ناهار در مونیخ، ناهار در تهران

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۶ شهریور ۱۳۹۰ | ۰۳:۰۸ کد : ۱۲۱۱ پاورقی
ناهار در مونیخ، ناهار در تهران
ترجمه کامل کتاب «شاهنشاه» اثر ریشارد کاپوشینسکی، روزهای شنبه در «تاریخ ایرانی» منتشر می‌شود.

 

***

 

عکسِ دهم

 

این‌ یکی دقیقاً عکس نیست، بلکه نسخه‌ای است از یک نقاشیِ رنگِ روغن؛ نقاشِ نابلدِ ثناگویی شاه را در حالتی ناپلئون‌وار کشیده (به‌حالِ آن وقت‌هایی که امپراتورِ فرانسه سوارِ اسب داشت یکی از نبردهای پُرفتوحش را رهبری می‌کرد). سازمانِ اطلاعات و امنیتِ ایران این تصویر را پخش کرده و بنابراین شاه که به چنین مقایسه‌هایی مباهات می‌کند، احتمالاً خودش راضی و موافق بوده. ساز و یراقِ خیلی مفصل، نشان‌ها و مدال‌های بسیار، آرایشِ ظریفِ ریسمان‌هایی از این‌سو تا آن‌سوی سینه، و یونیفورمِ خوش‌دوخت، هیبتِ جذاب و ورزشکاریِ محمدرضا را برجسته‌تر می‌کند. این طرح او را در نقشِ موردِ علاقه‌اش تصویر می‌کند: فرماندهٔ ارتش. شاه البته که همیشه دل‌نگران زیردستانش بود، دل و جانش سرسپردهٔ توسعهٔ پرشتابِ کشور بوده، و از این قبیل حرف‌ها، اما باری چنین سنگین و طاقت‌فرسا را برای این باید به دوش می‌کشید ‌که او پدرِ مملکت بود. اما دل‌مشغولی حقیقی‌اش، عشقِ واقعی‌اش، ارتش بود. این جذابیت بی‌دلیل نبود. ارتش همیشه اصلی‌ترین پشتیبان و تکیه‌گاهِ تاج‌وتخت بود و هر چه سال‌ها گذشتند، ارتش بیشتر و بیشتر تنها حامی هم شد. لحظه‌ای که ارتش از هم پاشید، شاه هم دیگر وجود نداشت و با همهٔ این‌ها تازه من تردید دارم از عبارتِ «ارتش» استفاده کنم، عبارتی که ممکن است تداعیِ اشتباه بیاورد ــ اینکه شاه داشت هیچ نبود جز ابرازی برای رعبِ مردمان داخلِ کشور، یک جور پلیس که مقرّش پادگان است. به همین دلیل معنیِ هرگونه توسعه‌ای در ارتش برای ملت ترس و وحشت بود، ملت می‌فهمید شاه دارد شلاقی حتی کلفت‌تر و دردناک‌تر تدارک می‌بیند که دیر یا زود برِ پشت آن‌ها فرود خواهد آمد.

 

تقسیمِ کار میان ارتش و پلیس (پلیسی که هشت قِسمِ مختلف داشت) صرفاً صوری بود. تیمسارهای ارتش، نزدیکانِ دیکتاتور، فرماندهانِ همهٔ آن اقسامِ پلیس هم بودند؛ در مصونیت و برخورداری از قدرتِ بی‌حدوحصر، ارتش هیچ کم از ساواک نداشت. (یک پزشک به خاطر می‌آورد «بعدِ پایانِِ تحصیلاتم تو فرانسه، برگشتم ایران. من و زنم رفتیم یه فیلمی ببینیم و تو صف منتظر بودیم که بلیت بخریم، سروکلهٔ یه درجه‌داری پیدا شد و از جلوی همه گذشت و صاف رفت دمِ باجه. من یه متلکی اومدم. برگشت سمتِ من و سیلی رو خوابوند تو صورتم. من اون‌موقع مجبور بودم واستم و تحمل کنم چون تمامِ بغل‌دستی‌هام تو صف داشتن حذرم می‌دادن که هر اعتراضی ممکنه کارمو به زندان بکشونه.») همین بود که شاه بهترین حالش را در لباسِ نظامی داشت و بیشترین وقتِ مفیدش را وقفِ ارتش می‌کرد. سال‌ها سرگرمیِ موردِ علاقه‌اش خواندنِ مجله‌هایی بود که در غرب به‌وفور منتشر می‌شوند و آگهی‌های فروشندگان و تولیدکنندگانِ تازه‌ترین انواعِ اسلحه‌ها را دارند. محمدرضا همهٔ این نشریه‌ها را مشترک بود و از سر تا ته‌شان را می‌خواند. پیش از آنکه پولِ خریدنِ همهٔ اسباب‌بازی‌های مرگباری را که به ذهنش می‌رسید داشته باشد، تا سال‌ها غرقِ خواندنِ این مجله فقط و فقط خیال می‌بافت که آمریکایی‌ها فلان تانک یا هواپیما را بهش می‌دهند و مطمئن هم بود امریکایی‌ها کلی از این چیز‌ها بهش می‌دهند، اما در امریکا همیشه سناتورهایی بودند که در برابر پنتاگون درمی‌آمدند چرا برای شاه این‌قدر زیاد سلاح می‌فرستد؛ بعد هم ارسالِ محموله‌ها مدتی متوقف می‌شد.

 

اما حالا که پادشاه این‌همه از نفت پول درمی‌آورد، دیگر مشکلاتش حل شده بود. خودش را حتی بیشتر غرقِ این مجله‌ها و کاتالوگ‌های سلاح می‌کرد. سیلی از غریب‌ترین و باورنکردنی‌ترین سفارش‌ها از تهران روان بود. بریتانیای کبیر چندتا تانک دارد؟ هزار و پانصدتا؟ شاه می‌گفت خیلی هم خوب، من دوهزارتا سفارش می‌دهم. چرا همیشه بیشتر از ارتشِ بریتانیا و نیروی دفاعیِ آلمان؟ چون ما باید سومین ارتشِ بزرگ دنیا را داشته باشیم. جای تأسف است که اولی یا دومی را داشتن ممکن نیست، اما رتبهٔ سوم شدنی است و ما می‌خواهیم به آن برسیم. این بود که باز دودِ کشتی‌ها به آسمان بود، هواپیما‌ها می‌پریدند، و کامیون‌ها با بارِ مدرن‌ترین سلاح‌هایی که آدم می‌تواند فکرشان را بکند و بسازدشان‌ از همه‌سو سرازیرِ ایران بودند. هر چه کارخانه ساختن مشکل‌تر می‌شد، تهیه و ذخیرهٔ تانک‌ها جذاب‌تر به‌نظر می‌آمد. این شد که ایران به‌سرعت خودش را تبدیل کرد به نمایشگاهِ عظیمی از همه‌جور سلاح‌ها و ادواتِ نظامی. «نمایشگاه» لغتِ درستی است چون کشور انباری برای حفاظت و در امان نگه‌ داشتنِ همهٔ این‌ها نداشت، خزانهٔ مهماتی، آشیانه‌ای. منظره‌ بی‌سابقه بود. حتی امروز اگر با ماشین از شیراز به اصفهان بروید سمتِ راستِ بزرگراه صد‌ها هلیکوپترِ جاگیرشده‌ می‌بینید. غبار کم کم دارد این وسایلِ نقلیه را می‌پوشاند.

 

 

عکسِ یازدهم

 

یک هواپیمای مسافربریِ لوفت‌هانزا در فرودگاهِ مهرآبادِ تهران. شبیهِ تصویرِ توی یک آگهی است اما در این موردِ خاص به هیچ آگهی‌ای نیاز نیست. چون بلیتِ تمامِ صندلی‌ها فروخته شده. این هواپیما هر روز از تهران بلند می‌‌شود و سرِ ظهر در مونیخ می‌نشیند. لیموزین‌هایی منتظر مسافر‌ها را برای ناهار به رستوران‌هایی حسابی می‌برند. بعدِ ناهار همگی با‌‌ همان هواپیما برمی‌گردند به تهران و شامشان را در خانه می‌خوردند. سخت بشود گفت تفریحِ گرانی است، سفرشان فقط نفری دوهزار دلار درمی‌آید. برای آدم‌های موردِ عنایتِ شاه چنین رقمی هیچ نیست. فقط پیش‌پاافتاده‌های دربارند که برای ناهار به مونیخ می‌روند. مقام‌های بالا‌تر، همه‌جورشان، اصلاً رنج و مشقتِ چنین سفرهای درازی را خوش ندارند. برای آن‌ها یک هواپیمای متعلق به خطوطِ هوایی ایرفرَنس از رستوران ماکسیمزِ پاریس ناهار می‌آورد، با گروهِ کاملِ آشپز‌ها و پیشخدمت‌ها. حتی چنین تجملی هم برایشان غریب و غیرعادی نیست؛ در مقایسه با ثروتی چنین افسانه‌ای که محمدرضا و مردمش دارند می‌اندوزند، اصلاً مفت است. به‌چشم مردمِ عادیِ ایران «تمدنِ بزرگ» و «انقلابِ سفیدِ شاه»، مشخصاً «چپاولِ بزرگ»ی بود که سرآمدانِ مملکت مشغولش بودند. هر آنکه قدرتی داشت می‌دزدید. هر صاحبِ مقامی که نمی‌دزدید، خودش را تنها و بی‌یاور می‌کرد؛ باعث می‌شد همه به او شک کنند. آدم‌های دیگر به‌چشم جاسوسی نگاهش می‌کردند که فرستاده‌اند تا گزارش دهد کی دارد چه‌قدر می‌دزدد، چون دشمنانشان چنین اطلاعاتی لازم داشتند. هر وقت امکانش پیش می‌آمد درجا از شرّ چنین آدمی خلاص می‌‌شدند ــ او بازی را به‌هم می‌زد. همین بود که همهٔ ارزش‌ها معنای برعکس گرفته بودند، هر کس سعی می‌کرد شریف باشد به‌نظرِ همه خبرچینی مواجب‌بگیر می‌آمد. اگر دست‌های کسی تمیز بود باید حسابی پنهان نگه‌شان می‌داشت، چون پاکیزگی و بی‌غشی وجهه‌ای خجالت‌آور داشت، آن آدم با بقیه همخوان نبود. هر چه مقام بالا‌تر، جیب‌ها پُر‌تر.

 

هرکس می‌خواست کارخانه‌ای بسازد، کسب‌وکاری راه بیندازد، یا پنبه بکارد، باید بخشی از حق‌وحقوقِ کارش را به خانوادهٔ شاه یا یکی از مقامات هدیه می‌داد. با رغبتِ تمام هم هدیه می‌دادند چون فقط به‌پشتیبانیِ دربار بود که می‌شد کسب‌وکاری را ادامه ‌داد. با پول و نفوذ هر مانعی را از سرِ راه برمی‌داشتی. می‌توانستی نفوذ را بخری و بعد از آن برای زیاد کردنِ پولت استفاده کنی. سخت است آن رودخانهٔ پولی را تصور کردن که به‌طرفِ گاوصندوقِ شاه، خانواده‌اش، و کل بزرگانِ دربار روان بود. مبلغِ رشوه‌های خانوادهٔ شاه معمولاً در حدودِ صد میلیون و بیشتر بود. نخست‌وزیر‌ها و تیمسار‌ها رشوه‌های سی تا پنجاه میلیون دلاری می‌گرفتند. هر چه مقام پایین‌تر، رشوه مختصر‌تر، ولی همیشه بود! قیمت‌ها که بالا می‌رفت، رقمِ رشوه‌ها هم بیشتر می‌شد و مردمِ عادی گلایه می‌کردند بخش‌های بیشتر و بیشتری از درآمدشان خوراکِ ظالمانِ فاسد شده. زمان‌های قدیم‌تر رسمِ مزایدهٔ مقام در ایران رسمی رایج بود. شاه برای منصبِ والی یک قیمتِ کف اعلام می‌کرد و هر کس بالا‌ترین رقم را پیشنهاد می‌داد والی می‌شد. بعد که والی سرِ کارش مستقر می‌شد، زیردست‌هایش را غارت می‌کرد تا پولی که به جیبِ پادشاه رفته بود، چند برابر جبران شود. حالا این رسم به هیئتی تازه احیا شده بود، حاکم آدم‌ها را از طریق فرستادنشان برای مذاکره در موردِ قرارداد‌ها برای خودش می‌خرید، معمولاً هم قراردادهای نظامی.

 

پولِ کلانِ شاه این امکان را به او داد که به طبقه‌ای تازه جان ببخشد، طبقه‌ای که تا پیشترش برای تاریخ‌نگاران و جامعه‌شناسان ناشناخته بود: بورژوازی نفتی. بورژوازی نفتی پدیدهٔ اجتماعیِ استثنایی و نامتعارفی است، هیچ تولیدی ندارد، و کلِ مشغولیتش مصرفِ بی‌رویه و عنان‌گسیخته است. در این طبقه ارتقای فرد نه متکی به ستیزِ اجتماعی است (همچون فئودالیسم) و نه به رقابت (هم‌چون صنعت و تجارت)، بلکه فقط متکی به ستیز و رقابتِ فرد به‌قصدِ کسبِ لطف و مرحمتِ شاه است. این ارتقا می‌تواند یک‌روزه اتفاق بیفتد، یا حتی چند دقیقه‌ای: حرف یا امضای شاه کفایت می‌کند. هر کس بیشتر از همه رضایتِ حاکم را جلب کند، هرکس بتواند بهترین و پرشور‌ترین چاپلوسی‌ها را بکند، هر کس بتواند او را مجاب به وفاداری و فرمان‌برداری‌اش کند، ارتقا می‌گیرد و بورژوازی نفتی می‌‌شود. این طبقهٔ مفت‌خور به‌سرعت بخشی چشمگیر از عایداتِ نفت را مال خودش می‌کند و می‌شود صاحبِ مملکت.

 

اعضای این طبقه در ویلاهای زیبا و خوش‌ساختشان مسافرانِ آمده به ایران را سرگرم می‌کنند و تصوراتِ مهمانان را از این کشور شکل می‌دهند (گرچه اغلب خودِ میزبان‌ها آشناییِ محدود و مختصری با فرهنگِ خودشان دارند). رفتار‌هایشان شبیهِ آدم‌های جاهای دیگرِ جهان است و به زبان‌های اروپایی حرف می‌زنند ــ اروپایی‌ها چه دلیل بهتری برای حساب کردن روی این‌ها دارند؟ اما این دیدار‌ها چه‌قدر گمراه‌کننده می‌توانند باشند، این ویلا‌ها چه‌قدر از آن واقعیاتِ داخلیِ کشور دورند که خیلی زود صدایی خواهند یافت که جهان را غافلگیر خواهد کرد و تکان خواهد داد! راهبرِ این طبقه‌ای که داریم حرفش را می‌زنیم غریزهٔ بقای خودش است و از پیش می‌داند عمرش به‌کوتاهیِ زمانِ اوج‌گیری طبقه‌اش است. بنابراین از‌‌ همان اول چمدان‌هایشان را آماده کنار دستشان نگه می‌دارند، پول را می‌فرستند به خارج و در اروپا و آمریکا مِلک و املاک می‌خرند. اما چون این طبقه‌ پولِ خیلی حسابی دارد، می‌تواند بخشی از ثروتش را برای زندگی خوش و راحت در وطن کنار بگذارد. در تهران یک‌دفعه محله‌هایی خیلی اعیانی شروع می‌کنند به سبز شدن، با خانه‌هایی که آن‌قدر وسایلِ راحتیِ خودنما دارند که هر گردشگرِ فرنگی‌ای را متحیر می‌کنند. کلی از خانه‌ها بیشتر از یک میلیون دلار می‌ارزند.

 

این محله‌ها فقط چندتایی خیابان آن طرف‌تر از منطقه‌هایی پا می‌گیرند که کلِ خانواده‌های ساکنشان توی کَپَرهای تنگ و شلوغ به هم چپیده‌اند، بی‌ برق یا آبِ آشامیدنی. این تملکِ طبقهٔ مرفه، این حرصِ عظیم، باید بی‌سروصدا و پنهانی ادامه یابد ــ بردار، قایم کن، و هیچ ردّ قابلِ دیدی به‌جا نگذار. مهمانی بگیر، ولی اول پرده‌ها را بکش، برای خودت ملک و املاک بساز، اما جوری گُم و قایم که دیگران تحریک و برانگیخته نشوند. به‌قاعده باید این‌جوری باشد ــ ولی نه این‌جا. این‌جا رسم و روال ایجاب می‌کند کاری کنی آدم‌ها جا بخورند، به شگفت بیاوریشان، همه‌چیز را به رخ بکشی، تمام چراغ‌ها را روشن کنی، مات و مبهوتشان کنی، به زانو دربیاوریشان، ویران‌شان کنی، خُردشان کنی! اگر باید قضیه پنهانی و یواشکی باشد، اصلاً چرا باید این اتهام را به جان خرید که کسی چیزی را دیده یا شنیده؟ نه، این‌جوری داشتنش عینِ اصلاً نداشتن است! واقعاً داشتنش یعنی در بوق و کَرنایش کنی، فریادش بزنی، بگذاری بقیه بیایند و آن‌قدر بِرّوبِرّ نگاه کنند که چشمشان دربیاید. این‌طوری می‌شود که در دیدرسِ آَشکارِ مردمانی آرام و هر آن تُندخو‌تر، طبقهٔ تازه نمایشگاهی برپا می‌کند از زندگیِ زیبای ایرانی‌ها، و حدی هم در عیاشی و حرص و رندی نمی‌شناسد. همین آتشی به‌پا می‌کند که خودِ طبقه‌ را، همراهِ خالق و حامی‌اش، نابود خواهد کرد.

 

 

عکسِ دوازدهم

 

این نسخه‌ای است از یک کاریکاتور که هنرمندی معترض در دورانِ انقلاب کشیده. کاریکاتور خیابانی را در تهران نشان می‌دهد. ماشین‌های امریکاییِ گُنده، راننده‌های بی‌کلهٔ عشقِ گاز دادن، دارند در خیابان‌ها ویراژ می‌دهند. توی پیاده‌رو‌ها آدم‌هایی ایستاده‌اند. ‌با چهره‌هایی نومید و سرخورده، دستِ هرکدامشان قطعه‌ای از یک ماشین است، دستگیره، تسمه‌پروانه، دسته‌ دنده، زیرنویسِ کاریکاتور این است: «هر ایرانی یک پیکان» (پیکان یک اتومبیلِ ارزان و مقرون‌به‌صرفهٔ ایرانی است). شاه وقتی به پولِ کلان رسید ادعا کرد هر ایرانی خواهد توانست ماشینِ خودش را بخرد. کاریکاتور نشان می‌دهد این وعده چطور برآورده شد. فرازِ خیابان شاه خشمگین روی ابری نشسته و این نوشته بالای سرش است: «محمدرضا از دستِ این ملت عصبانی است چون نمی‌پذیرند این یعنی پیشرفت.» طرحِ جالب و بانمکی است و توضیح می‌دهد برداشتِ ایرانی‌ها از «تمدنِ بزرگ» چه بود ــ «بی‌عدالتیِ بزرگ». «تمدنِ بزرگ» شکاف‌هایی حتی عمیق‌تر به کالبدِ جامعه‌ای انداخت که هیچ‌وقت طعمِ برابری را نچشیده بود. البته که داراییِ شاه‌ها همیشه بیشتر از بقیه بود، اما سخت می‌شد صاحبِ قدرت و درایت تصورشان کنی. باید امتیاز می‌فروختند تا بتوانند وضعیتِ دربار را آبرومند نگه دارند.

 

ناصرالدین‌شاه چنان بدهی‌های سنگینی به روسپی‌خانه‌های پاریس بالا آورد که برای خلاص شدن از زیرِ بارشان و برگشتن به خانه، به فرانسوی‌ها حقِ پژوهش‌های باستان‌شناختی فروخت و اینکه هر چه پیدا کردند برای خودشان نگه دارند. ولی این مالِ گذشته بود. حالا وسطِ دهه هفتاد میلادی ایران غولِ پولدارهای دنیا شده بود. و شاه چه‌کار می‌کند؟ نصفِ پول که می‌شود خرجِ ارتش، بخشی سهمِ بزرگانِ مملکت است، باقی برای پیشرفت. اما این کلمه یعنی چه؟ «پیشرفت» مفهومی خنثی و انتزاعی نیست. همیشه در موردِ کسی به‌کار می‌رود، برای کسی. پیشرفت می‌تواند یک جامعه را ثروتمند و زندگی مردمانش را بهتر، آزادانه‌تر، و عادلانه‌تر کند ــ اما می‌تواند کاملاً هم برعکسِ این‌ها نتیجه بدهد. خب وقتی جامعه استبدادی باشد (جامعه‌ای که بزرگانش منافعشان را با منافعِ دولت هم‌سو می‌بینند و دولت هم پایداریِ این منافع را ضمانت می‌کند) پیشرفت به‌قصدِ تقویتِ دولت و ابزارهای سرکوبش است، و استبداد و سرسپردگی و سترونی و ابهام و پوچیِ زندگی را پَروبال می‌دهد. پیشرفتی که در ایران با نشانِ «تمدن بزرگ» بسته‌بندی و فروخته شد، فقط همین حاصل را داد. می‌شود ایرانی‌ها را سرزنش کرد که چرا حتی به‌بهای قربانیانِ بسیار شوریدند و این انگاره از پیشرفت را نابود کردند؟

 

کلید واژه ها: شاهنشاه کاپوشینسکی


نظر شما :