ورقها، چهرهها، گلزاران
ترجمه: بهرنگ رجبی
کاپوشینسکی متولدِ ۱۹۳۲ بود در لهستان، درسِ تاریخ خواند و بعد شد گزارشگرِ خبرگزاریِ لهستان و طی دورانِ کارش برای همین خبرگزاری بارها به ملتهبترین کشورهای آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین سفر کرد و شرحِ بحران نوشت؛ خودش جایی اشاره کرده در لحظهٔ وقوع بیست و هفت انقلاب درست در قلب ماجرا بوده و اتفاقها را از نزدیک دیده. او را مُبدع و از بزرگانِ سبکی از گزارشنویسی میدانند که روزنامهنگاری را با فوتوفنهای روایتگریِ داستان پیوند میزند و واقعیتهای تاریخی را - انگار- بدل به عناصرِ داستانی بسیار جذاب میکند، داستانی که اما واقعاً اتفاق افتاده. در ژانویهٔ ۲۰۰۷ مُرد، زندگیاش آنقدر پربار بود که جای دریغ نداشت، هیچ.
***
همهچیز بههم ریخته، انگار پلیس همین تازه تفتیشِ خشونتبار و بیقراری را تمام کرده. روزنامهها، داخلی و خارجی، همهجا پخشند، شمارههای ویژه، تیترهای بزرگِ توجّهجلبکن: "رفته"
عکسهای بزرگِ چهرهای تکیده و کشیده، اجزای چهره آنقدر مهار شدهاند تا نه نشان از اضطراب و نه شکست داشته باشند که چهره دیگر اصلاً به کل هیچ احساسی القا نمیکند. نسخههای شمارههای اخیرتر پُرشور و فاتحانه اعلام میکنند: "برگشته"
چهرهٔ سرسختِ پُرابهتی که اصلاً قصدِ القای هیچ احساسی هم ندارد باقیِ صفحه را پُر کرده. (و در فاصلهٔ آن عزیمت و آن برگشت، چه فوران احساسات و شوری، خشم و دهشتی، چه قدر آتشسوزی!)
روی زمین، صندلیها، میز، میز تحریر، تلّ برگه فهرست، تکه کاغذ، یادداشتهاست؛ چنان باعجله و درهمبرهم روی کاغذ آمدهاند که حالا باید آرام بنشینم و فکر کنم این جمله را کجا نوشتم که «اغفالتان خواهد کرد، وعدههاتان خواهد داد، اما به خودتان اجازه ندهید فریب بخورید.» چهکسی این جمله را گفت؟ کِی؟ به کی؟
یا یک برگ کاغذ را با مدادِ قرمز پُر کردهام «باید زنگ بزنم ۱۸ـ ۱۲ـ ۶۴». امّا کُلّی زمان گذشته و یادم نمیآید این شمارهٔ کیست یا چرا زنگ زدن بهش اینقدر مهم است.
نامهای ناتمام که هیچوقت فرستاده نشد. میتوانستم بهتفصیل ادامهاش بدهم که اینجا چه دیدهام و از سر گذراندهام، امّا سخت است فکرهایم را سامان دهم...
آشفتهترین جا روی میز گِردِ بزرگ است: عکسهایی در اندازههای مختلف، نوارهای کاست، فیلمهای هشت میلیمتری، خبرنامهها، فتوکپیِ اعلامیهها ــ همه کُپّه شده، قاطیِ هم، درهمبرهم، عین بازارِ کهنه فروشها. و پوسترها و آلبومهایی دیگر، صفحهها و کتابهایی، که از آدمها گرفتهام یا بهم دادهاند، مجموعهای بازمانده از دورانی که تازه به پایان رسیده اما هنوز قابلیتِ دیده و شنیده شدن دارد چون روی فیلمها حفظ شده ــ رودهای روان و پرشورِ آدمها؛ روی نوارهای کاست ــ بانگِ مؤذنین، فرمانهای به فریاد، گفتوگوها، سخنرانیها؛ توی عکسها، چهرههای سرمست و غرقِ سرور.
حالا در آستانهٔ این فکر که بکوشم همهچیز را مرتب کنم (چون روزی که قرار است بروم دارد نزدیک میشود) هم بیزاری و هم خستگیِ مفرط از پا دَرَم آوردهاند. وقتهایی که توی هتل میمانم (که اغلب اوقاتم چنین است) دوست دارم اتاق بههمریخته باشد، چون در این صورت فضا توهّمِ یکجور زندگی میدهد، گرما و صمیمیتی جایگزین، شاهدی (گرچه واهی) بر اینکه چنین جای ناراحتِ عجیبوغریبی، مانندِ اساساً تمامِ اتاقهای هتلها، دستکم تا حدی مغلوب و رام شده. توی اتاقی که به نظمی بیروح چیده شده، من احساسِ کرختی و تنهایی میکنم، منگنهٔ تمام خطوط صاف، گوشه گوشههای مبل، دیوارهای بیآذین میشوم، تمامِ آن هندسهٔ سرد و خشک، چیدمانی تصنعی و وسواسی که فقط بهخاطرِ نفسِ خودش است که هست، بی نشانی از بودِ انسانی.
خوشبختانه به خاطر کارهایی غیرعمدی از سوی من (نتیجهٔ عجله یا تنبلی) همیشه چند ساعتی بعدِ رسیدنم نظم موجودِ در هم میشکند، محو میشود، اجسام جان میگیرند، شروع میکنند جابهجا شدن، و حتی تغییرِ سر و ظاهر و رابطهشان پا میگیرد؛ همهچیز هیأتی درهمبرهم و باروکگونه مییابد و بهیکباره حالوهوای اتاق دوستانهتر و مأنوستر میشود. بعدِ این است که میتوانم نفسی عمیق بکشم و آرام بگیرم.
درست همین الان نمیتوانم نیروی کافی برای تغییری دادن در این اتاق بیابم، بنابراین میروم طبقهٔ پایین، به تالار خالی و دلگیری که تویش چهار مردِ جوان دارند چای میخورند و ورق بازی میکنند. خودشان را غرق بازیِ بغرنجی کردهاند ــ که نه بریج است نه پوکر، نه بیستویک نه پینوکِل ــ که قواعدش را من احتمالاً هیچگاه نخواهم فهمید. همزمان دو دست ورق استفاده میکنند و در سکوت بازی را پیش میبَرَند، تا لحظهٔ خاصی که چهرهٔ یکیشان حالتِ مشعوفی مییابد و خودش تمامِ ورقها را جمع میکند. بعدِ مکثی باز ورق میدهند، کُلّی ورق روی میز میچینند، در فکر میروند، حساب میکنند، و حین حسابکردنهاشان جر و بحث میکنند.
این چهار نفر، خدمهٔ پذیرشِ هتل، گذرانشان از من است. من تأمینشان میکنم چون تنها مهمانِ هتلم. زنِ نظافتچی را هم من تأمین میکنم. آشپزها را، خدمتکارها را، رختشویها را، دربانها را، باغبانها را، و تا جایی که میدانم چندتایی آدم دیگر و خانوادههاشان را هم. نمیخواهم بگویم اگر در تسویهٔ صورتحسابم تأخیر کنم همگیشان گرسنه میمانند اما احتیاطاً سعی میکنم حسابم را صاف نگه دارم. فقط چند ماه پیشتر اتاق گرفتن در این شهر در حکمِ موفقیتی همچون بردن در بساطِ بختآزمایی بود. بهرغمِ تعدادِ بسیار بسیارِ هتلها چنان سیلی از آدمها اینجا ریخته بود که تازه رسیدهها مجبور بودند صرفاً برای داشتن جای ماندن، توی بیمارستانهای خصوصی تخت اجاره کنند. حالا دیگر روزگارِ خوشیِ پولِ بادآورده و معاملههای شیرین تمام شده، تجارِ داخلی غلاف کردهاند، و شرکای خارجی دررفتهاند و همهچیز را جا گذاشتهاند. رونقِ صنعت گردشگری سقوط کرده به حد صفر؛ تمام آمد و رفتهای بینالمللی متوقّف شدهاند. بعضی هتلها را آتش زدهاند، باقی یا بستهاند یا خالی، و توی یکی چریکهایی ستاد فرماندهیشان را علم کردهاند. امروز دیگر شهر غرقِ درگیریهای خودش است، احتیاجی به خارجیها ندارد، احتیاجی به دنیا ندارد.
ورقبازها وقفهای در بازیشان میدهند تا چای تعارفِ من کنند. اینجا فقط چای یا دوغ میخورند، قهوه و الکل نه. بابت خوردنِ الکلجات آدم ممکن است چهل یا حتی شصت ضربهٔ شلاق بخورد و اگر آدم ماهیچهداری مسئولِ زدن شود (اغلبِ شلاقزنهایی که خیلی مُشتاقِ کارشانند، از این طیفند) پشتِ آدم داغان میشود. به همینخاطر مینشینیم چایمان را هُرت میکِشیم و تلویزیونِ زیر پنجرهٔ آن یکی تهِ تالار را تماشا میکنیم.
چهرهٔ ]امام[ خمینی میآید روی صفحهٔ تلویزیون. توی صندلیِ چوبیِ دستهدار سادهای روی سکوی چوبیِ سادهای نشسته، توی یکی از میدانهای (از نزاریِ ساختمانها میشود حدس زد) محلهٔ فقیرنشینی در قم. قم شهری است کوچک، بی پَستی و بلندی، گرفته و بیروح، چند صد مایلیِ جنوبِ تهران، وسطِ صحرایی متروک، ملالبار، تفتیده، پُرآفتاب. بهنظر نمیرسد توی این اقلیمی که گرمایش هلاک میکند هیچچیزِ قابلِ تأمل و تدبری باشد، با این حال اما قم جایگاهِ دوآتشگیِ مذهبی، پاکدینیِ مفرط، تصوّف، و مبارزانِ مذهبی است. پانصد مسجد و بزرگترین حوزهٔ علمیهٔ کشور را دارد. عالمانِ دینی و پاسدارانِ سنّت در قم مباحثه میکنند؛ حضراتِ آیتاللهها جلساتشان را آنجا برپا میکنند؛ خمینی از قم بر مملکت حکومت میکند. هیچوقت پایش را بیرون نمیگذارد. هیچوقت نمیرود پایتخت، هیچوقت هیچ جا نمیرود. نه گردش میکند نه بازدید. قدیمتر همراهِ همسر و پنج بچهاش توی خانهای کوچک در یکی از گذرهای حقیر، شلوغ، غبارآلود و آسفالت نشدهٔ قم زندگی میکرد که جویی از وسطش روان بود. حالا نقل مکان کرده خانهٔ دخترش، خانهای که از بالکنش رخ مینمایاند به جمعیت خیابانِ پایینی (اغلب زوّارِ متعصبی عازمِ مساجدِ شهرِ مقدس و مهمترینشان آرامگاهِ فاطمهٔ مطهر، خواهرِ امامِ هشتم، رضا، که ورودش برای غیرمسلمانها ممنوع است).
]امام[ خمینی زندگیِ زاهدانهای دارد، فقط برنج، ماست، و میوه میخورد، و ساکنِ تنها یک اتاق است، با دیوارهای تهی، بی مبلمان، فقط رختخوابی روی زمین و کُپّهای کتاب. اینجا نشسته روی پتویی پهنِ زمین، تکیه داده به دیوار، از مهمانهایش پذیرایی میکند، از جمله از بلندپایهترین نمایندگانِ رسمیِ خارجی. از پنجره میتواند گنبدهای مساجد و صحنِ بزرگِ مدرسه را ببیند- دنیایی از موزاییکهای فیروزهای رنگ و منارههای سبز رنگ متمایل به آبی، خنک و پُرسایه، دورش حصار. تمام طولِ روز خیلِ ممتدی از مهمانان و عریضهداران از اینجا گذر میکنند. وقتِ استراحت که میرسد ]امام[ خمینی میرود برای نماز، یا توی اتاقش میماند و وقت را صرف تأمل میکند، یا خیلی ساده چُرتی میزند ــ که برای مردی هشتاد ساله طبیعی هم هست. کسی که بیشترین دسترسی را بهش دارد پسرِ کوچکش، احمد است، همچون پدرش روحانی. پسرِ دیگر، پسرِ بزرگ و امیدِ زندگی پدرش، قبلترها جورِ مرموزی زندگیاش را از دست داده ــ به حرفشان اعتباری نیست ولی مردم میگویند بهدستِ ساواک کشته شده، پلیسِ مخفیِ شاه.
دوربین میدان را نشان میدهد، انباشته از آدمهایی شانه به شانه ایستاده. چهرههای کنجکاو و عبوس را نشان میدهد. دورتر زنانِ چادرپوشی ایستادهاند که درونِ محوطهٔ محصورِ کاملاً متمایزشدهای از مردان جدا شدهاند. روز ابریِ خاکستریای است، جمعیت طوسیِ سیر است، و آنجا که زنان ایستادهاند سیاه. ]امام[ خمینی همچون همیشه لباسهای تیره رنگ گشادی تن کرده، عمامهٔ سیاهی سرش. شقّورق نشسته. صورتش پریده رنگ است، زیرش ریش سفیدی. حین صحبت سر و دستش تکان نمیخورند، دستهایش روی دستههای صندلی آرام گرفتهاند. هر از گاه پیشانیِ بلندش را چینی میاندازد و ابروهایش را بالا میدهد؛ اینها به کنار، دیگر هیچ عضلهای در صورتِ این مردِ شدیداً سرسخت، غیرقابل عقبنشینی، قاطع، و صاحب ارادهٔ سازشناپذیر تکان نمیخورد. توی این صورتی که انگار یکبار و برای همیشه ترکیبش دادهاند، که نه به حسّی و نه به خُلقی راه میدهد، که جز غورِ شدید و تمرکز ذهن بیانگر هیچچیزِ دیگری نیستند، فقط چشمها مدام تکان میخورند. نگاهِ سرزندهٔ نافذشان روی دریای کَلّههای پیچیده در هم میلغزد، میزان جمعیتِ توی میدان و فاصله تا سرحدّاتش را سنجه میزند، و وارسیِ موشکافانهاش را پی میگیرد جوری که انگار مصرانه به جستوجوی کَسِ خاصی است. به صدای یکنواختش گوش میدهم، با آن ضرباهنگ شمردهٔ آرامَش ــ صدایی رسا. صدایی که اما هیچگاه بالا نمیرود و اوج نمیگیرد، هیچگاه حسوحالی را لو نمیدهد، هیچگاه سرِ شوق نمیآید.
یک لحظه که ]امام[ خمینی مکث میکند تا جملهٔ بعدیاش را سبکسنگین کند از ورقبازها میپرسم «داره دربارهٔ چی حرف میزنه؟» یکیشان جواب میدهد «داره میگه ما باید شأن و منزلتِ خودمونو حفظ کنیم.»
فیلمبردار میچرخد روی پشتبامِ خانههای حوالی که رویشان جوانهایی پارچهٔ چهارخانه پیچیده دورِ سر و تفنگِ خودکار بهدست ایستادهاند.
چون فارسی نمیدانم دوباره میپرسم «بعد حالا داره چی میگه؟»
یکی از مردان جوان بهم میگوید «دوره میگه ما تو این کشور ما اصلاً راه نمیدیم به تأثیرگذاریِ خارجیها.»
خمینی حرف زدنش را ادامه میدهد و همه با دقت صحبتهایش را پی میگیرند. توی تصویر کسی دارد تلاش میکند پای سکو دستهای از بچهها را ساکت کند.
بعدِ مدتی دوباره میپرسم «داره چی میگه؟»
-«داره میگه دیگه هیچکس اجازه نداره به ما بگه تو خونهٔ خودمون چیکار کنیم و چیزیو بهمون تحمیل کنه، و داره میگه "با هم برادر باشید، متحد باشید."»
این کل آنچه است که میتوانند با انگلیسیِ شکستهبستهشان به من بگویند.
نظر شما :