جنگ عظیم

ترجمه: بهرنگ رجبی
۲۹ آبان ۱۳۹۰ | ۱۷:۳۷ کد : ۱۵۳۷ پاورقی
جنگ عظیم
تاریخ ایرانی: وی. اِس. نایپل، رمان‌نویسِ انگلیسیِ هندی‌تبار، برندهٔ جایزهٔ نوبلِ ادبیات، دو سفرنامهٔ ایران نوشته، یکی روایتش از دیداری در روزهای پُرالتهابِ تابستانِ ۱۳۵۸، روزهای نخستینِ شکل‌گیریِ نظامِ نوپای جمهوریِ اسلامی (که ترجمهٔ کاملش را پیشتر «تاریخ ایرانی» در قالبِ پرونده‌ای منتشر کرده)، و دیگری مشاهداتش از ایرانِ بیش از یک و نیم دهه بعد، روزگارِ تثبیت نظام. در این دومی دوباره سَرَک می‌کشد به جاهایی که در آن سفرِ نخستش دیده بود، و سراغِ آن آدم‌های پیشتر دیده را می‌گیرد، از قاضیِ شرعِ واپسین سال‌های دههٔ پنجاه تا روزنامه‌نگارهای نشریه‌های انگلیسی‌زبانِ تهران تا بسیاری از مردمِ کوچه و خیابان. سفرنامهٔ دومِ نایپل روایتِ گذرِ جامعهٔ ایران از عهدِ انقلاب تا عصرِ تثبیت است. متنِ کاملِ سفرنامهٔ دوم روزهای شنبه‌ هر هفته در ده بخش در «تاریخ ایرانی» منتشر می شود.

 

***

 

پوسترهای سیاه ‌و سفیدِ ساده، نصبِ میله‌های فلزی کنارِ خیابان‌های مرکزِ تهران خبر از سومین همایشِ بررسیِ اندیشه‌های آیت‌الله خمینی در موردِ دفاع از کشور می‌دادند. پوستر‌ها خیلی ساده بودند و هیچ نشانی از خشم و شورِ گرافیکِ روزهای انقلاب نداشتند؛‌‌ همان حال‌و‌هوای فوارهٔ خاموشِ خون را در گورستانِ شهدا به آدم منتقل می‌کردند. خبری به نقل از خبرگزاری رسمی ایران در «ایران نیوز» جزئیاتِ بیشتری می‌گفت. همایش را روحانی‌ای‌ بلندمرتبه، حجت‌الاسلام قائمی، سروسامان داده بود، سرپرستِ واحدِ عقیدتی ـ سیاسیِ وزارتِ دفاع و پشتیبانیِ نیروهای مسلح. حالا مذهبی‌ها بر مصدرِ کار بودند و القابِ سیاسی‌شان می‌توانست به‌‌ همان طنین و کوبندگیِ القابِ مذهبی‌شان باشد. قرار بود پانصد «شخصیت برجسته» در همایش شرکت کنند و از میان صد و سی مقالهٔ ارسالی، چهارده تا در همایش ارائه شود ــ واحدِ عقیدتی ـ سیاسی خیلی در کارِ عدد و رقم بود: «در حاشیهٔ همایش نمایشگاهِ عکسی از هشت سال دفاع مقدس (۸۸ ـ ۱۹۸۰) و نیز نمایشگاهی از اسنادِ جنگِ تحمیلی هم برپا می‌شد.»

 

آرش، که قرار بود در موردِ تجربیاتش از جنگ با مهرداد و من صحبت کند، از همایش خبر نداشت. آرش بیست و هفت سالش بود. چهار سالِ آخر جنگ را توی جبهه بود. دو سالِ اول را، در شانزده سالگی و هفده سالگی، داوطلب رفته بود. بعدش هم که دیگر سربازِ وظیفه بود. حالا راننده تاکسی بود، عینِ افسری که قدیم بهترین دوستش بود و مهرداد از من خواست کلمه‌های خاصی را که آرش برای اشاره به «راننده‌ تاکسی» استفاده می‌کرد و طوری که دربارۀ این آدم‌ها حرف می‌زد درک کنم. افسرِ سابق، مثلِ آرش، برای آژانس کار نمی‌کرد، رانندگیِ آژانس شأن و اعتباری داشت؛ او ماشینِ شخصی‌اش را توی خیابان‌ها قفل بالا و پایین می‌کرد، مسافر می‌زد، از ماشینش شبیهِ اتوبوس استفاده می‌کرد، و تقریباً می‌شد مطمئن بود جوازِ تاکسیرانی ندارد.

 

آرش گفت: «این جنگ هیچ فایده‌ای برای من نداشت. ببینیم خاطراتم ازش فایده‌ای برای بقیه داره یا نه.»رفتیم به کافه‌ای در شمالِ تهران، جایی پاتوقِ طبقهٔ متوسط، با دیواره‌های شیشه‌ای، توی خیابانی شلوغ با ردیفِ درخت‌های چنار؛ چنار گونه‌ای ایرانی و مقداری متفاوت با نمونه‌های مشابهِ این درخت در جاهای دیگر است و آنجا و در کشمیر عاشقش‌اند (توی کشمیر حتی می‌گویند سایه‌اش خاصیتِ شفابخش دارد)، و در نقاشی‌های ایرانی و مغولی اغلب خیلی طبیعی و ناتورالیستی تصویر شده.

 

اواسطِ بعدازظهر بود و کافه ــ که بستنی، بستنیِ میوه‌ای، و چای داشت ــ پُرِ زنانی چادرِ مشکی به ‌سر بود، زنانی خانواده‌دار. کافه و زن‌ها زیبایی و وقارِ نهانی داشتند. کنارِ پنجره توی تورفتگی‌ای نشستیم؛ جزو فرهنگ و منشِ‌ِ آن‌جا بود که گرچه مدت زمانی طولانی توی کافه نشستیم و گرچه بعدِ مدتی من شروع کردم یادداشت برداشتن، اما هیچ‌کس بهمان چشم ندوخت و کاری نکرد احساس کنیم معذبیم.

 

فقط دو نسل بود که خانوادهٔ آرش ساکنِ تهران بودند. قبلش خانواده‌ای کشاورز بودند و خویشاوندانِ دورِ خانواده هم هنوز هم همان جا بودند، جایی غربِ تهران. گاو و گوسفند نگه می‌داشتند و دو تا چاهِ قنات داشتند؛ توی آن بیابان بدونِ این چاه‌ها امکانِ هیچ‌جور کشاورزی‌ای نبود. این چاه‌ها به آبراهه‌های قدیمیِ زیرزمینی‌ای راه داشتند که از دل‌ کوه‌ها می‌آمدند؛ آرش گفت سالی چهار بار باید این آبراهه‌ها را مرمت و تمیز کرد. پدرِ پدرِِ آرش وقتی به تهران آمد ارتشیِ رضا شاه شد، پدرِ آخرین شاه ایران. این ماجرا مال سالِ ۱۹۳۱ بود. او بعدِ تمام شدنِ خدمت ارتشش در تهران یک آژانسِ معاملاتِ مسکن راه انداخته بود. مهرداد ترجمه‌اش را قطع کرد که بگوید: «طبقهٔ متوسط دقیقاً این آدم‌ها بودن.» سالِ ۱۹۸۴ که آرش داوطلبِ رفتن به جبهه شد هویتی گرفت که به بسیجی مشهور بود. بسیجی‌ها از روی سربندشان شناخته می‌شدند. این سربند‌ها می‌توانست قرمز باشد، یا سبز، یا سفید، یا سیاه؛ گرچه آنی که معمولاً توی تلویزیون‌های ایران یا فرنگ نشان می‌دادند قرمز بود. قرمز نمادِ خون و ایثار و ایمان بود.

 

آرش زمانِ بسیجی بودنش توی یازده عملیات شرکت کرده بود. سرِ هفت‌تایشان در خطِ مقدمِ نبرد بود. آن اولی که اعزام شده بود، سالِ ۱۹۸۴، اواسطِ جنگ، هنوز رسم بود پیش از هر عملیات نوحه‌خوانانی مذهبی به جبهه بیایند و جماعت را تهییج کنند. نوحه‌خوانان می‌خواندند و جماعت تک‌دستی ــ و اگر عملیاتِ مهمی بود ــ دو دستی موزون سینه می‌زدند. بعضی‌ وقت‌ها نوحه‌خوانانی که می‌آمدند خیلی مشهور و در تمامِ ایران ‌شناخته‌ شده بودند. قبلِ حملهٔ چهارم یا پنجمی که آرش درگیرش بود نوحه‌خوانی خیلی مشهور برای گروهانی که او تویش خدمت می‌کرد، آمد.

 

حتی اگر قبلِ حمله نوحه‌خوانِ حرفه‌ای هم نمی‌آمد باز همیشه بینِ جمع یکی بود که سردستهٔ باقیِ جماعت برای مراسم شود. نوحه‌خوانی با صدایی تا آخرین حدِ ممکن غمگین انجام می‌شد. آن‌چه می‌خواندند قرآن نبود بلکه سرودهایی بود در ستایش ایثار و فداکاری، سرودهایی که نوحه‌خوانانِ مشهور می‌خواندند اغلب خودشان هم مشهور می‌شدند.

 

مهرداد گفت‌: «مدرسه که برید همیشه یکی هست این سرودهای غمگین را بلد باشه. اون می‌تونه سردستهٔ جمعیت شه برای نوحه‌خونی.»‌‌ همان عصر وقتی داشتم توی اتاقِ هتل یادداشت‌هایم را بابتِ رفعِ اشتباهاتِ احتمالی با مهرداد مرور می‌کردم، او بهم نشان داد سینه‌زنی‌ای که آرش درباره‌اش می‌گفت چه‌جوری است.

 

مراسمِ نوحه‌خوانی معمولاً دو ساعت طول می‌کشید. آن دفعه‌ای که نوحه‌خوانِ خیلی مشهور پیشِ گروهانِ آرش آمده بود، ماجرا شش ساعت طول کشیده بود، چون این آقای مشهور صدا و نفس و بنیه‌اش را داشت. نوحه‌ها سرِ آدم‌ها را پُرِ اندیشهٔ مرگ و شهادت و رفتن به بهشت و آزادگی می‌کردند. بعدش آدم‌ها نیم ساعتی یا بیشتر ساکت می‌نشستند اما این سکوت هیچ‌وقت بیشتر از یک ساعت و نیم نبود. بعد حمله آغاز می‌شد، معمولاً‌ ساعتِ دو و نیم صبح. در فاصلهٔ سکوتِ بینِ پایانِ نوحه‌خوانی و شروعِ حمله آدم‌ها نامه و وصیت‌نامه می‌نوشتند و دستی به سر و روی کفش‌هایشان می‌کشیدند و مطمئن می‌شدند لباس‌زیر‌هایشان تمیز است. مهرداد گفت: «قبلِ حمله کلی آدم‌ها غسل می‌کردن چون فکر می‌کردن حمله کارِ مقدسیه و آدم باید براش مرتب و تمیز باشه. چون ممکن بود سرنوشت‌شون شهادت بشه این‌طوری با تنِ پاکیزه و لباس‌های پاکیزه به دیدارِ پروردگارشون می‌رفتن.»

 

بینِ بسیجی‌ها هم افسر بود، اما پلاک یا سردوشی یا نشانهٔ متمایزکننده‌ای نداشتند؛ گرچه البته میزانِ پُرپشتیِ ریش خبر می‌داد رتبهٔ کی بالا‌تر است. آرش می‌گفت به بسیجی‌ها همیشه شأن و جایگاه‌شان را گوشزد می‌کردند؛ سؤال‌هایشان را همیشه درست‌وحسابی جواب می‌دادند.

 

آرش بعدِ دو سال خدمتِ داوطلبانه در لباسِ بسیجی رفت به خانه و بعد تقریباً درجا وقتِ خدمتِ اجباری‌اش رسید. بعدِ دو ماه دورهٔ آموزشی دوباره رفت به جبهه. از آرش پرسیدم: «تو که به‌هرحال باید خدمتِ اجباریت را می‌رفتی. دیگه چرا داوطلب شدی بسیجی بشی؟»

- «کاری بود که رفقام می‌کردن. بیست و پنج درصدشون. اون‌ها تو کله‌مون انداختن که کارِ درست اینه.»

- «اون‌ها؟»

- «تلویزیون و رادیو و بلندگوهای بیرونِ مسجد‌ها. مجله‌ها، روزنامه‌ها، همه‌چی.»

 

آن‌ها کاری کردند فکر کند پیش از هر چیز دارد برای اسلام می‌جنگد، بعد هم برای ملت و خانواده‌اش، جفتشان با هم. مهرداد گفت: «کلمه‌ای که آرش داره استفاده می‌کنه خیلی بار داره و قویه. ناموس. معنی‌اش حسِ دفاع کردن و محافظت کردن از زن‌های خونواده‌ است. این کلمه‌ایه که خیلی وقت‌ها برای احساسِ آدم‌ها در موردِ مملکت‌شون استفاده می‌کردن ــ یا اسلحه‌اش. یه داستانِ بامزه‌ای هست مالِ دورانِ پدرِ شاه. ‌ رضا شاه داشته از یه عده سرباز سرکشی می‌کرده. اسلحهٔ یکی‌شونو آورده بالا و ازش پرسیده "اینکه تو دستته چیه؟" ــ "اسلحه‌ است." رضا شاه عصبانی شده و گفته‌ "اکبر، این اسلحه نیست. این ناموسِ توئه، مادرته، زنته، دخترته. باید نگهش داری و مواظبش باشی." صَف را میره جلو‌تر و می‌رسه به احمد. رضا شاه اسلحهٔ احمد را می‌آره بالا و می‌گه "این چیه؟" احمد می‌گه "این ناموسِ اکبره، این مادرِ اکبره، زنشه، دخترشه."»

 

آرش وقتی از جمعِ بسیجی‌ها بیرون آمد و برای خدمتِِ وظیفه به ارتش پیوست، بعدِ دو ماه آموزشی برای یک لشگرِ ویژهٔ نیروی تکاوری انتخاب شد. رفت به یک مقرِ پشتیبانی که تقریباً دوازده مایل از خطِ مقدم فاصله داشت. شبِ اول را تا ظهرِ روزِ بعدش خوابید. جایشان روی یک تپه بود. پا شد و راه افتاد از تپه بالا برود تا به «قرارگاه» برسد. (مهرداد سرِ ترجمهٔ این کلمهٔ آخری گرفتاری داشت: برگردانِ اولش «محوطه» بود.) بیست پا آن‌طرف‌تر از او راکتی خورد به تپه و او را پرت کرد سی و پنج پا آن‌طرف‌تر. تقریباً یک روز را بیهوش بود. به هوش که آمد سِرُم توی دستش بود و حس می‌کرد پایینِ پهلویش بی‌حس است.

 

توی تورفتگیِ بغلِ پنجره نشسته بودیم و بیرون ترافیک بود و سرِ میزهای دیگر خانم‌های چادرِ مشکی به‌سر داشتند بستنی و چایی می‌خوردند؛ گفت «هنوز هم اون‌جام یه حسی ازش دارم» و ــ نُه و نیم سال بعدِ مجروحیت ــ دستی به جست‌وجو و نوازش پشتِ رانِ پای چپش کشید. هفده روز توی بیمارستانِ صحرایی بود. نمی‌گذاشتند برگردد به تهران. بهشان گفته بود بسیجی‌ها هر وقت دلشان بخواهد می‌توانند برگردند به شهر‌هایشان. به حرف‌هایش گوش نمی‌دادند. دوباره فرستادندش به قرارگاه.‌‌ همان روزِ اولی که رسید به آن‌جا به‌نظرش آمد «بوش میاد دارن نقشهٔ یه حمله‌ای می‌کِشن» تصمیم گرفت فرار کند.

 

بابتِ حضورِ سال قبلش منطقه را بلد شده بود. می‌دانست شمالشان کوهستان است و می‌دانست پشتِ آن کوهستان روستا یا شهری کوچک است. فکر می‌کرد بیست مایل راه است. بعدازظهر پول و وسایلش را برداشت و پیاده راه افتاد سمتِ روستا. تا غروب پیاده رفت. رسید به چادرِ یک چوپانی. چوپان داشت گوسفند‌ها را هدایت می‌کرد سمتِ مرتع. زمستان‌ها گوسفند‌ها را می‌بردند پای کوه‌ها؛ تابستان‌ها می‌بردندشان بالا. الان داشتند گوسفند‌ها را می‌بردند بالا.

 

توی چادر پیرمردی بود و بچه‌ای و زنی و شش تا دخترِ جوان. بهش شیرِ گرم و پمادِ سنتیِ روغنِ حیوانی برای تسکین دردش دادند. بهشان گفت از گروه‌هانش جدا افتاده و وسطِ کوه‌ها گم شده و الان پیاده عازم شهر یا روستای آن طرفِ کوهستان است. بهش گفتند «پیاده خیلی راهه. دوروبر کلی گرگ هست. مسیر را هم داری اشتباه میری.» وادارش کردند شب را آنجا توی چادرشان کنارِ بقیه بخوابد.

 

ششِ صبح ترکشان کرد. تا دوی بعدازظهر راه رفت. رسید به روستا. جلوی وانتِ استیشنی را گرفت و گفت اگر ببردش پولش را می‌دهد. همراهش پول داشت چون ــ قبلِ خوردنِ راکت و مجروح شدنش ــ تازه از مرخصیِ دوهفته‌ای برگشته بود. به شهری بزرگ رسید. آن‌جا اتوبوس گرفت و آمد به تهران، پدرش از دیدن حال‌وروزِ او جا خورده بود و دلش نمی‌خواست او برگردد به جبهه.

 

چهارده روز مانده به نوروز بود. سالِ نوی ایرانی‌ها، عیدی کهن و پیشااسلامی؛ تا آخرِ تعطیلات را پیش خانواده‌اش ماند. مهرداد بهم گفت: «احتمالاً یک دلیلِ اینکه تصمیم گرفت فرار کنه این بود که دلش نمی‌خواست سرِ نوروز تو هیچ حمله‌ای باشه. اینجا همه دلشون می‌خواد نوروز را پیشِ خونواده‌شون باشن و اون‌جوری که دوست ‌دارن جشن بگیرن. اینو می‌گم چون الان داره می‌گه در جا بعدِ تعطیلات برگشته به جبهه.»

 

آرش آنجا فهمید اصلاً حمله‌ای در کار نبوده، اما حالا یکی در راه بود. حملهٔ خیلی عظیمی بود و چهار روز بعدِ برگشتنِ او شروع شد. آرش سر جمع سه مرتبه میدانِ جنگ را گذاشت و به خانه آمد؛ انگار وقتی برمی‌گشت مشکلی برایش پیش نمی‌آمده.

 

یک خاطرهٔ ویژه داشت؛ زمانی چند روز را صاف روبه‌روی موقعیتِ عراقی‌ها سر کرده بود. یک بار طرفِ عراقی‌ها برقِ نوری دید: فکر کرد آفتاب خورده به صفحهٔ ساعت مچی. دوباره برقِ نور را دید و به این نتیجه رسید که قضیه اتفاقی نیست. با ساعتِ خودش رو به آن طرف نور انداخت و در جواب نوری گرفت. تا مدتی این بازی را ادامه دادند. روزهای بعدی‌اش برای نور انداختن به‌طرف همدیگر از دوربین‌های چشمی‌شان استفاده می‌کردند. شبیهِ داستان‌های دربارهٔ رفاقت‌های کوتاه و گذرایی بود که سرِ جنگِ اولِ جهانی در جبههٔ غرب بینِ طرف‌های درگیرِ جنگ پیش می‌آمد. آرش از این داستان‌ها چیزی نمی‌دانست. داستان او از ملال و فرسودگیِ شدیدی می‌گفت که در مسیرِ جنگ به‌سمت سرانجامش به جانِ هر دو سو افتاده بود. اما او این نکته را نگفت؛ او اصلاً هیچ نکته‌ای نگفت. خیلی ساده داستان را تعریف کرد، ماجرایی که به‌نظرش وسط جنگ عجیب بود.

 

خدمتِ اجباریِ نظام که تمام شد چهار ماهِ دیگر را هم داوطلبانه در ارتش ماند. آنجا دوستانی پیدا کرده بود و همراهِ یکی از همین دوستانش از جبهه برگشت. یک بار با هم رفتند به شیراز. توی پارک خوابیدند. صبحش شنیدند امام خمینی درگذشته. این غم‌انگیز‌ترین لحظه برای آرش بود، برای آدم‌های دیگر هم. آرش گفت: «یادمه مادرِ دوستم بابت خوردنِ یک سیب دعواش کرد، جوری که انگار فوت خمینی یه واقعه‌ای هست عین ماهِ رمضون.» رمضان، ماهِ روزه.

 

و حالا در پایانِ جنگ مواجهه با تهران برایشان سرخوردگیِ عظیمی بود، درست همان‌طور که همیشه در تمامِ طولِ جنگ هم بود: «تهران پُرِ جشن‌های عروسی بود. دو تا از دوست‌های من شهید شده بودن. اون ‌وقت اون‌جا، تو همون کوچه، همزمان با مراسمِ ختمِ اون‌ها، عروسی بود. توی جبهه قضیه اسلام و جنگ بود. اینجا تو تهران مردم از مُد و موسیقی حرف می‌زدن. تو رادیو "صدای امریکا" صدای ایرانی‌هایی را می‌شنیدیم که زنگ می‌زدن و درخواستِ پخشِ آهنگ‌های جدید می‌دادن. تو تهران برای هیچکس جنگ مهم نبود. همه بی‌پول بودن.»

 

آرش با صداقت و صراحتِ بسیار حرف زده بود. اما یک چیزی کم بود. جنگی که او ازش برای ما گفته بود جنگی بی‌مرگ‌ومیر بود، خیلی کم هم خونی تویش ریخته شده بود. از مجروحیتِ خودش بابتِ اصابتِ راکت گفته بود، از گوسفندگردانی توی زمین‌های مین‌گذاری شده برای ترکیدن و از بین رفتن مین‌ها گفته بود. اما فقط همین. حتی وقتی ازش در مورد گُردان‌های شهدا سؤال کردیم فقط گفت زمانِ حمله‌ها اول گُردان‌های شهدا می‌رفته، بعد پشت‌سرشان گُردان‌های معمولِ ارتش، و پشت‌سرِ این‌ها گُردان‌های پشتیبانی. دلش می‌خواست دربارهٔ جنگ حرف بزند، اما دلش نمی‌خواست دربارهٔ مرگ حرف بزند.

 

بعد‌تر که دیگر از کافه بیرون آمده بودیم و توی ماشین بودیم و نورِ روز هم رفته بود، صاف و سرراست ازش پرسیدم: «تو کشته شدنِ آدم‌های زیادی را دیدی؟» واقعاً دلش نمی‌خواست جواب بدهد. اما مدتی که گذشت گفت «یک لشگرِ هزار و چهارصد نفره حمله کردن. فقط چهارصد نفرشون برگشتن.»

- «تو الان نظرت در موردِ ماجرا چیه؟»

- «حسی بهش ندارم.»

 

***

 

بعدها که داشتیم دربارهٔ آرش حرف می‌زدیم مهرداد گفت: «به‌نظرت نمیاد آرش آدمِ ساده‌ایه؟» من اصلاً به آرش این‌طوری فکر نکرده بودم، اینکه ساده است یا ساده نیست؛ اما من نگاهِ ایرانیِ مهرداد را هم نداشتم. از صداقت و صراحتِ آرش خوشم آمده بود و آدم خویشتن‌دار و صبوری به‌نظرم آمده بود، شاید حتی آدم خوبی؛ می‌توانست خوبی‌اش جاهای دیگری جلوه یافته باشد. سرِجمع آدمی بود متفاوت از فرد دیگری که سعی کردیم دربارهٔ تجربه‌هایش از جنگ باهاش صحبت کنیم. این آدم را ناشری پیشِ ما فرستاده بود که در موردِ جنگ کتاب چاپ می‌کرد. کهنه سرباز (اگر لازم می‌شد کهنه سرباز هم بود) آدمِ ریزه ‌میزهٔ مرتبی بود با ریشِ سیاهِ مرتب و چشم‌های غیرقابل اعتمادی که برق می‌زدند. فکر می‌کرد او را فرستاده‌اند پیشِ ما تا دروغ بگوید، و دربارهٔ همه‌چیز دروغ گفت و دروغ گفت. معمار بود، دکتر بود، شهیدهایی را دمِ مرگ بغل کرده بود. توی حرف‌هایی که می‌زد هیچ جزئیاتِ مشخصی نبود و من که اصلاً به‌کل شک کردم جبهه بوده.

 

به این نتیجه رسیدیم که آدم روبه‌رویمان دردسرساز است و از شرش خلاص شدیم. بعدش مهرداد و من با دست تاکسیِ خطی‌ای را متوقف کردیم. یک مسافر داشت. جوانی تپل با سرووضعِ خیلی تر و تمیز، خوش‌لباس و با ریشِ کامل. عقبِ ماشین بود. بی‌اینکه کلمه‌ای بگوید پیاده شد و رفت نشست کنارِ راننده تا مهرداد و من بتوانیم پیشِ همدیگر بنشینیم ــ این رسمِ تاکسی سواری در تهران بود.

 

***

 

یک روز صبح صبحانه‌ام را خانمِ خدمتکاری آورد بالا. چاق و پُررو بود، با صورتی چرب و نشُسته، و بوی تندِ عرقی حاصلِ پوشیدنِ کلی لباس می‌داد، احتمالاً بعضی‌هایشان از الیافِ مصنوعی. صبحانه پنیرِ معمولِ ایرانی‌ها بود (دانمارکی) کنارِ بُرشی نانِ تُست، تکه پیازِ کلُفتِ کهنه‌ای اندکی بنفش و بی‌مزه و یک برگ کاهو که جورِ غریبی نرم و بی‌رمق بود و احتمالاً آن هم کهنه بود. پیاز و برگِ کاهو درجا اشتهایم را کور کردند (خطر حصبه بود)؛ و نسکافه آماده‌شان هم فقط در حدی خوب بود که راضی باشی داری فنجانی مایعِ ولرم می‌خوری. کمی که گذشت خدمتکار با لباس‌های شبیه راهبه‌هایش پرخاشجو دوباره آمد توی اتاق تا سینی را ببرد؛ و نه خیلی بعدترش وقتی برای بارِ سوم آمد تا بپرسد دلم می‌خواهد تختم را مرتب کند یا نه، داشت نانِ تُست سق می‌زد ــ تمامِ محتویاتِ دهانش معلوم بود و به‌نظر من که نانِ تُست سینیِ صبحانهٔ من داشت توی دهانش می‌چرخید.

 

اوایلِ بعدازظهرِ‌‌ همان روز ــ داشتم توی اتاقم کار می‌کردم ــ لباس‌های شسته شده‌ام را آوردند، پیراهن‌هایم شسته شده و مرتب توی لفاف‌های پلاستیکی بود، باقیِ لباس‌ها را توی جعبهٔ مقواییِ پُرنقش‌ونگاری آورده بودند که اسمِ هتل رویش چاپ شده بود. جعبه برایم تازگی داشت. به‌نظرم به منشِ سرشار از زهد و تقوا و قناعت‌پیشهٔ هتل و «بنیاد مستضعفان» نمی‌خورد؛ بازش که کردم دیدم لباس‌هایم شسته نشده‌اند و درست‌‌ همان طوری‌اند که صبح فرستاده بودمشان. به دربان زنگ زدم. او مسئولِ رختشویخانه را فرستاد بالا؛ مسئولِ رختشویخانه معذب شده بود. لباس‌ها را بُرد و بعدِ مدت زمانی آن قدر سریع که خنده‌دار بود، برشان گرداند، اتوکشیده و گرم (حتی اگر نشُسته)، توی کیسه‌های پلاستیکیِ نو.

 

آخر سر هم به لابی که رفتم دیدم تابلوی «مرگ بر امریکا» دیگر بالاسرِ ساعت‌های اُمگای هتل نیست. بعدِ پانزده سال بالاخره آن حروف را کَنده بودند و جای رنگ‌پریدگیِ پشتِ تابلو وسطِ دیگر تابلوهای نصبِ آنجا باقی مانده بود. لحظه به‌نظرم تاریخی بود؛ شاید معنایش این بود که یک جورهایی قرار است اوضاع عوض شود. اما فردایش تابلویی دراز‌تر به خطِ فارسیِ شکیل‌تری رفت بالاسرِ ساعت‌ها و گویا‌‌ همان حرف را می‌زد، فقط خوش‌ترکیب‌تر.

 

***

 

آفتابِ متغیر و ابرهای در حرکت کوه‌های شمالِ تهران را حالت‌های مختلفی می‌دادند، یک قسمت را روشن می‌کردند، بعد یک قسمت دیگر را، فضاهای لاییِ میان رشته‌های کوه‌ها را نشان می‌دادند، برآمدگیِ نامنتظری را یک جا معلوم می‌کردند، دره‌ای را جایی دیگر، رشته‌کوه پسِ رشته‌کوه معلوم می‌کردند، و بافت‌های سنگی را برفِ زمستان فرسوده بود. بعضی‌وقت‌ها تکه‌تکه‌های ابری بارانی فرازِ رشته‌کوهی رفیع شیار‌ها و فرورفتگی‌ها را پُر می‌کردند، جوری که به‌نظر می‌آمد برف‌اند.

کلید واژه ها: نایپل


نظر شما :