شهدای گمنام
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
مهرداد دوستی داشت به نام فریدون. فریدون ــ که بیست و یکی دو ساله بود ــ داشت خدمتِ نظامش را در نیروی هوایی میگذراند. آخر هفتهها میآمد به تهران. قد بلند و لاغر و استخوانی بود. انگلیسیاش (عین مهرداد به کل آموختهٔ ایران) خوب و روان بود، و شروع به حرف زدن که میکرد قابلیتِ این را داشت که خیلی پیچیده و دشوار حرف بزند. فریدون که در ایران ِانقلابی بزرگ شده بود، شیفتهٔ کتاب و فکر و بحثهای فلسفی بود.
یک بار بعد از چنین بحثهایی وسطِ حرف زدن دربارهٔ موضوعی دیگر من خیلی خودمانی به مهرداد گفتم فریدون آدمی است مذهبی. منظورم صرفاً این بود که مرد ایمان و اعتقاد است؛ اما کلمهٔ «مذهبی» مهرداد را رنجاند. چند روز بعدتر که داشتیم در تهران با ماشین میگشتیم حرفِ قضیه را پیش کشید؛ به خانهاش که رفتم این یکی از چیزهایی بود که فکر کردم باید دربارهاش مفصلتر با مهرداد حرف بزنیم.
اواخرِ عصر رفتیم خانهشان. مادرش را غافلگیر کردیم. داخل که شدیم از اتاق پذیرایی میتوانستیم مستقیم از لای درِ نیمهِ بازِ اتاقی کوچکتر ببینیم که مادرش روی تختی دراز کشیده. میدانست ما قرار است بیاییم اما احتمالاً زمانش را اشتباه کرده بود. نیمخیز شد، نصفهنیمه از تخت قِل خورد پایین. روی سرش چیزی نداشت و سرِ روسریِ شبهحریریاش را محکم قاپید. قد کوتاه و قلنبه و گیس سفید بود گرچه احتمالاً فقط چهل و چند سالش بود؛ مهربانی ازش میبارید. مالِ شمالغرب ایران بود و چشمهایش روشن.
پدرِ مهرداد هم آنجا بود، فقط برای مدت کوتاهی، تا با مهمانِ پسرش آشنا شود. قد بلند بود. پوستش تیرهتر از همسرش. به همان جذابیِ پسرش، اما کمی ضعیفبنیهتر، حتی ترکهای. راه داشت فکر کنم آدمِ کمتوان و کمزوری است، شاید حتی تحت درمان. ولی پسرش دو بار گفته بود پدرش آدم شجاعی نیست، آدمی است همیشه پیِ امنیت و آرامش، و همرنگِ جماعت میشود. (یک وقت عکسِ شاه جلوی چشم همه میگذارد، یک وقت کتابِ دخترش را از بین میبرد، جایزهٔ مدرسه را که تویش عکسهایی از خانوادهٔ سلطنتی داشت.) و این همان مردی بود که من دیدم، مردی که شجاع نبود؛ اگرچه بعد از اینکه انقلاب شغلِ امن و آسودهاش را در بانک ازش گرفته بود، خودش را مردِ توانایی و تدبیر نشان داده بود. خودش را جمع و جور کرده و زده بود به راه انداختنِ کسبوکاری کوچک، خرید و فروش، و کارش آن قدری گرفته بود که توانسته بود برای خانوادهاش حول و حوشِ تهران خانهای مناسبِ طبقه متوسط بخرد. اما گاهی وقتها بچههای آدم ممکن است این کارهای دشوارِ بابتِ زندگیِ روزمره را وظیفه تلقی کنند.
اتاقِ پذیرایی بزرگ بود. همینطور پشت به پشت فرش پهن بود ــ نقش و نگارها و رنگهای درهم، عینِ یک جور نقاشیِ ایرانی ــ تا تمامِ کفِ زمین را بپوشانند. میز غذاخوری، گل و میوه رویش، یک گوشه بود و همان جا بود که تا وقتِ شام مهرداد و من نشستیم و حرف زدیم.
***
مهرداد گفت: «منظورت از آدمِ مذهبی چیه؟ من با این کلمهای که تو استفاده میکنی مشکل دارم. تو گفتی فریدون مذهبیه و اون خودش فکر میکنه بیخدائه.»
پرسیدم «منظورش از بیخدا چیه؟»
- «بیخدا کسیه که به هیچ دینِ همگانیای باور نداره. ما اینجا برای تشخیصِ اینکه کسی مذهبی هست یا نه، یه روشهایی داریم. روشِ اول نگاه کردن به سر و ریخته. تو اسلام ریش توصیه شده، که مردها ریش داشته باشن، در مورد اصلاحِ ریش و زدنِ سبیل یه قوانینِ خاصی دارن. میتونی با قیچی ریشتو بزنی ولی با تیغ نه.»
- «این تو قرآن اومده؟»
- «نه، حدیث، سنتهای مربوط به پیامبر.»
- «تو تو سنِ رشد که بودی در موردش شنیدی؟»
- «آره، ولی این توصیه بعدِ انقلاب بود که مشهور و همهگیر شد. من آدمهایی رو میشناسم که وقتی برای درخواستِ کار عکس میفرستن، میذارن ریششون بلند شه. یه قوانینِ دیگهای هم هست. اگه سبیلشونو بلند میکنن نباید اونقدری دراز بشه که وقت آب خوردن خیس شه. این هم حدیثه. تمامِ اینها تو «بحارالانوار» و باقیِ کتابهای حدیث اومده. اون زمانهای قدیم آدمهای مذهبی موی بلند داشتن. ولی الان نه.»
- «چرا؟»
- «هیچکس نمیدونه. یه چیز دیگهای هم هست. خیلی عام نیست. وقت نماز که سجده میکنی پیشونیت رو میذاری رو یه قالب یا قرصِ خاکِ یکی از مکانهای مقدسِ مذهبی. حتی تو قم هم مفصل از این قالبهای خاکی میسازن. بعدِ یه مدتی اون جایی از پوستِ پیشونیت که میذاری یا میندازی رو این قالبهای خاکی تیره میشه، رنگ عوض میکنه. روزی پنج باز نماز میخونن و بعضی وقتها یه نمازشبهای خاصی هم هست. این نماز شبهای خاص پُر سجده و پیشونی مالیدن به قالبِ خاکیه.»
در قم هم به این قضیه اشاره کرده بود، آن وقتی که دیدیم وسطِ پیشانیِ امامی تیرهتر از باقیِ پوستش است: جلوهای دیگر از زهد و تقوای طلبگیِ امامی، عینِ اتاق اولیِ خالیِ آپارتمانِ بتونسازش. اما آدم قبلش باید از رسم و رسوم باخبر باشد تا بعد بتواند پیِ نشانههایش بگردد. به محضِ اینکه باخبر شدی دیگر تشخیصش آسان است. آدمهای خیلی مؤمن و متقی آن جای شبیهِ سوختگی را روی پیشانیهایشان داشتند؛ چون برای نمازشان این قالبهای خاکی را داغ میکردند.
مهرداد گفت: «یه چیزِ دیگه هم هست. آدمهای مذهبی به تنشون گلاب میزنن. بوی گلاب میدن، بهخصوص سرِ محرم.» محرم، ماهِ عزاداریِ شیعیان: «آدمهای کمرو و خجالتیای هم هستن ــ بابت حفظِ ظاهر. با زن که صحبت میکنن سرشونو میندازن پایین. البته که نگاه کردن به زنها هم قوانین خاصِ خودش رو داره. بذار ببینیم تو کتابِ ]امام [خمینی چندتا قانون در موردش هست.» رفت و کتابِ جلدکاغذیِ بزرگی را با خودش آورد: جدای آن پنج مجلدِ در موردِ خرید و فروش که در کتابخانهٔ امامی دیده بودم، حالا باز یک کتابِ دیگرِ قوانین از ]امام [خمینی. مهرداد گفت: «این اسمش هست "رساله" یا "توضیحالمسائل". تو این کتابِ ]امام [خمینی ده تا حکم در موردِ نگاه کردن به زنها هست. خود کتابه سر و کارش با سه هزارتا مساله است.»
- «تو فکر میکنی آدمها به این قانونها احتیاج دارن؟»
- «ماها وقتهایی که به مشکلاتِ زندگی بر میخوریم شروع میکنیم به فکر کردن. سعی میکنیم رو پاهای خودمون واستیم و به یهجور راهحلی برسیم. اغلبِ ماها به خدا اعتقاد داریم، ولی شبیه وُلتر فکر میکنیم.»
آنزمان که گفتم فریدون آدم مذهبیای است منظورم همین بود. اما حالا فهمیدم که در ایران کلمات «مذهبی» و «بیخدا» معناهای ایرانیِ خودشان را دارند.
***
خواهرِ مهرداد مجرد بود و بخت اندکی هم برای ازدواج داشت، چون کلی از مردهایی که سنشان مناسبِ ازدواج بود طیِ جنگ هشت ساله با عراق کشته شده بودند. از سرِ کار که برمیگشت فقط و فقط توی خانه میماند: ساکت، سرشارِ خشمی درونی، ماتمش بر خانه سایه انداخته بود و مایهٔ نگرانیِ پدر و مادرش بود، پدر و مادری که نمیتوانستند برای آیندۀ او کاری بکنند. بیرون رفتن برایش خیلی سخت بود؛ و حالا که اصلاً میلش را هم از دست داده بود.
سالِ ۱۹۸۰ بین دانشجویانِ اتراق کرده بیرونِ سفارتِ تسخیرشدهٔ ایالات متحده من زنانِ جوانی را دیده بودم با لباسِ چریکی؛ سر و ریختی شبیهِ چهگوارا. زنِ جوانِ قلنبهای را یادم میآمد با لباسِ خاکیرنگ؛ یک روزِ خیلی سرد بعدازظهر از توی خیمهٔ کوتاهی بیرون آمد، با لیوانی چای که بخار ازش بلند بود برای یکی از مردها: چهرهاش از تصور خدمت به انقلاب و سربازانِ انقلاب شاد و سرزنده بود. بیشترِ آن جوانان، «دانشجویان پیرو خط امام»، حالا یا مُرده بودند یا قدرت ازشان گرفته شده بود. فکر کنم آن زن جوانِ لیوان به دست در خواب هم نمیدید انقلابی که او سهیمش است، به اینجا ختم شود. پوسترهای روی دیوارِ سفارت و چسبیده به درختها انقلاب ایران را با انقلاب نیکاراگوئه مقایسه میکردند و وانمود میکردند هر دوی اینها بخشی از حرکت دنیا رو به جلو است.
***
اسمِ خانمِ صغیر را بهم داده بودند. الان خارج از ایران زندگی میکرد، جزو جمعیتِ پراکندهٔ ایرانیانِ پخش شده در دنیا. برگشته بود تا پدر و مادرِ پیرش را ببیند و مدتی را در تهران مانده بود. وقتی تلفن کردم دعوتم کرد به ناهار؛ و همراهِ زنی که دوستش بود آمدند به هتل تا مرا به آپارتمانش ببرند.
آپارتمان توی بلوکی بود شبیهِ بلوکهای محلههای امریکایی، و همهچیز بلوک داغان و در حال زوال بود. آسانسور به راهروی باریکِ کوچکی باز شد که پذیرای دو تا آپارتمان بود، قبلترش تالارِ ورودیِ ساختمان درهمریختهتر بود، کثیف، با تکه فرشی زننده. دلگیری و گرفتگی توی خانه هم ممتد شد. در فضای نشیمنِ اتاقی بیدیوار صندلیهایی قدیمی شبیهِ صندلیهای قصرِ لوییِ شانزدهم و یک کاناپه، جوری بودند انگار چیزهایی هستند که نباید رویشان نشست. روی دیواری با شیارهای سیمهای قدیمی برق، مجموعهای نقاشیِ قطعِ کوچک بیارزش آویزان بود، گل و منظره، یکیشان قابشده، در دو ردیفی که حسابی فضای دیوار را اشغال کرده بودند، بیتعادل. آنسرِ اتاق میزِ غذاخوریِ درازی بود، کنار آشپزخانه. آشپزخانه هم بهنظر خیلی مستعمل میآمد.
توی اتاقِ کوچکی کنارِ آشپزخانه درست روبهروی درِ بازِ اتاق مردی پشت میز نشسته بود. خیلی پیر بود ــ خیلی پیر ــ رنگدانههای صورتش رفته بودند و توی چهره لکهای نامعمولی بهجا گذاشته بود. با زاویهای پشتِ میز نشسته بود، نیمِ پشتش به در، یک بَرِ صورتش معلوم بود. پدر ِخانمِ صغیر بود، نود و یکساله. این را مادر ِخانمِ صغیر گفت که توی نشیمنِ اتاق نشسته بود؛ خودش هشتاد سالش بود.
دوست خانم صغیر که همراهِ او به هتل آمده بود حالا با خانم صغیر دوتایی توی آشپزخانه مشغول بودند. دوستش مطلقه بود. رفتارِ دوستانهای داشت و چاق بود. توی آشپزخانه شاد و سرخوش بود؛ با آن کفشهای پاشنه بلندش فرز و سریع هم بود.
کنارِ نشیمن پنجرهای قدیمی بود که به ایوان باز میشد. نیمهباز بود و سروصدای ترافیکِ خیابانها هم بلند بود. بیرون را نگاه انداختم. یک طرفِ ایوان کپهای مقوای قدیمی و جارو و کهنههای تمیزکاری بود، و آنطرفش صندوقی یا سهپایهای بود که با پارچه رویش را پوشانده بودند، یا بهنظر که چنین چیزی میآمد. دیش ماهواره بود. خانمِ صغیر بابتِ اخبار لازمش داشت. بیسر درآوردن از اخبارِ دنیا توی ایران کامل گیج و پریشان میشد. پارچهٔ استتار برای محافظت از دیش در برابرِ هلیکوپترها بود؛ حتی همین حالا هم داشتند میگشتند.
غذا را چیدند، بوی روغنِ داغ: کوکو، یک جور خوراکِ ایرانی، برنج، و کشکبادمجان. پیرمرد، که سنوسال ناجور چهرهاش را از ریخت انداخته بود ــ چشمهایش تیره و پایینِ پیشانیاش بیرنگ شده بودند و کنارِ گونههای پُرِ لک و پیسش سیاه شده بود ــ آمد سرِ میز. شلوارش را با کمربند بسته بود، چند اینچی پایینتر از کمر و جای کمربند. همسرش کمکش میکرد، مادرِ خانمِ صغیر. رفتار او، که خیلی ریزهمیزه و قلمی بود و چشمهای عینکدارش ضعیف بودند، کماکان همسرانه و دلسوز بود: چنین احساساتی تا به آخرِ عمر دوام دارند، کلِ ماجرا تأثیرگذار بود.
خانمِ چاق از شمالِ انگلستان حرف زد. یکی از خویشاوندانش آنجا زندگی میکرد، زنی متخصص که با مردِ بنگلادشیِ متخصص ازدواج کرده بود. او رفته بود این زوج را ببیند و مجذوبِ آداب و رفتار انگلیسی شده بود. جوری حرف میزد انگار واقعاً این آداب و رفتار را میشناسد؛ اما بهنظر من آمد آنچه داشت درباره انگلستان میگفت بیشتر از تماشای تلویزیون طیِ اقامتش در آنجا آمده بود تا تجربهٔ خودش.
همسرِ پیرمرد برایش تکههای کوکو را خرد کرد. باقیِ کارها را پیرمرد خودش کرد؛ ولی آن آخرِ آخر بود که دیگر مهار از دستش دررفت، سرش را کمی بالاتر از بشقابش گرفت، انگار اتفاقی افتاده، انگار کمی ناخوش باشد. بعدش پا شد ــ مطلقاً هیچ حرفی نزد ــ و راهش را گرفت و برگشت به اتاقش. بااحتیاط جا خوش کرد روی صندلیاش، دوباره با زاویهای نسبت به میز نشست، پشتش به درِ بازِ اتاق. حرکاتش خیلی کُند شده بود؛ آن اتفاق ضعیفش کرده بود؛ و حالا با تأنیای از سرِ درد ــ دنیایش فرو کاسته بود به انجامِ حرکاتی مختصر ــ خودکاری برداشت، روزنامهٔ تاشدهای را بالا آورد، و یک تایش را باز کرد؛ از همین راضی بود. روزنامه را پایین گذاشت؛ بهنظر میآمد آماده است حلِ جدولِ کلماتِ متقاطعش را ادامه بدهد. حالا متوجهِ فرشِ ابریشمیای کفِ زمین شدم بافتِ قم، و رومیزیِ ارغوانیرنگِ مخملی با گلدوزیِ مفصل و قدیمی روی عسلی، سه تا شاخه گل سرخ و تاک بافته با نخهای نقرهای و طلایی: پارچهٔ بافتهٔ خیلی قدیم، ولخرجی، تجمل، گران. خانمِ صغیر گفت رومیزیِ مخملِ گلدوزی هدیهٔ مادرش به او بوده. روی میز ظرفهای بلوری بودند تویشان شکرپاره و آبنباتهای زعفرانیرنگی محصولِ قم.
بعدتر که خانمِ صغیر باز رفت به آشپزخانه تا برای درست کردنِ دسر به خانمِ چاق کمک کند مادر با انگشت لوستر را نشان داد و گفت «قاجاریه». لوستر را دیده بودم و ظاهراً متوجهش نشده بودم. حالا دیدم خیلی سنگین است. مادرِ خانم صغیر دوباره گفت «قاجاریه». قاجارها سلسلهای بودند که حکومتشان در دههٔ بیست به دست پدرِ شاهِ سابق سرنگون شده بود. پا شدم و کندهکاریهای شاخههای قاجاریِ لوستر را نگاه کردم، مجموعهای شیشهٔ حباب داشت شبیهِ حبابهای چراغنفتیهای قدیمی و تو و پایینِ این حبابها آویزهای بلوری در اندازههای مختلف که جرینگجرینگ میکردند و خیلی ظریف کار شده بودند. مادر ِخانمِ صغیر گفت «کارِ باکاراتِ فرانسه است.» تازه متوجه شدـم ـ توی این اتاقِ کوچکِ کمارتفاع که نقاشی احتیاج داشت و لازم بود در هموبرهم بودنِ ایوانش کمتر باشد، سر و صدای ترافیکِ بیرونش هم کمتر باشد ـ دوتا از این لوسترها هست. کلِ فضای بالا را اشغال کرده بودند. دوتا بودنشان را که فهمیدم دیگر احساسِ خفگی کردم.
خانمِ صغیر بالاخره کار آشپزخانهاش را تمام کرد و آمد پیشِ من نشست. ازش در مورد همسرش پرسیدم. گفت از سرطان مُرده. پیش رویم اندوهی را حس کردم که هنوز التیام نیافته بود. گفت مَرد پنج سالی یا در همین حدود بعدِ انقلاب یک روزی نالهای کرده بود که حالش خوب نیست و بُرده بودندش پیشِ پزشک، همچنان که بابتِ هر جور ناخوشی جزئیای میبردندش. سرطانِ رودهٔ بزرگ تشخیص دادند. گفتند جراحیِ فوری لازم است. ظرفِ چند روز جراحی انجام شد و موفق بود. اما رادیوگرافیِ بعدی نشان داد سرطان ریهاش را هم گرفته.
روی میزِ بیضیشکلِ کوچکی (نمونهای بدلی از یک اصلِ گرانبها) نه خیلی دور از پنجرهٔ قدیِ نیمه باز، عکسهایی از خانواده بود: خودِ خانمِ صغیر به سنوسالهای مختلف، دخترهایش، و ــ توی قابی بزرگ ــ عکسی از همسرش که مدتی قبلِ بیماری گرفته شده بود (مریضیاش که عود کرده بود خواسته بود بچههایش دیگر او را نبینند). عکسِ مردی بود خوشقیافه و مهربان، هم جذاب و هم دلنشین. عکسها، توی قابهایی مختلف، نزدیکِ همدیگر روی میزِ بیضیشکلِ کوچکی بودند، شبیه پایهعکسهای لابهلای نارونها و کاجها و خرزهرهها و پرچمهای رنگورورفتهٔ قبرستانِ شهدا.
***
فریدون قرار بود آن روز بعدازظهر برای مرخصی به خانه برود و مهرداد و من رفتیم به آپارتمانِ خانوادهاش. آپارتمان، برِ یکی از خیابانهای شهر بود، خیلی کوچکتر از آپارتمان خانمِ صغیر. گرفتهتر بود. تجملی که برای پر کردنش بهکار رفته بود خیلی کمتر بود. و معلوم بود با پولِ اندکی چیده شده؛ اما رگهای از همان حالوهوا را داشت. زیادی مبل و اثاثیه داشت، رسمی بهجامانده از خانوادههای قدیم. آپارتمان طبقهٔ اول بود و پُرِ سروصدای ترافیک بود؛ قضیه آن غرش و همهمهای نبود که به بالای بلوک خانم صغیر میرسید و از پنجرهٔ قدی تو میآمد، بلکه سروصدایی نزدیکتر و پُر از زیر و بالاهای مختلف بود که تمام مدت از لای پنجرهٔ فلزیِ بازِ آنجا رد میشد و گوش را میآزرد. توی اتاقِ نشیمنِ کوچکشان دو تا میزِ غذاخوری بود. میز دراز را که دستِ راستِ آن یکی بود برای ما تدارک دیده بودند. توی یک ظرفِ شیشهای شکلات بود، توی ظرفی بزرگتر میوه، و توی لیوانهای دستهداری کوچک و طلاکاری شده چایی.
مادرِ فریدون توی آشپزخانه بود. مهرداد را صدا کرد. مهرداد رفت پیشش و مدتی با هم صحبت کردند. مهرداد که به اتاق نشیمن برگشت درهم و ناراحت بود. گفت: «داشتم یه چیزهای ناراحتکنندهای میشنیدم. حس میکنم دیگه طاقتم نمیکشه.»
مادرِ فریدون توی بیمارستانی کارِ داروسازی میکرد. آنجا باغبانی داشت که پسرش رفته بود به جنگ. پسر برنگشته بود اما باغبان هیچوقت باور نکرده بود پسرش مُرده. همیشه میگفت پسرش قرار است برگردد به خانه. باغبان آدمِ معتقدی بود و ریش داشت. جنگ بالاخره تمام شد. اسرا کمکم برگشتند. فهرستِ زندانیهای برگشته منتشر میشد و باغبان مدام میآمد و از مادرِ فریدون میپرسید اسمِ پسرِ او بینشان هست یا نه. اسمِ پسره هیچوقت نبود.
حدود سه ماه قبل مراسم تشییعِ عمومیای بود برای سه هزار شهیدِ گمنامی که اعضا و جوارحشان را از میدانهای قدیمیِ جنگ پیدا کرده بودند. نیروی هوایی تابوتها را با هواپیما به قبرستان شهدا آورده بود. روی هر کدام از تابوتها را با پرچمِ ایران پوشانده بودند (سبز، سفید و سرخ، با نشانِ الله وسطش). تابوتها را به شکل هرم روی هم گذاشته بودند. مهرداد مراسم را از تلویزیون دیده بود و تحتتأثیر قرار گرفته بود. این مردانی که الان استخوانهای بازماندهشان را داشتند خاک میکردند با لباسِ ارتش مرده بودند؛ مهرداد هم که آن موقع داشت خدمتِ نظامش را میگذراند همین لباس را به تن میکرد؛ احساس میکرد با این آدمها ارتباطی دارد. توی اتاقِ نشیمن که داشت این قصه را تعریف میکرد پیراهنش را چسبید، که نشان بدهد چقدر این لباس برایش ارزش و اهمیت دارد.
توی یکی از تابوتها بازماندههای ــ مهرداد گفت «دو استخوان» ــ پسرِ باغبان بود. باغبان را تا آن لحظه ایمانش سرِپا نگه داشته بود، و حالا دیگر شروع کرد به مویه و سوگواری. باغبان همین یکی دو هفته پیش مرده بود؛ معلوم شد شکم باغبان را سرطان برداشته بوده. این چیزی بود که مادرِ فریدون خواسته بود به مهرداد بگوید. همین بود که باعث شده بود مهرداد به من بگوید: «داشتم یه چیزهای ناراحتکنندهای میشنیدم.»
چند روز پیش (حالا بهنظرم مثلِ هفتهها پیشتر میآمد) از مهرداد پرسیده بودم احساسش در مورد جنگ چیست و گفته بود: «هیچ حسی دربارهاش ندارم.» منظورش واقعاً این نبود. منظورش همانی بود که الان گفته بود: «حس میکنم دیگه طاقتم نمیکشه.»
***
برادرِ فریدون نوزده سالش بود. فقط پنج شش سال کوچکتر از فریدون بود. اما مالِ نسلِ دیگری بود. فریدون برای خودش فیلسوفی بود، آدمی شکاک، کنجکاوِ فکر و اندیشه. گفت فقط دیوارِ اتاق او را از برادرش جدا کرده. اما آنطرف دیواری که فریدون تویش بود پُرِ کتابهایی جدی بود و طرفِ برادرش عکسهای تیمهای فوتبال، گروههای محبوبِ «هِوی متال» و یک صلیب شکسته. برادرِ فریدون نازی بود. میگفت یک ایرانیِ آریایی است؛ برای همین نازی بود، و نازی بودن را جدی هم میگرفت.
فریدون پشت میزِ توی هالِ آپارتمان نشسته بود که بهم گفت برادرش و دوستانِ برادرش خانوادهٔ یهودیای را که قدیم کنارشان زندگی میکرد بیرون کردهاند. چرخهای ماشینِ خانواده را پاره کرده و شیشههای پنجرههایشان را شکسته بودند. خانواده فقط از تهران نرفته بودند؛ از مملکت رفته بودند.
قصهای که فریدون داشت با آن معصومیتِ عجیب و غریبش تعریف میکرد فقط دربارهٔ نازیهای جوانِ ایرانی نبود. الان این قصه بیشتر دربارهٔ تفاوتِ بینِ نسلها بود، تفاوتی که یک برههٔ پنج ششساله درست کرده بود. مهرداد و من که به خانهشان رسیدیم برادرِ فریدون توی اتاق نشیمن بود. پریدهرنگ و خیلی لاغر بود. آنموقع هیچچیزی دربارهاش نمیدانستم و فکرم به لباسهای مشکیاش نرفته بود. مؤدب اما گوشهگیر بود و بهنظرم یک آدمِ دیگرِ محرومیتکشیده و بدبخت و تباهشده آمده بود؛ بیهیچ تصوری از آینده، مستأصلتر از برادرش یا مهرداد. حالا که دربارهاش شنیده بودم دلم میخواست بیشتر باهش حرف بزنم. اما ــ فریدون گفت این یک نشانهٔ دیگرِ تغییرِ فرهنگی است، یک نشانهٔ دیگرِ گسست از گذشته ــ پسر بیآنکه به کسی چیزی بگوید از آپارتمان بیرون زده بود.
***
فریدون و مهرداد من را به بخشِ تازهای از تهران بردند که الان داشت ترقی میکرد. شبیهِ شهری دیگر بود، پذیرای پولدارهای تازه بود، آدمهایی که خوب پول درآورده بودند. بخش تازه در شمالشرق تهران بود، عمرش حدودِ ده سال. منطقه مرکزی تجاری داشت با مغازههایی گران، یک طرفش هم املاکی تجاری با مالکیتِ آدمهای مختلف ساخته بودند. مهرداد گفت آدمهای ساکنِ آنجا کاسب و دلال بودند نه آدمهای تولید کننده.
نظر شما :