گل و تور و تفنگ
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
تهرانی که من در اوتِ ۱۹۷۹ رفتم شبیهِ شهری تخیلی بود، کلانشهری مدرن که زندگی درونش معجزهآسا بهحالِ تعلیق بود: آگهیِ کالاهایی بینالمللی هنوز اینور و آنور هوا بود اما خودِ کالاها دیگر الزاماً در دسترس نبودند (و تابلوی «مرغ سوخاری کنتاکی» را خشمگین تصحیح کرده بودند به «مرغ سوخاریِ ما»، روی تصویرِ چهرهٔ کلنلِ جنوبیِ امریکایی را هم رنگ گرفته بودند و جایش چیزی تازه کشیده بودند)؛ جرثقیلها بالای چندتایی برجِ ناتمام متوقف و بیکار بودند؛ غذاهای بد توی رستورانهایی خالی ـ خاویارِ سرخشده با سُسِ استیک توی غذاخوریِ خالی اما آراسته و خوشترکیبِ هتلی که هنوز روی ظرفها و صورتحسابها و فهرستهای غذایش نامِ «رویال تهران هتل» داشت، جایی که پیشخدمتهای عبوسش کراواتهای سیاه داشتند و درِ گوشِ همدیگر پچپچ میکردند و با همدیگر قمار میزدند، عینِ آدمهایی که بدانند دیگر نیازی به تواناییها و مَنششان نیست. احساس میکردند همهچیز دارد رو به تباهی میرود و از هم میپاشد؛ بیرون اما شور و هیجانِ جمعیتِ وسیعِ نماز جمعه را در دانشگاه تهران میدیدی (جمعیتی آنقدر عظیم که صدای گامهایشان به غرشِ دریا میمانست و میشد دید قدم که برمیدارند جلوی پاهایشان خاک به هوا بلند میشود)؛ مراسم را که خطیبانی مشهور داشت، مستقیم از تلویزیون پخش میکردند و «پاسداران انقلاب» با لباسهایی شبیهِ چریکها، که حالا انگار نشان و مشخصهٔ اعتقادشان شده بود، سوارِ وانتهای کوچکِ روبازشان توی خیابانها میگازیدند تا حاکمیتشان را بر شهر نشان بدهند.
***
این بار ساکنِ «هتل هایت» بودم. حالا دیگر فقط «هایت» هم نبود: اسمش شده بود «هتل بزرگ آزادی (هایت سابق)». حکومت تمامِ هتلهای پنج ستارهٔ شهر را مصادره و اسمشان را عوض کرده بود، و تحویلشان داده بود به «بنیاد مستضعفان» (نامی که داشت «بنیاد پهلویِ» شاه را مسخره میکرد). اما آدمها هنوز بهش میگفتند «هایت». هتل در حومهٔ شهر بود، شمالِ تهران، وسطِ کوهها.
مرمرِ صیقلخوردهٔ کفِ لابیِ هتل دلِ آدم را گرم میکرد و حتی سهٔ صبح هم کسانی پشتِ میزِ پذیرشِ هتل حاضر بودند. اما تکه فرشِ توی آسانسور کثیف و پُرِ لک بود و درست هماندازهٔ کف نبود. طلاکاریِ درهای آسانسور، که بخشی از جاذبه و زیباییِ «هایت» بود، جاهایی کَنده و ساییده شده بود و میشد تشخیص داد حالا دیگر ورقِ آبطلاست، از همانها که روی کارتِهای اعتباری میکِشند. تنِ تمامِ باربرهای هتل پیراهنهایی بود با یقههای باز؛ این یکی از نشانههای انقلاب بود. یقههای پیراهنها روی چینخوردگیهای نامرتبِ پایینِ یقههای کُتها ول بودند، و در این هنگامهٔ پِرتِ بیکاری شبیهِ یک جور طوقِ نازلِ چرک بهنظر میآمدند، صورتِ کلی از باربرها اصلاح نکرده بود: این کارشان اسلامی بود. صورتِ بعضیهایشان هم ششتیغ بود و کثیف. کارِ اینها یک جور اعتراضِ اجتماعی بود: دو منشِ انقلاب، مذهبی و سیاسی، همپای همدیگر داشتند پیش میرفتند. و بعدتر که پیِ صندوقِ اماناتی در هتل دوباره پایین آمدم باربرها وسطِ لابی روی صندلیهایی رویهدوزیشده نشسته بودند، بیاینکه فکر کنند کارِ بدی کردهاند، تصویرشان، بُقکرده و بی آنکه کاری برایشان باشد، شبیهِ نشستِ محرمانهٔ جمع کوچکی از مستضعفانی بود که بهاسمشان هتلهایی همچون هایت را مصادره کرده بودند.
بعدتر نورِ روز که آمد یک جور قوت قلبی دوباره بهسویم برگشت. خدمتکاری قهوه آورد. و بعد دوتا خانم آمدند اتاقم را مرتب کردند. روپوشِ تا مچِ پایشان بهرنگِ آبیِ مات (شاید بهخاطر چرکتاب بودنش) و روسریِ سیاهشان که شبیهِ کلاهی سیاه بود، ریخت و قیافههایشان را عینِ راهبههای تحت خدمت ارتش کرده بود. اما رفتارشان دوستانه و صمیمانه بود؛ حتی چند کلمهای انگلیسی بلد بودند. آنجا هیچچیز من را آمادهٔ مواجهه با مردی نکرده بود که املتِ ناهارم را بالا آورد. از اول تا آخرِ حضورش عبوس و بدخُلق بود، با نفرتِ تمام بهم نگاه میکرد، و مطلقاً یک کلمه هم حرف نزد. بهنظرم آمد کماکان یک جور خشمِ انقلابی است؛ و اواخرِ بعدازظهر که رفتم پایین به لابی چیزی دیدم که آن روز صبح وقتی بفهمینفهمی گیج و منگ رسیده بودم از چشمم دررفته بود: تابلوی بزرگِ روی دیوارِ تالارِ بالای لابی: «مرگ بر امریکا»؛ از انقلاب به اینطرف آنجا (و توی لابیِ همهٔ هتلهای پنج ستاره) نصب شده بود.
پایینِ این تابلو آدمها داشتند چایی و قهوه و کیک میخوردند، آدمهایی که به ریخت و قیافهشان میخورد از طبقهٔ متوسط باشند، کلی زن هم بینشان. توی نیمطبقهٔ بالای لابی احتمالاً یک جور مهمانیای برای بچهها بهراه بود. زنهایی جوان با رفتار و حرکاتی پُروقار و نیز با کفشهایی پُروقار (وقار بر مانتوهای دراز و روسریهای سیاهشان فائق آمده بود) داشتند همراهِ دختر بچههایی با لباسهای رنگیِ براق پلههای مارپیچی را بالا میرفتند که به نیمطبقه میرسید؛ تصویر میگفت این جامعه آزادتر و رهاتر از آنی است که آدم ممکن است در بدوِ ورودش پس از اعلامِ خانم مهماندارِ «لوفت هانزا» حس کند که زنها باید سرشان را پوشیده نگه دارند. اما مردی که من بهش دربارهٔ آدمهای توی لابیِ «هایت» گفتم ــ آمد تا من را ببرد به دیدنِ اجرایی از «منطقالطیر»، موسیقیِ صوفی، رقصِ صوفی، در تالارِ روبازی شبیهِ تالارِ قصرِ ورسایِ پای درختهای چنارِ محوطهٔ کاخِ شاه ــ گفت طبقهٔ متوسطِ واقعیِ ایران، طبقهای که عمرش یک قرن را رد کرده بود و ثروتی بیحساب به دست آورده بود، نابود شدهاند یا از هم پاشیده و متفرق شدهاند. آنچه در لابیِ «هایت» دیده بودم نمونهای از جوانه زدنهای غمبارِ طبقهٔ متوسطِ تازهای بود.
***
همهچیز جلوی چشمم آمد. ترافیکی همان جوری بود که به یاد میآورم. کماکان سرِ هر تقاطعی رانندگی نبردِ قدرت بود، بعضیها نبرد را میبردند، بعضیها میباختند، و در هر صورت ماشینها داغان میشدند. تودهٔ سیاهرنگِ دود هر روز بزرگتر میشد؛ از کوههای شمالِ تهران میدیدیش؛ از وسطِ شهر دود کوهها را پنهان میکرد.
کتابفروشیِ «هایت» گزیدهٔ معقول و حسابیای از کتابهای انگلیسیِ جدید و قدیمی داشت، جلدکاغذیهای قدیمی، موجودیهای قبلِ انقلاب، که به یک طریقی کماکان باقی مانده بودند. باور نمیکردی که جلدها سانسور شدهاند، در بعضی موارد جزئیاتی باورنکردنی: روی ساقهای دختر سیاهپوستِ ریزهمیزهای را که بیرونِ کلبهٔ جنوبیاش نشسته، عکسِ گرِیندار روی چاپِ رمانِ «پسربچهٔ سیاهپوستِ» ریچارد رایت، مخصوصِ مدارسِ، ماژیکی مشکیرنگ کِشیده بودند.
بیرونِ کافهٔ هتل پوستری قابگرفته شده بود از زنی که سرش را پوشانده بود. مهرداد، دانشجویی که راهنما و مترجمِ من بود، شرحِ تصویر را برایم خواند: «این تصویرِ زنی است بیگناه.» توی کلی از فضاهای عمومیِ تهران این پوستر را میدیدی.
جنگ هم بود، جنگِ هشتساله با عراق. چیزی بود که ازش گریز نداشتی. با اینکه زمانش نزدیک بود اما هالهای از اسطوره داشت، انگار واقعهای باشد که صد سال پیش رخ داده. اولین باری که مهرداد دربارهٔ جنگ حرف زد، زبانش غریب بود. وقتی ازش پرسیدم جنگِ ایران و عراق چه معنایی برایش دارد، گفت «هیچچی». منظورش واقعاً این نبود؛ اینطور حرف زدنش از سرِ درد و رنجی بود کمابیش غیرقابل بیان.
خواهرِ مهرداد سی و یکی دو ساله بود. درس خوانده بود و قیافهای بدی هم نداشت، اما شوهر برایش پیدا نمیشد: بهخاطر جنگ قحطیِ مرد آمده بود. توی یک انتشاراتی کار میکرد. در این مورد خوشاقبال بود؛ خیلی از زنانِ جوان امکانِ کَندن از خانه نداشتند؛ در ایرانِ انقلابی برای زنانِ مجرد آسان نبود زندگیِ اجتماعی داشته باشند، حتی اینور و آنور بروند. خواهرِ مهرداد وقتی کارش را در دفتر تمام میکرد میآمد به خانه و توی خانه میماند. مهرداد میگفت بیحوصله است و وزنش بالا رفته و عصبانی است و اغلب گریه میکند؛ مادرشان نمیدانست برایش چهکار کند.
پدرِ مهرداد قبلِ انقلاب توی بانک کار میکرد. بعدِ انقلاب بانکها ملی شدند و شغلش را از دست داد. توانست یک مغازهٔ کوچکِ فروشِ لباسِ مردانه راه بیندازد؛ اینجوری خانوادهاش را حفظ کرد. مهرداد ــ که الان کلی به عقب برگشته بود، برگشته بود به هشتسالگیاش ــ یادش میآمد اولِ انقلاب شعارِ فراگیر، شعارِ کمونیستیِ «نان، کار، آزادی» بوده. ظرفِ یک سال شعار تغییر کرده بود به «نان، کار، جمهوری اسلامی».
حالا کموبیش در موردِ هر جور رفتاری در ملأعام قوانینی مذهبی وجود داشت و آدمهای «سپاه پاسداران» با یونیفورمهای سبزشان ــ ریش و لباسِ شبیهِ چریکها حالا دیگر نشانهٔ قدرت بودند نه وجهِ مشخصهٔ مبارزانی جوان ــ همهجا حاضر بودند تا قوانین را اجرا کنند. اواخرِ یک بعدازظهر مهرداد من را به پارکی برد که خیلی دور از «هایت» نبود. پسران و دخترانِ جوان میرفتند به پارک تا همدیگر را دید بزنند، پاسدارها هم آنجا قدم میزدند. جمعهای کوچکِ دخترها همه مانتو و چادرِ مشکی به تن داشتند. تشخیصشان ساده بود؛ توی این پارک، سیاه رنگی بود با معنایی یکسر شگفتانگیز، یعنی مؤنث، و معنایش را از دور هم خبر میداد. مهرداد که الان بیشک داشت به خواهرش فکر میکرد که زندانیِ خانه بود، گفت سنِ این دخترها، که بعضیهایشان دیگر زناند، بیشتر از آنی است که باید باشد، چون الان مردها کماند. هر دو طرفِ پلههای خیلی عریضِ یک جایی از پارک مجسمههایی خیلی شبیه همدیگر از بزرگمردانِ ایرانِ اسلامی بود.
درست عینِ کشورهای کمونیستیِ قدیم که خبرهای روزنامههای خنثی عمدتاً از دیگر کشورهای کمونیستی بود، اخبارِ روزنامهی انگلیسیزبانِ «تهران تایمز» هم دربارهٔ دنیای اسلام بود. وسطِ اینها اخباری داخلی هم بود: محاکمهٔ سه تروریستِ «سازمانِ مجاهدینِ خلق»؛ کمبودِ قطعاتِ یدکی در صنعتِ نفت بهدلیل تحریمِ ایالات متحده؛ پایین آمدنِ قیمتِ ارز.
البته که سانسور وجود داشت و در موردش هیچ پنهانکاریای هم نبود. در موردِ سانسورِ کتاب سختگیریِ خاصی داشتند. تمامِ کتابها باید زیر دستِ سانسورچیها میرفتند. آن هم نه متنِ تایپشدهشان، بلکه متنِ پردازششده و صفحهبندیشدهشان، و بعدِ اینکه کتاب کامل چاپ شد هم. همین باعثِ خودسانسوریِ شدیدِ و حسابیِ نویسندهها شده بود. گرچه هر قدر هم میخواستی از زیرِ خطر دربروی، باز هیچوقت نمیشد کامل مطمئن بود دررفتهای. موسیقی مشکلی نداشت؟ نظرها مختلف بود. شطرنج بیاشکال بود یا قمار محسوب میشد؟ سرِآخر آیتالله خمینی گفته بود بیاشکال است، و حرفش شده بود قانون.
آسانسورها با آن درهای طلاکَندهشان اصلا ًحالوروزِ خوبی نداشتند. داغان بودند و بعضیوقتها، بعدِ تعمیر، نظم و ترتیب بالا و پایین رفتنهای پُر قیژقیژشان بههم میریخت. تهویهٔ اتاقِ من کار نمیکرد. آقایی در طبقهٔ پایین گفت خراب است؛ و همین. آماده بودم بیخیالش شوم اما مهرداد که ماجرا را شنید، هتل را مجبور کرد بهم اتاقی بدهند سمتِ پشتِ هتل که آفتابِ بعدازظهر را نداشت، اتاقی بود با چشماندازِ کوههای شمالِ تهران.
***
حرمِ ]امام[ خمینی و محلقاتش، قبرستانِ شهدا (شهدای جنگ با عراق) در بیابانِ جنوب تهران بود، کنار جادهای که میرسید به شهرِ مقدسِ قم، هم مهرداد و هم راننده نظرشان این بود که باید قبلِ سررسیدنِ گرمای روز به آنجا برسیم؛ از تهران که راه افتادیم هوا هنوز تاریک بود. وسطِ تاریکی و در دوردستِ بیابانِ مسطح، پهنهٔ نورهای خفیف و پُردامنهای پیدا شد: نورهای آبی و طلاییِ حرم و نورهای چراغهای بزرگراهی که به حرم میرسید. عینِ خطای باصرهای که از بین برود، جزییات آرامآرام از پسِ نورها و بهرغمِ آسمانِ قبلِ سحر پیدا شدند: گنبدی بسیار بلند بهرنگِ برنزی غریب، و چهار مناره شبیهِ برجهای مخابراتی، هر کدام با تاجی از نورهای زردرنگ، و بالایش یک جور سرمنارهٔ مخروطی، فرازش نشانِ الله. و بالای آن باز نوری آبی، انگار طراحان (عینِ طراحان موزهٔ «آلبرت مموریالِ» لندن) دلشان میخواست همینطور ادامه بدهند و ادامه بدهند.
محوطهٔ پارکینگ خیلی بزرگ بود. بینِ مسیرهای ماشینرو خرزهره روییده بود و توی جاپارکها کلی وانتِ استیشن و ماشین بود. آفتابِ بیابان دقیقه به دقیقه شدت میگرفت و میتوانستی آدمهای بیشتر و بیشتری ببینی. تمامِ اعضای خانوادههایی خوابیده یا درازکشیده توی پیادهروی کنارِ ماشینها یا وانتهایشان، روستاییانی، با صورتهای آفتابسوخته و لباسهای تیره و زیراندازهای پارهپوره و وسایلشان توی کیسههای پلاستیکی. تابلویی نالازم میگفت «حرم مطهر» و آنطرفترش هنگامهای بود: چندتایی باجهٔ کوچک برای دریافتِ کمکها و اعانات، یک باجهٔ اشیای گمشده، یک باجهٔ چای که چای و قندِ مجانی میداد و کنارش تابلویی اشاره میکرد از دریافت هدیههای چای و قند و لیوان استقبال میکنند. کلِ این بخشِ جنبی ضروری و معمول و حتی طبیعی بود، انگار بگویند گنبدِ عظیمِ آنجا و آن چهار مناره با تاجهای نورشان دارند زهد و تقوای حسابی عرضه میکنند. مهرداد بهم گفت کلش را چهار ماهه ساختهاند. نیازشان این قدر برای حرمِ امام شدید بوده.
وسط زمینِ صاف و زیر آسمانِ رفیع آدمها به چشم کوچک میآمدند. توی مرقد هم به چشم کوچک میآمدند. پاهای بیکفششان تقریباً هیچ صدایی نمیداد. از لای میلهها آرامگاهِ امام را نگاه میکردند؛ در آن نگاهها همهجور نذر و امیدی بود. این آنی بود که برای یافتنش آمده بودند، آنچه بیرون بود فرع بود.
جلوی مرقد محوطهٔ بزرگی بود فرششده با بلوکهای بتونی، و وسطش حوضی برای وضو. سازههای بتونیِ خاکیرنگ و نیمهتمامِ کنارِ محوطه قرار بود روزی بشوند اقامتگاهِ زوار. همهجا بتون بود. وسطِ بیابان بتونِ سخت پخشوپلا بود. صفحههای بتونیِ کنارِ ساختمانِ اصلی همین الان هم تَرَک برداشته بودند. بلوکهای کفِ محوطه در امتدادشان جاهایی شکسته بودند، یا فرسوده و داغان شده بودند، و نهایتاً در کرانهٔ بیرونیِ محوطه دوباره چهره عوض میکردند و میشدند خودِ بیابان؛ اینجا و آنجا چالههای آبی و جاهایی شنِ نرم. مهرداد گفت «فقط سرِ سالگردها تمیزش میکنن.»
دیوارِ آجریِ دورِ مرقد تورفتگیهایی داشت، جایخوابِ سنتیِ زوار، بعضی از تورفتگیها را با پارچهها و ملافههایی آویزان از طنابهایی استتار کرده بودند. نسیمِ سحری پارچهها را از روی تورفتگیها کنار میزد و خانوادههایی را به دید میآورد با ملافهها و زیراندازها و وسایلشان. آدمهای خارج از خلوتِ استتار دیگر پا شده بودند. خیلیهایشان روستاییهایی بودند که از ریخت و قیافهشان فقر میبارید. بعضیهایشان داشتند نماز میخواندند. چادرهای زنانِ سیاهپوش با نسیم تکان تکان میخوردند و همین باعث میشد زنها بلندقدتر از آنچه هستند بهنظر بیایند. از نزدیک که نگاه میکردی خیلیهایشان حسابی ریزهمیزه و نحیف بودند و از قیافهی بعضیهایشان برمیآمد گرسنگی میکِشند. احتمالاً از راهِ دور آمده بودند: از دلِ مکنت و فلاکتِ روستاهایی قدیمی که هنوز فکرِ اصلاحات هم بهشان نرسیده.
روی بشکههای نارنجیرنگی با شابلون به فارسی نوشته بودند «زباله». دوروبرِ محوطۀ اصلی جا به جا صندوقهایی شبیهِ صندوقِ پست بود، صندوقهای صدقاتی با سروشکلی عجیب و غریب بهرنگهای آبی و زرد. بالای صندوقها نوشتهای ــ به ترجمهٔ مهرداد ــ میگفت «صدقه انسان را داراتر میکند». دو طرفِ صندوق دستهایی خیلی تصنعی بود، یکیشان داشت نگه میداشت یا میگرفت، یکیشان داشت میداد. دستها رنگِ زرد خورده بودند و روی دستِ دهنده با شابلون و جوهرِ قرمز نوشته بودند «روزِ خود را با صدقه آغاز کنید». بخشِ تجاری یا بگیرِ صندوق رنگِ آبی خورده بود؛ پیامِ رویش این بود: «صدقه هفتاد نوع بلا را از انسان دفع میکند.» کلِ قضیه روی ستونی سوار بود بهارتفاع سه چهار پا. روی بلوکهای بتونی کفِ محوطه را برای فرو کردن ستونها کَنده و بعد دوباره سیمانکاری کرده بودند؛ بنابراین بهنظر میرسید صندوقهای صدقات فکری بوده که بعدتر به ذهنِ کسی رسیده. صدقههای صندوقها مالِ «کمیتۀ امدادِ امام خمینی» میشد؛ این کمیتهٔ انقلابی همان سالِ اولِ انقلاب تأسیس شده بود.
توی محوطه صندوقهای پیشنهادات هم بود، آدم توی یک حرم انتظارشان را نداشت، اما احتمالاً آنها را هم کمیته گذاشته بود: و شاید فکر پشتشان هم فقط این بود که همهٔ مکانهای عمومی باید صندوقِ پیشنهادات داشته باشند. شبیه خانههای چوبساختهٔ پرندهها بودند، روی ستونهایی. ستونها را، عینِ ستونهای صندوقهای صدقات، توی سوراخهایی کَنده وسطِ بتون عَلَم و بعد با سیمان سرهمبندی کرده بودند؛ بنابراین بهنظر میآمد اینها هم بعداً به ذهنِ کسی رسیدهاند.
خورشید دیگر نمنم داشت بالا میآمد. وقتِ راه افتادن بهسمتِ قبرستانِ شهدا بود. تیرهای چراغبرق سه شاخهٔ دمِ ورودیِ محوطهٔ بتونی هم داغان بودند. وقتِ ورودمان به چشمم نیامده بودند. نُکِ گنبدشکلِ چراغها را که شبیهِ کلاههای درازِ کشیشها بود، از آلومینیوم ساخته بودند. پاسُتونها هم داغان بودند. به گفتهٔ مهرداد بنا کلاً خیلی سریع بالا رفته بود. شاید ساختنِ حرمها همیشه همینطور شروع شده، نیازی فوری پیش آمده، جلبِ احساسات یا اندوهِ شدیدِ عمومی. شاید ساختنِ این حرم، یا سازههای جنبیاش، تا هر وقت نیازی باشد همینطور ادامه مییابد. من حس کردم برای آدمهایی که آمده بودند به آنجا نیازش همیشه خواهد بود؛ اختیارِ این دنیا همیشه از دستِ خودشان خارج خواهد بود. حالا توی پیادهروهای کنارِ جای پارکهای ماشینها و وانتها و وسطِ خرزهرهها خانوادهها دورِ سفرههای معمولشان، شاملِ نانِ تختِ ایرانی و پنیرِ سفیدی که آورده بودند، نشسته بودند. بعضیهایشان سماور داشتند.
***
سالِ ۱۹۷۹ همهجا پُر پوستر و دیوارنوشته بود. سطح کیفیِ هنرِ گرافیکِ انقلاب بالا بود، عینِ شور و هیجانِ آدمهایش. الان دیگر تقریباً هیچچیشان نمانده بود؛ بهجایشان تابلوها و نوشتههای تهییجی میدیدی: «گمان نکنید آنها که در راه خدا کشته شدهاند مُردهاند. آنها زنده و نزدِ خدایند.»، این متنِ نوشتهای بود سمتِ چپِ تابلویی بالای ورودیِ اصلیِ قبرستانِ شهدا.
ورودیِ گذر عریض بود و خوب بهش میرسیدند؛ سربازهایی یونیفورمپوش هم کنارش نگهبانی میدادند. این گذر میرسید به گذرهای عریض و طویلِ دیگری دو طرفشان درختانِ کاج و نارون. گورها آنجا بودند، پای درختان و لابهلای درختچهها پایه عکسهایی آلومینیومی سوار روی دو میله ــ انگار خودشان تابلوهایی ــ کنار و نزدیکِ همدیگر بودند. اندازههایشان مختلف بود. بالای هر کدام از پایه عکسها جعبهای شیشهای بود با عکسی از مَردی مُرده؛ و این عکسها آدم را اذیت میکردند، چون همهشان جوان بودند و شبیهِ آدمهایی که هنوز میتوانستی توی خیابانها ببینیشان. بهنظر من آمده بود آن پاسدارهایی که من سالِ ۱۹۷۹ در تهران دیده بودم و جوری مسلح با ماشین اینطرف و آنطرف میرفتند که انگار فقط میخواهند حضورِ خودشان را نشان بدهند، جنبهٔ نمایشی دارند. شاید داشتند اما ضمنا همچنان که ادعا میکردند برای مرگ هم آماده بودند؛ دههزارتایی از آن پاسدارها در جنگ مُرده بودند.
مشهورترین شهیدِ جنگ سیزده سالش بود. بمبی به خودش بسته بود و خودش را انداخته بود زیرِ تانکِ دشمن. ]امام[ خمینی در سخنرانیهایش از این فداکاری و ایثار گفته بود. تابلوی دستنویسِ کوچکی بهخطی تزئینی، انگار به قصدِ گرامیداشت ـ متن به مشکی، سایهاش با قرمز ـ میخ شده بود به درختِ کاجی تا آدمها را راهنمایی کند قبرِ نوجوان کجا است. برادرِ نوجوانِ شهید هم در جنگ مُرده بود و کنارِ هم خاک شده بودند. پلاکِ روی سنگ قبر نشانِ اعضای «سپاه پاسداران» داشت: تصویرِ تفنگ. وسطِ جعبهٔ شیشهای عکسهای قابگرفتهٔ برادرها بود با گلهای مصنوعی و تورهایی اطرافشان. پایینشان روی قفسهای یک آینه بود و باز پارچهای توری و گلهای مصنوعی. مهرداد برایم گفت آینه و تور هدیههایی سنتیاند برای دامادها. تکریمِ مشهور ]امام[ خمینی ــ با آن ادبیاتِ مشهورش ــ هم آنجا بود، سفید و نقرهای روی زمینهٔ سیاه نوشته بودند: «رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.» این اتفاق دو ماه پس از آغاز جنگ افتاده بود؛ آنزمان هیچکس نمیدانست جنگ هشت سال طول خواهدِ کشید.
سنگ قبرهای ساده را دولت تدارک دیده بود ــ تشخیصش ساده بود. پولِ تزئینیترها را خانوادهها داده بودند. همینطور مدام و مدام یک جور سنگِ مشابه را میدیدی. رویشان بهخط زیبای فارسی نوشته بود «شهید گمنام». مهرداد گفت «اینجا چندهزارتا از اینها هست. خانوادههایی که نمیدونند پسرشون کجاست میآیند و فاتحههاشون رو بالای یکی از این سنگِقبرها میخونن.»
پای کاجها و نارونها همهچیز کنار و نزدیکِ همدیگر بود، صفِ سنگِقبرها و پایه عکسها، درختچههای دراز و باریکی که در خاک روییده بودند، و پرچمها، که کنارِ درختچهها و درختها نصبشان کرده بودند تا باد تویشان نیفتد و حالا انگار دیگر بخشی از فضای سبزی شده بودند که آنجا روییده.
همچنان که داشتیم راهمان را میرفتیم مهرداد گفت: «همهجا پرچم میبینی. پرچمِ ایران.» منظورش پرچمِ جمهوری اسلامی بود: سبز، سفید، سرخ. با نشانِ الله وسطِ تکهٔ سفیدش. و درست پایینِ سفیدی سطری قرآنی بهخطی شبیهِ نقش و نگارهای یونانی.
مهرداد خدمتِ نظامش را در ارتش کرده بود. ارتش و پرچم برایش مهم بودند. پرچمهایی را که خانوادههای شهدا نصب کرده بودند و هیچوقت تکانی نمیخوردند و قرار نبود هیچوقت باد تویشان بیفتد، غبارِ بیابان پوشانده بود.
بینِ درختچهها خرزهرههای صورتی درآمده بود. شبیهِ خرزهرههای بین ردیف پارکینگهای حرمِ ]امام[ خمینی بودند. آنجا توی حرم جمعیتی حسابی میدیدی. اینجا بهندرت کسی به چشم میآمد. معدود آدمهای دوروبر اغلب کارگرانِ قبرستان بودند. مهرداد گفت آدمها روزهای بهخصوصی آنجا میآیند.
غبارِ بیابان، که موتورها و ماشینهای نظافت به هوا بلندش میکرد، پایهعکسهای آلومینیومیِ حاشیهٔ گذرها را داغان کرده بود. بعضیهایشان که دیگر کلاً خالی بودند؛ در بعضی موارد عکسهای توی قابشان پوسیده بودند یا جمع شده بودند. مهرداد گفت شاید یک زمانی غیرممکن بهنظر میآمد اما دیگر از خانوادهها هم کسی اینجا نمیآید. شاید حالا دیگر خودِ عزادارها هم مُردهاند. عمرِ خاطراتِ شخصی فقط تا وقتی است که غم و اندوهی در کار باشد.
یک گوشه، بالای سنگِقبرها و پایهعکسهای به امانِ خودشان رهاشده، تابلویی بود که هنوز بهنظر نو میرسید، با گفتهای از ]امام[ خمینی: «شهدا نظر به خدا دارند ــ آنها به هیچ چیزِ دیگری فکر نمیکنند. آنها خدا را میبینند. حواسشان معطوفِ خداست.»
رفتیم دمِ فوارۀ خون. قدیمها سازهٔ معروفی بود. آنزمان که ساخته شد، اوایلِ جنگ، آبِ ارغوانیرنگ به هوا میپاشید، و قرار بود تصویرِ خون و ایثار و رستگاری را در ذهنها برانگیزد. فواره الان دیگر کار نمیکرد؛ حوضچهاش خالی بود.
نظر شما :