خاطرات ناطق نوری از مهندس بازرگان: گفتیم نمیتوانیم با هم کنار بیاییم
سال ۵۸ که جهاد سازندگی به فرمان امام تاسیس شد، آن موقع کمیته بودم. جهاد ابتدا شورایی اداره نمیشد؛ سرپرست جهاد، دولت موقت بود. آقای مهندس بازرگان داماد خود، آقای بنیاسدی، را سرپرست جهاد گذاشته بود و ایشان هم آقای مهندس قشقایی را به نمایندگی خود منصوب کرده بود.
عدهای از دانشجویان که در جهاد مشغول خدمـت بـودند و بـعداً با آمـدن مـن به جهـاد، عضو شورای مرکزی شدند؛ نظیر علیرضا افشار، عباس آخوندی، هاشمیطبا، مهندس هندی، اصغرزاده، به خاطر اینکه کارشان منطبق با نظر امام باشد، نزد شهید بهشتی رفته بودند و به ایشان گفته بودند که به امام بگویید نمایندهای در جهاد داشته باشند؛ لذا مرحوم شهید بهشتی به من تلفن زدند و فرمودند: «امام برای جهاد نمایندهای میخواهند تعیین کنند. پیشنهاد شما را دادیم. حکم شما صادر شده است.» من تا این زمان از این موضوع بیخبر بودم و اصلا نمیدانستم که کجا باید بروم و چه وظایفی دارم. آقای بهشتی فرمود: «برو خیابان پاستور، همین جا که الان ساختمان شهید شوریده است.» بلند شدم و به آنجا رفتم، عدهای از دوستان نیز آمدند و ما را تحویل گرفتند و به طرف اتاق مهندس قشقایی که اداره کننده جهاد بود رفتیم. ایشان جوان خوشتیپ و خوش قیافه و عینکی بود و ریش پروفسوری داشت. جلو آمد و خودش را معرفی کرد. انصافاً خیلی مودب برخورد کرد. منشی ایشان خانمی بود با کت و دامن و آرایش کرده که اصلا به درد جهاد نمیخورد. آقای مهندس قشقایی گفت: «جناب آقای ناطق محل کارم اتاق بزرگی است که با هم باشیم.» با اشاره به منشی ایشان که آن سر و وضع را داشت گفتم: «تیپ ما آخوندها به این قیافه نمیخورد.» تشکر کردم و گفتم: «اجازه بدهید مطالعهای بکنم تا ببینم اصلا کجا باید قرار بگیرم.» فردای آن روز رفتم و گفتم: «زیر پله را بدهید» خیلی تعجب کردند و گفتند: «آشیخ این طوری که نمیشود.» گفتم: «همین کفایت میکند.» بنا را گذاشتم تا کار را ساده شروع کنم تا جوانان دانشجو که سراغ من میآیند، زده نشوند و بتوانیم جذبشان کنیم. چون در آن شرایط باسوادترین نیروهای دانشگاهی در جهاد متمرکز بودند و جهاد دانشگاهی و جهاد خودکفایی شکل گرفت و شورای جهاد دورم جمع شدند و به این ترتیب کار را شروع کردم.
دیدم دولت موقت در استانها آدم عجیبی را به عنوان سرپرست گذاشته، همگی آنها یا منافق یا لیبرال بودند و دست بچههای حزباللهی بسته است و نمیتوانند کاری بکنند. در مشهد شخصی را گذاشته بودن که بعداً اعدام شد و جوانان فعالی مثل آقای بنیهاشمی و آقای قاضیزاده با اینها درگیر بودند و در کرمان و کرمانشاه، آقای مشارزاده و آقای اسماعیلی سرپرست بودند که هر دوی آنها از منافقین بودند. کار که به طور جدی آغار شده، دفتر کارم را از میدان پاستور به میدان انقلاب ساختمان فعلی جهاد که مربوط به شخصی یهودی بود و مصادره شده بود، انتقال دادم. دولت موقت از دانشجوها خوشش نمیآمد و این موضوع خیلی عجیب بود؛ چون اینها باید تیپ تحصیلکرده و دانشجو را بیشتر تحویل بگیرند و جذب کنند تا ما؛ اما اینها چشم دیدن جوانان دانشجو را نداشتند.
با آقای مهندس بازرگان، جلسهای راجع به جهاد در نخستوزیری گذاشتیم، آقای علیـرضا افشار هم با من بود. به ایشان گفتم: «شما پشت ستون پنهان شوید تا شما را نبیند. بگذار من اول بازرگان را ببینم و زمینه را فراهم بکنم، بعد صدایت میزنم» روش برخورد اینها با جوانان اینطور بود، چون این تیپ دانشجو نسبت به امام تبعد داشتند و دولت موقتیها هم از این موضوع خوششان نمیآمد. یک بار نامهای به مرکز تدارکات نوشتم و پیرمرد روستایی را معرفی کردم که به او کمک کنند. آنها نامه مرا تحویل نگرفتند. خیلی عصبانی شدم. بلند شدم و رفتم تا ببینم قضیه چیست. محافظی داشتم به نام آقای پهلوانیان که از قبل با هم آشنا بودیم و آدم مشدیای بود. گفت: «حاج آقا شما نمیخواهد بروید، خودم میروم پیگیری میکنم.» مرکز تدارکات و مسئول آن یک آقای کرواتی بود که اسمش یادم نیست که آقای پهلوانیان با این شخص درگیر شده بود و گفته بود که نماینده امام اینجا نامه میدهد و شما رد میکنید و قبول نمیکنید و داد زده بود که امروز شاخه را میزنید، فردا ریشه را. بعد از این درگیری، مهندس بازرگان تلفن زد و گفت: «آقای ناطق وقتی که بنا شد شما بیایید جهاد، ما خیلی خوشحال شدیم اما الان که وضع این طوری شد ما نمیتوانیم با هم کنار بیاییم.» گفتم: «بله اتفاقاً من هم به همین قائلم ما نمیتوانیم با هم کنار بیاییم.» گفت:« پس ما داریم با هلیکوپتر از پادگان حر به قم میرویم شما هم بیایید تا تکلیفمان را امام روشن کند.» گفتم: «خیلی کار خوبی است.» تا به پادگان حر رسیدیم، آقایان با هلیکوپتر رفته بودن. یا دیر رسیدیم یا اصلا بنا نبود مرا همراه خود ببرند.
بنده با ماشین همراه آقای افشار به قم رفتیم. امام ملاقات نداشت. آقای مهندس بازرگان هم شب در قم ماند. صبح زود قبل از اینکه مهندس بازرگان به ملاقات امام بیاید، آقای رسولی محلاتی، از امام برایم وقتی گرفت و خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم که جهاد خیلی مهم است و دولت موقت با این جوانان لج است. آقای افشار را نشان دادم و گفتم: «ایشان یک دانشجو است، یک دست لباس بیشتر ندارد، شب پیراهنش را میشوید و میاندازد خشک شود که صبح تنش کند. همه بچههای جهاد از این تیپ آدمها هستند. دولت موقت اینها را تحمل نمیکند و به هنگام ملاقات با دولت باید بروم اینها را پشت ستون قایم کنم. ما اول خودمان خدمتتان این مسایل را میگویم تا بعد بازرگان نیاید اینها را بگوید.» امام نگاهی کردند و فرمودند: «این موضوع را به آقای بهشتی بگویید و ایشان رسیدگی کنند وگرنه خودم راساً دخالت خواهم کرد.» این اگرهای امام تهدیدهای خیلی جدی بود و تا آخر عمر شریفشان از این اگرها داشت و با این اگرها خیلی از کارها جلو رفت.
دیگر ما نماندیم که بازرگان بیاید و روبرو بشویم، به تهران و نزد آقای بهشتی رفتیم و گفتیم که خلاصه قصه این است. آقای بهشتی یک جلسه در نخست وزیری گذاشت، آقای بنیاسدی آمد، اما بازرگان خودش هیچ موقع نیامد و جلسه تشکیل شد. در حضور بنیاسدی به طور صریح به آقای بهشتی گفتم که ما با اینها نمیتوانیم کار کنیم. آقای افشار خیلی تعجب کردند. آنها هم گفتند که اگر بنا باشد آقای ناطق این طوری کار کند و همه چیز را دست خودش بگیرد ما نمیتوانیم کار کنیم. بعد از این جلسه دست دولت موقت از جهاد کوتاه شد و جهاد به صورت شورایی به دست همین جوانها و با حضور بنده، به عنوان نماینده امام اداره میشد. بعد از این حوادث به طور طبیعی رییس شورا شدم و با توجه به روحیاتم و اجرایی بودنم، زودتر بر کار سوار شدم.
نظر شما :