وداع با وصی شریعتی
محمد قوچانی
با درگذشت استاد محمدرضا حکیمی در شامگاه یکم شهریورماه سال ۱۴۰۰ هجری خورشیدی یکی از مهمترین شمایلهای اسلامگرایی در عصر ما همزمان با پایان قرن چهاردهم هجری خورشیدی به تاریخ پیوست.
محمدرضا حکیمی شمایل فصلی از اسلامگرایی معاصر بود چون در تقاطع چند مکتب و مشرب دینی و سیاسی و فکری میزیست:
۱- از نظر حوزوی و الهیاتی دانشآموختهٔ مدرسه مشهد و مکتب خراسان بود و در تبیین و تئوریزه کردن آن در عصر جدید نقش مهمی داشت.
اقالیم فکر شیعه را به چهار مشرب میتوان تقسیم کرد.
۱- مکتب «اصولی» نجف که بر علم اصول فقه استوار است و خود ریشه در مکتب اصولی سامراء دارد و دیرپاترین حوزه علمیه شیعه است.
۲- مکتب «حکمی» اصفهان که بر فلسفه و حکمت اسلامی استوار است و با وجود کاسته شدن از اهمیت آن در زمانهٔ ما در تاریخ شیعه جایگاهی ارجمند دارد.
۳- مکتب «فقهی» قم که بر علم فقه اسلامی استوار است و پیوندی تاریخی در تداوم مکتب اصفهان دارد.
۴- مکتب «معارفی» مشهد که بر نقد فلسفه و عرفان اسلامی استوار است و پیوندی نسبی با مکتب نجف دارد.
شاید بتوان از مکتب «اخلاقی» تهران به عنوان اقلیم پنجم هم نام برد که بیشتر اهل سلوک است.
هر کدام از این مکاتب و مدارس بزرگانی در تاریخ شیعه دارند: «مکتب نجف»، شیخ طوسی را دارد و «مکتب اصفهان»، شیخ بهایی را و مکتب قم، شیخ صدوق را. در دوران معاصر هم بزرگان این مکاتب شناخته شدهاند: آیتالله خویی و آیتالله سیستانی در مکتب نجف و آیتالله بروجردی و آیتالله منتظری در مکتب قم و اصفهان مشهورترین ایشان هستند. مکتب مشهد اما بیشتر در عصر جدید استقلال خود را به دست آورده است و از این رو سابقهٔ آن به صورت یک مکتب مستقل به ظهور میرزا مهدی اصفهانی بازمیگردد. آن شیخ بزرگ مهمترین منتقد فلسفه (اسلامی) در حوزه علمیه بود که در کنار افرادی مانند شیخ مجتبی قزوینی و سیدموسی زرآبادی و میرزاجواد آقا تهرانی شاگردانی چون محمدرضا حکیمی و شیخ محمود حلبی پروراندند.
نام این دو شاگرد از این رو برجسته شده است که هر یک نماد گرایشی از مکتب مشهد بودند: جوهر مکتب مشهد به زبان ساده جدایی دیانت از حکمت و معرفت است که هر یک به طریقی الهیات اسلامی را نمایندگی میکنند. معرفت در اینجا به معنای عرفان اسلامی و حکمت به معنای فلسفه اسلامی است و نه مطلق دانش و خرد. مکتب مشهد منکر دانش و خرد نیست اما باور دارد که رخدادهایی مانند نهضت ترجمه در عصر عباسی و ترجمه متون فلسفه یونان و عرفان هندوستان و ورود آن به معارف اسلامی نه تنها معارف اهل بیت را تضعیف کرده بلکه به خلوص اسلام صدمه زده است و چاره کار در نقد فلسفه و عرفان به یاری آموزههای ائمه شیعه است و از این رو گرایش عمومی این مکتب به نوعی نابگرایی و بنیانگرایی در معارف اسلامی است. در گذشته این مکتب را حضم فلسفه میدانستند و آن را مکتب معارف خراسان مینامیدند اما هنر محمدرضا حکیمی این بود که با انتشار رسالهای اعلام کرد هدف مکتب خراسان نه نفی فلسفه و عرفان که تفکیک دین از آنان است و به همین سبب این مکتب را «تفکیک» نامید که در نقطه مقابل مکتب «تلفیق» قرار میگرفت که در «حکمت متعالیه» ملاصدرای شیرازی متجلی میشد. اندیشهای که با وجود مقاومت حوزه علمیه اصفهان در برابر ملاصدرا پس از مدتی با سعی افرادی چون میرزا جهانگیرخان قشقایی و حاج آقا رحیم ارباب به مکتب حاکم بر مدرسه اصفهان بدل شد و توسط آیتالله منتظری تا حوزه علمیه قم هم رفت.
۲- مکتب خراسان از آغاز دو شاخه داشت: اول شاخه میانهرو که شیخ محمود حلبی از شاگردان و تقریرکنندگان درس میرزامهدی اصفهانی نماینده آن بود و کار دینی را از کار سیاسی تفکیک میکرد و معتقد به بسط دیانت از راه ترویج معارف اسلامی (اهل بیت) بود. این شاخه بنیانگذار «انجمن حجتیه مهدویه» شد و علت برجستگی نام حضرت حجت در آن توجه و عنایتی بود که مکتب خراسان به اهل بیت داشت و آنان را خزانهٔ معارف اسلامی میدانست که شاید از همجواری آنان با امام رضا ریشه میگرفت و در امتداد این مکتب توجهی ویژه به امام زمان داشت که امام زنده و حی و حاضر بود و حکومت و عدالت واقعی تنها در حضور او به عنوان معصوم در عصر ما یا آینده میسور خواهد شد و از این جهت دستکم تلاش چندانی برای تاسیس حکومت اسلامی نمیکرد. البته شیخ محمود حلبی عاری از سیاستورزی نبود و در دوره نهضت ملی ایران (عصر مصدق) به فعالیت سیاسی هم میپرداخت.
اما پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و مشاهده شیوع بهائیت تصمیم گرفت فعالیت دینی را بر فعالیت سیاسی متقدم دارد: چون بهائیت به عنوان یک فرقهٔ مدعی آخرالزمانی نافی تداوم اصل مهدویت بود و شیخ محمود حلبی از این حیث احساس وظیفه میکرد که در برابر نفوذ بهائیت در جامعه و حکومت مقاومت و مبارزه کند.
دوم شاخه چپ و انقلابی که محمدرضا حکیمی از نویسندگان مشهور مکتب خراسان نماینده آن بود. حکیمی با تعدیل تمایزات مکتب خراسان با مکتب اصفهان (که عملاً مکتب حاکم در انقلاب اسلامی ایران بود) سعی کرد آنها را به هم نزدیک کند. انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی را میتوان نهضتی صدرایی دانست که رهبران آن مانند آیتالله خمینی و آیتالله مطهری از علاقهمندان به فلسفه و عرفان بودند. امام خمینی به ابنعربی علاقه داشت و آیتالله مطهری (با وجود خراسانی بودن) شیفته ملاصدرا بود. آیتالله منتظری نیز همانطور که گفتیم برآمدهٔ مکتب اصفهان و تداوم آن در مکتب قم بود و آیتالله بهشتی مستقیماً از مکتب اصفهان آمده بود.
بدیهی بود میان این متفکران با مکتب خراسان آشتی فکری برقرار نبود. آنان قائل به تاسیس حکومت اسلامی بودند و از عرفان الهام و از فلسفه نظریه و از فقه برنامه میگرفتند. تاسیس حکومت اسلامی به نوعی در برابر این سرمشق تاریخی مکاتب نجف و خراسان بود که تحقق عدالت را موکول به حضور و ظهور مقام امامت و عصمت میدانستند.
مکتب اصفهان اما همانطور که در دوران صفویه استقرار حکومت مشروع در دوره غیبت را تایید میکرد ضمن تایید اصل امامت و عصمت و انتظار برای ظهور امام زمان در دوران غیبت، قائل به نیابت فقیهان از سوی امامان و قوه تقوا در غیبت قوه عصمت بود.
برخورد با انجمن حجتیه در چنین فضایی صورت گرفت و بدین معنا پیش از آنکه برخوردی سیاسی یا امنیتی باشد اختلافی معرفتی بود. محمدرضا حکیمی اما در دههٔ ۶۰ با ابداع مفهوم (و نه اصل) تفکیک مکتب خراسان را احیا کرد. حکیمی که در اواخر دههٔ ۵۰ و دههٔ ۶۰ انقلابی دوآتشه بود، آموزههای سنتی مکتب خراسان را کنار گذاشت و از یاران مکتب اصفهان انقلابیتر شد. آثار ادبی و تاریخی و دینی او روح حماسه را در نسل جوان میدمید و آرمانشهری اسلامی را نشان میداد که تحقق آن با آموزههای مهدویت در تضاد نبود.
حکیمی از نخستین کسانی بود که در سال ۱۳۴۲ در کتاب «سرود جهشها» آیتالله خمینی رهبر انقلاب اسلامی ایران را امام خواند که تفسیر فراحوزوی از جایگاه یک مرجع تقلید فقیه و مجتهد شیعه بود چنان که علی شریعتی نیز ترجیح میداد به جای ولایت فقیه یا مجتهد از نظام امت و امامت سخن بگوید.
۳- یار حکیمی در این کار علی شریعتی بود. دیگر مشهدی مشهوری که گرچه حوزوی نبود اما تحت تاثیر مکتب مشهد بود. پدرش استاد محمدتقی شریعتی البته از شاگردان میرزا مهدی اصفهانی بود اما مانند بسیاری از اصحاب مکتب مشهد لباس روحانیت را از تن درآورده بود. شریعتیها همه ضدفلسفه بودند (فیلسوفان را پفیوزان تاریخ میدانستند) و با وجود تعابیر حماسی از غیبت و انتظار و مهدویت تاسیس حکومت دینی را در این دوره میسر میدانستند. آنان ریشه غربزدگی را در یونانزدگی میدانستند و آن را تا عصر ما میآوردند و به نقد غربزدگی و غربگرایی میپرداختند.
از سوی دیگر جوهر دیانت را به خصوص در عصر غیبت و عدم ظهور (در عین حضور) امام عصر، عدالت میدانستند و عدالت را هم در برابری و مساوات میجستند. شریعتی هرگز انقلاب اسلامی را ندید اما حکیمی را وصی فکری خود قرار داد و اختیار اصلاح آثارش را به او سپرد. حکیمی هم راه شریعتی را از موضعی سنتیتر ادامه داد. سخنگوی اسلام انقلابی شد و نبردی بیامان را با لیبرالها آغاز کرد. آثار حکیمی در جناح چپ اسلامی مشهود است. نه تنها حکیمی که جناحی از روشنفکران انقلابی مانند سیدعباس معارف با پیوندی که با سید احمد فردید در نقد غرب ایجاد کردند در طراحی اقتصاد سیاسی چپ در دههٔ ۶۰ نقش مهمی داشتند.
۴- با افول جناح چپ تا حدودی از نفوذ محمدرضا حکیمی کاسته شد. گرایش چپها به میانهروی هم آنان را از حکیمی دور کرد. به گونهای که گذار چپ از میرحسین موسوی و مشاور اقتصادیاش محمدرضا عالینسب هم این فرآیند را تشدید کرد. در چنین دورانی حکیمی کارهای ناتمامش را پیگیری کرد. ابتدا در سال ۱۳۷۰ در مجلهٔ کیهان فرهنگی رسالهای به نام مکتب تفکیک نوشت و مدرسهٔ خراسان را روزآمد کرد. در این کتاب از ماهیت تفکیکی آرا و آثارش پرده برداشت. این رساله بعداً به کتاب بدل شد. کتابی که در آن حکیمی به آرامی نامی از تفکیکیهای قدیمی مانند شیخ محمود حلبی آورد. در دورانی که انجمن حجتیه طرد شده بود. چندی بعد کار ناتمام «الحیاه» را پیگیری کرد. اثری سترگ از جمعآوری آیات و احادیث و روایات که سعی میکرد منظومهای جامع و مانع از دینداری برای زندگی امروز را بدون نیاز به مصنوعات و ابداعات سیاسی و فکری و تمدنی عصر جدید ارائه کند. حکیمی همچنان دغدغههای حکومت دینی را داشت و هر پدیدهٔ مدرنی را در متن دین میجست و سعی میکرد بهتر و برترش را نشان دهد.
در دورهٔ جدید اما مخاطبان حکیمی از جناح راست تازه انقلابی شده بودند. از اصولگرایان جوان که از گردش به راست چپ و محافظهکاری راست خسته شده بودند. جوانانی که به نام اصولگرا و بعداً عدالتخواه پیرامون محمدرضا حکیمی جمع شدند. حکیمی در این دوران از الحیاه دو خلاصه مهم منتشر کرد، اول، رسالهای درباره حکومت اسلامی و دوم رسالهای به نام منهای فقر در باب اقتصاد اسلامی.
مروج این دو رسالهٔ کوتاه طیفهای متنوعی بودند از «نوشریعتیون» و طیفی از ملیمذهبیها تا «نواصولگرایان» که خود را عدالتخواه میخوانند. تفسیر حکیمی از حکومت اسلامی و اقتصاد اسلامی در هر دو رساله تفسیری برآمده از سنت چپ و انقلابی است که نشانهای از اندیشه سیاسی مدرن و اندیشه اقتصادی جدید در آن نیست و گاه در ورطهٔ تفاسیر سوسیالیستی از متن دین و حتی تفسیر به رای میافتد.
از سوی دیگر گرایش استاد محمدرضا حکیمی به ریشههای فکری خود در مکتب خراسان هنوز زنده بود. در سالیان پایان عمر خویش بارها از بزرگان مکتب خراسان مانند شیخ محمود حلبی یاد میکرد و در یادنامهٔ میرزا مهدی اصفهانی بزرگان خراسان را میستود. آخرین یادداشت او نوشتهای در تجلیل از مرحوم مهندس سجادی مدیر انجمن حجتیه بود که در مجلهٔ آگاهی نو به چاپ رسید.
***
استاد محمدرضا حکیمی هرگز ازدواج نکرد. سالها از قرار گرفتن مقابل دوربین عکاسی پرهیز کرد و تمایلی به انتشار عکسهایش نداشت گرچه صورت پرهیبتش از عوامل جذابیت رسانهای استاد بود؛ هیبتی چون فرزانگان شرق. زندگی ساده و سالم و آرامی داشت. همواره در میانه انبوهی از کتابها و نوشتهها زندگی میکرد. گرچه منتقد فلسفه بود اما اهل تحقیق بود. آثارش ارزشی ادبی و علمی توأم داشت. در ادبیات نماد نثر دینی و اسلامی و شیعی و حماسی معاصر بود.
درستنویسیاش به حدی بود که ناشران حرفهای چون فرانکلین و امیرکبیر به او به عنوان اهل ادب احترام میگذاشتند و حتی روشنفکران غیردینی او را میستودند.
در تحقیق اهل استناد و ارجاع و نسخهپژوهی و متنکاوی بود. حکیمی به همان اندازه که در عکسهایش پرهیبت و صلابت بود، اهل مهر و محبت هم بود.
به راستی از ظلم و بیداد و بیعدالتی در رنج بود. فقر و ظلم و جهل او را رنج میداد. گرچه در همه چهل سال گذشته میتوانست مقبول حاکمیت با رنگهای گوناگون از چپ و راست باشد اما هرگز صلهای را نپذیرفت و پای سندی را که او را شریک سیاسیون کند امضا نکرد.
حکیمی را «فیلسوف عدالت» خواندهاند در حالی که هرگز کلمه فلسفه را دوست نداشت و در حالی که از عدالت جز به مساوات فکر نمیکرد. آنچه امروز از حکیمی بر جای مانده است نه فلسفه به معنای مصطلح کلمه است و نه عدالتخواهی به معنای علمی آن. گاه برخی کوشیدهاند حکیمی را با جان راولز قیاس کنند که این جفا به هر دو ست و تلاش برای دوختن قبایی که دوست داریم بر تن کسی که دوستش داریم بپوشانیم.
حکیمی اما حکیمی فرزانه بود که به ما یاد داد در حکمت و معرفت به دیدهای انتقادی بنگریم. ممکن است اندیشه حماسی او راهحلی برای بحران انسان معاصر نداشته باشد اما صورت مساله را به خوبی نشان میدهد. دستکم از زاویه دید اسلامگرایی معاصر چه چپهای پیر و چه چپهای جوان.
حکیمی فلسفه را به سبب تقلید فلاسفه از یکدیگر رد میکرد و دعوت به اجتهاد در تفکر میکرد. تقلید از حکیمی به همین علت خطاست. مقلدانی که عدالتخواهی را به سرمایهستیزی فرو میکاهند در حکیمی ماندهاند.
شاید بزرگترین نقد بر استاد محمدرضا حکیمی نقد بر حوزه خصوصی او بود: ازدواج نکردن و خانواده تشکیل ندادن سبب شد استاد کمتر از فردیت خود قدم به جامعه بگذارد و با مسائلی پیچیدهتر از راهحلهای سادهای مانند تقسیم ثروت و تقبیح قدرت و نقد معرفتی که از درون این ساختهای پیچیده اجتماعی شکل میگیرد آشنا شود. با وجود آشنایی استاد با اندیشههای نوین و مباحثه او با روشنفکران، حکیمی اما هرگز پا به جهان جدید نگذاشت و با وجود جامعهگرایی و انقلابیگری همچنان بیرون از جامعه ماند و البته میراثی گرانبها برای ما بر جای گذاشت: میراث بازخوانی سنت که میتواند همزمان متفکری سنتگرا بسازد و روشنفکری جامعهگرا… و آنگاه که انقلاب و سنت به هم آمیزد پدیدهای شگرف شکل میگیرد.
«ایدئولوژیک شدن سنت» تعبیری بود که داریوش شایگان در دههٔ ۶۰ برای این وضعیت به کار میبرد و آثار محمدرضا حکیمی مصداق عینی این پدیدهاند. به این معنا او یکی از چند شمایل اصلی اسلامگرایی معاصر است چه روزگاری که چپها از او میآموختند و چه زمانی که راستها شیفته او شدند. تاریخ اندیشه در نیم قرن اخیر را بدون شناخت محمدرضا حکیمی نمیتوان تحلیل کرد. همچنان که شاید آثار افکار او بر آینده ایران را نمیتوان نادیده گرفت. او پدرخوانده نواصولگرایی و نوانقلابیگری معاصر است. همانطوری که علی شریعتی روشنفکران مذهبی و سنتگرایان دینی را به هم رساند، محمدرضا حکیمی هم نوشریعتیها و نواصولگرایان را به هم میرساند. او وصی شریعتی بود و هست…
منبع: روزنامه سازندگی / ۲ شهریور ۱۴۰۰
نظر شما :