بهترین شغل را مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم میدانستم
وصیتنامه دکتر علی شریعتی
گر چه هنوز از حال تا مرز، احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بیدریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتابهایم و نوشتههایم و آنچه دارم و ندارم، بپردازد که چون خود میداند، صورت ریزش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به احسان است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و اینکه این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها و امل بودن من است. به خاطر آن است که، در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست دو بیراهه:
یکی، همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردنهای زشت و نفرتبار احمقانه زیستن، که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام ارزشهای شخصیت انسانی و ایدهآل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزشهای متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن، و عروسکی برای بازی ابلهها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایهداری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است، گرچه دو وجهه متناقض هم، اما وقتی کسی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراههای که پیش پای دختران است، سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد میتواند معجزآسا و زمانهشکن باشد، و کودکی تنها، در این تند موج این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو میرود، تا کجا میتواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
گر چه امیدوار هستم که گاه در روحهای خارقالعاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستانهای دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاهها و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفتهها و مصدق از میان همین دولهها و سلطنههای «صلصال کالفخار من حماء مسنون»، و انشتین از همین نژاد پلید، و شوایتزر از همین اروپای قسی آدمخوار، و لومومبا از همین نژاد برده، و مهراوه پاک از همین نجسهای هند و پدرم از همین مدرسههای آخوند ریز و... به هر حال آدم از لجن و ابراهیم از آزر بتتراش و محمد از خاندان بتخانهدار، به دل من امید میدهند که حسابهای علمی مغز مرا نادیده انگارد و به سرنوشت کودکانم، در این لجنزار بتپرستی و بتتراشی که همه پردهدار بتخانه میپرورد، امیدوار باشم.
دوست میداشتم که احسان، متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آید. خیلی میترسم از پوکی و پوچی موج نویها و ارزان فروشی و حرص و نوکرمآبی این خواجه، تا شان نسل جوان معاصر و عقدهها و حسدها و باد و بروتهای بیخودی این روشنفکران سیاسی، که تا نیمههای شب منزل رفقا یا پشت میز آبجو فروشیها، از کسانی که به هر حال کاری میکنند بد میگویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چهگوارا میسنجند و طبیعتا محکوم میکنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشیهای انقلابی و کارتند و عقدهگشاییهای سیاسی، با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن درگیر است، و طرح درست مسایل، آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمیرسد، به منزل برمیگردند و با حالتی شبیه به چهگوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی میخوابند.
و نیز میترسم از این فضلای افواهالرجالی شود:
از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود و از روی اخبار خارجی رادیو و روزنامه، مفسر سیاسی، و از روی فیلمهای دوبله شده به فارسی، امروزی و اروپایی، و از روی مقالات و عکسهای خبری مجلات هفتگی و نیز دیدن توریستهای فرنگی که از خیابانهای شهر میگذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست، و یا نشخوار حرفهای بیست سال پیش حوزههای کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ، و از روی کتابهای طرح نو «اسلام و ازدواج»، «اسلام و اجتماع»، «اسلام و جماع»، اسلام و فلان بهمان... اسلامشناس، و از روی مرده ریگ انجمن پرورش افکار دوران بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات و از روی کتاب چه میدانم؟ در باب کشورهای در حال عقب رفتن، متخصص کشورهای در حال رشد، و از روی ترجمههای غلط و بیمعنی از شعر و ادب و موزیک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر وراج چرندباف لفاظ ضد بشرهذیانگوی مریض هروئین گرای خنگ، که یعنی، ناقد و شاعر نوپرداز و...
خلاصه من به او «چه شدن» را تحمیل نمیکنم. او آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم، نه تکرار و تقلید و ترجمه. که از این سه «تا» منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دو تای دیگر، تقیزاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم. از هیچکس هیچوقت نپذیرفتهام و به هیچکس، هیچوقت نصیحت نکردهام. هر رشتهای را بخواهد میتواند انتخاب کند اما در انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من میدانستم که به جای کار در فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ، اگر آرایش میخواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتی جامعهشناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعهشناسان نوظهور ما برآنند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را «اتود» میکنند و تصادفا به همان نتایج علمی میرسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامهام به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازهها و شرکتها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم میکردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمیکردم.
اما بیرون از همه حرفهای دیگر، اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجانآور، لذت زیباییهای احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمهها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟
چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت میبرند و چه گاوانسانهایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق میشوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه میخواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار باید برای خانوادهام کار میکردم و برای زندگی آنها زندگی میکردم. ناچار جامعهشناسی مذهبی و جامعهشناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، برای خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بیکسم، کوزه آبی آورده باشم.
او آزاد است که یا خود را انتخاب کند و یا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمیارزد، پلید است، پلید.
فرزندم! تو میتوانی هر گونه «بودن» را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد وگرنه دیگر از آزادی و انتخاب، سخن گفتن بیمعنی است، که این کلمات ویژه خدا است و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد (به خود و جهان) و میآفریند (خود را و جهان را) و تعصب میورزد و میپرستد و انتظار میکشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیتهای روزمره زندگی و خیلی چیزهای دیگر به آن صدمه میزند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که میبینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال میشود. انسان در زیر بار سنگین موفقیتهایش دارد مسخ میشود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل میکند. تو هر چه میخواهی باشی باش، اما... آدم باش.
اگر پیاده هم شده است سفر کن. در ماندن، میپوسی. هجرت کلمه بزرگی در تاریخ «شدن» انسانها و تمدنها است. اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفتهای، کر باز گشتهای. آفریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقیها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفتههای ماست. از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنهای به بیرون میگشایند و پا به درون اروپا میگذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون میآورند، حرفی نمیزنم که حیف از حرف زدن است. اینها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفتهاند. چقدر آدمهایی را دیدهام که بیست سال در فرانسه زندگی کردهاند و با یک فرانسوی آشنا نشدهاند. فلان آمریکایی که به تهران میآید و از طرف مموشهای شمال شهر و خانوادههای قرتی لوس اشرافی کثیف عنتر فرنگی احاطه میشود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده است؟
اگر به اروپا رفتی، اولین کارت این باشد که در خانوادهای اتاق بگیری که به خارجیها اتاق اجاره نمیدهند. در محلهای که خارجیها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعی بیمغز آلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن، نه سخت است و نه با ارزش. «کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پیغمبرانه است.
واقعیت، خوبی، و زیبایی، در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمیارزد، نخستین با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق، میتواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتی لوس سطحی هذیانگوی خنگ. چیزی شبیه جواد فاضل، یا متینترش نظام وفا، یا لطیفترش لامارتین یا احمقترش دشتی، یا کثیفترش بلیتیس! و نیز میتواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای بزرگ پنجرهای بگشاید و شاید هم دری... و من نخستینش را تجربه کردهام و این است که آن را دوست داشتن نام کردهام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی میبخشد و هم، همچون اخلاق، روح را به خوب بودن میکشاند و خوب شدن و هم، زیبایی و زیباییها (که کشف میکند، که میآفریند) چقدر در همین دنیا بهشتها و بهشتیها نهفته است. اما نگاهها و دلها همه دوزخی است، همه برزخی است و نمیبیند و نمیشناسد، کورند، کرند. چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمیشنوند. همه جیغ و داد و غرغر و نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرتبار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است، لبریز است. چقدر مایههای خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته است. زندگی کردن وقتی معنی مییابد که فن استخراج این معادن ناپیدا را بیاموزی و تو میدانی که چقدر این حرف با حرفهای ژید به ناتانائلش شبیه است، با آن متناقض است! تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو میکنم، تصادف با یکی دو روح خارقالعاده، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست. چرا نمیگویم بیشتر؟ بیشتر نیست. «یکی» بیشترین عدد ممکن است. «دو» را برای وزن کلام آوردم و نیست. گرچه من به اعجاز حادثهای، این کلام موزون را در واقعیت ناموزون زندگیم، به حقیقت داشتم. «برخوردم» (به هر دو معنی کلمه).
کویر را برای لمس کردن روحی که به میراث گرفتهام و به میراثت میدهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها «نصیحت» که در زندگیم مرتکب شدهام حفظ کن (به هر دو معنی کلمه).
اما تو، سوسن ساده مهربان احساساتی زیباشناس منظم و دقیق و تو، سارای رند عمیق. عصیانگر مستقل! برای شما هیچ توصیهای ندارم. در برابر این تندبادی که بر آینده پیش ساخته شما میوزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم، چه کاری میتوانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجازگری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و ارادهای شود مسلح به آگاهیای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش میآورند و دور افکننده هر لقمهای که میسازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوارکنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پختهاند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدام طباخی را بخورند. هیچکس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه میخورند غذاهایی است که دیگران هضم کردهاند. و چه مهوع! آن هم کیها میسازند؟ رهبران روشنفکر زنان امروز اجتماع ما. آنها که مدل نوین زن بودن شدهاند. «هفده دیایها» آزادزنان! این تنها صفتی است که آنها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از... عفت کلام اجازه نمیدهد. این چادرهای سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان شاباجی خانم شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو میزند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شبنشینی میکند و پاسور میزند. از خانه به خیابان منتقل شده است. هم اوست که فقط تنبانش را درآورده است و بس. یک ملا باجی، اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همین سادگیها نیست. زن روز آمار داده است که از ۱۹۵۶ تا ۶۶ (ده سال)، موسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا، و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازیها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تاکنون فلج بود، زندانی بود و از این حرفها... اما اینها باز یک فضیلت را دارایند، یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صف متجانس متخاصم پیدا کردهام. هر وقت آن «ملاباجی گشنیز خانم»ها را میبینم میگویم باز هم آنها و هر وقت آن «جیگی جیگی ننه خانم»ها را میبینم، میگویم باز هم اینها.
و اما تو همسرم. چه سفارشی میتوانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست ندادهای. نه در زندگی، در زندگی کردن به خصوص بدان گونه که مرا میشناسی و بدان صفات که مرا میخوانی. نبودن من خلائی در میان داشتنهای تو پدید نمیآورد، و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کردهای، وفای محکم و دوستی استوار و خدشهناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.
به هر حال، اگر در شناختن صفات اخلاقی و خصایل شخصیت انسانی من اشتباه کرده باشی، در این اصل هر دو هم عقیدهایم که: اگر من هم انسان خوبی بودهام همسر خوبی نبودهام، و من به هر حال، آنقدر خوب هستم که بدیهای خویش را اعتراف کنم، و آنقدر قدرت دارم که ضعفهایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو، آنچه را به من نداده است، جبران کرده است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت میکنم، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، میدانم که نبودن من، هیچ کمبودی را در زندگی کودکانم پدید نمیآورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده است که:
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر
که وجود تو به جز لعن خداوند نبود
سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس
بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از طرف مالی، تنها یادآوری این است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب شماره ۲ بانک تعاونی و توزیع برداشت کردهام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی میکنم یا چیزی میفروشم، برای پول منزل آن را مجددا بازگردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی پنجاه تومان برای هر محصل در ماههای تحصیلی که نه ماه است، یعنی سالی چهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنابراین سالی سه محصل میتوانند از این بابت درس بخوانند البته با کمکهای اضافی من و خانواده خودش).
کار سوم اینکه، جمعی از شاگردان آشنایم، همه حرفها و درسهای چهار سال دانشکده را جمع و تدوین کنند و منتشر سازند که بهترین حرفهای من در لابلای همین درسهای شفاهی و گفت و شنودهای متفرقه نهفته است... و نیز کنفرانسهای دانشگاهیم جداگانه و نوشتههای ادبیم در سبک کویر، جدا و نوشتههای پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشتهام جمعآوری شود و نگهداری، تا بعدها که انشاءالله چاپ شود. و شعرهایم همه به دقت جمعآوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر «قوی سپید» و «غریب راه» و «در کشور» و «شمع زندان» و درسهای اسلامشناسی، از «سقیفه به بعد»، با «امت و امامت» در ارشاد و کنفرانسهای مربوط به حضرت علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و هر چه به این زمینهها میآید از جمله «بیعت» در کانون مهندسین و «علی حقیقتی بر گونه اساطیر» و... همه در یک جلد به نام جلد دوم اسلامشناسی تحت عنوان «امت و امامت» تدوین شود.
اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با گیوز به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب Desalienation des societes musulmans مرا و همچنین مقاله Sociologie d initiation مرا که با چهار جامعهشناس خارجی تحقیق کردهایم و «اوت زتود» چاپ کرده است. کتاب L ange solitaire مرا دلم نمیخواهد ترجمه کنند. کار گذشتهای و رفتهای است.
همه التماسهایت را از قول من نثار...عزیزم کن، که آنچه را از من جمع کرده و دربارهام نوشته، از چاپش منصرف شود که خیلی رنج میبرم.
از دوستانم که در سالهای اخیر به علت انزوایی که داشتم، و خود معلول حالت روحی و فشار طاقتشکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شدهاند، پوزش میطلبم و امیدوارم بدانند که دوری از آنها نبود، گریز به خودم بود و این دو، یکی نیست.
کتاب «کویر» را با اتمام آخرین مقاله و افزودن «داستان خلقت» یا «درد بودن» - پس از پاکنویس- تمام کنید و منتشر سازید. مقدمهاش تنها نوشته عین القضاة است. و در اولین صفحهاش این جمله توماس ولف: «نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن.»
در پایان این حرفها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت میکنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شدهام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران بزرگتر و به فن کلاهگذاری سر خدا...، در هیجده سالگی، اولین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از مقالهنویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد، و چون خرجی نداشتم، گفتند به بیع و شرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم، به پنج هزار تومان و به خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهی صد تومان ربح پولم را به این عنوان میگرفتم و بعد فهمیدم که برخلاف عقیده علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را هم به هم زدم، اما لکه چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطرهاش بوی عفونت را از عمق جانم بلند میکند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعلهها که بسوزاندش و پاکش کند. و گناه دیگرم که به خاطر ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید میتوانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم، گرچه نمیدانستم که به چنین سرنوشتی میکشد و نمیدانم چه باید میکردم؟ در این کار احساس پلیدی نمیکنم، اما ده سال تمام گداختهام و هر روز هم بدتر میشود و سختتر. و اگر جرمی بوده است، آتش مکافاتش را دیدهام و شاید بیش از جرم و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی یا دست نزدن به فداکاری گناه نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.
و خدا را سپاس میگزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین «شغل» را در زندگی، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم میدانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو. و عزیزترین و گرانترین ثروتی که میتوان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوختهام این و نسبت به کارم و شایستگیم ثروتمند و جز این هیچ ندارم و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که، حلالترین لقمه است.
و حماسهام اینکه، کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان «من» و «مردم» در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمیشناخت و فخرم اینکه، در برابر هر مقتدرتر از خودم، متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیفتر از خودم، متواضعترین.
و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته آنم، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمیتوانستهاند به سادگی، مقامات حساس و موفقیتهای سنگین به دست آورند، اما آنچه را در این معامله از دست میدهند، بسیار گرانبهاتر از آن چیزی است که به دست میآورند. و دیگر این سخن یک لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که «شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکهدار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمیتواند.»
و دیگر اینکه نخستین رسالت ما کشف بزرگترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن «متن مردم» است و پیش از آنکه به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد بردهایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاشهای ماست.
و آخرین سخنم به آنها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی میکوبیدند، اینکه:
دین چو منی گزاف و آسان نبود
روشنتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم مومن
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودیای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی، به معنای علمی کلمه و آزادی انسانی، به معنای غیربورژوازی اصطلاح، در زندگی آدمی آغاز میشود.
زمستان ۱۳۴۸
نظر شما :