واپسین تصویر در چشمی تفنگ
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
هر آنکه انگلیسی میآموزد باید بداند در سراسرِ جهان برقرار کردنِ ارتباط از طریقِ این زبان دارد مدام سختتر و سختتر میشود. در مورد فرانسه و کلا تمامِ زبانهای اروپاییِ دیگر هم همینطور است. زمانی اروپا فرمانروای جهان بود، بازرگانان، سربازها، و میسیونرهایش را به هر قارّهای میفرستاد، علایق و فرهنگ خودش را به بقیه تحمیل میکرد (معمولاً هم در قالبِ روایتهایی جعلی). حتی در پرتترین گوشههای دنیا دانستنِ زبانی اروپایی نشانِ تمایز بود، گواهِ تربیتی بهسودای بلندپروازی، و اغلب هم ضروریِ زندگی، بنیادِ کار و ترفیع مقام، و بعضی وقتها حتی شرطِ اینکه آدم به حساب بیایی. آن زبانها را در مدارسِ افریقایی آموزش میدادند، ازشان در بدهبستانها استفاده میشد، در پارلمانهای بیگانه، محاکم آسیایی، و قهوهخانههای عرب زبانِ مرسوم بودند. اروپاییها در سفر به تقریباً هر جای جهان میتوانستند احساس کنند در خانهاند. میتوانستند حرفشان را بزنند و بفهمند دیگران دربارهشان چه میگویند.
امروز دنیا فرق کرده. صدها جنبش میهنپرستانه رخ نمودهاند. هر ملّتی میخواهد بر پایهٔ سنتهای بومیِ خودش مهار و سازماندهیِ نفوس، قلمرو، منابع و فرهنگش را دست بگیرد. هر ملّتی فکر میکند آزاد و مستقل است، یا میخواهد باشد، ارزشهای خودش را گرامی میدارد، و اصرار دارد بر (و بهخصوص حسّاس است در موردِ کسبِ) احترام نسبت به این ارزشها. حتی ملّتهای کوچک و ضعیف ــ و خاصه این ملّتها ــ منزجرند از موعظهٔ بیگانه شنیدن، و علیه هرکسی برمیآشوبند که تلاش کند فرمانشان براند یا ارزشهایی مشکوک را زورشان کند. آدمها ممکن است قدرت و توانِ دیگران را تحسین کنند ــ اما ترجیح میدهند این تحسین از فاصلهٔ مطمئن باشد ــ و قطعاً هم نه وقتی که علیهشان استفاده میشود. هر قدرتی پویاییِ خودش را دارد، سلطهجویی، امیالِ توسعهطلبانهٔ خودش را، نیازِ وسواسگونِ ارعاببارَش را به لگدمالکردنِ ضعیف. همچنان که همه میدانند این قاعدهٔ قدرت است. ولی ضعیفترها چهکار میتوانند بکنند؟ فقط میتوانند خودشان را از تیررس درببرند، هراسان از بلعیده شدن، به باد رفتنِ همه چیزشان، تحت فشار رفتن برای متابعتِ طرز رفتار، ظاهر، بیان، زبان، اندیشه، واکنش، دستور گرفتن برای آنکه خونشان را پای هدفی مطلوبِ بیگانه بدهند، و سرِ آخر به تمامی مقهور شدن. بدین سبب است مخالفتها و شورشهاشان، مبارزههاشان در راهِ وجود مستقل، نبردشان برای پاسداری از زبانِ خودشان. در سوریه روزنامهٔ فرانسوی را تعطیل کردند، در ویتنام روزنامهٔ انگلیسیزبان را بعد از اینکه آمریکاییها رفتند، و حالا در ایران هم فرانسوی و هم انگلیسیاش را. در رادیو و تلویزیون و در طول جلساتِ مطبوعاتی فقط از فارسی، زبانِ خودشان، استفاده میکنند. مردی که نتواند تابلوی فارسیِ لباسفروشیِ زنانهای را در تهران بخواند ــ «ورودِ مردان به این فروشگاه ممنوع است و مجازاتِ بازداشت دارد» ــ به زندان خواهد افتاد. کسِ دیگری که نتواند نزدیکیهای اصفهان نوشتهای را بخواند که هشدار میدهد «نزدیک نشوید ــ معدن» ممکن است بمیرد.
قدیمترها عادت داشتم رادیوی ترانزیستوریِ کوچکی همراهم باشد و ایستگاههای محلّی را گوش کنم. مهم نبود کدام قاره باشم، همیشه میتوانستم سر دربیاورم دارد در دنیا چه میگذرد. حالا دیگر آن رادیو هم به درد نمیخورد. موجگیر را که میچرخانم ده ایستگاه میگیرم، هرکدام یک زبانِ متفاوت دارند، و من یک کلمه هم نمیفهمم. اگر بروم هزار مایل آن طرفتر، ده تا ایستگاهِ تازه میگیرم، همینقدر نامفهومِ. آیا دارند میگویند پولِ توی جیبِ من دیگر اعتبار ندارد؟ آیا دارند میگویند جنگ شده؟
تلویزیون هم همینطور است. سراسرِ دنیا هر ساعتی در یک میلیون صفحه بیشمار آدمها دارند چیزی به ما میگویند، دارند سعی میکنند به چیزی مجابمان کنند، سر و دست تکان میدهند، ادا درمیآورند، هیجانزده میشوند، لبخند میزنند، سرشان را به تصدیق پایین و بالا میکنند، با انگشتهاشان اشاره میکنند، و ما نمیدانیم حرفشان چیست، از ما چه میخواهند، ما را به چه فرا میخوانند. ممکن است آنها هم از سیّارهای دور آمده باشند ــ ارتشِ عظیمی از متخصّصانِ روابط عمومی، مالِ ونوس یا مریخ ــ با این حال اما از جنسِ ما هستند، با استخوانبندی و خونِ مشابهِ ما، با لبهایی که تکان میخورند و صداهایی که شنیده میشوند، ما اما یک کلمه هم نمیتوانیم فهمیم. گفتوگوی جهانیِ نوعِ بشر با کدام زبان محقَّق خواهد شد؟ چند صد زبان دارند سرِ به رسمیت شناخته شدن و ترفیعِ مقام مبارزه میکنند؛ سدهای زبانی رو به افزایشاند. ناشنوایی و نامفهومی دارند تکثیر میشوند.
بعدِ وقفهای کوتاه (که طیاش گلزارانی را نشان میدهند ــ اینجا عاشقِ گلهایند و گیاهان رنگارنگ، باغهای سرسبزِ دور و بر مزارِ بزرگترین شاعرانشان) عکسِ مردِ جوانی روی صفحهٔ تلویزیون میآید. گویندهای چیزی میگوید.
از عزیزانِ ورقبازم میپرسم «چی داره میگه؟»
«داره اسمِ مَرده رو تو عکس میگه و میگه کی بوده.»
بعد عکس دیگری میآید، و یکی دیگر ــ عکسهای کارتهای دانشجویی، عکسهایی قاب گرفته، عکسهایی کارِ دوربینهای خودکار. عکسهایی در پس زمینهشان ویرانی، عکسی خانوادگی با پیکانی که اشاره میکند به دختری که چهرهاش سخت قابل تشخیص است، تا نشان دهد حرف سرِ کیست. هر کدام ازِ عکسها چند لحظهای روی صفحه میمانند؛ فهرستِ نامهایی که گوینده دارد میخواند همینطور ادامه دارد و ادامه دارد.
پدر و مادرها مدام پیِ خبر و نشانی جستوجو میکنند. ماههاست دارند این کار را میکنند، امید در عینِ ناامیدی. آدمهای در عکسها طی ماههای سپتامبر، دسامبر، و ژانویه ناپدید شدهاند، طیِ ماههای درگیریهای سنگین و سخت، آن زمان که تفتِ آتش، یک آن دست از سرِ شهر برنمیداشت. احتمالاً در صفِ اولِ تظاهرات بودهاند، درست در تیررسِ آتشبارِ مسلسلها. یا تک تیراندازهای روی پشتبامهای اطراف آنها را هدف گرفتهاند. میتوانیم حدس بزنیم هر کدام از این چهرهها آخرین بار در چشمیِ تفنگِ سربازی که هدفشان گرفته دیده شدهاند. هر روز عصر حینِ این برنامه صدای بیحسوحال گوینده را گوش میکنیم و چشممان به آدمهای بیشتر و بیشتری میافتد که دیگر وجود ندارند.
بعد سروکلهٔ گلزارانی دیگر پیدا میشود، از پیاش برنامهٔ بعدیِ عصر که آن هم عکس نشان میدهد؛ اما آدمهای این برنامه به کل فرق میکنند. اینها اغلب آدمهاییاند سندار، با لباسهای نامرتب (یقههای چروک و کتهای کتانِ چینافتاده)، چهرههای مستأصلشان گودافتاده و صورتهایشان اصلاحنشده است، بعضی ریش دارند. یک تکه مقوای بزرگ که اسمشان رویش نوشته شده از گردنِ هر کدام آویزان است. آن وسطها تصویرِ چهرهای روی صفحه میآید و یک دفعه یکی از ورقبازها فریاد میکِشد «آهان، این خودشه!» و همه مشتاق صفحه را نگاه میکنند. گوینده دارد اطلاعاتی شخصی دربارهٔ هر کدام از صاحبانِ تصاویر میخواند و فهرست جرمهایی را که مرتکب شدهاند. تیمسار محمد زند دستورِ آتش گشودن به روی تظاهراتِ غیرمسلحانهای در تبریز داد: صدها نفر کُشته شدند. سرگرد حسین فرزین زندانیها را از طریقِ سوزاندن پلکها و کشیدنِ ناخنهایشان شکنجه میداد. گوینده میگوید جوخهٔ آتشِ نیروی شبهنظامیِ اسلامی چند ساعت پیش حکمِ دادگاهِ اینان را اجرا کرده.
تالار هتل در طولِ این رژهٔ غایبانِ خیر و سپس غایبانِ شر حسّ خفه و گرفتهای دارد ــ بیشتر به اینخاطر که سُکّان مرگی که خیلی وقت است گردیدنش شروع شده هنوز کماکان دارد میچرخد و صدها آدمِ تازه از راه رسیده را از سر وا میکُند (عکسهای رنگپریده و تازه گرفتهها، تصویرهای فارغالتحصیلها، عکسهای مجرمانِ داخل زندان). این صفِ چهرههای آرام و خاموشی که نامنظم دارند میگذرند آدم را ناراحت میکند اما همزمان چنان جذاب است که من منتظرم ناگهان چهرهٔ ورقبازهای جلو رویم را روی صفحه ببینم، بعد مالِ خودم را، و صدای گوینده را بشنوم که اسمهامان را میخواند.
از راهروی خالی برمیگردم طبقهٔ بالا و خودم را توی اتاقِ درهمریختهام زندانی میکنم. همچون همیشه این ساعت صدای تیراندازیها را از اعماقِ شهری ناپیدا میشنوم. شلیکها اغلب ساعتِ ۹ شروع میشوند، انگار عرف یا سنت این ساعت را تعیین و ثابت کردهاند. بعد شهر ساکت میشود. بعد باز گلوله و انفجارهایی خفه. هیچکس ناراحت نیست، هیچکس توجهی یا احساس خطرِ خاصی نمیکند (هیچکس جز آنها که تیر میخورند)، از نیمهٔ فوریه که قیام پا گرفت و جمعیت انبارِ اسلحه و مهماتِ ارتش را تصرف کردند، تهران مسلح شده، اسلحهها حسابی پُر شده، و همین است که در خیابانها و خانهها، زیرِ لفافِ تاریکی، اجرای درامِ آدمکشی راه افتاده. زیرزمین روزها بیسروصداست، اما شب جوخههای جنگیِ نقابدارش را به درونِ شهر میفرستد.
این شبهای ناآرام آدمها را مجبور میکنند خودشان را توی خانههاشان حبس کنند. حکومت نظامیای در کار نیست اما بینِ نیمهشب و سحر رسیدن به هر جایی دشوار و پُرخطر است. حینِ این ساعتها شبهنظامیانِ اسلامی یا جوخههای جنگیِ مستقل حکمرانانِ این شهرِ آرامِ آبستنِ خطرند. هر دو دستههاییاند از پسرانِ جوان حسابی مسلحی که اسلحههاشان را سمتِ آدمها میگیرند، سؤالپیچشان میکنند، بین خودشان مشورت میکنند، و هر از گاه، فقط محضِ محکمکاری، آنهایی را که نگه داشتهاند میبرند زندان ــ که بیرون آمدن ازش دشوار است. مهمتر اینکه آدم هیچوقت مطمئن نیست چه کسی گیرش انداخته، چون هیچ نشانههای مشخصهای این نمایندگانِ خشونتی که مواجهش میشوی را از هم متمایز نمیکند، نه لباسِ خاصی یا کُلاهی، نه بازوبند یا پلاکی ــ اینان، خیلی ساده، شخصیهای مسلحیاند که اگر زندگی برایت اهمیتی دارد باید بیچونوچرا اقتدارشان را بپذیری. گرچه بعدِ چند روزی بهشان عادت میکنیم و یاد میگیریم از هم تشخیصشان دهیم. این آقای موقر که با پیراهنِ سفیدِ خوشدوختش و کراواتی که به دقت انتخاب شده تا به پیراهن بیاید دارد تفنگبهدوش توی خیابان راه میرود، قطعاً شبهنظامیای است عضوِ یکی از وزارتخانهها یا اداراتِ مرکزی. از آنسو این پسرِ جوانِ نقابدار (که جورابِ پشمی سرش کِشیده و روی چشمها و دهان را سوراخ کرده) فداییای است از اهالیِ محل که بناست کسی چهره یا اسمش را تشخیص ندهد. در موردِ این آدمهایی که کتِ سبزِ ارتشِ آمریکا به تن دارند نمیتوانیم مطمئن باشیم، اینانی که سوارِ ماشین به شتاب میگذرند و لولهٔ تفنگهایشان را سمتِ پنجرهها گرفتهاند، ممکن است جزو شبهنظامیها باشند اما ممکن هم هست عضو یکی از گروههای نظامیِ مخالف باشند (متعصّبان مذهبی، آشوبطلبان، آخرین بازماندههای ساواک) که بهعزمی انتحاری باعجله راهیاند تا خرابکاریای کنند یا انتقامی بگیرند.
در نهایت اما هیچ مفرح نیست تلاش کنی از پیش بگویی الان کمینگاه چه کسانی در انتظارت است، به دامِ چه کسانی خواهی افتاد. آدمها از جاخوردن خوششان نمیآید و بنابراین شبها توی خانههایشان سنگر میگیرند. درهای هتلِ من هم بسته است (این ساعت صدای تیراندازی با جیرجیرِ کرکرههایی که پایین میآیند و درقّ بستنِ ورودیها و درها قاطی میشود). هیچ دوستی سر نخواهد زد؛ اتفاقِ اینچنینی نخواهد افتاد. هیچکس را ندارم با او حرف بزنم. تنها مینشینم به نگاه کردنِ یادداشتها و عکسهای روی میز، به گوش دادنِ گفتوگوهای ضبطشده.
نظر شما :