندگی فکری، شور و هیجان دستیابی به یک ایدهٔ بکر و استدلالی صریح، کوبنده و معقول بود. یادگار او آثاری است که به جا مانده است. آیا زندگینامهٔ او آموزنده است؟
مورخان اکثراً زندگی یکنواخت و خستهکنندهای را سپری میکنند: اگر چنان شهرتی به دست آورند که نگاشتن زندگینامهای را اقتضا کند، بعید به نظر میرسد که چیزی جالبتر از کنفرانسهای طول و دراز، نالیدن از دست ناشران و احیاناً کسب افتخارات باشد. خوانندگان عموماً اهمیتی به رقابتهای آکادمیک نمیدهند. علاوه بر آن به سادگی درگیر مسائل مهمتر و انتزاعیتری چون استدلالها و مباحث روشنفکری که به موضع و خلق مکتب فکری میانجامد نمیشوند. اما در مورد هابسبام، مقیاس و سرشت دستاوردهای او پرسشهای مختص به خود را مطرح میسازد. چگونه میتوان طیف گستردهٔ خوانندگان او را توضیح داد؟ چگونه بود که یک مورخ مارکسیست در دوران فروپاشی سوسیالیسم در نیمه دوم قرن بیستم به چنین موفقیتی دست یافت؟ زندگینامه جامع و مبسوط، گیرا و منصفانهٔ ریچارد جی ایوانز در واقع پاسخی برای این پرسشها ارائه نمیکند اما راه و روش رسیدن به آن را در اختیار ما میگذارد.
از بدو امر مایه تبدیل او به یک تاریخنگار با وسعت دید و کاری و گیرایی وجود داشت. والدین یهودی آزاداندیش هابسبام از همه امکاناتی که اروپا برای اولین بار در تاریخ در اختیار یهودیان قرار داد استقبال کردند. پدر هابسبام، پرسی، متولد وایت چپل، لندن، در سال ۱۸۸۱، بوکسور و ورزشکار آماتوری بود که هیچ علاقهای به مسائل مربوط به ایمان مذهبی نداشت، جدا از انتخاب یک زن یهودی، برای ازدواج؛ نلی گرون که از وین آمده بود و خاستگاه خانوادگی مرفهتر و با فرهنگتری از پرسی داشت.
اریک در سال ۱۹۱۷، هنگامی که پرسی در استخدام خدمات پست و تلگراف مصر کار میکرد، در اسکندریه تحت اشغال انگلیس به دنیا آمد. چیزی نگذشت که خانواده به وین نقل مکان کردند و اریک سالهای آغازین زندگیاش را ابتدا در این شهر و سپس در برلین، دو شهری که سخت از پیامدهای جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراتوری آسیب دیده بودند سپری کرد. اینکه او در زمان ظهور نازیسم زندگی کرده بود، هابسبام را از اکثر انگلیسیهای نسل خود متمایز میکرد و باعث میشد که او همانند پناهندگان یهودی اروپایی به نظر برسد که در شکلگیری آکادمی پس از جنگ در انگلیس تلاش بسیاری به خرج دادند.
با این حال، به عنوان تبعهٔ پادشاه جورج پنجم، او برای همکلاسیهای خود در دبیرستان پرنس هاینریش برلین به عنوان «پسر انگلیسی» شناخته میشد. در حالی که وی دو زبانه رشد میکرد، مسلط به زبان انگلیسی و آلمانی، خانواده پدرش چندین نسل در انگلیس زندگی کرده بودند و احتمالاً در دوران دانشجویی بیشتر از بسیاری در طول تمام عمر، ادبیات انگلیسی خوانده بود.
در عمارت دراندشت ویکتوریایی در خیابان ناسینگتون در لندن، جایی که او و همسرش مارلین خانواده تشکیل دادند، قفسههای کتاب خودنمایی میکرد. کتابخانه واقع در طبقهٔ فوقانی از نوع چیزهایی که انتظار میرفت پر شده بود - تکنگاریهای تخصصی، مجموعهٔ آثار مارکس - انگلس، آثار لنین. اما اتاق نشیمن طبقهٔ پایین رمان، مقالهها، مجموعهٔ شعر و نمایشنامههایی که او دهها سال از آن لذت برده بود. من هم در کالج بیرکبک، دانشگاه لندن، جایی که هابسبام از دهه ۱۹۴۰ تدریس کرده بود پس از بازنشستگی او تدریس میکردم. او یک دفتر در این بخش در اختیار نگه داشت و در زندگی روشنفکرانه آن حضور فعالی داشت. بعد از مرگ وی به دیدار مارلن رفتم و در حال نوشیدن چای و گپ زدن کتاب مچالهشدهٔ مذهب مدیچی شاهکار سِر تامس براون، نشر اوریمَن را به دست گرفتم؛ در لبهٔ درونی جلد، با خط خرچنگ قورباغه صاحبش نوشته بود: «هابسبام، ژوئن ۱۹۴۴. سالیسبوری.»
زندگی اجتماعی پرجنبوجوشی که او در دهههای پایانی زندگی خود در شمال لندن از آن بهرهمند شده بود و مارلن هابسبام در خاطرات جدیدش توصیف پرمهری از آن میکند، در تقابل آشکار با سختیهای عاطفی سالهای اولیه او بود. وی تازه به زحمت دوازده سال داشت که پدرش در یکی از روزهای سال ۱۹۲۹ هنگام بازگشت از محل کار در آستان در خانه درگذشت؛ علت مرگ او گویا ناشناخته مانده است. این اولین شوک در زندگی کودکی نسبتاً بینوا و در انزوای عاطفی بود.
هابسبام همیشه به مادرش که با وجود خاستگاهی که داشت عشق به ادبیات و زبان انگلیسی را در او بیدار کرده بود و همیشه اصرار داشت در خانه به این زبان صحبت شود احساس نزدیکی بیشتری میکرد. چنین بود که تراژدی به دنبال تراژدی آمد: ۹ ماه پس از مرگ همسرش، نلی به بیماری سل مبتلا شد و در سال ۱۹۳۱ در سی و شش سالگی درگذشت.
اریک و خواهر کوچکترش، نانسی، یتیم شده برای زندگی پیش عمو و عمه خود عازم برلین شدند. در سال ۱۹۳۳ همگی به انگلستان نقل مکان کردند. به نظر میرسید نسبت به سرزمینی که گذرنامهاش را داشت برخوردی غیرانتقادی نداشته باشد: پس از برلین او نوشته بود انگلستان «سخت مایوسکننده» است، دهاتی و کسلکننده. اما همانطور که بعداً یکی از همکلاسیهای دوران کمبریج خاطرنشان کرد: «او یک وطنپرستی بزرگ و عامی نسبت به انگلستان داشت که در لحظههای سستی و ضعف به عنوان خانه معنوی خود میدانست.» این ابراز وفاداری در برخی از آثار او به طرز حیرتانگیزی به چشم میآید. او مینویسد: «ما هرگز در جنگ شکست نخوردهایم، کمتر ویرانی به خود دیدهایم.» او در یکی از آثارش در مورد انقلاب صنعتی، «صنعت و امپراتوری» آشکارا اول شخص جمع را به کار میبرد.
در دبیرستان پسرانه سنت مَری لِبون، هابسبام در مقیاس و فشردگی باورنکردنی و با ولع بودلر را به فرانسوی بلعید. هاینه، هولدرلین و ریلکه را به آلمانی. نثر معاصر از وولف گرفته تا دوس پاسوس و الیوت. قفسههای اتاق خوابش در خانه شامل شکسپیر، دون، پوند، کیتز، شلی، میلتون و هربرت و همچنین آدن ودی لوئیس بود. در دو هفته، در بهار سال ۱۹۳۵، او پروست را تمام کرد، مان، تکهای از بهشت گمشده، پانزده فصل از بوسوِل زندگی جان جانسون، قطعههایی از موپاسان، لسینگ، و اشعار دون، ویلفرد اوون و هوسمَن. او همچنین کلاسیکهای مارکسیسم را دوره کرد و مهارتهای خود به عنوان یک اهل بحث را صیقل میداد. او که شور و اشتیاق وافری به مارکسیسم داشت (عشق به مارکسیسم را با عشق به یک زن تشبیه میکرد)، پس از تحمل چند جلسه از نشستهای خستهکنندهٔ سازمان محلی حزب کارگر تازه متوجه شد که چرا برخورد چپهای بریتانیایی با هر آنچه رنگ و بوی سوسیالیسم قارهای داشت دودلانه بود.
در کمبریج، جایی که فضل و دانش فراگیرش او را انگشتنما کرده بود، برای اولین بار طعم نخبگان انگلیسی را با همه تضادهایش چشید - اعتماد به نفس فکری و تنگنظریاش، خوشمشربی و تکبرش و نیز گشادهرویی نسبت به بیگانهای چون او. عشق او به زندگی دانشگاهی از قطعهای که او در آستانه جنگ برای مجله مدرسه قدیمی خود نوشت آشکار میشود: گاهی بعدازظهرها کّلمر را ببینم که به سمت گرانت شستر در یک کانو پارو میزند، سرحال به نظر میرسد. اگر واقعاً سعی میکنم شاید پولورماخر را هم ببینم، اما تشخیص همه، به ویژه در شلوغی کانوها و بلمها، دشوار است بویژه که باید بادبان را هم سفت بگیرد. خبرنگار شما عموماً یکی را کنترل میکند در ضمن شلوارش هم در این اثنا خیس میشود… همین حالا Colmer مشغول خواندن یک کتاب انتشارات پنگوئن است و هابسبام خودمان هم خمار از یکی از مهمانیهای مفصل پایان ترم… در هر حال کمبریج جای خوبی برای وقتگذرانی است، حتی در سال ۱۹۳۹.
مسیر کاری او در آنجا مثل یک ستاره در آسمان بود: او سردبیر گرانتا شد، آنطور که در آن زمان نامیده میشد و سپس، در بیست و دو سالگی، به عنوان عضو رسولان Apostles، یک باشگاه افسانهای منحصر به فرد که از جمله جان مینارد کینز، ا. ام فورستر، گای بورگسِ جاسوس و لئونارد وولف در میان اعضای آن بودند انتخاب شد. شبیه به یک کلاس درس دانشگاهی، دورهمیهای رسولان نوعی همسنگی فکری بین پیر و جوان، استاد و دانشجو انگاشته میشد، میدان هماوردی فکری.
هابسبام هیچ تردیدی نسبت به تواناییهای فکری خود نداشت و برای همین هم میدرخشید. لحن صحبت او - یک انگلیسی میانه قرن که جار میزد، جایی میان اتاق نشیمن بزرگسالان و پادگان ارتش - بیانگر این اعتماد به نفس بود. رویکرد او به تحقیق هم که تا آخر عمر حفظ کرد به همین ترتیب بود. آنچه ممکن است نسلهای بعدی آن را بیادبی و یا پرخاشگری قلمداد کنند، صرفاً رسیدن به امور مهم بود - دستیابی جمعی به حقیقت. شاید به این دلیل که این اسلوب فکری اساساً غیرشخصی بود، به نظر میرسید که او از همه آزادتر باشد.
نخستین بار لحن کوبندهٔ او را در یک برنامه علمی در سال ۱۹۵۰ در پاریس، در نهمین کنگره بینالمللی علوم تاریخی میشنویم. این نخستین گردهمایی بزرگ مورخان بود که پس از جنگ (جهانی دوم) برگزار میشد و تقریباً تمام چهرههای تابناک این حرفه در آنجا حضور داشتند. او احتمالاً به لطف استاد خود در کمبریج مایکل پستان دعوت شده بود. در کنار مردانی مانند مورخ مشهور اقتصادی فرانسه، ارنست لابروس، هابسبام کسی به شمار نمیرفت. در بخش تاریخ اقتصاد، کالین کلارک، پیشگام در استفاده از برآوردهای درآمد ملی، مقالهای راجع به روندهای معاصر در این زمینه ارائه داد.
رویکرد کلارک در به تصویر کشیدن راهپیمایی پیروزمندانه پیشرفت اقتصادی، گرایش به انکار منازعه و مبارزه داشت. هابسبام تصمیم به اظهارنظر گرفت و گفت: «مقاله کلارک نمونهٔ چیزی است که ربطی به تاریخ اقتصاد ندارد.» کسی نمیتواند او را متهم به عدم صراحت کند.
از آنجایی که ما او را در وهلهٔ نخست به عنوان یک محقق در نظر میگیریم، به راحتی از این نکته غافل میشویم که در دوران جوانی چه علاقهای به نوشتن داشته است. سالیان دراز داستان، قطعههای تصویرگر شخصیت افراد، قطعه کوتاه نمایشی و روزانهنگاریها همینطور از او تراوش میکرد. در کمبریج برای گرانتا (The Granta) مینوشت و بعداً برای ماهنامه مصور معروف لیلیپوت مقاله میفرستاد. در طول جنگ، وی مجموعهای از گزارشهای زندگی سربازخانه را به ارتش پیشنهاد داد که وی را به علت نظریات سیاسی مشکوک رد کرده بود. یکی از دلایلی که وی دست به کار نوشتن پایاننامه خود شد - انتخابی نسبتاً غیرمعمول در سال ۱۹۴۶ - این بود که وی معتقد بود که تاریخ به او «مجال زیادی برای نوشتن» خواهد داد. او حتی هنگام کار بر تز دکترا، مرتباً اخبار را مرور میکرد وTLS و تعداد زیادی گزارش برای رادیوی بیبیسی تهیه و پخش کرد.
به یمن نبوغ خود و به لطف پشتیبانی پستان، هابسبام به یک بورس تحقیقاتی در کمبریج دست یافت و در سال ۱۹۴۷ به عنوان مدرس دائمی تاریخ اقتصادی و اجتماعی در دانشگاه بیرکبک استخدام شد. در تابستان سال ۱۹۵۰ او با موفقیت از پایاننامه خود در مورد انجمن فابیانها دفاع کرد، موضوعی که او هرگز به آن بازنگشت. کار پژوهشی انتشار ایدههای سوسیالیستی برنارد شاو او را به اعماق سدهٔ نوزدهم و پیشتر از آن برد.
بیرکبک مکان مناسبی برای یک مورخ رشتهٔ تاریخِ کار بود. این برج عاج نبود. دانشآموختگان آن زحمتکشانی بودند که میتوانستند در کلاسهای شبانه تحصیل کنند. اینجا به خانه او برای بقیه قرن تبدیل شد، یک میدان آزمایشی برای آموزش قابل دسترسی که برایش مشهور شد.
کار او نه تنها به دلیل شفافیت تفکر و بیان، بلکه به دلیل درک او از تاریخ و اینکه چگونه این رشته دستخوش دگرگونی تدریجی شد مورد استقبال قرار میگرفت. در مقالهای که در TLS در اکتبر ۱۹۶۱ منتشر کرد، نوشت: در طی بیست و پنج سال گذشته، ارتودوکسیهای غیررسمی محافظهکارانه دانشگاهی روزبهروز در موضع تدافعی قرار گرفتهاند. این ارتودوکسی، خود را به طور گستردهای به حوزه تاریخ عمومی محدود میکرد… به روایت گاهشمارانه، در اینجا و آنجا با توضیحات خلقالساعهٔ بخشهای فوقانی سیاست، دیپلماسی، جنگ و … تکمیل میشد. آنها همچنین وظیفه اصلی تحقیق را در کشف «واقعیت روی داده» بر اساس ارزیابی دقیق اسناد میدیدند.
این دید سنتی با دو تغییر مضاعف دستخوش دگرگونی شده است. مردم با اکراه اما بیتردید به این آگاهی دست یافتند - نه تنها در نتیجهٔ خودسوزی اروپا در جنگ جهانی، بلکه به واسطهٔ سرنوشتی که در انتظار امپراتوریهای اروپایی و مبارزات ضد استعماری جهان سوم بود، تاریخ باید تمام جهان را مد نظر قرار دهد. در عین حال اولویت تاریخ سیاسی، دیپلماتیک، مؤسسات نظامی با برآمدن علوم اجتماعی پس از جنگ و چرخش همزمان به سوی تاریخ اجتماعی و اقتصادی مورد تهدید جدی قرار گرفته بود. او جزو کسانی بود که به استقبال این تغییرات رفت.
حرفه تاریخنگاری در انگلیس عجلهای در دمساز کردن خود با این تغییرات نشان نمیداد و انگیزه و حامل این تغییرات را میبایست در خارج از کلاسهای دانشگاهی جستجو کرد؛ بیشتر در فرهنگ چپ آموزش کارگری که حزب کارگر و انجمن آموزشی کارگران در بسط آن کوشا بودند. حزب کمونیست انگلیس (CPGB)، که هابسبام به آن پیوست، نیز در این کار شریک بود. او به خوبی میدانست که حزب، دارای یک نقیصهٔ سیاسی بود - بیشک ضعیفترین حزب کمونیست کشورهای عمدهٔ اروپایی - اما یکی از ماندگارترین موفقیتهای آن حزب گروه مورخان آن بود. این اتفاق - علیرغم رهبری حزب - و نه به یاری آن روی داد، پیرامون هابسبام و تعدادی دیگر از رفقا که علاقهمند به تاریخ کار و زحمتکشان بودند. در سال ۱۹۵۰، این گروه تصمیم گرفت مجلهٔ جدیدی را منتشر کند که برای اولین بار دو سال بعد با عنوان «گذشته و حال» منتشر شد و پرچمدار یک رویکرد جدید، فراگیرتر از مطالعات تاریخی گشت.
در آغاز کار، سردبیران گذشته و حال تحولات اجتماعی را دغدغه اصلی خود دانستند و اعلام کردند که حیطه وظیفهشان در کل زمان و مکان گسترده خواهد بود. آنها با ذکر تداوم اعتبار «فوت و فن علمی که دانش تاریخی قرن نوزدهم پایهگذاری کرده است»، هم علیه آرمانگرایی و هم خدایگان کاذب عینیت به پا خاستند. از همه مهمتر، آنها قول دادهاند که «مدام در تلاش خواهند بود تا افق تنگ مطالعات تاریخی سنتی را برای افکار عمومی در انگلستان بسط دهند.» هیچ ویژگی کمونیستی در این کار دیده نمیشد و آنها به زودی اعضای هیات تحریریه مجله را با آوردن چند عضو جدید که هیچ وابستگی حزبی نداشتند، توسعه دادند.
اولین شماره از گذشته و حال به صراحت، مکتب فرانسوی تاریخنگاری آنال مارک بلوخ و لوسیان لِفِور را به عنوان منبع الهام اعلام کرد. پاریس جایی بود که واقعاً این دگرگونی در تاریخنگاری اجتماعی و اقتصادی آغاز شده بود و هابسبام در تلاش برای توسعه و ایجاد روابط نزدیک با مورخان فرانسوی بود. او هنگام بازدید از پاریس در سالهای جبهه مردمی مقاومت عاشق این شهر شده بود، اما پس از جنگ بود که از پشتیبانی فکری و عاطفی در این شهر برخوردار شد. در کنگره سال ۱۹۵۰ او با آنچه بعداً به عنوان «جمع حیرتانگیز شخصیتهای تاریخی حاشیهای» توصیف کرد، ارتباط برقرار کرد: ژان موره Jean Meuvret، پیر ویلار Pierre Vilar، ارنست لابروس Ernest Labrousse و ماریان مالوویست Marian Malowist بازمانده لهستانی هولوکاست - مورخان برجستهای که بعدها به همفکران و در بسیاری موارد دوستان او تبدیل شدند. آنها عموماً چپ بودند، اما تعداد اندکی از آنها عضو حزب کمونیست فرانسه بودند و بعضی از آنها - مانند Meuvret و Fernand Braudel فرنان برودل - به هیچ وجه چپ نبودند: هابسبام در امور علمی همیشه دگراندیش و بدعتگذار بود. تجربهٔ رکود، فاشیسم و جنگ و تعهدشان نسبت به تاریخ به عنوان ابزاری ضروری درک حال وجه مشترک میان آنها بود.
استدلال مبنی بر اینکه علوم اجتماعی موجب غنی شدن تاریخ میشود و اینکه تاریخ خود یک علم اجتماعی است، حتی ممکن است ملکه همه آنها باشد، برودل را بر آن داشت تا قلب پرانرژی و نیرومندی را در کنار مرکز مطالعات اجتماعی تأسیس کند: انستیتوی مطالعات علوم انسانی. هابسبام مسلط به فرانسوی، از نزدیک با این مؤسسات همکاری داشت. وی به خصوص با ژاک هلر دست راست برودل نزدیک بود و در دهه ۱۹۷۰ این دو نفر سمینارهایی را در مورد تاریخ اجتماعی اروپا ترتیب دادند که یک مجموعه فوقالعاده از چهرههای پیشرو از هر دو طرف اقیانوس اطلس از جمله پیر بوردیو، چارلز و لوئیز تیلی ادوارد و دوروتی تامپسون، ناتالی زیمون دیویس، جوآن اسکات و میشل پرووت را گرد آورد. شاید بتوان گفت انرژی را که دیگران صرف فعالیت سیاسی میکردند، هابسبام به حرفه خود اختصاص میداد: این سمینارها نمونهای از کارهای پنهان مانده اما سرنوشتساز او در پشت صحنه بود. جایگاه ناچیز او در بیرکبک، در حاشیه آکادمی، شاید یک مزیت بود. اگر او در کمبریج یا آکسفورد حضور داشت، احتمالاً توجه وی به امور فرعی تدریس دانشگاهی معطوف میشد. برای نمونه همعصر او هیو تراور هاپر نویسندهای استاد بود. جوایز بسیاری را به خود اختصاص داده بود اما تأثیر بسیار اندکی بر این حوزه داشت. اما این هابسبام بود که با نوشتهها و آثارش تأثیری بیش از هر کس دیگری در شکل دادن به رشته تاریخ در طول دو یا سه دهه از خود بر جای گذاشت.
احتمالاً این امر که بلوغ هابسبام با عصر طلایی خواندن همراه شد و افزایش تحصیلات و میزان مشارکت در آموزش عالی پس از جنگ جهانی دوم عطش مردم را در مطالعه و آموزش ترغیب میکرد به او یاری رساند. در اواسط قرن سرانه خرید کتاب در انگلیس گسترده بود - به مراتب بیشتر از آنچه که برای مثال در ایالات متحده انجام میشد - و به لطف انقلابی که کتابهای جیبی در دهه ۱۹۳۰ با تأسیس پنگوئن به پا کرد شتاب بیشتری به خود گرفت.
نشر آثار غیرداستانی توسط انتشاراتی پلیکان آلن لین حاکی از محبوبیت آنها بود. پس از جنگ آثار چاپی خاصی «کله تخم مرغی» (همانطور که مورخ پیتر ماندلر آنها را لقب داده است) سر برآوردند، مانند آثار انتشاراتی منتور در ایالات متحده. کتاب دین و ظهور سرمایهداری ر. آچ. تاونی با چاپ Pelican از دهه ۱۹۳۰ و منتور از سال ۱۹۴۷، یکی از پرفروشترینهای دوران پس از جنگ بود. در دهه ۱۹۶۰، فونتانا - کتاب قطع جیبی از کالینز که آثار آگاتا کریستی، قطعات معنوی و خاطرات زمان جنگ را در دهه ۵۰ منتشر میکرد - آغازگر سلسله کتابهای تاثیرگذاری دربارهٔ تاریخ اروپا بود. کتاب کارلو سیپولا در تاریخ اقتصادی جمعیت جهان را در سال ۱۹۶۲ منتشر کرد، همان سال که عصر انقلاب هابسبام توسط منتور در ایالات متحده منتشر شد. تصادفی نیست که مارکسیستها دوست دارند ادعا کنند که اوج انتشارات غیرداستانی جدی در قطع جیبی دقیقاً مقارن زمانی بود که نام هابسبام بر سر زبانها افتاد. زمانه بر وفق مرادش بود.
تسلط او به حرفهاش یکی از رازهای موفقیتش بود. اگرچه از آثار هابسبام نسلهای متوالی در دورههای دانشگاهی تدریس میشد، اما کتابهای درسی به شمار نمیرفتند و در واقع او نسبت به ژانر تاریخنگاری با دیدهٔ شک و تردید مینگریست. از نظر وی، تاریخ، برخلاف علوم طبیعی، فاقد «حجمی از پرسشهای پذیرفته شده و پاسخهای بالقوه» بود، به طوری که آنچه که این شکاف را پر میکرد، شماری روایتهای نخنمایی بودند که به جای به خطا رفتن، نامربوط بودند. «او کارهای خود را به عنوان «ابتذال والا» برای شهروند باهوش و تحصیلکرده» توصیف میکرد - سنتزهای سطح بالا و مبتنی بر استدلال. نثر نوشتههای او سرزنده و شاداب بود و به خوانندگان این امکان را میدهد تا تغییر و تحولات تاریخی را به خوبی دریابد. همانطور که وی خاطرنشان کرد، توصیف یک شبکه سختتر از روایت یک داستان بود.
دستاورد وی این بود که نشان دهد چگونه پدیدههای به ظاهر نساز از جمله پیدایش کلمات، ایدهها و اشکال جدید هنری، گرایشها و مدهای روز در شهرنشینی و ظهور و سقوط سلسلهها، بههمپیوسته و در حقیقت فقط در رابطه با یکدیگر قابل درک بودند. این نوع کار بسیار دشوارتر از آنچه به نظر میرسد انجام میشود: بخشی از مهارت هابسبام به عنوان یک نویسنده، پنهان کردن عمق تحقیق و پیچیدگی تحلیل او بود. بعضی اوقات گفته میشد که او دانشمند بایگانی نیست، اما صحت ندارد، همانطور که کتابهایی مانند کاپیتان سوینگ از طریق اسناد مکتوب هنگام مطالعه شورشهای کشاورزان در دهه ۱۸۳۰ جامعهٔ روستایی انگلستان را بازسازی کرد. با این حال، همانطور که تاریخ، مانند سایر رشتهها، هر روز بیشتر تخصصی میشد، مهارت کار در عرضه به مختصرترین شکل، یعنی سنتز بود. او در این کار استاد بود.
در اواخر دهه ۱۹۸۰، هابسبام به شهرت جهانی رسید. او بدون تردید مورخ شناخته شده چپ بود و بیشتر با توجه به سخنرانی یادبود مارکس در سال ۱۹۷۸ که در یک مجلهٔ نسبتاً ناشناختهای به نام «مارکسیسم امروز» تجزیه و تحلیل بیرحمانهٔ چالش پیش روی سوسیالیستها بود؛ در زمانی که توافق اجتماعی پس از جنگ برهم زده شد و نومحافظهکاری تاچری به کرسی نشسته بود. «مارش به پیش» نیروهایی را برمیشمرد که وحدت و یکپارچگی طبقه کارگر را بر هم میزدند: زنان و مهاجران که با شمار فزایندهای وارد بازار کار میشدند، ناسیونالیسم و نژادپرستی که عمدتاً در نواحی سنتی سکونت طبقه کارگر در سراسر انگلستان به شدت افزایش مییابند. ظهور شمار حلقههای انتخابی رادیکال پس از جنگ، متشکل از دانشجویان و کارمندان که ارتباط کمی با سوسیالیسم کارگری قدیمی داشتند، ناهمگونی چپ را شدت بخشید. از نظر هابسبام، این عوامل به طرز غمانگیزی تهدیدی خطرناک برای آن چیزی که او «طبقه کارگر و جنبش آن» مینامید به شمار میآمدند، آن هم درست در دورانی که سرمایهداری وارد بحران حاد جهانی خود میشد. چهل سال بعد از آن این ارزیابی نقادانه اعتبار خود را نه فقط برای انگلستان، بلکه برای تمام جهان حفظ کرده است.
هابسبام در همان اوایل زمستان سال ۱۹۳۲-۱۹۳۱، هنگامی که وی جزوههای ضد نازیها را برای گروهی در ارتباط با حزب کمونیست آلمان توزیع میکرد، یک فعال کمونیست بود. وابستگی وی به حزب کمونیست بریتانیای کبیر، یک راز آشکار، در طول جنگ و پس از آن موجب شد تا تحت نظر نگه داشته شود. با این حال، هم رهبران حزبی و هم خبرچینهای MI5 به خوبی میدانستند که برای او پیروی از خط مشی حزب در برابر دلمشغولیهای فکریاش جای دوم را داشت. برای نمونه حزب کمونیست بریتانیا از دیدگاه ایدئولوژیک طرفدار موسیقی مردمی بود تا جاز، اما این امر باعث نشد که هابسبام سالهای متمادی از نوشتن دربارهٔ موسیقی جاز (با نام مستعار فرانسیس نیومن) در نشریهٔ نیواستیتسمن دست بکشد.
در حالی که وی پس از حمله به مجارستان در سال ۱۹۵۶ در حزب باقی ماند، اختلاف نظر خود را درون حزب علنی کرد. در زمانهای مختلف، رهبران حزب امیدوار بودند که او استعفا دهد: شاید هم به همین دلیل این کار را نکرد. یک چیز واضح است: عضویت در حزب برای هابسبام به معنای فعالیت عملی در راه انقلاب نبود. او به علت شرایط موجود و تمایلی که داشت در نقش ناظر باقی ماند و با دوس پاسوس در این نظر شریک بود که «من نویسنده بودم، نویسندگان افرادی هستند که تا زمانی که میتوانند در حاشیه میمانند.» شکل فعالیت او نوشتن و تدریس بود.
هنگامی که دیوار برلین سقوط کرد، کمونیسم هابسبام توجه خاصی را به خود جلب کرد، به خصوص پس از انتشار کتاب «عصر افراط و تفریط: قرن بیستم کوتاه» در سال ۱۹۹۴ (در ایران: عصر نهایتها) کتابی که سهگانههایی را که با عصر انقلابها، حدود سی سال قبل از آن آغاز کرده بود، به پایان رساند. اگرچه این چهار جلد به عنوان بخشی از یک اثر واحد در نظر گرفته نشده بود، اما یک هدف بلندپروازانهای را دنبال میکرد: پابهپای ظهور و تحول سرمایهداری صنعتی و تحولات اجتماعی ناشی از آن، ابتدا در اروپا و به تدریج در سراسر جهان. با این حال این رویکرد هابسبام نبود بلکه بیشتر مسالهٔ شخصی رابطهٔ خود او با حزب کمونیست بریتانیا بود که اکنون رسانهها، به ویژه در انگلیس، آن را در مرکز توجه خود قرار میدادند.
روزنامهنگاران و مصاحبهکنندگان اغلب از هابسبام میپرسیدند که چرا در حزب باقی مانده است، او معمولاً پاسخ داده که نمیخواسته رفقایش را تنها بگذارد. اما این خیلی قانعکننده به نظر نمیرسد، به خصوص با توجه به دوستی نزدیک او با شخصیتهایی در تمام طیفهای سیاسی. شاید توضیح واقعی در جای دیگر باشد - در این واقعیت که حزب فقط وقتی پدر و مادرش را از دست داد و اروپا به چنگ فاشیسم افتاد، پناهگاهی برای او بود؛ اگرچه این نوع پاسخ درخور مردی مانند هابسبام نبود که تمایلی به ریشهیابیهای روانشناسانه نداشت.
عضویت در حزب حداقل از یک نظر کار او را تحت تأثیر قرار داده بود. در گفتوگو با روزنامهنگار ایتالیایی آنتونیو پولیتو، عضو طولانیمدت حزب کمونیست ایتالیا (و احتمالاً تنها مردی که به دلیل بازی تنیس از این حزب اخراج شده است)، هابسبام اعتراف کرد که تمایل خود برای جلوگیری از گفتن چیزهایی که ممکن بود احساس رفقایش را جریحهدار کند باعث شده بود تا او به جای پرداختن به قرن بیستم، ذهنش را بر قرن نوزدهم متمرکز کند. واضح است که کمونیسم شخصیاش او را به صفحاتی از تاریخ سوق داده است که او مطمئن بود برایش علیالسویه است. (بسیاری از مورخان برجسته لهستانی و رومانیایی پس از جنگ، به دلایل مشابه در تاریخ قرون وسطایی تخصص داشتند.) آزادی فکری هنگام نوشتن در مورد موضوعات برگزیده خود، دغدغهٔ اصلی فکری او بود. به طور اجتنابناپذیر، عصر افراط و تفریط - که تنها بررسی عمده تاریخ اروپای قرن بیستم است - او را وادار به پا گذاشتن بر زمین ناهمواری کرد، این کتاب هزینهٔ ناچیزی برای آن بود.
برخلاف کمونیسم، مارکسیسم کار او را غنیتر کرده بود و جزئی تفکیکناپذیر از آن را تشکیل میداد. هابسبام از دوران مدرسه مری لبون، گرامر اسلوبی که مارکسیسم تاریخ را به مثابه مجموعهای از تحولات تدریجی بحرانزده ارزیابی میکرد، میستود. برای او تأکید بر بحران بسیار مهم بود چنانچه با گذشت زمان سیر تکاملی رو به افول مینهاد، نگاه اساسی به سرمایهداری به عنوان سیستم بحرانهای انقلابی مبتنی بر بیعدالتی بنیادی اساسی تغییری حاصل نمیشد: این یکی از مواردی بود که تضمین میکرد کار او همچنان مدتها پس از سقوط اتحاد شوروی و در سدهای نوین با خوانندگان به گفتوگو بپردازد.
مارکسیسم همچنین تأییدی بود بر نظر او که گذشته را باید نوعی کلیت دید و درک کرد. تاریخ، از نظر هابسبام، غیرقابل تفکیک و مورخ اجتماعی بودن - عنوانی که او از دهه ۱۹۵۰ اختیار کرده بود - به معنای تلاش برای افادهٔ تغییرات در محیط بود. وی در سال ۱۹۵۰ در پاریس گفته بود: «تفکیک تاریخ اجتماعی از بقیه تاریخ تنها وسیله مهارتهای تخصصی است.» اگرچه به دلایل عملی، ما «مورخان اجتماعی» هستیم، اما هدف ما نوشتن تاریخ اجتماعی نیست. «اما تاریخی که در زندگی واقعی تقسیمناپذیر است.»
برخلاف برخی مورخان مارکسیستی که به امور مادی توجه میکنند، هابسبام تصوری از تاریخ اقتصادی داشت که هرگز صرفاً اقتصادی نبود. او همیشه در مورد موسیقی، هالیوود و داستاننویسی - درباره موضوعات فرهنگ پیشپاافتاده و والا - علاقهٔ وافری داشت، بیش از آنکه بتواند نقشی فرعی برای آن در نظر بگیرد.
هابسبام در پاسخ به پرسشی پیرامون اهمیت مارکس در اوایل قرن بیست و یکم، بر «جامعیت اندیشه وی» تاکید کرده بود. برخی منتقدان اعتراض میکنند که چنین تعریفی به هیچ وجه ارتباطی با مارکس ندارد، اما در واقع این رویکرد کلنگر برای درک تحولات اجتماعی، به همراه تمرکز بر بحران و نگرانی عمومی از حقوق اجتماعی که مارکس نیز ارائه کرده است، نمیتوان به راحتی به روشهای دیگر به کف آورد. فقط باید به تخصص روزافزون دانشگاهی امروز، حتی پیشرفتهتر از زمان هابسبام، نگاهی بیندازیم تا ببینیم چقدر نادر است.
هابسبام، یک مارکسیست، غیردگماتیک و به راحتی قابل دسترس بود. متعلق به نسلی بود که بر مسئولیت روشنفکران در یاری به ایجاد شهروندی عقلانی تأکید میکرد. فضیلت نظری یا خلوص برایش اهمیت چندانی نداشت. کاربرد انگلیسی ساده هرگز زائد نبود، زیرا اگر مردم تحقیقات علمی را نفهمند ارزش چندانی ندارد. شاید به این معنا بود که سیاست هابسبام هم نوعی اخلاق عمل علمی و هم چشمانداز یک خواننده جمعی را در خود جمع میکرد. هابسبام خود داستاننویس نبود، ولی از بازگشت روایت تاریخ در دهه ۱۹۸۰ استقبال کرد. با این حال، بیشتر مورخان امروزی که به یافتههای خود افتخار میکنند کمتر به فکر به دست دادن استدلال هستند.
لطیفهها بامزهاند، اما تجزیه و تحلیلها همه سطحیاند. میراث هابسبام در مدلی نهفته است که نوشتههای او در اختیار ما میگذارد، اینکه استدلالهای بکری ارائه داد، یادآور آنکه تاریخ اقدام متهورانهٔ آزاد و آزاداندیشانه جمعی است. ما هنوز مدتهایی طولانی کتابهای او را خواهیم خواند.
منبع: New Yorker Book Review
نظر شما :