زمینداری که زمینگیر شد
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
علی، مردی حدوداً شصت ساله، ثروتش را زمانِ شاه با ساختوسازِ خانه به دست آورد. زمانی اوایلِ دههٔ هفتادِ میلادی، قبلِ افزایشِ عظیم و یکبارهٔ قیمتِ نفت. بخت یارش شد ــ و عقل و پول هم ــ تا قطعه زمینی بزرگ در شورهزاری در کرمان بخرد. زمینش را هر متر مربع یک تومان، ده ریال، حدودِ پانزده سِنتِ امریکا خرید؛ سه چهار سال بعدتر که زمانهٔ افزایشِ قیمتِ نفت رسید و شهرهای سرتاسرِ ایران شروع به رشد و توسعهای سریع کردند، بخشی از شورهزارش را برای ساختمانسازی فروخت، هر متر مربع چهارصد تومان. اینچنین ــ داریم با رقمهایی عجیبوغریب بازیبازی میکنیم ــ یک سرمایهگذاریِ حداکثر مثلاً دههزار دلاری بعدِ سه چهار سال تبدیل شد به ثروتی مختصر، چهار میلیون دلار.
برای بیشترِ آدمها چنین اقبالی کافی است تا دیگر آرام بگیرند. اما علی راهی دیگر رفت. حامی و پشتیبانِ انقلاب شد. گفت: «حالا که پول داشتیم، اطمینانِخاطر مالی، دیگه آزادی میخواستیم. این اون چیزی بود که نداشتیم.» قبلترش در دههٔ شصتِ میلادی در ایالات متحده دانشجو بود و شیفتهٔ سیاست شده بود، حتی سیاستِ داخلیِ امریکا، و به جایی رسیده بود که احساس شرم و خجالت میکرد از کشوری آمده که آزاد نیست. این احساس هیچوقت دست از سرش برنداشت. بنابراین وقتی بهنظرش آمد دارد سروکلهٔ انقلاب در ایران پیدا میشود به لحاظ مالی و معنوی پشتش ایستاد. واسطهٔ این پشتیبانیهایش آیتاللهی بود که دوستش شده بود. تصوراتِ علی از انقلاب از خواندههایش میآمد، بهخصوص تاریخ. اما ضمناً ــ گرچه خودش نگفت ــ رگهای از مذهب هم ــ فرعی یا به همان اندازه ــ نقش داشت. گفت: «ما انتظارِ یک انقلابی داشتیم مبتنی بر قوانینِ الهی و قوانینِ طبیعت.» قوانین الهی: این انگار روایتِ او بود از جامعهٔ توحیدیِ آقای جعفری و جستوجوی آرش پیِ عدلِ علی ــ علی، خلیفهٔ چهارم، قهرمان قدیسِ شیعیان.
کلی تصورات و تمایلاتِ مختلف کنار هم یککاسه شدند و عمل کردند تا انقلاب حاصل شد. بنابراین وقتی انقلاب بالاخره اتفاق افتاد ــ ورای ظاهراً وحدتِ کلمهٔ عمومی و احساسِ همگانیِ رهایی ــ تا دلت بخواهد علائق و منافعِ متضاد با هم وجود داشت. و علی، آقای پولدار، عذابی کشیده بود؛ سه سال تُند و بد با او تا شده بود.
بعدِ سه سال یاد گرفته بود چهطور با انقلاب تا کند. حالا بخشِ زیادی از وقتش را کسبوکارِ بقا، معامله کردن با دارودستهها و سطوحِ مختلفی از قدرت میگرفت. حالا دیگر راهش را بلد بود؛ تقریباً در هر شرایطی میدانست چه حرکتی باید بکند.
جثهاش قلمی بود، قدش متوسط، چهرهٔ ایرانیاش خیلی معمولی. هیکلش نکتهای نداشت؛ احتمالاً بخشی از پوشش و استتارش بوده برای در دید نبودن. ویژگیهای جسمانیاش توجهِ آدم را جلبِ خودشان میکرد. لاغریاش مثلاً شاید برای آدمی چون او طبیعی بهنظر میآمد؛ اما در واقع نتیجهٔ کارِ دائم بود. شغلش، کسبوکارش، میلِ کموبیش پُرحرارتش به بقا و زنده ماندن، او را سالم و هوشیار نگه داشته بود. فرسودگیِ تلاش برای بقا خودش را بیشتر در زنِ او نشان میداد که حالا ناگزیر به زندگیای غیرطبیعی و محبوس شده بود. کلی از موهایش ریخته بود؛ هنوز هم زنِ مهربانی بود اما پسِ این مهربانی افسردگیِ شدیدی نهفته بود، حاصلِ زخم خوردنها و جراحتهایی.
***
زمانِ شاه تصوراتِ او از انقلاب با مذهب گرههایی خورده بود: رؤیای قوانینِ الهی و قوانینِ طبیعت. از پسزمینهای مذهبی هم میآمد. پدرش و پدرِ پدرش روحانی بودند؛ توی خانوادهٔ مادریِ پدرش هم روحانیهایی پیدا میشدند. علی به خانوادهٔ مادریاش میگفت «آدمهای شهری».
پدرش متولدِ ۱۸۹۵ بود (گرچه علی سالِ میلادیاش را مطمئن نبود). شانزده سالش بود که رفت به مدرسهای دینی در مشهد. آن روزها (و تا مدتها بعدترش) کلی از پسرهای روستایی به مشهد و قم و به چنان مدارسی میرفتند چون آیتاللههایی که اینها طلبهشان میشدند بهشان اتاقی برای ماندن، غذا، و بعضی وقتها حتی مقرریِ مختصری میدادند. آیتاللهها از مدرسه پول درنمیآوردند؛ پولی که داشتند یا به طلبهها میدادند، از مقلدانشان میآمد. به این ترتیب درونِ مجموعه عدالت و تعادلی برقرار بود: آدمها همه هر کدام چیزی میدادند و بهجایش چیزی میگرفتند. جدای اینها سالِ ۱۹۱۱ که پدرِ علی به مشهد رفت در ایران مدارسِ دینی تنها جاهایی بودند که میتوانستی داخلشان تحصیلاتِ عالیه کنی. هنوز از دانشگاه یا مدرسهٔ عالیه خبری نبود؛ ایرانِ تحتِ حاکمیتِ شاههای قاجار خیلی عقبمانده بود؛ تقریباً از نقشهٔ دنیا حذف بود.
پدر علی بعدِ چهار سال ماندن در مشهد روحانی شد و رفت به شهرِ کرمان. آنجا معلم شد و میتوانست تا آخرِ عمر هم حال و کارش همین بماند، عینِ پدرش قبلِ او. اما قاجارها سرنگون شدند؛ پدرِ شاهِ واپسین، رضا شاه، به یاریِ بریتانیا به قدرت رسید. اوایلِ دههٔ بیستِ میلادی رضا شاه نظام حقوقی ایران را تغییر داد. وزارت عدلیه تأسیس شد و نظامِ حقوقیِ فرانسه را با گرفتوگیرهای بسیار با فقهِ سنتیِ اسلامی ادغام کردند. نظامِ تازه رسمیتر بود. دادگاه و قاضی و وکیل لازم داشت.
برای پدرِ علی که درسِ حقوقِ اسلامی خوانده بود آسان بود که در چارچوبِ این نظام تازه پذیرفته شود و جایی پیدا کند. اول از همه قاضی شد ــ هنوز سی سالش هم نشده بود ــ و بعد وکیل. مشاوره میداد. شروع کرد در جاهای مختلفی از مملکت سرمایهگذاری روی زمین. چون حقوقِ قدیم و حقوقِ جدید را خیلی خوب میدانست، و چون قضیهٔ مالکیتِ کلی از زمینهای مملکت پیچیده و بغرنج بود، اغلب کسانی ازش میخواستند برای اثبات مالکیتشان بر زمینی وکیلشان شود؛ و بعضیوقتها دستمزدش تکهای از خودِ همان زمینها بود.
به اینترتیب در گردش غریبِ اوضاع و وقایع، طیِ دوران دیکتاتوریِ رضا شاه دنیا چنان به کام پدرِ علی شد که برای روحانیهای نسلهای پیشترِ خانوادهاش قابل تصور هم نبود. و طنز روزگار اینکه همان وقتی که بهنظر میآمد پدرِ علی دیگر بارِ خودش را بسته و حسابی در امن و امان است جهان برای رضا شاه تیره و تار شد. سالِ ۱۹۴۱ دنیای خارج از همهطرف ریختند تو و متفقین ایران را اشغال کردند تا از نفوذ و تسلطِ آلمانها بر آن جلوگیری کنند. رضا شاه که فکر میکرد خیلی با آلمانها رفیق است خلع شد و بریتانیاییها او را فرستادند به افریقای جنوبی، جایی که تقدیر بود خیلی زود در آن بمیرد؛ تجسمی غریب از تراژدیِ سرنوشتِ پسرِ خودش سی و هفت سال بعدتر.
اشغالِ ایران تأثیری روی صعودِ پدرِ علی نگذاشت و برای مملکت هم بد نشد. طیِ یازده سال فاصلهٔ میان خلع رضا شاه و سر برکشیدنِ دوبارهٔ استبداد در قامتِ پسر او کشور نیمچه دموکراسیای به خودش دید. علی گفت نیمچه آشوب و هرجومرجی هم، چون حکومت مرکزی نمیتوانست خواست و ارادهاش را بر همهجای مملکت اعمال کند. اما ایران آزاد بود، جوری که تا پیشترش هیچوقت نبود. بنابراین علی که زمانِ خلعِ رضا شاه پنج شش سالش بود در دورانِ رشدش جز آزادی ندید و نشناخت. و ــ نسلها پُرشتاب میگذرند ــ علی، پسرِ پدری ثروتمند و مشهور و محبوب، به نسبت زمانِ کودکیِ پدرش از امتیازات و نعمات و موهبتهای بسیار بسیار بیشتری بهرهمند بود. اما پدرش جدی و سختگیر بود؛ و علی ــ با تهماندههایی از ادب و تربیتِ قدیمیاش ــ این جدیت و سختگیری را پذیرفت.
علی هجده ساله بود که پدرش بهش گفت: «تا حالا من خرجت را دادهام، ولی حالا دیگه ازت میخوام روی پای خودت واستی. میخوام یه مقدار پول بهت بدم. میتونی بزنیش به کار یا بری یه دانشگاهی.» علی با آن پول رفت به ایالات متحده. دورههای فنیِ مختلفی گذراند؛ بعد، پول که تمام شد با کمکهزینهٔ یک دانشگاه رشتۀ فرهنگ و ادبیاتِ باستان را خواند. سرِجمع هشت سال را در ایالات متحده گذراند.
تقریباً سی سالش بود که برگشت به ایران؛ و جز آزادی هیچچیز نمیشناخت. برگشتن به ایران برایش بهتآور بود، به کشورِ فرمانرواییِ خودکامهٔ شاه، و ساواک، پلیس مخفیِ شاه. علی گفت: «تو اینجور رژیمی آدم باید بدونه چهطوری از پسِ کارها بربیاد. اگه موقعیت برات تازه و جانیفتاده باشه همهجور اشتباهی میکنی و ممکنه ضرر کنی و آسیب ببینی.» ازش پرسیدم: «تو چهجور اشتباههایی کردی؟»
- «یه روز داشتم سعی میکردم تاکسی بگیرم. یک تاکسیای وایساد. دو تا آقای سیاهپوش عقب نشسته بودن، یکی جلو. من هم عقب نشستم. اون موقع حسابی درگیرِ سیاست بودم و از شاه انتقاد میکردم. بعدش فهمیدم قضیه کلاً نقشه بوده. میخواستن سر دربیارن نظر من چیه. عمداً شروع کردن بحث سیاسی. من خیلی خام و بیتجربه بودم و درجا نظراتمو به زبون آوردم. ماشینه که وایساد خوشحال بودم که وایساد. وگرنه احتمالاً باهاشون کافه هم میرفتم و کاری میکردن کلی حرفها بزنم و میانداختنم تو دردسر. وقتی همچین اتفاقهایی برای آدم میافته میفهمی اینجا امریکا نیست؛ نمیتونی درجا چیزی را که تو ذهنته بگی. ما یاد میگیریم باید زندگیِ دوگانه داشته باشیم.»
چیزی که علی مشخصاً و خیلی سریع فهمید این بود که شاه واجبالاحترام است. میشد آدمهای خیلی ردهبالای دیگر را نقد کرد؛ ولی شاه نه: «یک جملهٔ معروفی بود که تو این مملکت کاری به کارِ شاه نداشته باشی، دیگه همه کار میتونی بکنی.» وقتی علی به ایران برگشت رفت سرِ شغلی دولتی. در بخشِ شهرسازی کار میکرد. اولین کارش تهیهٔ گزارشی بود از کارخانهٔ تولید سیمانی که داشت سالی سه میلیون دلار ضرر میداد. تحقیقِ سادهای کرد و دریافت بخشِ خصوصی میتواند با سه میلیون دلار یک کارخانهٔ تولید سیمانِ موفق راه بیندازد. پیشنهاد کرد دولت کارخانه را تعطیل کند؛ گفت باید سه میلیون دلاری را که دولت هر سال دارد بابتِ کارخانهٔ خودش هزینه میدهد، به آدمهایی غیردولتی داد تا کارخانههای تازه راه بیندازند. به لحاظ اقتصادی حرفش درست بود ولی دریافت توصیهاش به همهٔ لحاظ دیگر اشتباه است. داشت خیلی آدمها را دلخور میکرد؛ باید فکرِ مدیرانِ کارخانه را هم میکرد، خانوادههایشان، ارتباطاتشان؛ باید فکر کارگرها را هم میکرد. اینها ملاحظاتی بود که انتظار میرفت او در نظر بگیرد.
خیلی زود فهمید وزارت مسکن و شهرسازی حقهبازی است، که اهدافِ مقررش هر چه باشد، لازم است هیچ کاری نکند، یا کارِ خیلی کمی بکند، که در مقامِ مشاور از او انتظار میرود به قوانینِ ناگفتهٔ قدیمی وفادار بماند، به راهورسمِ قدیمیِ هوای همدیگر را داشتن و رفاقت و خانواده. این را هم فهمید که یکی از اهدافِ اصلی وزارتخانه این بود که نگذارد کارکنانش با دستمزد بالا شیطنتهایی کنند که شاید جاهایی دیگر انجام میشود و کلِ مجموعه را به خطر میاندازد. استعفا داد و شد مترجم. تنزل درجه نبود. بهخاطر اقتصاد مبتنی بر نفتِ مملکت و رونقِ ناگهانیِ واردات و صادرات کلی کار ترجمه بود که میشد کرد. علی اغلب برای صادرکنندگانِ ایرانی ترجمه میکرد. سروکارش با کنسولها و مقاماتِ ردهبالای کلی کشورها بود. مجبور بود مثل همه راه و چاهِ کار را یاد بگیرد و به ذهنش زد اشتباه است صِرفِ مترجم باقی بماند وقتی با این دانشِ اندوختهاش میتواند کاری فراتر از این بکند. افتاد به یک جور کارِ دلالی. پیشنهاد میکرد پانزده درصد میگیرد و جنسهای یک صادرکننده را به خریداری خارجی میفروشد. پیشنهادش برای هر دو طرف مناسب بود. برای صادرکننده با هزینهای بسیار کم قضایا ساده و حل میشد، و علی را هم که سرمایهای از خودش نداشت، قادر میکرد بتواند واردِ تجارت شود. کارش آن قدر خوب بود که خیلی زود توانست شرکتِ خودش را راه بیندازد و در بندرهای جنوبی کشور انبارهایی بگیرد. این باعث شد بتواند اصلاً خودش جنس را مستقیم از صادرکننده بخرد و سودِ خودش را زیاد کند.
بعد بختِ عظیمتری بهسراغش آمد. در استانِ کرمان قطعه زمینِ بزرگی خرید. زمینِ نامرغوبی بود، شورهزار. ولی ــ اهل شهرستان بود ــ میدانست چهقدر ظرفیتِ ترقی دارد. زد به کارِ کشاورزی، از سازمانِ نظام مهندسیِ کشاورزیِ تأسیسیِ شاه مشاوره گرفت. شروع کرد به «شستنِ» شورهزار؛ مراحلِ مختلفش هفت سال زمان میبُرد. شُستنش اینطوری بود: دورِ هر زمینی خندقی به عمق یکی دو یارد بکَنند؛ زمستانها باران نمکها را از زمین میشُست و میریخت توی خندق، و این خندق خودش به خندقِ دیگری میریخت که آن به رودخانهٔ آبشوری میریخت. همزمان که زمین داشت سالبهسال شسته میشد او میتوانست محصولاتِ خاصی هم روی زمینش عمل بیاورد. سالِ اول مثلاً هندوانهٔ شیرینی عمل آمد که در خاکِ شور خوب میبالد. (مقداری از همین نوع هندوانه آن روز آخرِ شام روی میز بود: سفید، سفت، آبدار، شیرین، و به آدم حسی از خاک و تابستان میداد.) محصولاتی را که به عمل آورد همان وقت که هنوز روی زمین بودند، فروخت؛ عمده فروخت و قیمتی که گفت شاملِ هزینهٔ حملونقل برای تحویل به خریدار هم میشد؛ این شد که کلی فروخت. بعدتر هم یونجه عمل آورد و گاودار شد.
بعد سالِ ۱۹۷۳ افزایش ناگهانیِ قیمتِ نفت پیش آمد. درآمدِ دولت که سال ۱۹۶۱ سیصد میلیون دلار بود سال ۱۹۷۶ رسید به بیست و دو میلیارد. شهرها گسترش یافتند. قیمتِ زمین ناگهان بالا رفت، و علی توانست تکههایی از شورهزارش را به چهارصد برابرِ قیمتی که خریده بود، بفروشد. خودش شخصاً زد به کارِ ساختوساز. داشت شهرکِ نوسازی میساخت که فکر کرد برای رفاه و راحتیِ آدمها باید یک مسجد هم آنجا باشد ــ پسزمینهٔ مذهبیِ علی خیلی جاها بیرون میزد. نمیدانست چهطور باید مسجد ساخت و از یک آیتالله مشاوره گرفت، یک آدمِ خیلی حسابی. آیتالله علی را به مهندسی معرفی کرد که متخصصِ ساختِ مسجد بود. مسجد ساخته شد و رفاقتِ میانِ علی و آیتالله ادامه یافت و عمیقتر شد. یکی دو سالی قبلِ انقلاب، آیتالله که علیهِ حکومت فعالیت میکرد با پلیس مخفی گرفتاری پیدا کرد و به زندان افتاد. مقلدانِ آیتالله خبر را برای علی آوردند و علی از طریقِ ارتباطاتش و پول توانست کارهای مختلفی بکند و چند ماه بعدتر آیتالله را از زندان بیرون بیاورد. انقلاب که شد رفاقتِ این آیتالله برای علی نقشِ خیلی مهمی ایفا کرد؛ در واقع بدونِ این رفاقت ممکن بود اوضاع برایش خیلی سخت شود.
***
پانزده سال بعد دادگاهِ انقلابِ کرمان علی را دستگیر کرد. چندتایی اتهام بهش زده بودند: همکاری با نظامِ شاهنشاهی، غصبِ میلیونها مترمربع زمین از مردم، خارج کردن میلیاردها دلار پول از کشور، رهبریِ کودتایی علیهِ حکومت، رهبریِ تشکیلاتی ضدانقلابی. اتهامها روشن و مشخص نبودند.
علی گفت: «تو کرمان و اون دوروبر یک کم هم که فعال باشی همه میشناسنت. من قبل از انقلاب خیلی فعال بودم. آدم شناختهشدهای بودم. یک شاهِ کوچولو بودم برای خودم، نمادِ قدرت تو اون جا. وقتی تو اون شهر شعبهٔ دادگاهِ انقلاب عَلَم کردن اومدن دنبال آدمهایی مثل من. بهنظر من مخلوطِ چهل درصد مجاهدین و شصت درصد گروههای اسلامی میاومدن. مجاهدین، مارکسیستها، از همون اول دادگاههای انقلاب را قبول کرده بودن. هویتِ خودشونو رو نمیکردن؛ وانمود میکردن مسلمونان.»
علی میتوانست مجاهدین را از مسلمانها تشخیص بدهد چون او هم داشت وانمود میکرد: داشت وانمود میکرد انقلابیای مسلمان است. علی خیلی زود گروه سومی را کشف کرد که هم مجاهدین و هم مسلمانها را پذیرفته بودند: «اینها آدمهایی بودن که فقط میخواستن یک پولی به جیب بزنن. ولی ادای مسلمون بودن در میآوردن.» و آنها هم به نوبهٔ خودشان خیلی زود فهمیدند علی دارد ادا درمیآورد و انقلابیِ مسلمان نیست: «این آدمها با من دوست شدن چون میدونستن من پول دارم و کمکم دیگه بهم میگفتن تو دادگاه چهخبره و کی به کیه.»
علی بارها دستگیر شد؛ هر بار چهار پنج روز نگهش میداشتند. یک بار شش ماه نگهش داشتند. زندانِ انقلاب انباریِ کارخانهای قدیمی بود که بخشبخشش کرده بودند. چندتایی سلول بود برای آدمهایی که باید در انفرادی نگه داشته میشدند؛ دو تا محوطهٔ بزرگ برای زندانیهایی که جرمهای اجتماعی داشتند، کسانی مثل قاچاقچیهای تریاک و سارقین؛ و سلولی بزرگ برای زندانیهای سیاسی. علی را اول توی سلولی انفرادی انداختند با یک یارد عرض و دو و نیم یارد طول؛ فقط روزی نیم ساعت حق بیرون رفتن برای توالت و استحمام داشت.
توی زندانِ انباریِ کارخانه چندتایی از پاسدارها خودشان را به علی معرفی کردند. فهمید بچههای کارگرهاییاند که سرِ پروژههای ساختمانیاش برای او کار کرده بودند. رفتند و به پدرهایشان دربارهٔ وضعیتِ علی گفتند و برایشان شگفتانگیز بود که پدرهایشان بهشان گفتند باید هر کاری از دستشان برمیآید برای کمک به علی بکنند، چون قدیم علی به آنها کار داده و کمکشان کرده.
- «اون بچهها خیلی کمکم کردن. خیلی قدرتی نداشتن ولی میتونستن اوضاع و احوال را برام بگن. میتونستن نامههامو بفرستن و نامههای زنمو بیارن. تو زندان بهترین جاها و بهترین غذا رو بهم میدادن.»
بابتِ این دوستهای تازه بود که علی را از سلول انفرادی درآوردند و بردند توی بخشِ سیاسیها. آدمهایی از حزب توده آنجا بودند. آدمهایی از مجاهدین آنجا بودند اگرچه آن زمان مجاهدین هنوز نبردشان علیهِ حکومت را شروع نکرده بودند. مائوئیستهایی افراطی آنجا بودند. توی بخشِ سیاسیها چندتایی سرلشگر و سرهنگِ ارتشِ شاه هم بودند، و زمیندارهای بزرگی که با شاه ارتباط داشتند.
هرازگاه بازپرسهای دادگاهِ انقلاب میآمدند به زندان و بعضی زندانیهای سیاسی را با خودشان میبردند برای «تحقیقات» (علی از کلمهٔ تُند و تیزتری استفاده نکرد). این تحقیقات از دو تا پنج ساعت طول میکشید، و بعد زندانیها برمیگشتند به زندان. تحقیقات مؤدبانه بود. بعضی زندانیها به امتیازها و امکاناتی که علی ظاهراً بابتِ دوستهای تازهاش در جمعِ پاسدارها ازشان برخوردار بود حسادت میکردند. در واقع این دوستها آن قدر میوه و شیرینی برای علی میآوردند که او معمولاً با همسلولیها تقسیمشان میکرد. بعد زمانی رسید که چندتایی از پسرهای کمونیست دیگر تحملشان تمام شد. به علی گفتند: «عروسیته ها. ولی صبر کن. صبر کن تا قدرت دستِ ما بیاد. ما آدمهای امثال تو رو نمیآریم دادگاه و زندان. دادگاه و جلاد رو میبریم تو خیابونتون و خونهتون و جلوی درِ خونهتون محاکمهتون میکنیم و همونجا هم اعدامتون میکنیم.» علی بهشان گفت «شکرِ خدا که شماها تو زندانین و تو زندان هم میمونین و نمیتونین کاری با من بکنین.»
بعد از مدت زمانی محاکمهٔ علی اعلام شد. از مردم دعوت کردند هر اتهامی میخواهند علیهِ او اقامه کنند و هر سندِ مجرمانهای علیهِ او دارند ارائه بدهند. هفت جلسه دادگاه بهریاستِ همان روحانی برگزار شد و اتهامها علیهِ علی وارد دانسته نشد. روحانی قاضیِ دادگاه گفت: «من انقلاب کردهام که اسلام حاکم شه. بین این دو تا فرق هست، من میخوام تو بهشت خونه بسازم، نمیخوام تو جهنم برای خودم خونه بسازم. آدمهای پولدار الزاماً گناهکار نیستن مگه اینکه من یک گناهی تو کارنامهشون پیدا کنم. تو ممکنه مسلمونِ خوبی نباشی ولی من گناهکار نمیبینمت.»
بعدِ این محاکمه اوضاعواحوالِ زندگی برای علی آرامتر شد. هنوز مشکلاتی بود، کلی مشکل، زندگی دیگر مطلقاً سهل و آسان نبود. اما آنهایی که سه سالِ اول بعدِ انقلاب بابت پولدار بودنش در موردِ او پیشداوری کرده بودند و عذابش داده بودند دیگر بهقدر قدیم نفوذ و تسلط نداشتند.
***
نورِ صبح روی سراشیبها و گودیهای کوههای شمال تهران سایه میانداخت. همهٔ ناهمواریهای صخرههای فرسوده یا پُرشیبِ دامنه برجسته شده بودند و بهچشم میآمدند. نورِ صبح گسترهای را هم نشان میداد که تویش کوههای کوتاهترِ جلو متراکم بودند؛ و جاهای مختلفی باز هم زمینهای مضرسی را مسطح کرده بودند ــ زمینهایی سیمانیرنگ پایینِ آن رنگِ کِرِم کوههای بالایی ــ برای ساختمانسازیهای جدید. عصر پرتوهای باریک و جدا از همِ نور را میدیدی روی آنچه احتمالاً دامنهٔ کوه بود. صبح آن نورها غیبشان میزد و بهنظر میآمد انگار هیچچیزی آنجا نیست. پایینتر بر زمینهٔ سبزی سیرتر سپیدارها بهچشم سرحال میآمدند.
نظر شما :