پایان رویای حزب توده
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
«پایدار» جایی در شمالِ غربِ ایران با فقر و نداری بزرگ شد و ایدهٔ انقلاب را از همان نخستین سالهای زندگی در سرش داشت. از دیدنِ رنج کشیدنِ هر روز و هر شبِ مادر بیوهاش عذاب میکشید. مادرش برای گذرانِ زندگی لباس و جورابهای ساق کوتاه و ساق بلند میدوخت و اغلب تا دوی صبح پشت چرخ خیاطیاش مینشست.
پایدار نهایتاً عضوِ حزب توده شد. حزب توده امیدوار بود روی شانهٔ جنبشِ مذهبی آن زمان سوارِ بر قدرت شود؛ آن روزهای نخستینِ انقلاب سیاستِ حزب در پیش گرفتنِ رویهای مذهبی برای پوششِ باورها و نیاتِ اصلیاش بود. برایشان کارِ خیلی سادهای بود. اما حزب توده خودش را نابود کرد. به انقلاب اسلامی جامه و رویکردی شورویگونه داد و بعد همین رویکرد زد و نابودش کرد.
علی سالهای ۱۹۸۰ و ۱۹۸۱ در زندان و انباریِ کارخانهٔ شهرستانشان آغازِ روندِ بگیر و ببندِ چپها را دیده بود. گرچه کمونیستهای خشمگینِ بخشِ سیاسیهای زندانِ علی هنوز تهدید میکردند بعد از رسیدن به قدرت او را بیرونِ خانهاش دار میزنند اما روزگارشان در ایران واقعاً تمام شده بود. دو سال بعدتر، سالِ ۱۹۸۳، حکومت حزبِ توده را رسماً غیرقانونی اعلام کرد. و دو سال بعدترش پایدار که مثل دیگر اعضای جانبهدربُردهٔ حزب خودش را قایم کرده بود، گیر افتاد و بردندش به زندانی بیرونِ تهران.
مردی بود تنومند، اهلِ شمال غربِ ایران. میشد ایام پُرحرارت و پرشور و شوقش را تصور کرد. حالا جورِ عجیب و غریبی آرام بود؛ دردها و رنجهایش، قدیمیها و جدیدها، همیشه حضور داشتند تا حواسش به خُلق و حالش باشد، حرفهایش را مزمزه کند، و کاری کنند حدتِ شور و حرارتش یا گله و شکوههایش کم شود. حالا داشت سعی میکرد در خلوتِ خودش، در زندگیِ خانوادگیاش، انگیزه و معنایی برای زندگی بیابد ــ خودش را واقعاً همانجور نشان میداد که بود، گرچه زندگیِ روزمره دشوار بود و وسطِ آشفتگیِ اقتصادیِ ایرانِ بعد از انقلاب و نزولِ ارزشِ پولِ ایران، قدرتِ خریدِ درآمدِ معلمیاش همینطور داشت کمتر و کمتر میشد.
گفت: «من وقتی هیجده سالم بود جذبِ اندیشههای انقلابی شدم.» این ماجرا هفت هشت سال پیش از انقلاب بوده: «تو شهرمون یک مردی بود که تازه از زندان دراومده بود و ماها عاشقِ این بودیم که بریم پیشش و باهاش حرف بزنیم. ولی اون بهخاطر قضایای امنیتی دلش نمیخواست با ماها حرف بزنه. نهایتاً احتمالاً من تأثیرِ خوبی روش گذاشته بودم چون منو انتخاب کرد که باهام حرف بزنه. سی و هشت سالش بود، دوستِ نزدیکِ یک نویسندهٔ مشهوری که تو رودخونهٔ نزدیکِ شهرمون غرق شد. به من اعتماد کرد و شروع کرد باهام حرف زدن.»
از پایدار پرسیدم: «کجا زندگی میکرد؟ خونهاش چهجوری بود؟»
- «یه خونهٔ خیلی کوچیک و معمولی، از اون خونهها که تو شمالغربِ مملکت خیلی میبینی، با یه حیاطِ کوچولو و دو تا اتاق خواب. با مادرش و دو تا خواهرهاش زندگی میکرد. خیلی چیزها در موردِ بیعدالتی بهم گفت و اینکه چهطوری تونسته باهاش مقابله کنه.»
- «اون زمان سرِ کار میرفتی؟»
- «تازه از مدرسه دراومده بودم و تو یه مغازهای تو بازار کار میکردم. همزمان یه قصههای کوچولو موچولویی هم مینوشتم که تو مجلهها چاپ میشد. حدودِ سیتایی نوشتم و بیشترشون چاپ شدن.»
- «دربارهٔ چی مینوشتی؟»
- «دربارهٔ فقر، دربارهٔ درد و رنجِ مردم، بابام وقتی مُرد من دوازده سالم بود و بعدش فقر رو تجربه کردم. مادرم روزی شانزده ساعت کار میکرد تا بتونه ما رو نگه داره و بزرگ کنه. یه تصویرِ غمگینی از مادرم دارم: دوی صبح از خواب پا میشم و میبینم رو چرخ خیاطی خوابش برده.»
دوستِ تازهٔ پایدار، زندانی سیاسیِ سابق، کتابهایی از نویسندگانی روسی به پایدار داد. بهخصوص ماکسیم گورکی روی پایدار خیلی تأثیر گذاشت؛ مجذوبِ رمانِ «مادرِ» او شد. دوستِ تازه نویسندههای انقلابیِ ایرانی را هم به پایدار معرفی کرد، نویسندههایی که بعضیهایشان توی زندان بودند. دوستِ پایدار دلش نمیخواست دربارهٔ دورانِ زندانی بودنِ خودش حرف بزند. سه سال را آن تو پُر کرده بود و پایدار دوست داشت دربارهٔ آن دوران بشنود. اما دوستش ترجیح میداد صرفاً دربارهٔ نظریات سیاسیاش حرف بزند.
میگفت نظریاتش مارکسیستیاند. پایدار بعدها فهمید نظریاتِ مارکسیستیِ خیلی ابتدایی و خامی بودهاند؛ اما آن زمان از شنیدنشان هیجانزده شد و نظریات خودش هم شد همان نظریاتِ خام و ابتدایی. باز هم بعدها بود که برای پایدار روشن شد آنها تنها نظریاتِ سیاسیای بودند که دوستش در موردشان چیزهایی میدانست؛ دوستش سعی نکرده بود از چیزهای دیگری هم سر دربیاورد. به پایدار گفتم: «ولی با این همه این آدم به چشم تو یه قداستی داشت دیگه؟»
- «آره. فکرهایی که من میکردم کامل از سرِ احساسات بودن. فکر میکردم آره، چیزهایی که این آدم داره دربارهٔ انقلاب میگه میتونه اتفاق بیفته، ولی لازمهاش ازخودگذشتگیه. واسه همین شروع کردم به آماده کردنِ خودم برای انقلاب. حتی کمکم این فکر هم تو سرم اومد که امکانش هست تو این راه جونمو از دست بدم.»
- «چهقدر طول کشید تا به این مرحله برسی؟»
- «کلش فقط یه سال طول کشید.»
- «مادرت چی؟»
- «میدونست. میدونست این آدم داره راهِ خودشو به من یاد میده و چیزی نمیگفت. از اونجور مادرهایی بود که اینجا تو ایران زیاد داریم. به پسرهاشون و به کارهایی که پسرهاشون میکنن اعتماد دارن. این اتفاق معمولاً تو خونوادههایی میافته که پدر مُرده و پسر جانشینِ پدر شده. تو این خونوادهها مادر ــ نه اینکه کامل مطیع باشه ــ جلوی پسرش وا میده و تسلیم میشه.»
- «حرفهات در موردِ انقلاب و ازخودگذشتگی کموبیش شبه مذهبیهها.»
- «مطمئن نیستم احساساتِ مذهبی داشته باشم. پدرم که بیخدا بود، اصلاً آدمِ مذهبی نبود. مادرم هم نبود. معمولِ خونوادههای ایرانی این نبود. مادرم واقعاً به خدا اعتقاد داشت ولی به آدمها بیشتر اعتقاد داشت. یه حرف خیلی قشنگی ازش یادمه: "اگه از یه بچهٔ کوچیک بخوای یه کارِ بدی رو نکنه و بگی اگه این کارو نکنه بهش جایزه میدی، کارِت خوبه و اشکالی نداره، چون بچه است. ولی اگه بزرگ بشه و خودشو پیدا کنه و تو هنوز هم بابتِ کارهای خوبی که کرده بهش جایزه بدی، داری بهش توهین میکنی."»
اواخرِ دههٔ هفتاد بود که پایدار به انگلستان رفت تا در دانشکدهای محلی درس بخواند و مدرکِ بالاتر بگیرد. با زنش و دو تا بچههایش رفت. احتمالاً کمکهزینهٔ دانشگاه در کار بود. گرچه خودش هم پساندازی داشت. در انگلستان توی اتاقی اجارهای زندگی میکردند و ــ اگرچه آن زمان به چشمش اینگونه نبود و حالا هم نگفت ــ صِرفِ این دورهٔ تحصیلی در انگلستان خودش ستایشی بود نثارِ شرایط آن روز: از امکان ِارتقای طبقاتیای میگفت که برای کسانی چون پایدار مهیا بود، کسانی که در جاهایی فقیر و عقبمانده به دنیا آمده بودند؛ از اقتصادی میگفت که او را سرِ کار نگه داشته بود و بهش امکان پسانداز داده بود؛ و از ارزش و قدرتِ خریدِ پولِ مملکت میگفت.
دلم میخواست بدانم اولین چیزِ غیرعادیای که پایدار در انگلستان متوجهش شد چی بوده.
- «تو انگلستان به همهچی با یه جور پیشداوریای نگاه میکردم. فکر میکردم اینها کاپیتالیستاند. خیلی بدبین بودم. فکر میکردم مسئولِ فلاکت و درموندگیِ ما تو طول تاریخ اینها هستند. که البته تا یهحدی هم بودن.»
- «ساختمونها چشمتو گرفت؟ هیچ کدومشون رو دوست داشتی؟»
- «من چشمهامو رو خیلی چیزها بستم. انقلابیهایی که شبیهِ من فکر میکردن همه همین کارو میکردن.»
و خیلی زود سروکلهٔ انقلاب پیدا شد.
- «سالِ ۱۹۷۸ بود. مردم تو خیابونها بودن و من باید طرفِ یکی از طرفها رو میگرفتم. منی که همیشه خواسته بودم تو خیابونها کنارِ مردم باشم و برای آزادی و برابری بجنگم، از قبل طرفمو انتخابِ کرده بودم. تو انگلستان تو راهپیماییها شرکت میکردم. به آدمهایی که رد میشدن اعلامیه میدادم. اون زمان ]امام[ خمینی داشت با انقلاب محبوبِ مردم میشد... من مذهبی نبودم. مارکسیست بودم. ولی خمینی آدمِ مذهبیای بود که داشت انقلاب را رهبری میکرد. تنها حزبی که اونزمان از انقلاب طرفداری میکرد حزب توده بود. این شد که خودبهخود من هم جذبِ همین حزب شدم، حزبی که البته تو جمعِ رهبرهاش کلی روشنفکرهای مردمی بودن. بعضیهاشون رو که ماها عاشقشون بودیم بابتِ کارهای روشنفکریشون، قبلِ اینکه اصلاً بدونیم به لحاظ سیاسی کدوم طرفیاند.»
بعد پایدار درسش را رها کرد ــ فکر میکرد الان که انقلابی در جریان است درس خواندن وقت تلف کردن است ــ و برگشت به ایران. دلش میخواست همراهِ مردم وسطِ گود باشد.
وقتی برگشت انقلاب دیگر به پایانِ راهش رسیده بود. شاه در تبعید و قدرت دستِ ]امام[ خمینی بود. پایدار برای خودش کار معلمی دستوپا کرد. اما بعدِ دو سال شغلِ معلمیِ پایدار هم دیگر ناممکن شد. آنچنان که خودشان میخواندند "انقلاب فرهنگی" کردند؛ تمامِ دانشگاهها بسته شد.»
جاهای مختلفی از کشور کارهای مختلفِ موقتی کرد. برای او و همسرش و دو بچهشان این آغازِ زندگیِ خانهبهدوشی بود. عمدتاً برای شرکتهای خصوصیِ واردات و صادرات کارِ مترجمی میکرد. پایدار گفت: «نکتهٔ غمانگیزش این بود که من با حزب توده هم به اختلافنظر رسیدم.»
- «اون آقا که اولِ اول برات در موردِ انقلاب حرف زده بود چی؟ اونموقع که هیجده سالت بود. آقا که کتابهای گورکی رو بهت داد؟»
- «بعدِ انقلاب فعال نبود و کاری نمیکرد. همین هم خیلی عجیب بود ــ کاش فقط من به همین توجه کرده بودم. کارِ معلمی میکرد. هنوز هم معلمه و حالا میدونم آدمِ خیلی عاقلی هم هست.»
- «ولی تو رو نصیحت نکرد؟»
- «نکرد. شاید فکر میکرد من زیادی جوونم. شاید اون هم تردیدهای خودشو داشت. شاید خجالت میکشید خودش تو انقلاب نقشی نداشته و شرکت نکرده.»
سالِ ۱۹۸۳ حزب توده غیرقانونی اعلام شد و شروع کردند به دستگیریِ آدمهای حزب.
- «خیلی ناآروم بودم. تو خطر بودم. شروع کردن گشتنِ جاهایی که رفتوآمد میکردم. تو دانشگاه یه حرفهایی زده بودم. گفته بودم عضوِ حزب تودهام. توی شهری که زندگی میکردم دنبالم بودن و تونستم فرار کنم. خیلی تصادفی. از اون به بعد دیگه من تو خفا زندگی میکردم. معمولاً ماهی یه بار میاومدم دیدنِ خونوادهم و براشون پول میآوردم. کارهای مختلف کردم. تغییرِ قیافه میدادم. تو چندتا رستوران کار کردم. کارهای یدی، کارهای معمولی. همیشه هم دور از محلِ زندگیم. قوموخویشهام و دوستهام کمکم میکردن، مادرم قلبِ اطلاعات بود.»
بعدِ دو سال زندگیِ اینگونه فکر کرد قضایا دیگر خوابیده و حالا میتواند بالاخره از خفا در بیاید. بهنظرش نمیآمد دیگر کسی دنبالش باشد. روزنامهها دیگر کمتر خبرِ دستگیری میدادند. برای همین باز شروع کرد به زندگی با خانوادهاش و کارِ معلمی گرفت. یک سالی اینطوری زندگی کرد. یک شب تلفنی بهش شد. گفتند میخواهند او چند دقیقهای بیاید به محلی. به آقای پشت تلفن گفت: «قضیه واقعاً چند دقیقه است؟»
آن آقا گفت: «هاه، بله. مطمئناً بیشتر از یه ساعت اینجا نیستین.»
پایدار همسر و بچههایش را بوسید. بهشان گفت برای عزیمتی طولانی دارد باشان خداحافظی میکند. همسرش گفت اشتباه میکند. اما حق با او بود: یک سال به خانه برنگشت. رفت و خودش را معرفی کرد. فرستادندش به اتاقی. آنجا ماموری منتظرِ پایدار بود. پرسشنامهای به پایدار داد و ازش خواست پُرش کند. یکی از سؤالها این بود: «آیا در گذشته درگیرِ هیچ فعالیت سیاسیای بودهاید؟»
از پایدار پرسیدم «مامور چهشکلی بود؟»
- «تن و بدنِ هیکلی، ریشدار، قدبلند. دستهای گندهای داشت، با انگشتهای خیلی کلُفت. اولین چیزی که بهچشمم اومد همین بود. انگشتهای کلُفتش.»
- «بهنظرت چند سالش بود؟ لباس رسمی تنش بود؟»
- «حدودِ سی. با لباس رسمی. خاکی رنگ.»
- «تحصیلکرده؟»
- «تحصیلکرده نبود. اصلاً. از طرزِ حرف زدنش کامل معلوم بود تحصیلکرده نیست.»
- «دفتره چی؟»
- «یکی از همین دفترهای معمولیِ کمیتهها. ما بهشون میگفتیم کمیته. در موردِ این سؤالهٔ مربوط به فعالیتهای سیاسی گفتم نه. گفت مطمئنی قدیم اعتقادِ دیگهای نداشتی؟ و بعد دیگه من کامل براش تعریف کردم قدیم چهطور فکر میکردم. خندید. گفت خودمون میدونستیم. چشمهامو بست و منو به یک اتاق کوچک بردند. نُهِ صبح بود.» (در روایتِ پایدار زمان پریده بود: بهنظر میآمد این بازجویی کلِ شب طول کشیده. اما من تا خیلی بعدها متوجهِ این پرشِ زمانی نشدم.) «بهار هم بود. آوریل یا مه. فرداش از اونجا فرستادنم زندان. اول اوین.» زندانِ بزرگِ تهران: «بعدِ یه هفته فرستادنم یه جای دیگه. هنوز هم نتونستم بفهمم کجا بود. اونجا دو ماه بازجویی شدم و یه سال حکم گرفتم. تو اوین قضیه قابل تحمل بود. جای مدرنیه. اون یکی خیلی قدیمی بود. بعد دیگه باقیِ ساله زندانه مشکلی نداشت. تو سلول یه جمعِ پانزده نفره بودیم. اون سال اوضاع بهتر بود چون خیلی زندانیای نبود. قدیمترش اوضاع خیلی بد بود. بیرون هم وضعیت آروم شده بود.»
بهنظرش این مهمترین سالِ کلِ زندگیاش بود.
- «مادرت چی؟»
- «دو سال قبلش مُرده بود. خوشبختانه خیلی سریع و بدونِ درد کِشیدن. شروع کردم فکر کردن دربارهٔ قضیه انقلاب و کلِ اعتقاداتم. حالا وقتش بود برای خودم تصمیم بگیرم و به موضوعهایی فکر کنم که فکر کردن بهشون تا حدی برام قدغن بود.»
- «برای خودت قدغنشون کرده بودی؟»
- «برای خودم قدغن کرده بودم. مثلاً بهنظرم آرتور کوستلر مرتجع میاومد. جورج اوروِل هم مرتجع بود. آدمها برای من فقط دو دسته بودن. آدمهای انقلابی و آدمهای مرتجع. حالا بهخصوص به مادرم فکر میکردم و به کارهایی که بدونِ دونستنِ این ایدئولوژیها کرده بود. برای من اون نمادِ یه آدمِ واقعی بود. همه عاشقش بودن. هر کی میشناختش عاشقش بود. چیزِ خیلی عجیبی بود. تو بیمارستانی که مُرد تمامِ پرستارها و خودِ دکترش گریه کردن. دلیلش این بود که اونجا به فکرِ همه بود. میگفت پرستار، اون آقای محترمی که میاومد دیدنت چی شد؟ اومد؟ از یه پرستارِ دیگهای میپرسید مادرت چهطوره؟ داره بهتر میشه؟ تمام مدت گرمِ صحبت کردن با اونها و کمک کردنشون بود، با اینکه مریض بود. فکر کردم این ایدئولوژیها فقط یه بخشِ کوچیکی از ذهنِمان هست، ذهنی که میتونه تو زندگی کمکمون کنه. منبعِ اصلیای که میتونه کمک کنه شکلِ فکر کردنمونه، شکلی که بهلحاظ فرهنگی فکر میکنیم و رفتارِ طبیعیِ آدمهایی مثلِ مادرِ من.»
پایدار گفت: «الان دیگه من خودمو وقفِ درس دادن میکنم و اینجوری برای مردمم آدمِ مفیدتریام. فقط سعی میکنم بهشون یاد بدم. کاش از همون اول یکی به من هم یاد داده بود. ولی ما تو دِل اوضاع و شرایط بودیم، بالاسرمون هم غبار. رژیمِ قبلی مسئولِ اتفاقهاییه که الان افتاده. ما رو از آزادی و تحصیلاتِ خوب محروم کردن.»
***
روی تپههای کوتاهِ شمالِ شهر، که بعضیوقتها که نورِ خاصی رویشان میافتاد رنگشان زرد سوختهای میشد، و بافت زمینشان نرم بود، زمینهای پلهپلهای بود گاهی با لکههای سبزِ کوچکی که درختانی تازهکاشته بودند و با دیوارهایی حائل، که بهنظر نشان میدادند محلهای ساختوسازِ بعدی کجا است. و بعد یک روز که داشتم توی محوطه قدم میزدم متوجه شدم یکی از این تپههای کوتاهِ زردِ سوخته، دستچپِ پنجرهٔ اتاقم در هتل، زندانِ اوین است. نشانیِ هتل آزادیِ هایت تقاطعِ اوین بود.
فهمیده بودم این زمینهای پلهپله از کجا شروع میشوند. دیده بودم هر مسیر به مسیری دیگر میرسد؛ یک جور دیوارِ پلهپلهٔ عظیم که بالا میرفت و حوالیِ یک طرفِ تپه از دید محو میشد؛ و دورتر آنیکی طرفِ تپه دوباره ظاهر میشد. حس کرده بودم دیوارهای پلهپلهٔ جفتِ طرفها به هم ربط دارند اما نمیدانستم دارم به چی نگاه میکنم. دلیلش تا حدی بازیِ نور روی کوهها هم بود، بازیای که مرا حسابی مسحورِ خودش کرده بود.
تازه صبح بود (آفتابِ شرق درهها و سراشیبها را از سایه پُر کرده بود) که دیوارِ پلهپلهٔ سمتِ راست ــ ارتفاعش حالا برایم معلوم شد ــ یک ضربدرِ وسیعِ سایه روی تپه انداخت، سایهای که هرچه بالاتر میرفت باریکتر میشد و آن بالا اصلاً محو شد. وقتهای دیگر از جایی که من نگاه میکردم سایهای دیده نمیشد. دیوارِ بلندِ پلهپله همرنگِ تپه میشد و آن بالا صرفاً دندانه دندانههایی میدیدی و همین باعث شد من فکر کنم این هم دیواری حائل است که قرار است مانعِ ریختنِ آوارِ رانشِ زمین و زمینلرزۀ احتمالی شود.
اگر فقط در سایهٔ صبحِ زود دیوارِ پلهپلهٔ سمتِ راست روشن و واضح دیده میشد، اما وسطِ ظهر نوبتِ دیوارِ دستچپ بود که سایه بیندازد و خمیدگیِ دندانهدارِ عظیمی را به دید بیاورد، جایی که تا پیشترش من اصلاً دیواری بهچشمم نیامده بود. و حالا که دیده بودم دیگر همیشه توی چشمم بود؛ و دندانه دندانههای سمتِ راست و چپِ دیوار و نُکهای نیمهپنهانِ دندانهها جاهایی آنوسط بهچشمم شبیهِ دندانهای آهنی تلههای دزدگیریِ گندهٔ قدیمی میآمدند.
یک روز بعدازظهر که چشم سپردم به تعقیبِ دیوارِ سایهافتادهٔ سمت چپ، دیدم وسطِ درختها به دیواری دیگر میرسد، و این دیواره هم میآمد پایین و میرسید به دیواری که پای تپه اُریب از چپ به راست امتداد داشت. این دیوارِ پای تپه خیلی مرتفع بود؛ و جا به جایش دروازههای مرتفعِ آبیرنگی بود. بر زمینهٔ سبزیِ طبیعت و آجر و سیمان، این آبیِ دروازهها چشمگیر بود و باعث میشد از انتخابِ این رنگ تعجب کنی، بهش فکر کنی.
نظر شما :