از کتابخانه مرعشی تا خانه خلخالی
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
اوتِ ۱۹۷۹ که من به تهران رفتم آیتالله خلخالی، قاضیِ اعدام، ستارهٔ مملکت بود. آنطور که علی گفته بود دادگاه انقلاب در خیابانِ شریعتی تقریباً بیست و چهار ساعته مشغولِ کار و جلسه بود. در زندان اوین تمام مدت داشت مجازات اجرا میشد.
در موردِ این اعدامها هیچ مخفیکاری یا خجالتی در کار نبود. انقلابیون همینطور تعداد میشمردند و توی «تهران تایمز» مرتباً رقمِ بهروزشده را میدیدی. آن روزهای اول عکسهایی رسمی میگرفتند و چاپ میکردند از آدمها قبلِ کشته شدن و بعدِ کشته شدن ــ کُشته میشدند و انگار بعد برهنه روی تختههای کشوییِ سردخانه، وسطِ کمدِ عظیمِ نگهداریِ اجسادِ سردخانه، نگهشان میداشتند. این عکسها را توی خیابان میفروختند.
آیتالله خلخالی، حاکمِ دادگاه انقلاب، برای صحبت با رسانهها همیشه آماده بود. کلی مصاحبه میکرد، پُرِ فخرفروشی و ستایش از خودش. من همراهِ مترجمم رفتم قم تا ببینمش. ماهِ رمضان بود، ماهِ روزه؛ و قم جایی بود که آیتالله موقتاً در آن خلوت گزیده بود تا روزه بگیرد و عبادت کند. ماهِ اوت بود و بیابانی که قم وسطش بنا شده بود، خیلی گرم بود. به قم که رسیدیم مجبور شدیم بیشتر از پنج ساعت منتظر شویم تا آیتالله عبادتش را تمام کند و روزهاش را بشکند. ساعت ۹ شب بود. بعد او را دیدیم که کفِ ایوانِ خانهٔ ساده و معمولیاش نشسته، وسطِ جمعِ کوچکی که آنها هم کفِ زمین نشسته بودند: محافظانش، چندتایی از ستایشگرانِ ایرانیاش، یک زوجِ افریقایی مؤدب و با لباسِ رسمی (مَرد کتوشلوارِ خاکستری به تن، زن با لباس حریرمانندی شبیهِ ساری) آمده بودند برای دیدن.
آیتالله سفیدپوش بود و تاس و خیلی قدکوتاه، روحانی ریزهمیزهای با لباسِ نامرتب. شاید بهخاطر جثهٔ کوچکش بود که دوست داشت شوخی کند. شوخیهایش در موردِ اعدام بود و بعدِ هر شوخی هم جمع دوروبرش خودشان را از خنده روی زمین پرت میکردند. ضمناً این را هم دوست داشت که ناگهان و بیدلیل شوخی را قطع کند و چهره در هم بکِشد و جدی و خشن شود ــ اخلاقی که شاید از کارِ اعدام کردنش میآمد.
اهلِ آذربایجان بود در شمالِ غربِ ایران. گفت پسرِ یک کشاورز است و بچه که بوده چوپانی میکرده. بنابراین، بر اساسِ آنچه علی گفته بود، خلخالی احتمالاً از آن جور بچه دهاتیهایی بوده که پنجاه سال یا در همین حدود پیشتر، برایشان مدارس دینی تنها راهِ بیرون زدن از روستا بوده: یک اتاق، غذا، و کمی پول. اما خلخالی در موردِ دورانِ زندگیاش تا جوانی تقریباً هیچ چیز نگفت. تنها چیزی که ــ با خندهای شدید و از تهِ گلو ــ گفت این بود که بلد بوده چهطور باید سرِ گوسفند برید؛ و این را هم جوری گفت انگار شوخیِ دیگری دربارهٔ اعدام و خطاب به جمع کوچکِ دوروبرش باشد. شاید چون هیچوقت یاد نگرفته بود زندگیاش را بالا و پایین کند یا به آن فکر کند، هیچ وقت به آن اندازۀ لازم چیزِ به دردبخور نخوانده بود یا جدی فکر نکرده بود، تجاربِ زندگیاش همینطور خیلی راحت رد شده و رفته بود، جوری که حتی بخش اعظم آن از خاطرش هم پاک شده بود. شاید (به گفتهٔ خودش) سی و پنج سال تحصیلاتِ دینی در قم فقط برایش احکام را گذاشته بود، و حالا با انقلاب غرقِ احساس حقانیت و غرور بود. فقط به زمانِ حال علاقه داشت، به قدرت و شهرتِ الانش، و به کارش.
گفت: «حالا دیگر قرار است روحانیها حکومت کنند. قرار است ده هزار سال جمهوریِ اسلامی داشته باشیم. مارکسیستها همان راهِ لنینشان را بروند. ما هم راه خمینی را میرویم.» انقلاب در معنای خون و جزا، مذهب در معنای خون و جزا: به نظر میآمد در ذهنِ خلخالی این دو مفهوم یکی شدهاند.
و در واقع این تصویرِ دوسویه از خون با ایرانِ انقلابیِ آن زمان سازگار هم بود. بهزاد، مترجمِ من، کمونیست بود، پسرِ پدری کمونیست. بهزاد بیست و چهار سالش بود، با وجودِ همهٔ لطف و مهربانیِ ایرانیای که در خودش داشت، با وجود تحصیلاتِ علمی و تمایلاتِ اجتماعیاش، او هم رؤیای خودش را از خون داشت. قهرمانش استالین بود. بهزاد میگفت: «باید در ایران همان کاری را بکنیم که او در روسیه کرد. ما هم باید کلی آدم بکشیم. کلی.»
نصف شب وسطِ مسیر بیابانیِ برگشت ما به تهران رادیوی ماشین را روشن کردیم. خبر دربارهٔ بستنِ روزنامهٔ لیبرال ــ یا غیرمذهبیِ ــ «آیندگان» به دست دولت بود. خبر باعث شد اوقاتِ بهزاد تلخ شود. هر چقدر کمونیستها تلاش کردند، هر چقدر طیِ یک سال یا در همین حدودِ بعد از آن همینطور مدام ادعا کردند صاحبِ انقلابِ مذهبی آنها هستند، اما بهزاد همان شب فهمید بازی تمام است.
***
حالا شانزده سال بعد از آن فکر میکردم باز باید بروم به قم و پیِ خلخالی بگردم و اگر شد از او نظرات و اطلاعاتِ تازهای در مورد آن روزگارِ قدیم بگیرم. بعد از چیزهایی که از عباس و علی شنیده بودم، به ذهنم زده بود که وقتی رفتم به قم باید سعی کنم با یک طلبه هم صحبت کنم تا بفهمم کسانی که امروزه روز، بعدِ انقلاب، به مدرسههای دینی میروند چهجور آدمهایی هستند.
بهنظر مهرداد من نباید میرفتم دیدنِ خلخالی. تا اینجای سفرم سرم را توی لاکِ خودم نگه داشته بودم؛ رفتن و دیدنِ خلخالی، یا کوشش برای دیدنش، کاری بود خیلی سیاسی، فضولیِ زیادی، و ممکن بود مشکلساز بشود. و راستش پرسوجو هم که کردم به من گفتند به دلایل مختلفی خلخالی احتمالاً نمیخواهد کسی مزاحمش بشود. انقلاب مدتها قبل همچون عضوی از لشگرِ سابق کنارش گذاشته بود و حالا داشت دورانِ بازنشستگی را میگذراند؛ تازگی گرفتارِ مشکلاتی قلبی هم شده بود.
بهرغم حرفهای مهرداد خودم دستی جنباندم ببینم ماجرا چهطوری میشود. اخباری که گرفتم خوب بود. احتمالِ جلوگیریِ رسمی میرفت اما خلخالی قابل دسترس بود. روزی را مشخص کرد و گفته بود آماده است ساعتِ یازده من را در خانهاش ببیند. خانهاش در کوچهٔ کوچکی در قم بود، کوچه آبشار؛ و کسی که مرا آنجا میبرد هم یک طلبه بود. آن طلبه سالها بود در قم درس میخواند و علاوه بر این خودش هم مایل بود با من حرف بزند. قرارمان با طلبه در کتابخانه آیتالله مرعشی در قم بود، جایی که خیلی هم دور از محلِ زندگیِ خلخالی نبود. برای پیدا کردنِ کتابخانهٔ آیتالله مرعشی به مشکلی برنمیخوردم. جای خیلی مشهوری بود و توی قم همه میدانستند کجا است.
ماجرای قرار گذاشتن خیلی پیچیده بود؛ خیلی چیزها باید با هم جور میشدند. حتی من که مسافر بودم هم میدانستم قرارهایی خیلی معمولیتر از این در جاهایی خیلی معمولیتر از این هم ممکن است خیلی راحت بههم بخورند. بنابراین با اطمینانی نصفهونیمه به قم رفتم.
***
جادهٔ تازهای برای قم ساخته بودند. از کنارِ حرمِ [امام] خمینی میگذشت: گنبدِ مِسی رنگ، منارههای پُرنقش و نگار. رانندهمان، کامران، که قبلا مهرداد و من را به حرم و قبرستانِ شهدا بُرده بود، به طعنه پرسید «میخواین دوباره برین؟»
وسطِ بیابان بودیم ولی جاهایی که امکانِ آبیاری داشتند زمینها سبز بودند. زمین تخت و مسطح بود. بعد رسیدیم به بیابانِ واقعی و حالا زمین، قرمز قهوهای و برهوت، ناهموارتر بود. حالا چندتایی پُشتههای گِلیِ تَرَکخورده، حالا یک ردیف پرتگاه که جاهایی صخرهای میشدند، صخرههایی که تویشان رگههای پُرپیچ و تابِ تَرَکهایی میدیدی. از توی ماشین که منظرهٔ شگفتانگیزی بود. مهرداد گفت «بهنظرِ ماها که زمینهای مزخرفی میان. شورهزارن.»
سمتِ چپ در دوردستها دریاچهٔ عظیمِ نمکی بود. سالِ ۱۹۷۹ بهزاد، راهنما و مترجمم گفته بود قدیم ساواک آدمها را با هلیکوپتر میانداخته توی این دریاچه. حالا از مهرداد میشنیدم دریاچه آنقدر نمکی است که اصلاً چیزی تویش غرق نمیشود. مهرداد بیشتر دربارهٔ نفتی حرف زد که میگفتند زیرِ این زمینهاست. مهرداد گفت: مراجعِ رسمی گفتهاند نفتِ این شورهزار نامرغوب است؛ اما بینِ ایرانیها حرفِ این است که کلی نفت این زیر خوابیده و قرار است ذخیره نگهش دارند. بنا به همهٔ اینها اگرچه زمینِ پیشرویمان شورهزار و خالی بود اما حیرتانگیز هم بود، همچنان که خودِ قم حیرتانگیز بود، شهری بر زمینی بیشک باستانی، چون عقب که بروی و بروی در نهایت همهٔ شهرهای مقدس ربطی مییابند به ادیانِ نخستین.
حالا هرازگاه سمتِ چپ میتوانستیم جادهٔ قدیمِ قم را ببینیم، همان جادهای که نمیشد تویش سرعت گرفت، جادهٔ پُر پیچ و خم. جلوتر زمینِ سخت رام شد و در گسترهاش حالا دشتی به دید میآمد؛ سر و کلهٔ گُلهگُله زمینهایی پوشیدهٔ علف هم پیدا شد. در دوردست قهوهایِ آماتیسرنگِ رشتهکوهی ناهموار چشم را میزد. وسطِ بیابان دو سه تایی پمپبنزین بود: روغنِ سیاهِ ماشین کفِ بیابان، سیاهیِ ردِ چرخها روی همدیگر، سیاهیِ بنزین روی زمینِ برهوت.
در امتدادِ جادهای محلی کمی آن طرفتر سمتِ راست، انبارهایی شبیهِ انبارهای کارخانهها اعلام میکردند قم نزدیک است؛ و خیلی زود آرامآرام از فرازِ ردیفِ خانههای آجریِ معمولیِ خاکی رنگ، گنبد و منارههای حرمِ مشهورِ قم خودشان را نشان دادند. سالِ ۱۹۷۹ قم شهرِ کوچکی بود؛ حالا بعدِ انقلاب وسعتش سه برابر شده بود و جمعیتش یک و نیم میلیون نفر.
به مسیری فرعی رسیدیم که آب خوب بهش رسیده بود و سرسبز بود. پایانِ بیابان بود و آغازِ شهر. کنارِ جاده تابلوی بزرگی بود شبیه تابلوهای استقبالِ شهرها، ولی هیچ استقبالی در کار نبود. نوشته را که به خطِ فارسیِ درشتِ مواجی بود اینطور ترجمه کرد: «کلِ فلسفهٔ عملیِ فقهِ اسلامی خلاصه میشود در حکومتداری.» فقه یعنی «حقوق و قوانین» در گسترهای وسیع، و جزوِ درسهای اصلیای بود که در قم تدریس میکردند.
تابلوی بعدی ــ به سه زبان ــ بود. جملهاش درباره حرمِ زنِ مقدس بسیار محبوبی بود مدفنش در قم، معصومه، بهمعنای «بیگناه»، خواهر امامِ هشتم. و حالا که بیابان تمام شد، توی شهرِ مقدس، زنانِ چادر سیاه به سرِ توی خیابان تأثیرِ حالوهوا را مضاعف میکردند. فرز و چابک بودند، انگار تنها، آنقدر ریزهمیزه که این ویژگیشان بهچشم میآمد. بعضیهایشان با دست چادر را روی صورتشان گرفته بودند و بعضیهای دیگر تکهای از سرِ چادر را بینِ دندانهایشان نگه داشته بودند. فکرِ آدم به آن زنِ مقدس نمیرفت؛ میرفت سمتِ اصلِ اطاعت.
طلاییِ ماتِ گنبدِ حرم را اگر از شهر میگرفتی جای خیلی معمولیای بود ولی گنبد همیشه حاضر بود. و حالا، بیشتر که به دلِ شهر رفتیم، کمکم طلبهها را دیدیم، با عمامهها و پیراهنهایی به رنگهای مختلف و عباهای سیاه، مدام بیشتر و بیشتر طلبه دیدیم، و قم هم مدام فراتر از شهری وسطِ بیابان بچشم میآمد، فراتر از جایی که صرفاً لباسهایی خاصِ خودش دارد.
شروع کرده بودیم به قدم زدن در خیابانهای قدیمی، زندگی کردن با آداب و ظواهر قدیم، و برگشته بودیم به تصوری کهن از دانش، با مظاهر و نشانههای جایگزینشدهای در رنگ و لباس. (جایگزینشده اما عجیب آشنا: خردهریزهایی از این تصورِ فرهنگستانی، که در اصل وارداتیِ جاهایی دیگر از دنیای اسلام بود، در آکسفوردی که من واردش شده بودم هنوز حضور داشت، درست همینطوری، سالِ ۱۹۵۰ بود، یک روز بعدازظهر، و خیلی زود هم برایم طبیعی شد: رداهای مشکیِ بلندِ مدرسان و دانشجو ـ محققان، رداهای کوتاهترِ عوام و دانشجوهای عادی.)
***
مردمِ عادی کتابخانهٔ آیتالله مرعشی را آنقدری که بهمان گفته بودند خوب نمیشناختند. آدمهای مختلف مجموعه اطلاعاتِ مختلفی داشتند. کم و بیش تقاطع به تقاطع و بهتدریج راهنمایی شدیم. توی جادهٔ جدید پُرسرعت در دلِ بیابان رانده بودیم؛ حالا داشتیم زمان از دست میدادیم؛ داشت قرارمان با خلخالی دیر میشد.
بالاخره رسیدیم به کتابخانه. میتوانستم بفهمم چرا رسیدن بهش اینقدر گیر و گرفتاری داشته. از مردم جوری دربارهاش پرسیده بودیم انگار بنایی است معظم. نبود. ساختمانی نوساز بود با آجرِ قهوهای، طاقها و پنجرهها و تزئیناتش زیادی اسلامی بود؛ و اصلاً آنقدر بزرگ یا بهچشمآمدنی نبود. بالای سردرش رشتهحبابهایی رنگی شاملِ چراغهایی داشت که سبکِ پوششِ معمولِ سردرهای قم بود و روی دیوارهای سنگیِ پایینش پوسترهایی تازه و بقایای پوسترهایی قدیمی میدیدی. تابلوی بزرگی که دورتر بغلِ خیابانِ شلوغِ آنجا زده بودند شبیهِ تابلوهای بنگاههای تبلیغاتی بود.
کامران را توی ماشین گذاشتیم و رفتیم دنبالِ آقایی که قرار بود ما را پیش خلخالی ببرد. الان از یازده گذشته بود؛ یازده همان ساعتی بود که خلخالی وقت داده بود. بهمحضِ اینکه از طاقِ ورودی گذشتیم و وارد کتابخانه شدیم فهمیدم توی دردسر افتادهایم.
آرامگاه آیتالله مرعشی، بنیانگذارِ کتابخانه، دستِچپ درست بعدِ ورودی بود. وسطِ محفظه آلومینیومیِ عجیب و غریبی بود با روکشی سبز. (و مهرداد بعدتر گفت آلومینیوم نشانهٔ تجدد است؛ نقره معمولتر بود.) تا از خیابانِ شلوغ و پُر نور دویدیم تو، دیدیم چندتایی مؤمنِ خیلی حاجتدار و چندتایی مریض در سکوت افتادهاند روی آرامگاه. کنارِ آن سکوی فرشپوشِ عمومیای بود ارتفاعش کمی بالاتر از کفِ مرمرِ بنا، و آدمهای بیشتری آنجا نشسته بودند و داشتند نماز میخواندند، پایینِ عکسِ رنگیِ بزرگی از آیتالله مرعشی در سنوسالِ خیلی بالا.
اینجا، کتابخانهٔ آیتالله مرعشی، انگار بقعهٔ آیتالله مرعشی هم بود، با سرسپردهها و عُلقههایی خاصِ خودش. و تعجب نکردم که توی دفترِ تهِ تالارِ آنجا هیچکس از ما و قرارمان با آیتالله خلخالی چیزی نمیدانست.
دفترِ دیگری را نشانمان دادند، و آنجا هم دربارهٔ ما هیچ چیزی نمیدانستند. از آنجا ما را بردند به دفترِ پسرِ آیتالله مرعشیِ عظیمالشأن. او ــ مدیرِ کتابخانهٔ پدرش و نیز متولیِ بقعهٔ شلوغِ پدر ــ آدمِ پُرحرارتی بود با ریشِ مشکیِ انبوهِ مرتب و دو تا باریکهٔ خاکستری لایش. عمامهٔ سیاه تنش بود و پیراهن و عبا، و دفترش ابهتی داشت، پُرِ کتاب و پوشه و کاغذ. گفت نمیداند ما کی هستیم و برای چی آمدهایم. در مورد طلبه یا آیتالله خلخالی هم هیچ خبری نداشت. گفتم من نشانیِ خلخالی را دارم: خانهاش توی کوچه آبشار است. نشانی را توی دفترچه یادداشتم نشانش دادم تا ببینم تلفظش را درست نوشتهام یا نه. گفت اینکه نشانی نیست؛ پلاک ندارد. گفتم احتمالاً کوچهٔ مختصری است و تقریباً میشود مطمئن بود آنجا آدمها میدادند خلخالی کجا زندگی میکند.
هیچکدامِ این حرفها را گوش نکرد. شروع کرد به رگبار سؤال پرسیدن. «اسمتون چیه؟ کجا زندگی میکنین؟ چندتا کتاب نوشتین؟ چهجور کتابهایی؟ با کدوم سازمانها مرتبطین؟ از سوآز میآین؟» من نمیدانستم سوآز چیست. خوشش نیامد. از هیچکدامِ حرفهایم خوشش نیامد. گفت باید اسم و نشانیام را بنویسم. مهرداد که رفت بیرون تا زنگ بزند به آدمهایی در تهران تا زنگ بزنند به امامی، طلبهای که باید توی کتابخانه منتظرمان میبود، تعارفم کرد بنشینم.
غیبت مهرداد زیاد طول نکشید. وقتی برگشت گفت امامی قرار است زنگ بزند. فکر کردم خبرهای بدی در راه است، اما مهرداد ــ که حالا اصرار داشت من را آرام کند ــ گفت حینِ انتظارمان برای امامی، میتوانیم برویم نگاهی به نسخههای خطیِ کتابخانه بیندازیم. اینطوری دیگر خیلی دیر به خلخالی میرسیدیم، اما به نظر نمیآمد مهرداد نگران باشد.
داشتیم از پلهها بالا میرفتیم تا به اتاقِ نسخِ خطی برسیم که مهرداد گفت مدیر کتابخانه وقتِ ورودِ ما به دفترش پا شده. در ایران این یعنی ادای احترام؛ اگر دربارهٔ ما چیزی نمیدانست، این کار را نمیکرد.
***
و بعد آن سوی دری با حفاظِ میلههای آهنی، حالا در سکوت و آرامشِ اتاقِ نسخِ خطی بودیم، وسطِ چیزهایی قدیمی و بسیار زیبا. بهاینترتیب بهیکباره، بعدِ آشوب و آشفتگیِ خیابانها و ماجرای مانعتراشیِ طبقهٔ پایین که اعصابم را تحلیل برده بودند، حالا باز در دنیایی دیگر بودیم.
دیگر از یازده و نیم هم گذشته بود. حتی اگر امامی همین الان هم میرسید باز یک ساعت دیر به قرارمان با خلخالی میرسیدیم. در ذهنم دیگر کمکم قرار را منتفی تلقی کردم، و فکر کردم ــ همهچیز به کنار ــ عوضِ آدمهای طبقهٔ پایین که افتادهاند روی قفسِ آلومینیومی تا از سرچشمهٔ فیضِ متوفای مقدس شفا و التیام بگیرند، احتمالاً برای من خوب شده که حالا میتوانم اینجا نیم ساعتی یا در همین حدود در فیضِ آرامشبخشترِ این دنیای قدیم برای خودم بچرخم. فکرم رفت به کتابخانهٔ دانشگاهِ سالامانکا در اسپانیا، نهادِ دیگری ــ یا تصویرِ آینهوارِ همینجا ــ متعلق به دورهای کمابیش یکسان. اما بیهیچ اطلاعی راهنمای انگلیسیبلدی را که مأمور شده بود دوروبر را بهمان نشان بدهد، بُردند، و بعد روحانیِ جوانی با پیراهن و عبا آمد، ریزهمیزه و اخمو، که اصلاً حرف نمیزد، قفسه به قفسه ما را برد؛ حاشیهٔ عبایش روی دمپاییهای کوچکِ رنگِروشنش تاب میخورد، و نهایتاً هم ما را بُرد بیرونِ اتاق نسخِ خطی و بعد با صدای بَنگی دری را که حفاظِ میلههای آهنی داشت، بست.
بعد بیهیچ حرفی یا صمیمیتی راهنماییمان کرد سمتِ بخشهای دیگرِ کتابخانه: کتابهای چاپی، محلِ مباحثات، بخشِ تدخین و ضدعفونی، محلِ نسخهبرداری. و بعد به اتاقهایی با تعدادِ بیشتر و بیشتری کتابهای چاپی: سیلِ بیپایانِ تعالیم اسلامی، که بیشک هم در جاهایی چون قم تدوین و تهیه شده بودند، در «مجموعه»هایی با جلدهای بسیار و صحافیهایی همشکل و پُرزرقوبرق: مجموعهها آنقدر زیاد بودند که به فکر میافتادی اینها واقعاً چهقدر کار شدهاند و تا چه حد میشود در صحتشان مطمئن بود، و اینکه اصلاً قصد از تولیدشان خوانده شدن بوده یا به تصورِ چیزهایی مقدس منتشر شدهاند، جلوههای فیضِ آیتاللهی مکرم؛ انتشار یا تولیدِ این کتابها کارِ هر کسی بود یا داشت از سرِ زهد انجامش میداد یا قصدش خیرات بود.
الان در همراهیِ با مسئولِ بدخلقمان کلی مجموعه برای دیدن بود، و آخرش من دیگر گفتم بس است و قضیه متوقف شد. حس میکردم باید به همین قصهای که داشتیم رضایت بدهیم و دیگر برویم حرمِ حضرت معصومه را ببینیم، ناهاری چیزی بخوریم، و برگردیم به تهران. مهرداد موافق بود. بهنظرش زیادی توجه جلب کرده بودیم. نگران بود که من اسم و نشانیام را نوشته بودم؛ و بهنظرش دیگر نباید الکی ول میگشتیم.
از مسئولمان جدا شدیم، دو طبقه رفتیم پایین، به جایی که خودِ بنای کتابخانه شروع میشد، و امامی را پیدا کردیم، آن طلبه. آرام و بیخیال بود، ترکه مردِ قدبلندی حدودِ سی، و جوری رفتار میکرد انگار نمیداند ما را یک ساعت معطل نگه داشته. پیراهنِ طلبگی و عبا و عمامه نداشت، بلکه شلوار و پیراهن سفیدِ حریر یا براقی تنش بود با بافتی پرنقشونگار. هیچ حرفی نزد ــ با مهرداد چیزی انتقال نداد ــ از اینکه چه طور این آدم گذارش به اینجا افتاده، یا اینکه چرا تلفن نزده، یا حتی اینکه چرا یک ساعت پیش نیامده. تنها چیزی که بهلحنِ آرام و ملایم حرف زدنش گفت این بود که بله، میداند خانهٔ خلخالی کجا است و ما را به آنجا خواهد برد.
ازش در مورد لباسهایش پرسیدم. گفت میتواند پیراهنِ طلبگی و عبا و عمامهٔ طلبهها را بپوشد، ولی دوست ندارد بپوشد. این را جوری گفت ــ یا توی ترجمهٔ مهرداد طوری از آب درآمد ــ انگار جلوهای از متجدد بودنش است؛ خودش را آدمِ متجدد و مدرنی میدید.
رفتیم به دفترِ مدیر تا خداحافظی کنیم. رفتارِ آقای عمامهسیاه مؤدبانه اما سرد بود؛ کارش با ما تمام شده بود. دفترچهٔ سفیدرنگِ دفتر با اسم و نشانیِ من تویش، هنوز همان جایی بود که خودم روی میز گذاشته بودم، روی کُپهای کاغذ و کتابهای قدیمی. دفترچه رنگِ تندی داشت و به چشم میآمد؛ میتوانستم نگرانیِ مهرداد را بفهمم.
پایین پلهها از کنارِ مهمانانِ حرم گذشتیم، مهمانانی که روی فرشِ پایینِ عکسِ آیتالله مرعشی نشسته بودند یا داشتند نماز میخواندند یا صورتهایشان را به قفسِ آلومینیومیِ بقعهاش فشار میدادند. بیرون، توی خیابانِ شلوغِ آفتابی از کنارِ بساط یا مغازهٔ کتابفروشیای گذشتیم که در و دیواری نداشت: کتابهای فارسی زیرِ ویترینی شیشهای؛ دوتا طلبهٔ جوان با عمامه و پیراهنِ طلبگی و عبا با شور و هیجان داشتند خریدی میکردند که بهنظر کتابِ درسیِ جمعوجوری میآمد نوشتهٔ صاحب دکه، و قیافههایشان شبیهِ آدمهایی بود که گنج پیدا کردهاند. کتابِ مختصرشان احتمالاً یکی از همین کتابهای پرسش و پاسخ بود. صحنه شبیهِ قابی تئاتری بود، با لوازمی ــ کتابهایی تازه با محتوای آموزهها و دانشِ کهن، مغازهٔ فروشِ چنین کتابهایی ــ که حالا دیگر فقط لوازمِ صحنه نبودند، و با بازیگرانِ لباسِ صحنه به تن ــ کتابفروش، طلبهها ــ که استحاله شده بودند در نقشهایشان، ایستادن و تماشا کردنشان دلپذیر بود، بازیبازی کردن با خیالاتی که صحنه به سرِ آدم میانداخت هم. اما قرارمان با خلخالی همین حالا هم یک ساعتی دیر شده بود. دورتر کامران و ماشین را پیدا کردیم، طرفِ آفتابگیرِ خیابان. همگی سوار شدیم. حالا ماشین روشن نشد.
***
همه هُل دادیم، حتی امامی با آن پیراهنِ سفیدِ براقش. کامران حتی در این سرعتِ حرکتِ ماشین هم قابلیتش را در بیاحتیاط راندن نشان داد؛ بیهشداری به ماشینها و آدمهایی که داشتند میگذشتند از بیرونِ ماشین فرمان میگرداند، صاف در خلافِ جهتِ ماشینهای دیگر هُل میداد. اقبال داشت؛ کسی بهمان نزد. بعدِ حدودِ صد، صد و پنجاه یاردی ماشین جفتکی انداخت و روشن شد. و بعد کامران و مهرداد و امامی ــ که بهخلافِ آنچه گفته بود دقیق نمیدانست خانهٔ خلخالی کجا است ــ سرِ راه همینطور پرسیدند و پرسیدند، کاری را کردند که قبلتر صبحش خودمان باید میکردیم. همه خانهٔ آیتالله را میشناختند و میگفتند نزدیک است. اما مقداری زحمتِ گشتن کِشیدیم.
بالاخره به خیابانِ مسکونیِ کوچولویی رسیدیم: خانههای سفیدرنگِ نوساز، خانههایی با سیمهای خاردارِ رفیع با دیوارهایی بهسبک خانههای ایرانی. امامی زنگِ خانهای را زد. اتفاقی نیفتاد. امامی زنگِ دومین خانه را زد و در آیفون خیلی مختصر حرفهایی زد. درِ خانه اولیه باز شد و پیرزنی خیلی سن بالا، بیچادرِ سیاهی که مرسومِ قم است بلکه با روسریِ پُرنقشونگارِ روشنی (که گره زده بود دورِ سرش)، آمد بیرون توی پیادهرو و با انگشت خانهٔ سومی را نشان داد.
امامی زنگِ آنجا را زد. مهرداد هم زد، و مدتی گذشت تا مردی در باز کرد. لباسِ رسمی تَنَش نبود اما مهرداد دید ــ و بعدتر به من گفت ــ برِ کمرش زیرِ پیراهن اسلحهای دارد. گفت هیچ اطلاعی از قرار ندارد اما میرود تو و از آیتالله میپرسد. آیتالله مشغولِ مطالعه بود. بعد مدتی آمد بیرون و گفت «آیتالله منتظرتون بودن. ساعت یازده منتظرتون بودن.» (ولی مهرداد تا آخرِ آن روز این را به من نگفت.) از دروازهٔ مرتفعِ خانه رفتیم تو و پاسدارِ دیگری دیدیم. شلوار و پیراهنِ سبزِ سیر تنش بود، لباسفرمِ قدیمیِ کمیتهٔ سپاه پاسداران.
حیاطِ جلوی خانه کوچک بود، ردیفِ کوتاهی پله، یک ایوان: از سالِ ۱۹۷۹ چنین چیزی یادم مانده بود، ولی مطمئن نبودم همین خانه بود چون بهنظرم آمد دوروبر خیلی عوض شده است. سالِ ۱۹۷۹ خانهٔ خلخالی در حاشیهٔ شهر بود، در خیابانی تازه با درختانی نوسال؛ آنموقع خودت را نزدیکِ بیابان حس میکردی. این کوچه حالا بهنظر ریشهدار میآمد و کاملاً جزوِ شهر بود.
کفشهایمان را درآوردیم و داخل ساختمان واردِ فضای استقبال از مهمانها شدیم. سمتِ راستمان کتابخانه یا اتاق مطالعهای بود با قفسههایی انباشته از دورههای کتابهایی. دستِ چپ اتاق نشیمن بود، فضایی رسمی و تقریباً خالی، کَف آن فرش. رنگ دیوارها سبز و خاکستریِ روشنی بود. بالشهای مستطیلشکلِ راهراهِ سبزی تکیه داده بودند به شوفاژهای جلوی یکی از دیوارها. روی فرش تشکِ کوچکی بود، بهطرز عجیبی خودمانی و غیررسمی، و نشان میداد احتمالاًٌ آیتالله مدتی پیشتر کجا داشته استراحت میکرده (یا منتظرِ ما بوده). سمتِ دیگر اتاق چهار پنج تا صندلیِ دستهدار بود. روی دستمالِ توری روی میزِ دمِ دیوار، کنارِ یکی از صندلیها سه چهارتا خلال دندان بود ــ بیشک مالِ آقای خانه. حتماًٌ وقتی ما زنگِ درِ خانه را زده بودیم پشتِ همین میز مشغولِ مطالعه بوده.
روی دیواری که شوفاژها جلویش بود عمامهٔ پیچیدهای آویزان بود آمادهٔ به سر گذاشتن ــ یک جورهایی کوچک و داغان بهنظر میآمد؛ و بالایش عکسهایی از آیتالله کنارِ [امام] خمینی. عکسها آن بالای دیوار بودند و راحت نمیشد جزئیاتشان را دید. یکی از آنها را بیخبر از خودشان گرفته بودند، سیاه و سفید بود، از خلخالی و خمینی، هر دو عمامه و عبا به تن، داشتند مصمم و محکم وسطِ برفها پشت سر ماشینی راه میرفتند: بیشک در خیابان بودند. عبای خلخالی تقریباً تا مچِ پایش میرسید، شکمش را برجسته میکرد و قدِ کوتاهش را به رخ نمیکشید؛ در واقع وقتی داشت کنارِ خمینی راه میرفت خیلی کوتاهتر بهنظر نمیرسید. سمتِ چپِ این عکس گروه رسمیای بود شامل خمینی، پسرش، و خلخالی؛ خلخالی معلمِ پسرِ [امام] خمینی بود و به این مقامش افتخار میکرد. کنارِ این عکسی رنگی بود از خمینی و خلخالی. این بار هر دو داشتند لبخند میزدند: سمتِ راست روی چیزی که بهنظر کاناپه میآمد [امام] خمینی تکیه داده بود و سمتِ چپ بالاسرش خلخالی با عمامه و عبا و عینکی دورمشکی با شیشههای کلفت، خم شده بود روی او. عبای سیاه خلخالی کلی از سمتِ چپِ عکس را اشغال کرده بود. عکس درست و حسابی واضح نبود یا جورِ بدی بزرگ شده بود: هالهای آبی و سفیدرنگ حولِ صندلیِ [امام] خمینی را گرفته بود.
مردم میگفتند الان دیگر خلخالی دستش از همهچیز کوتاه شده؛ گذاشتهاندش کنار. عکسهای روی دیوار انگار سندِ قدرتش در روزگاران قدیم بودند، نزدیکیاش به امام، رهبر انقلاب.
نظر شما :