از تهران تایمز تا ایران نیوز
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
افتادم پیِ آدمهایی از گذشته، یکیشان آقای پرویز بود، بنیانگذار و سردبیرِ روزنامهٔ انگلیسیزبانِ «تهران تایمز» (با شعارِ «تا حقیقت پیروز شود»، شعاری که که به آن افتخار میکرد)؛ اوتِ ۱۹۷۹ که من در تهران بودم بهنظرم رسید روزنامه در اوجِ دورانِ کاریاش است. روزنامهاش وسطِ تهران دفترِ خیلی مجهزی داشت و بیستتایی کارمند، بعضیهایشان خارجی، مسافرانِ جوانِ انگلیسیبلدی که خوشحال میشدند بابتِ انگلیسی دانستنشان چند ریالی دربیاورند. اوضاعِ روزنامه آنقدر روبهراه بود که آقای پرویز و دیگر مدیرانش داشتند برنامه میریختند در سالِ جدید تعدادِ صفحاتش را از هشت به دوازده افزایش دهند. آنموقع در تهران هنوز هیجانِ انقلابی میدیدی و آمد و شدِ خارجیها به دفترِ آقای پرویز باعث میشد ــ همچون کارکنانِ هتلها و رستورانها ــ حس کند بعدِ طغیانِ انقلاب و رکودِ موقتِ اقتصاد، اوضاع دوباره روبهراه خواهد شد.
سروظاهرِ آقای پرویز بیشتر به هندیها میزد تا ایرانیها. ازش که پرسیدم گفت ایرانیای است با تبارِ هندی. بهنظرم آمد راهِ معرکهای انتخاب کرده برای پیچیده کردنِ قضیه، و حدس زدم هندیِ شیعهای است که مهاجرت کرده به ایران، کانونِ استقرار شیعه.
آقای محترمی بود. فکر کرد مثل بسیاری از دیگر مسافرانِ این کشور پیِ یافتنِ کاری مختصر رفتهام ببینمش، و شاید تا آستانهٔ پیشنهاد دادنِ شغلی هم پیش رفت، چون ناگهان یک جورِ معذبی با خجالت نگاهش را انداخت پایین روی نمونههای چاییِ روی میزش و بیاینکه من را نگاه کند، غیرمستقیم، جوری که انگار توانِ رُک سؤال کردنش را ندارد، پرسید «حوزهٔ کاری»ام چیست. وقتی فهمید فقط میخواهم دربارهٔ وضعیتِ ایران با او حرف بزنم، من را فرستاد پیشِ آقای جعفری که در اتاقِ تحریریه بود.
آقای جعفری مردِ میانسالی بود با چشمهایی که برق میزدند و دهانی پهن که مدام میجنبید. ازش انرژی میبارید. قبلِ آمدنِ من دست از کار رویِ متنِ توی ماشینتحریرِ سطحبالای جلوی رویش کشیده بود و الان داشت نیمرویی را میخورد که پیکِ دفتر تازه برایش آورده بود. با شور و شوقِ تمام مشغولِ تخممرغها بود (رمضان بود اما او روزه نمیگرفت) و بهنظرم آمد قبلش هم با همین حال حملهورِ متنِ توی ماشینتحریرش بود. آقای جعفری هم هندی بود. شیعه بود، مالِ شهر لاکنو. سالِ ۱۹۴۸، یک سال بعدِ استقلال از هند بیرون زده بود، چون «خیلی بیتعارف» بهش گفته بودند بابتِ مسلمان بودنش توی نیروی هواییِ هند آتیهای ندارد. رفته بود به پاکستان، بعدِ ده سال زندگی کردن در آنجا باز کمکم حسِ نارضایتی کرده بود، چون شیعه بود. برای همین رفته بود به ایران که تقریباً کلِ جمعیتش شیعهاند. اما ایرانِ تحتِ رهبریِ شاه کشوری استبدادی بود و وقتی ثروتی عظیم هم به سمتش سرازیر شد، دیگر نتیجه فقط شد فساد و لواط و و رذالتِ عمومی ــ در این جستوجوی مذهبیِ آقای جعفری اینجا آسودگی و آسایشِ مذهبیاش حتی کمتر هم شد.
بااینحال کم نیاورده بود. بعد سروکلهٔ انقلاب پیدا شده بود. مذهب انقلاب را به راه انداخته بود و قدرتِ عظیم و چشمگیرش را به آن داده بود. بالاخره یک اتفاقِ خوب افتاده بود. اتفاقی که آقای جعفری میتوانست تأییدش کند و موافقش باشد.
متنِ توی ماشینتحریرِ آقای جعفری ــ آنوقتی که داشت تخممرغهایش را میخورد و حرف میزد ــ بدون شک نوشتهٔ تندی بود: حس میکردم دارد حرف میزند و توضیح میدهد ــ و تندتر میکند ــ آنچه را مشغولِ نوشتنش بود. شاید حالا بعدِ یک عمر پس زدنِ همهچیز، گرفتنِ لحن تند و اعتراضی بهترین کاری بود که در روزنامهنگاری میتوانست بکند. آقای جعفری تمامِ عمرش را در رؤیای «جامعهٔ توحیدی» بود. این رؤیا بازآفرینیِ اوضاع و احوال به همان صورتِ روزگارانِِ آغاز اسلام بود، آنزمان که پیامبر حکمرانی میکرد و امورِ معنوی و دنیوی یکی بودند، و میشد گفت اجتماعِ آنزمان هنوز کوچکِ مسلمانان هر آنچه میکند در خدمتِ دین است. شبیهِ رؤیای دولتشهرِ باستانی بود، و در دنیای مدرن خیالِ خطرناکی هم بود. در معصومانهترین برداشت یک جور خواستِ امنیت بود و در باطنش تصورِ خاص و منحصربهفرد بودنِ این جامعه را هم داشت. شبیه همین فکرها ــ در نسبتهایی متغیر ــ بودند که باعث شده بود آقای جعفری هند را وابنهد و راهیِ پاکستانِ مسلمان بشود و بعد باعث شده بود پاکستان را وابنهد و راهیِ ایرانِ شیعه بشود. از منظری دیگر (اگر بخواهیم از کلماتی متأخر استفاده کنیم) این رؤیای جامعهای بود بهلحاظ قومی و نژادی پاکسازیشده. چنین خواستِ جدیای به تجزیهٔ شبهقارهٔ هند و به وجود آمدنِ پاکستان انجامیده بود؛ بااینحال دولتِ اسلامیای که بهقیمت جان و رنج انسانها به آن رسیده بودند نتوانسته بود آقای جعفری و رؤیایش را راضی کند.
بهاعتقاد بیشترِ آدمهای دنیا حالا در ایران حاکمیتِ سیاسی و معنوی در دستانِ آیتالله خمینی بود. قرار نبود به این زودیها دوباره چنین چهرهای ظهور کند؛ و سخت بود کشوری با شور و حرارتِ مذهبیای بالاتر از این تصور کنی. (مطلبی در «تهران تایمز» میگفت حالا حتی راهی اسلامی برای شستنِ فرش وجود دارد.) ایرانِ تحتِ حاکمیتِ آیتالله باید خیلی نزدیک به رؤیای جامعهٔ توحیدی آقای جعفری باشد، وحدتِ دولت و مذهبِ.
رؤیای جامعهٔ توحیدیِ آقای جعفری چنان برایش ناب و عزیز بود که تا قبلش نیفتاده بود به درافتادن با تناقضهایش. او عاشقِ اعتقادش بود؛ بهخاطرش کشور به کشور رفته بود؛ و فکر میکرد همین بهش حق میدهد در موردِ اعتقادِ دیگران هم قضاوت کند. آدمهای دیگر هم ایدههای خودشان را داشتند؛ آنها هم فکر میکردند میتوانند در مورد اعتقاد دیگران قضاوت کنند. آقای جعفری حالا از دست «متعصبها» در رنج بود. اما در مسیر حرکتش او هم عینِ خودِ آنها بود.
***
شش ماه بعد که برگشتم به تهران، زمستان بود، سرمای کشنده، و آن دفتر هم خالی بود. شیرازهٔ یک پوشهٔ گندهٔ دوختشده از نسخههای روزنامه به ترتیبِ تاریخ باز شده بود و نسخهها روی یکی از میزها پخش و پلا شده بودند. ماشینتحریر آقای جعفری هم آنجا بود، خالی، بیآزار. چند هفته قبلترش گروهی از ایرانیها سفارتِ امریکا را تسخیر کرده و کارکنانش را گروگان گرفته بودند. همین اتفاق به یک ضربه تجارت و حیاتِ اقتصادیِ مملکت را از پا انداخته بود. هشت صفحهٔ «تهران تایمز» آب رفته بود به چهار صفحه، یک تکبرگِ تاشده. بیست نفری که آنجا کار میکردند شده بودند دو نفر، آقای پرویز و یک آدمِ دیگر. آقای پرویز با هر شمارهای که درمیآورد سیصد دلار ضرر میکرد. و با اینوجود هنوز حس میکرد باید ادامه بدهد، چون فکر میکرد اگر حتی یک روز انتشار را متوقف کند، روزنامه محبوبتیش را از دست خواهد داد و طالعی که بر آن سرمایهگذاری کرده به باد خواهد رفت. دلواپس و عصبی بود. سخت میتوانست خودش را راضی کند که از ترسِ بزرگش حرف بزند: اینکه گروگانهای امریکایی کُشته شوند.
احوالِ آقای جعفری را جویا شدم: «بهش داره سخت میگذره؟»
- «به همه داره سخت میگذره».
بیرونِ سفارت شبیه بازارِ مکاره بود: چادر، بساط، کتاب، غذا، نوشیدنیِ گرم. پیادهروی بیرونِ آن دیوارهای مرتفع را با طناب محصور کرده بودند. درها نگهبان داشتند. دانشجویانی که سفارت را گرفته بودند، با استفادهای حسابشده از کلمات که بهنظر میآمد بیشتر میخواهد پنهان کند آنها چه کسی هستند، اسمِ خودشان را گذاشته بودند «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام». لباسهایی شبیهِ لباسهای چریکها تنشان بود؛ خیمههای خاکیرنگِ کوتاهی علم کرده بودند. اینجا بیرونِ درِ سفارت در شمالِ تهران کاملاً در امان بودند. فقط داشتند ادای جنگ در میآوردند. جنگِ واقعی قرار بود زودتر از آنچه فکرش را میکردند سر برسد، و قرار بود هشت سال طول بکِشد.
***
حالا، پانزده سال بعدتر، رفتم پیِ آقای پرویز و آقای جعفری، اما خیلی امیدی نداشتم. «تهران تایمز» هنوز وجود داشت؛ هرازگاه روی میز پذیرشِهایت بود. اما شعارشِ، «تا حقیقت پیروز شود»، دیگر کنارِ عنوانش نمیخورد، همان شعاری که آقای پرویز به آن افتخار میکرد؛ چاپش هم افتضاح و لرزیده بود. وضع و حالش شبیهِ هایت بود. امکان نداشت آقای پرویز اجازه بدهد روزنامه اینطور چاپ شود؛ او آدمِ حرفهای بود، میدانست چهطور باید روزنامه دربیاورد. در وافع هم الان اسمش توی شناسنامهٔ روزنامه هم نبود.
اما زنده مانده بود. «تهران تایمز» را از دست داد بود اما حالا داشت روزنامهٔ انگلیسیزبان دیگری بیرون میداد، «ایران نیوز». دفترش توی ساختمانِ کوچکی بود در میدان ونکِ تهران. دفترش از دفترِ قدیمیِ «تهران تایمزِ» آقای پرویز روبهراهتر بود. «ایران نیوز» از همهنظر امروزی و بهروز بود.
در صورتِ آقای پرویز هیچ نشانی از فشارهایی نبود که احتمالاً در زندگی از سر گذرانده بود؛ فقط پفِ مختصری دور چشمهایش، جوری که انگار زیادی خوابیده، از سنوسالش میگفت. مطمئن نبودم من را یادش بیاید. جفتِ دیدارهایمان کوتاه بود؛ دفعۀ اول حواسپرت و خجالتی بود، دفعه دوم عذابکشیده بود. کماکان هیچ شک و تردیدی از خودش نشان نمیداد؛ من را بُرد بالای ساختمان. آنجا قرار بود ناهار بخوریم و گفت حرف زدن هم آنجا راحتتر است.
اتاقِ زیرشیروانیِ بزرگ و پُرنوری بود. تقریباً وسط اتاق کفِ زمین ورقهای روزنامه را رو به مکه پهن کرده بودند و حالتِ سجادهٔ نماز پیدا کرده بود. یک سرِ این روزنامههای پهنشده قالبِ گِلیای بود از جنسِ خاکِ جایی مقدس. شیعیان وقتِ نماز پیشانیشان را به چنین قالبهای خاکیای میسایند.
آقای پرویز وقتی دید چی کفِ زمین است کمی جا خورد و هول کرد. احتمالاً اتاق را برای ناهارمان رزرو کرده بود. اما سریع خودش را جمع کرد. راهش را کشید سمتِ ورقهای روزنامه و با تهمایهای از بیزاری و بیحوصلگی گفت «هِی، این شیعهها.» و حال نوبتِ من بود که از این بیحوصلگی و فاصله شگفتزده بشوم، چون همیشه فکر میکردم آقای پرویز یک هندیِ شیعه است و اینکه شور و شوقِ شیعیاش است که او را از بوپال و هند و زندگیِ آن اوایلش که شاعر بود و به اردو ـ زبانِ فارسیشدهٔ مسلمانانِ هند ـ شعر میگفت، به ایران کِشانده. اما آقای پرویز کلی زندگی کرده بود. زمانِ شاه و بعد پانزده سالِ گذشته از انقلاب را سپری کرده بود. قطعیتها ــ اگر اصلا قطعیتی وجود داشته باشد ــ میتوانند زایل شوند.
روی صندلیهای پلاستیکیِ سفیدی نشستیم (صندلیها روی هم کُپه شده بودند) پشتِ میزِ پلاستیکیِ سفیدی، سجادهٔ روزنامهساخت پشتِ سرمان. میز نقش و نگارهای خیلی برجستهای بهشکلِ برگِ بامبو داشت. پیکهایی ناهارمان را بالا آوردند. خیلی جدی و بیاحساس غذاها را زمین گذاشتند، جوری که انگار جزئی از شیوهٔ کارشان است: آقای پرویز با همان شوق و ذوقی سروقت غذای جانیفتادهٔ پُرگوشتِ کثیفِ چرب رفت که شانزده سال پیشش آن بعدازظهرِ ماه رمضان آقای جعفری روی نیمرویش افتاده بود. آقای پرویز همانطور که داشت یک کم از این میخورد و بعد دهانش را از آنیکی پُر میکرد و از غذایش لذت میبرد، از آقای جعفری برایم تعریف کرد.
***
خیلی از دومین بارِ سر زدنِ من به «تهران تایمز» در فوریهٔ ۱۹۸۰ نگذشته بود که پایان برای آقای جعفری فرارسید، همان باری که آقای پرویز را توی دفتر بهامانِ خود رهاشدهٔ روزنامه یافتم، سرشار از نگرانی در مورد تسخیر سفارتِ ایالاتِ متحده و گروگانگیریِ کارکنانش بهدست «دانشجویان مسلمان پیرو خطِ امام». آنزمان دانشجوها داشتند اسناد و مدارکِ سفارت را میجوریدند و تقریباً هر روز «افشاگری»هایی در مورد آدمهایی تازه میکردند. حتی در موردِ «تهران تایمز» هم «افشاگری» کرده بودند.
یک روز عصر دانشجویی به دفترِ «تهران تایمز» آمد و از آقای پرویز سراغِ آقای جعفری را گرفت. دانشجو اسمش را نگفت ولی جزو همان گروهی بود که سفارت و گروگانها را گرفته بودند. آقای پرویز گفت آقای جعفری فردا ساعتِ یازده به دفتر میآید. دانشجو رفت. آقای پرویز نگران شده بود. میدانست آقای جعفری خبرنگارِ محلیِ رادیو «صدای امریکا» است. چیزی که آنزمان نمیدانست این بود که پول دریافتیِ آقای جعفری از «صدای امریکا» را سفارتِ ایالات متحده مستقیماً میپرداخت. در رسیدهایی که آقای جعفری داده بود (یا امضا کرده بود) اصلاً حرفی از این نبود که این پولها بابتِ چیست. فقط صحبت از این بود که پولهایی «از سفارت ایالات متحده دریافت شده».
آقای جعفری پیرمرد بود. مشکل قلبی و بیماریهایی دیگر داشت. آقای پرویز تلفن زد به خانهاش. آقای جعفریِ گفت: «دارم میام سمتِ دفتر.»
وقتی آمد آقای پرویز گفت: «مشکلی هست؟ تو ارتباطی با سفارت داشتی؟»
آقای جعفری گفت: «نه، جز در موردِ صدای امریکا. قدیم براشون چندتایی گزارش فرستادم. همون قدیم پول را از طریقِ سفارت امریکا میگرفتم.»
از آقای پرویز پرسیدم: «میدونین چقدر میگرفت؟»
- «فکر کنم ماهی سیصد دلار. اونزمان پولی خوبی بود. هفت تومان، هفتاد ریال، میشد یک دلار.»
حالا که حتی پولِ بهتری هم بود: الان چهارصد ریال میشد یک دلار.
آقای پرویز گفت: «نصیحتش کردم بره سفارت و اونجا با دانشجوها صحبت کنه و توضیح بده. گفتم بهنظر خیلی خوب و مؤدب میاومدن. بهم قول داد میره سفارت.»
فردایش آقای جعفری به دفتر نیامد. آقای پرویز تلفن زد به خانهاش. آقای جعفری خانه نبود. آقای پرویز حسابی نگران شد، سعی کرد خودش را آرام کند که حتماً تلفنِ آقای جعفری مشکل دارد. رانندهاش را فرستاد دمِ خانهٔ او. یک ساعتی یا در همین حدود گذشت و بعد راننده برگشت و گفت «درِ خونه قفل بود.» راننده با همسایهای حرف زده بود و همسایه گفته بود شب آقای جعفری مقداری اسباب و لوازمِ خانه ریخته توی صندوقعقب ماشینش. آقای جعفری از این ماشینهایُ امریکایی گنده داشت، شورلت، از آن قدیمیهایش.
آقای پرویز با دوستانِ آقای جعفری تماس گرفت. باورش نمیشد آقای جعفری جاسوس باشد. کمکم این فکر هم به سرش زد که شاید آقای جعفری دستگیر شده. با آدمهایی امنیتی تماس گرفت. آنها گفتند خبری از آقای جعفری ندارند.
بعدازظهر آن دانشجو دوباره از سفارت آمد و سراغِ آقای جعفری را گرفت. وقتی آقای پرویز گفت نمیداند آقای جعفری کجا است، طرف عصبانی شد.
دانشجو گفت: «پس چرا به من گفتی قراره ساعت یازده اینجا باشه.»
آقای پرویز گفت: «ببین. این آدمِ محترمیه، پیرمرده، من میدونم هیچ مشکلی نداره.»
دانشجو خیلی عصبانی شد، و آقای پرویز بعدها فهمید آن دانشجو و دانشجویانی دیگر ریختهاند توی خانهٔ آقای جعفری و چیزهایی را بردهاند.
فردایش از پاکستان به آقای پرویز تلفن شد. آقای جعفری بود. گفت: «من با شورلتم اینجام.»
آقای پرویز از او پرسید: «چطوری تونستی؟»
آقای جعفری گفت: «مجبور شدم به مرزبانها پول بدم. مرزبانهای هر دو طرف، ایرانیها و پاکستانیها.»
- «اشتباه کردی. تو که آدم شریفی هستی. نباید میرفتی.»
- «نه، نه. من پیرمردم و مریضم.»
آقای پرویز همانطور توی اتاقِ زیرشیروانیِ روزنامهٔ «ایران نیوز» پشتِ میزِ پلاستیکیِ سفیدِ با نقش و نگارهای گُندهٔ برگِ بامبو نشسته بود به خوردن و داشت رویدادهای پانزده سال پیش را شرح میداد؛ گفت: «خوشبختانه اون زمان پسر و دخترش تو پاکستان بودند. بعد شروع کرد اونجا در اسلامآباد کار کردن. بعدش هم فکر کنم سال ۱۹۹۰ یه تلفنِ دیگه از پاکستان بهم شد، پسرش بود که بهم خبر داد فوت کرده.»
سرانجامِ آقای جعفری و رؤیایش این بود؛ آن رؤیای آنقدر شیرینِ سال ۱۹۴۸ در لاکنوی هند، رؤیای جامعهٔ توحیدی، جامعهای از مؤمنانِ منزه، که بهنظر میآمد ارزش دارد بابتش وطن را بگذاری و بروی. آقای پرویز به لحنی شبیهِ تکریمِ نهایی گفت: «عاشقِ بریج بازی کردن بود. اون زمان اینجا خیلی آدم بودن که بریج بازی میکردن.» زمانی که آقای پرویز حرفش را میزد زمانِ شاه بود. حالا ورق غیراسلامی دانسته و ممنوع شده بود.
***
زمانِ فرارِ آقای جعفری، آقای پرویز (طبقِ آنچه خودش سالِ ۱۹۸۰ به من گفت) با هر شمارهٔ جدیدی که از «تهران تایمز» در میآورد سیصد دلار ضرر میکرد. بااینحال فکر میکرد قطعاً باید ادامه بدهد و یک جورهایی داشت همین کار را هم میکرد. اما انقلاب بود، آشوب و هرجومرج باشتاب داشت بالا میگرفت.
فقط چند ماه بعدِ فرارِ آقای جعفری ــ و بعدِ ادای جنگ آمدنهای بیرونِ سفارتِ امریکا و لباسهای جنگی «دانشجویان پیرو خط امام» ــ جنگِ واقعی سررسید: جنگِ هشتساله با عراق، جنگی چنان هولناک که روزنامههای ایران الان به روشهای نمادینِ خاصی به آن اشاره میکنند: «جنگ تحمیلی»، «جنگِ تحمیلیِ عراق»، «دفاعِ مقدس»، «دفاعِ مقدسِ هشتساله».
در جبههای وسیع در غربِ کشور، کشتارِ عظیمی به راه افتاد و بعدش خیلی زود کشتاری در داخل هم راه افتاد. آقای پرویز گفت: «بعدِ سالِ ۱۹۸۲ رهبرهای خوبِ مملکت کُشته شدن. آدمحسابیها. قتلها کارِ گروههای مختلفی بود. فقط بهشتی مونده بود. بعد اونو هم کُشتن. اون نظراتِ خودشو در موردِ «جمهوری اسلامی» داشت. نظراتش خیلی روشن بودن. میخواست ایران جز اسراییل و افریقای جنوبی با همهٔ کشورهای دیگهٔ دنیا ارتباط داشته باشه. میخواست جنگو تموم کنه.»
بهشتی همان آیتاللهی بود که از آقای پرویز پشتیبانی کرده بود (گرچه آقای پرویز خودش از کلمهٔ «پشتیبانی» استفاده نکرد)؛ و من حس کردم بهشتی بوده که کمک کرده روزنامه طیِ آن ماههای سختِ بحرانِ گروگانگیری به انتشارش ادامه دهد.
-«تا وقتی دکتر بهشتی زنده بود کسی نمیتونست دست بهم بزنه. اون پشتم بود. خواهش میکنم یه اشارهای به بهشتی بکنین. سالِ ۱۹۸۱ شهید شد. با بمب. داشت تو یه جلسهای برای کارشناسان اقتصادیِ «حزب جمهوری اسلامی» سخنرانی میکرد. بعدها خودِ حزب هم تعطیل شد.»
احترام و مِهرِ آقای پرویز نسبت به بهشتی، چهارده سال بعدِ مرگِ او، خودش را در استفاده از عبارت «شهید شد» نشان میداد. و برای عزادارِ بهشتی بودن دلیل داشت، چون چند ماه بعد روزنامهاش را مصادره کرده بودند.
آقای پرویز انتشارِ «تهران تایمز» را سالِ ۱۹۷۹ شروع کرده بود، بعدِ انقلاب. میگفت «تهران "تا حقیقت پیروز شود" تایمز»؛ به همان ترتیبی نامِ روزنامه و شعارِ متصلش را میگفت که روی صفحهٔ اولش میآمد. نشسته بودیم توی اتاق زیرشیروانیِ «ایران نیوز» به خوردن غذا و پشتِ سرمان سجادهٔ روزنامهای و قالبِ از جنسِ خاکِ مقدس بودند و چشمهای آقای پرویز داشت از بهیاد آوردن خاطرهٔ عزیزش برق میزد؛ دوباره از عنوان و شعار روزنامه گفت.
- «اون عنوان ثبت شده بود. الان عوضش کردن. همینطوری یه روز اومدن دفتر و ازم خواستن یه برگ کاغذِ سفید را امضا کنم. امضا کردم. اون کسی که اومد سراغم الان یه سفیر مهمیه. الان یکی از دوستهای خوبمه. ولی اونزمان نمیشناختمش.»
بعدِ چند روزی این آدم به آقای پرویز گفت: «بهتره شما اسمتو از شناسنامهٔ روزنامه برداری. برای خودت بهتره. شما هیچوقت انقلابی نبودی. با روزنامهای کار میکردی که نزدیک به شاه بود.» این حرفش راست بود، آقای پرویز زمانِ شاه با یک روزنامهٔ انگلیسیزبان همکاری میکرد.
یک روز آقای پرویز از آدمهای جدید دفترش پرسید: «این ممکنه که این روزنامه یه مزایا و محاسنی هم برای من داشته باشه؟ من اینجا هر چی پول درآوردم تو «تهران تایمز» سرمایهگذاری کردم.»
کسی از بخشِ حسابداری گفت: «از پول که نپرس.»
آقای پرویز گفت: «چرا؟ من خونه ندارم. یه پسر دارم تو امریکا. باید براش پول بفرستم. ببینین، قبلِ انقلاب زمانی که من روزنامهنگار بودم، اینجا هیچ روزنامهنگاری نبود. یا از اینجا فرار کرده بودن، یا تو زندان بودن، یا اعدام شده بودن.»
کارمند حسابداری ماجرا را آنجور که آقای پرویز انتظار داشت حالیاش نشد. گفت: «خدا را شکر که هنوز زندهاید و دارید کار میکنید.» آقای پرویز مانده بود توی روزنامه و ویراستارش شده بود. حالا دیگر همیشه روحانیای توی دفتر بود. بهنظر آقای پرویز این خوب بود که روحانیه آدم نازنینی بود، آدمی با سعهٔ صدر. روحانی میگفته: «معتدل باشید. تند نرید.» همین. اگر او اینقدر نازنین نبود آقای پرویز نمیماند. در واقع هم قدرت بااحترام با آقای پرویز رفتار کرده بود. در مناسبتهای رسمی «پدر روزنامهنگاریِ انگلیسیزبان در ایران» خوانده میشد. حتی یک بار برده بودندش به دیدار آیتالله خمینی و آقای رفسنجانی.
آقای پرویز گفت: «خیلی متین و حسابی معرفیم کردن. خیلی بااحترام.» در ایران این تشریفات و این ادب خیلی مهمند.
آقای پرویز به سانسور هم عادت کرده بود. زمانِ شاه، تا سالِ ۱۹۷۵، چهار سال پیش از انقلاب، یک آقای اطلاعاتی از طرفِ ساواک، پلیسمخفیِ شاه، توی دفتر «تهران جورنال» حاضر بوده ــ این نامِ روزنامهای بود که آقای پرویز آنزمان تویش کار میکرد. آقای ساواکی سهٔ صبح با یک گروه آدمهای انگلیسیزبان میآمده و آنها همهچیز را زیرورو میکردند، حتی آگهیها را. «تهران جورنال» در گزارشهایش از تظاهرات و راهپیماییهای ضدحکومتی اجازه نداشته از کلماتِ «دانشجو» یا «جوان» استفاده کند. «اوباش» کلمهای بود که باید استفاده میشد. سالِ ۱۹۷۵ این سانسور هرروزهٔ صفحاتِ روزنامه متوقف شد. اما حکومت همچنان کنترلش را میکرد، به بالادستیهای روزنامهها گفته بودند باید چهکار کنند.
آقای پرویز گفت الان سانسور رسمیای در کار نیست؛ قضیه فقط خودسانسوری است. الان دیگر روزنامهنگارها میدانستند تا کجا میتوانند پیش بروند. زمانِ شاه نمیدانستند. امروز تا حدوحدودِ شگفتانگیزی میتوانستند پیش بروند.
- «ما به رئیسجمهورها و وزیرها و غیره انتقاد کردهایم، ولی نباید به اصلِ نظام ضربهای بزنیم.»
- «اصلِ نظام؟» برای من عبارتِ تازهای بود.
- «یعنی نهادِ رهبری و اطاعت ازش.»
این هم برایم تازه بود. آقای پرویز خم شد سمتِ چپش و نسخهای از «ایران نیوزِ» همان روز برداشت. دوتا مطلب را نشانم داد و گفت: «این دوتا گزارش ماجرا را توضیح میدن.»
***
گزارشِ اول، «آیتالله کنی بر اهمیتِ علما تأکید میکند» از «سرویس سیاسی» روزنامه بود. علما روحانیاناند، معلمانِ مذهبی، مردانِ عبا و عمامهپوش: «... آیتالله محمدرضا مهدویکنی روز دوشنبه مصرانه تأکید کرد علما باید در جایگاهِ سیاستمدار و مقامهای اجراییشان فعال بمانند و مطلقاً در فکرِ وانهادن این تکالیف حیاتی نباشند... آیتالله کنی که داشت بهمناسبت آغازِ سالِ تحصیلیِ تازه در دانشگاه امام صادق سخن میگفت...»
گزارشِ دوم مهمتر بود: «اطاعت از رهبر، تنها راهِ چپها برای نجات». گرچه مطلب در قالبِ فقط گفتوگو با یک نمایندهٔ «دستچپیِ» مجلس تنظیم شده بود، اما بازشرحِ روشن و صریحِ اصلِ رهبری و لزومِ اطاعت از او بود. نویسنده ابتدا «رهبر» را تعریف کرده بود: «بالاترین مرجعِ قدرت در جمهوری اسلامی رهبر ــ یا در شرایطی دیگر «شورای رهبری» ــ است که اختیارِ قدرتِ سیاسی و مذهبی کشور دستش است و مطابق اصلِ ۵ قانونِ اساسی ایران تجلیِ وحدتِ سیاست و مذهب در کشورِ ما است.» نماینده دستچپی اطاعت را هم اینطور تعریف میکرد: «چپها معتقدند به اطاعتِ کامل و بیقیدوشرط از رهبری، اجرای فرامینِ حکومتی، تحققِ اسلام ناب محمدی آنگونه که امام میخواست، دستیابی به عدالتِ اجتماعی، تحققِ اصلِ ۴۹ قانون اساسی...»
بعد نویسنده از اصل ۴۹ نقل کرده بود: «دولت موظف است کلیهٔ ثروتهای ناشی از ربا، غصب، رشوه، اختلاس، سرقت، قمار، سوءاستفاده از موقوفات، سوءاستفاده از مقاطعهکاریها و معاملاتِ دولتی، فروش زمینهای موات و مباحاتِ اصلی، دایر کردنِ اماکن فساد... را گرفته...»
بهرغم این لحنِ تند و مذهبی میشد گفت اهدافِ اصل ۴۹ جلوهای از کارِ نظارتیِ دولتهای مسئول در همهجا و هر زمانهای است. آنچه اسلامیاش میکرد «وحدتِ سیاست و مذهب» بود. معنیِ اسلام «تسلیم شدن» بود و در یک نظامِ جمهوری اسلامی، نظامی که مردمِ ایران پرشور خواسته و در همهپرسی به آن رأی داده بودند، همه باید تسلیم میشدند.
***
آقای پرویز داشت سعی میکرد «تهران تایمز» را پس بگیرد. پرونده را به دادگاه کِشانده بود.
- «ولی بهلحاظ مالی من همیشه تو مضیقه میمونم. بحرانِ گروگانگیری اگه نمیشد روزنامهٔ من تو دردسر نمیافتاد. تاجرها و شرکتهای خارجی رفتن و دیگه خبری از آگهی نبود.»
خیلی اتفاقها در دنیا افتاده بود. خیلی اتفاقها برای من افتاده بود. او مدام و یکریز بحرانِ گروگانگیری را از نو زندگی کرده بود. فکر که میکردی به این آدم، عجیب بود که الان همانجوری ــ اگر استعارهاش خیلی نامناسب نباشد ــ به صلیب کشیده شده که پانزده سال پیش کِشیده شده بود. درگیرِ معاملهٔ بزرگی شده بود؛ احتمالاً برای زنده ماندن و نجات یافتن خیلی کارها کرده بود.
***
از اتاقِ تازهام منظرهٔ کوههای شمال تهران را داشتم. سرِ روزهای آفتابی نور و سایهٔ ابرها را میدیدم که مدام و مدام داشتند برجستگیها و فرورفتگیهای کوههای خالی و کرِمرنگ را حالتهای مختلف میدادند. سرِ روزهای ابری تپههای دوردست، رشته به رشته غرقِ رنگ میشدند و بهنظر میآمد تپههای کوتاهِ پیشزمینهٔ منظره جلو میآیند و خودشان را از بیرنگیِ پشتشان جدا میکنند؛ خرمایی یا قهوهای یا طلاییرنگ میشدند. گیاههای کاشته یا خودرو بعضیوقتها بهنظر خیلی کمپشت میآمدند. سبزیِ درختها که تپهها را درمینوردید و بالا میرفت، یک آن قطع میشد. بهنظر میآمد تپههای کوتاهتر برای ساختمانسازیهای بعدی مسطح شدهاند.
نظر شما :